. . .

تمام شده رمان اهریمن جاودانه | نهال(R)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
do.php


نام رمان: اهریمن جاودانه
نام نویسنده: نهال(R)
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: @ARI_SAN
خلاصه:
من نه آغاز بودم...
نه پایان بودم...
من تمام بودم، خیلی وقت بود که تمام شده بودم. خیلی وقت بود که روحی نداشتم. از لحاظ فیزیکی زنده بودم؛ ولی از لحاظ شرعی روحی در بدنم نبود. من شی*طان نبودم! اسمم روز تولد خورشید بود؛ ولی روحم طلوعِ ماه، مادرم این اسم را روی من گذاشت به معنای بهشت؛ اما نمی‌دانست دخترش حاکم بر جهنم خود ساخته‌اش خواهد شد. حالا من هیلدا هستم. دختری نیرومند و قوی. در تمام عمرم پشت سایه‌ها مخفی شدم، ریسک کردم، ریسکی بزرگ. من یک خون آشامم!

مقدمه:

من یک آغاز نبودم...
من یک پایان هم نبودم...
من تمام بودم...
از همان اول تمام شده بودم.
سرآغاز زندگی من این‌جا بود.
روزی که متولد شدم.
امّا این‌بار زندگی من دیگر سرِ پایانی نداشت.
من متولد شدم.
ولی این‌بار از آسمان نه!
من از زمین متولد شدم.
اهریمن شدم.
قدرتمند و قوی!
زندگی من برای بار دیگر آغاز شد.
ولی این‌بار جاودانه!
خون‌خواه!
شیطان!
من هیچ‌گاه به پایان نرسیدم...
و از هیچ کجا هم آغاز نشدم...

پ.ن:
این رمان با هر رمان خون‌آشامی که تا حالا خوندید فرق داره.
تصمیم گرفتم کمی قانون‌شکنی کنم توی دنیای ماوراءالطبیعه و یه چیزهای جدید خلق کنم!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #161
با بهت و تته‌پته‌کنان گفتم:
- چی؟
شونه‌ای بالا انداخت.
- هیلدا این موضوع اصلاً به من ربطی نداره، به اجداد خوشگل‌تون ربط داره. گفتن اگه شماها با هم ازدواج نکنید و بچه نیارید، نسل‌تون نابود میشه.
جلوتر اومد و با تهدید گفت:
- پس یا نسل‌تون رو می‎‌سازید و بچه به ما هدیه می‌کنید یا مجبوریم از شرتون خلاص بشیم. خیلی قراره لذت ببرم که قاتل‌های برادرم جلوی چشم‌هام قراره زجر بکشن.
رایان فریاد کشید:
- احمق ما برادر تو رو نکشتیم!
کارولاین عصبی گفت:
- ولی باعث مرگش که بودید! دنبالِ شماها بودن و برادرِ بی‌گناهِ بی‌خبر من رو کشتن. اون حتی نمی‌دونست من طرد شدم، چون هنوز توی محفل اسکات‌ها سر و گوشش می‌‏جنبید. چطوری تونستین اون رو از من بگیرید؟
خواستیم چیزی بگیم که حرف‌مون رو قطع کرد.
- یا این‌کار رو می‌‌‌‌کنید یا می‌میرید، من از خون برادرم نمی‌‌‌‌گذرم!
داد زدم:
- چطور می‌‌‌‌تونی تا این حد وقیح باشی؟ من به تو قدرت دادم، من تو رو نشوندم این‌جایی که هستی، اومدی راست‌راست تو صورت من و میگی... .
ادامه ندادم. از خشم صورتم سرخ شده بود. این‎‌دفعه رایان قدمی‌‌‌ جلو گذاشت.
- ما این‌کار رو نمی‌‌‌‌کنیم و تو هم نمی‌‌‌‌تونی ما رو مجبور کنی.
دست‌هاش رو جلو آورد و گفت:
- میل خودتونه. منتظر مرگ باشید!
رایان زیر چشمی‌‌‌ نگاهم کرد تا عکس‌العملم رو ببینه. دندون‌هام رو روی هم فشردم. وقتی رو می‌‌‌‌دادم به یک مشت بچه همین میشد!
***
روی پله‌های عمارت نشسته بودیم. رایان هیچی نمی‎‌گفت و من هم... خب هنوز تو شوک بودم. آروم رو به رایان گفتم:
- خوبی رایان؟
- طبیعیه این همه اتفاق و بدبختی توی یه روز برات پیش بیاد؟
نچی کردم و بهش نزدیک‌تر شدم. سرش رو به سمت مخالفم چرخوند. با احساس همدردی گفتم:
- رایان ما پیداش می‏‌کنیم و تو میشی پدرش، بهت قول میدم.
با صدای خش‌داری گفت:
- دو‌ سال پیش، جلوی چشمم بود. بزرگ شدنش رو ندیدم و حالا... قراره مردنش رو ببینم؟
بهش تشر زدم.
- هی رایان، اون نمی‏‎‌میره. ما نمی‏‌ذاریم بمیره.
سرش رو به سمتم چرخوند. چهره‌اش سرخِ‌ سرخ بود.
- اگه قبل از ما پیداش کنن چی؟
نیشخند زدم.
- بی‌خیال! اون دخترِ توعه، به هیچ عنوان از کسی رکب نمی‌‏خوره.
دستش رو توی موهاش فرو برد و فرمشون رو به هم ریخت.
- شاید پیدا کردنش خیلی دیر بشه. شاید خیلی زود بره و دیگه نتونم ببینمش. شاید من توی ابدیتم بسوزم و اون... .
- می‏‌دونم که اون انسانه؛ ولی یادت نره که هنوز یه جادوگرِ ماهره. اون از فرقه‌ی ایساتراست، جزوِ قوی‌ترین جادوگرهای جهان. از پس خودش برمیاد.
سری به چپ و راست تکون داد.
- اصلاً این مشکل حل شد، بعدش چی؟ کارولاین و این حرف‌های مزخرفش رو چی‌کار کنیم؟
با یادآوری حرف‌های کارولاین لب گزیدم. رایان تلخ خندید.
- می‏‌دونم قرار بود بهم بگی نه.
سوالی بهش نگاه کردم که از من روی برگردوند.
- از اون‌جایی که وقتی بهت گفت تو سریع عصبی شدی و مخالفت کردی. خب، این واکنش کسی نیست که قراره بگه باشه.
ناراحت نگاهش کردم.
- متأسفم رایان... .
- نه نه. تو اصلاً نیاز نیست خودت رو ناراحت کنی. من لقمه‌ی بزرگ‌‏تر از دهنم برداشتم.
- تصمیم‌تون رو گرفتید یا نه؟
با خشم به سمت کارولاین که با غرور نگاه‌مون می‎‌کرد، برگشتیم. رایان غرید:
- آره خوب شد گفتی، قرار بود به جناب‌عالی بگیم جواب‌مون منفیه.
کارولاین نگاهی به دوتامون کرد و بعد خنده‌ تمسخر‌آمیزی سر داد.
- نمی‎‌فهمید، نه؟ این احمق‏‌بازی‌هاتون شماها رو به کشتن می‏ده. شماها مجبورید با هم ازدواج کنید و بچه بیارید. بچه توی اولویت ماست. اون بچه اگه از خونِ هر دوی شما باشه، دنیا رو تغییر میده، چون قدرت‌های خنثی داره. اجداد قصد دارن که شماها نسل‌تون رو خیلی خنثی ادامه بدید. ما یه بچه می‌‏خوایم. اگه برامون بچه نیارید نسلتون رو نابود می‌‎کنم.
با تهدید گفت:
- نسل‌تون دخترِ تو و پسر تو میشه.
دوست داشتم کارولاین رو خفه کنم؛ ولی این سگ جون انگار می‌دونست باید چه کار بکنه که ما بیش‌تر حرص بخوریم. رایان بلند شد و خواست چیزی بگه که کارولاین ریشه‌‎‏ی کلامش رو برید.
- عروسی رو کی برگزار می‌‏کنید؟ باید قدیمی‌ها رو خبر کنم و قبیله‌های دیگه رو هم دعوت کنم.
با خشم جلو رفتم و گفتم:
- کارولاین کاری نکن قاطی کنم و... .
پوزخند زد.
- قاطی کنی و چی؟ فعلاً که هیچ غلطی نمی‎‌تونی بکنی، چون زندگیت به من وصله.
- طلسم رو برمی‏‌دارم.
- که چی؟ کافیه یه نفرتون بمیرید تا اون یکی هم پشت بندش بمیره.
رایان چشم‌هاش رو ریز کرد و با حرص گفت:
- این‌قدر خونت رو می‏‌مکم که بهم التماس کنی ولت کنم.
کارولاین ابرویی بالا انداخت و خواست چیزی بگه که گفتم:
- بسه! بس کنید.
کارولاین قدمی به سمتم برداشت و با بی‏‌رحمی من رو نشانه‌ گرفت.
- این تقاصِ بدبختی که به سر شارلوت و آیکان آوردیه. اون‌ها هم این‏‌طوری با هم ازدواج کردن، ببین کارما چقدر خوب جواب پس میده!
به نقطه‌ی جوش رسیدم. کوبیدمش به دیوار و درحالی که گردنش رو فشار می‌دادم و اون تقلا می‏‌کرد، گفتم:
- آره، طبیعت کارش حساب پس دادنه. پس امروز رو یادت باشه کارولاین، روزی که ما رو مجبور کردی رو یادت باشه! منتظر طبیعت باش.
پسش زدم که با سرفه دستش رو روی گردنش گذاشت. رایان به سمتم اومد و دستم رو کشید.
- هیلدا آروم باش! بیا از این دخمه بریم.
سری تکون دادم و با چشم‌‏‎های اشکی از عمارت خارج شدم. سوار ماشین شدیم و رایان رانندگی می‌‎کرد. راه افتاد و تا دید من دارم گریه می‌‏کنم، کلافه گفت:
- هیلدا تو فقط لب‌ تر کن تا کل این جهنم رو به آتیش بکشونم.
هق‌هق می‌‎کردم.
- اما... اما اگه درست گفته باشه چی؟ اگه دارم حساب پس میدم چی؟
نیم‌نگاهی بهم انداخت. می‎‌فهمیدم خودش هم اعصاب درست و حسابی نداره.
- حساب چی رو؟ ما دیر یا زود باید این‏‌کار رو می‌‎‏کردیم. حالا چه تو با خونِ شارلوت و آیکان بلند بشی یا خونِ یه زوج دیگه. اون‌ها در نهایت ما رو مجبور می‎‌کردن این‌‏کار رو انجام بدیم.
با گریه دستم رو روی صورتم گذاشتم.
- این تقاص آینده‌‎ی سیاه شارلوته. اون نمی‏‌خواست این زندگی رو انتخاب کنه، من دارم تاوانش رو میدم.
چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
- می‎‌خوای شارلوت و آیکان رو دعوت کنیم بیان خونه‌‏ات؟
با دست‌هام اشک‎‌های روی صورتم رو پاک کردم.
- نه نه. من نمی‎‌خوام هیچ کدوم‌شون رو ببینم، حتّی اریک و ادوارد.
- عزیزم این‌‏طوری که نمیشه، باز داری صورت مسئله رو پاک می‎‌کنی!
با کلافگی و گریه دستم رو لای موهام بردم و بهشون چنگ زدم.
- رایان من دارم غرق میشم، اگه این‏‌کار رو نکنم اون‌ها هم بچه‎‌ی تو رو می‏‌کشن هم هاردینم رو.
به چپ و راست سری تکون دادم.
- من نمی‌‏تونم. نمی‌‎تونم شاهد مرگ بچه‎‌ام باشم.
چشم‏‌هاش رو روی هم فشرد.
- هیلدا بس کن! تو مجبور نیستی کاری که نمی‎‌خوای رو انجام بدی. فقط کافیه بهم بگی تا دستت رو بگیرم و ببرمت جایی که هیچکی نتونه پیدات کنه، یا همشون رو می‏‌کشم و همه رو راحت می‏‌کنم.
گریه‌‎‏ام شدت گرفت:
- آخه لعنتی این‌ها من رو زنده کردن و آوردن خودشون بکشنم، این انصافه؟
با شصتم اشک‎‌هام رو پاک کردم و جدی شدم.
- رایان نه این‏‌کار رو نمی‌‎کنم، صورت مسئله رو پاک نمی‏‌کنم.
با صدای لرزون و دست‏‌های خیس رو به رایان گفتم:
- باید ازدواج کنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #162
***
دور خونه‌ کوچیکم رو متر و زیر لب غرغر می‌کردم.
- هیلدا تو اصلاً راضی نیستی، من حاضرم خودم رو بکشم؛ ولی تو دست از این تصمیم مسخره‌‎ات برداری.
نیشخند زدم:
- تو بمیری من هم می‏‌میرم احمق!
- من عاشقتم نفهم!
سکوت کردم و نگاه بهت زده‏‌ام رو بهش دوختم. با کلافگی بهم نزدیک شد.
- این‌قدر عاشقت هستم که لب تر کنی و بزنم همه رو به فنا بدم.
لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست.
- برای من؟
- فقط برای تو!
از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم. دست‏م رو به سمتش دراز کردم و با لبخندی که هم‌چنان روی لبم بود، گفتم:
- پس به خاطر من این ازدواج رو قبول کن.
کلافه‌‏تر گفت:
- من با بندبند وجودم تو رو می‌خوام هیلدا. با تک‌‏تک سلول‏‌های بدنم ازدواج با تو رو می‏‌خوام؛ ولی نه این‌‏جوری! نه با وضع مسخره‌‏ای که پیش اومده.
با صدای آرومی زمزمه کردم:
- من برای آرامش اعضای خانواده‌‏ام، تو، هاردین و حتّی ماتیسا هر کاری می‌‏کنم. نمی‌‎تونم تصور کنم که اگه باهاشون مخالفت کنیم چه بلایی ممکنه سرشون بیارن.
چشم‌هاش رو محکم به هم فشرد و چیزی نگفت. انگار اون هم دلش نمی‏‌خواست این ‏‎‌چیزها رو بشنوه؛ واقعیت‏‌ها... . نفس عمیقی کشید.
- من بهت باور دارم هیلدا، اگه تو راضی هستی پس... .
حرفش رو قطع کردم.
- پس باید انجامش بدیم.
با تردید گفت:
- پس قضیه بچه و این‌جور چیزها چی میشه؟
نگاهم رو به پارکت دوختم.
- اون هم حل میشه.
- با یه بچه از من؟ این واقعاً چیزیه که تو می‏‌خوای؟
واقعاً خودم هم نمی‏‌دونستم. نمی‏‌دونستم این واقعاً چیزیه که من می‏‌خوام یا نه. پس به پسرم فکر می‌‏کردم، به بچه‌‎ها. اریک، ادوارد، شارلوت و همسرش. این‌ها باید تاوان به وجود اومدن ما رو می‏‌دادن؟
- نه رایان، این واقعاً بالاتر از چیزیه که من می‏‌خوام.
- برم یا بمونم؟
خندیدم.
- باشی خیالم راحت‏‌تره.
- پس هستم.
***
مرز بین موندن و رفتن، خواستن و نخواستن، عشق و نفرت و همه‎‌ی این‌ها مثل یه نخ خیلی باریک می‏‌مونه و من الان دقیقاً روی تمام نقطه‎‌ها وایستادم. می‏‌دونم اگه به راحتی رد بشم دیگه هیچ راه برگشتی وجود نداره. پس من مونده‌ام و علاقه‌‎ی ریزه‎‌میزه‎‌ قلبم.
کارولاین مدام زیر گوشم می‏‌خوند که من و رایان از اول برای هم ساخته شده بودیم و این خواست طبیعت بوده که ما در نهایت به هم برسیم؛ اما خب... حنای اون آدمِ رذل و پست دیگه پیش من رنگی نداشت. من و رایان همون روز تصمیم گرفتیم تنهایی این نخ باریک رو رد کنیم و برای بچه‎‏‌هامون بجنگیم. شاید هم بچه‏‌ آینده‌مون.
و من بالاخره یه روزی کارولاین رو می‏‌کشم. البته می‏‌دونم کارما منتظر نمی‏‌شینه و زمینِ خدا هنوز گرده. به همتون قول میدم، همینی که الان روبه‌روی من وایستاده و داره به من میگه امشب توی عروسیم چه غلط‌هایی باید بکنم، یه روزی به خاک مالیده میشه؛ ولی هنوز از علاقه‌‏ی ریزه‌میزه‏‌ام به رایان چیزی نگفتم. شاید بعدها گفتم و اون‌وقت واقعاً تبدیل شدیم به یه زوج! صدای کارولاین من رو از افکارم بیرون کشید.
- هی هیلدا، می‌‏شنوی چی می‏گم؟ من از حرف زدن باهات متنفرم؛ ولی دستور از بالاست و به من ربطی نداره.
با صدای خش‌داری سرد و بی‌حس بلند شدم و همان‌‏طور که به سمت در می‏‌رفتم، گفتم:
- من هم از شنیدن صدات متأسفم و حدس بزن چی... .
نگاه تحقیرآمیزی بهش انداختم.
- از آقا بالا سرم دستور نمی‏‌گیرم و کلفت کسی هم نیستم.
با غیض بهم نگاه کرد که در اتاق رو محکم به هم کوبیدم. امروز اعصابم کاملاً مثل سگ بود. صبح به تمام بچه‎‌ها زنگ زدم و دعوت‌شون کردم. همه خیلی استقبال کردن. شارلوت و آیکان گفتن حتماً خودشون رو می‌‏رسونن، ساوانا ابراز خوشحالی کرد و صبح به این‌جا اومد. اریک خیلی جا خورد و بعد از مکث طولانی گفت میاد و بعد قطع کرد.
کسی که عامل خرابی روزم بود، مشخصاً ادوارد بود، با لحن سرد و خشکی گفت بعد از ازدواج با اون قاتل دیگه نمی‌‎خواد من رو ببینه و به عنوان همسر عاملِ بدبختی‏‌هایش بشناسه و من واقعاً متنفرم از این‌‏که یک حرف می‌‏تونه روزم رو نابود کند.
ولی عجب واژه‌‏ی ترسناکیه، همسر! همسر رایان و خانوم ویلیامز بودن. پس تکلیف پسرم چی میشد؟ هاردین ویلیامز؟ جالب این‏‌جا بود که هاردی هنوز هم از رایان بابت اتفاقات می‌‎ترسید؛ ولی باز هم بازی می‏‌کردن و به طرز وحشتناکی داشتن به هم عادت می‌‏کردن.
از پله‎‌های چوبی عمارت پایین اومدم که رایان جلوم سبز شد.
- فکر کنم همه‎‏‌ی کارها رو کردیم.
با خون‌سردی گفتم:
- رایان کار مهم ما وقتی کشیش بیاد اتفاق می‌افته.
چشم‌‏غره‌‏ای بهم رفت.
- هیلدا آدم فقط یه‌بار لذتِ ازدواج کردن رو داره. من عکاس رزرو کردم. توی همین باغ عکس می‏‌گیریم. تازه دی‏جی خفنی گرفتم که نگو، یعنی عالی!
خندیدم تا بیش‌تر از این توی ذوقش نخوره.
- باشه بابا حله. پس کی کشیش رو خبر می ‏کنه؟
با هیجان خندید.
- همه‌ ‏چی ردیفه. لباس‎ت هم تا نیم‌ساعت دیگه می‏‌رسه.
یه‌نفر از طبقه‌‏ی بالا صداش زد که گفت:
- الان میام.
رو به من با دستپاچگی گفت:
- پس همه‌ ‏چی حله دیگه؟ من برم.
و بعد مثل جت از کنارم رد شد. خواستم برم سمت آشپزخونه که زنگِ در به صدا در اومد. بعد از چند ثانیه یه ندیمه‌‎ی جوون سمتم اومد و توی دستش یه جعبه بود. با سر پایین گفت:
- خانوم لباس‏تون رو آوردن.
جعبه رو از دستش کشیدم. قرار بود نیم‌ساعت دیگه بیارن. توقع نداشتم این‌قدر زود حاضر بشه. از لباسم خوشم اومده بود. به سمتِ اتاقِ قبلیم راه افتادم. نصفِ وسایل‌هاش که مربوط به ماتیسا بود رو رایان جمع کرده بود و پیش خودش نگه می‏‌داشت. البته حق هم داشت، ماتیسا دخترش بود.
جعبه رو باز کردم. اولین چیزی که چشمم بهش خورد برگه‏‌ی سفیدی روی پارچه‌‏ی سفید لباسم بود. با دست‌‏های لرزون برش داشتم. برگردوندمش و پشتش رو خوندم. با خط بزرگ و کجی نوشته شده بود:
- مواظب پسرمون باش.
نفسم از شدت بهت رفت. این مرد کی می‏‌تونست باشد؟ با شنیدن صدای در از جا پریدم. وقتی صدای رایان به گوشم رسید، نفس حبس شده‌‏ام رو با خیال راحت بیرون فرستادم.
- هیلدا؟ نمیای؟ نیم‌ساعت دیگه کشیش میاد.
آرایش از قبل انجام شده بود. گرچه آرایش چندانی هم نبود؛ ولی خب صورتم رو زیباتر کرده بود. لباسم دامن بلندی داشت و دکلته بود. رنگِ سفیدش با پوست گندمی من تضاد قشنگی داشت. وقتی از وضعیت خودم راضی شدم، عطر خوش‌‎ بوی خودم رو زدم و بیرون رفتم. کسی که من رو همراهی می‏‌کرد شارلوت بود.
البته کارولاین خیلی اصرار کرد که خودش باشد؛ ولی خب با "نه" کوبنده‌‏ من دهنش را بست. شارلوت با لبخند، دستی به لباس بنفشش کشید و بعد دستم رو گرفت. از کنار تک‌‎تک بچه‌‎ها رد می‏‌شدیم. کسایی که هیچ‌‏وقت فکر نمی‌‏کردم آدم‌‏های مهمی توی زندگیم باشن، حالا با لبخند ما رو نظاره می‌‏کردن. من از همه چی راضی بودم.
شارلوت بعد از همراهی من تا دمِ صحنه، من رو به دست رایان سپرد. چشم‌‏هام رو با اطمینان باز و بسته کردم. باید انجامش می‏‌دادیم. رایان برای بار آخر با جدیت گفت:
- هیلدا من هنوز پای حرفم هستم. همشون رو می‏‌کشم و تک‌تک‏‌شون رو چال می‌‏‎کنم، فقط اگه اجازه بدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #163
لب گزیدم:
- رایان این لازمه، من راضی‌ام.
نگاهِ آرومش رو بهم انداخت. وقتی کشیشِ پیر داشت آزمون تعهد می‏‌گرفت و دعا می‏‌خوند، من فقط محو چشم‌‎‏های قشنگش شده بودم و لام تا کام حرفی نمی‌‏زدم و در آخر گفتم:
- برای همیشه با تو خواهم ماند.
ما برای همیشه با هم زن و شوهر شدیم. همه شروع به دست زدن کردن. رایان با لبخند خاصی بهم نگاه کرد و برای بغل کردنم پیش قدم شد. دست‏‌هام رو دور کمرش حلقه کردم. چقدر خوب شد که الان زن و شوهریم. چقدر تصمیم قشنگی گرفتیم!
***
بعد از این‌که کشیش بیرون رفت، یکی از جادوگرهای پیر و اصیل به سمتمون اومد.
- می‌دونم که ازدواجتون رسمی هست؛ ولی شما که قوانین رو می‌دونید.
نگاه مستأصلی به رایان انداختم. هر دومون می‌دونستیم داره راجع به چی حرف می‎‌زنه. پیوند خونی چیزی بود که اون‌ها بهش اعتقاد داشتن. رایان سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا نزنه یارو رو له کنه.
- بعد از این مراسمات مسخره، گم می‌شید بیرون یا نه؟
جادوگر نیشخندی زد و خم شد.
- البته سرورم، هر چی شما بخواین.
چپ‎‌چپ نگاهش کردیم که خودش گورش رو گم کرد و رفت. بعد از رفتنش رایان با کمی مکث گفت:
- هیلدا می‌دونی این پیوند یعنی چی؟
نگاهم رو به طرفش نگرفتم. هم اون و هم من می‌دونستیم این پیمان و پیوند یه چیز ابدیه و باطل نمیشه. وقتی دید چیزی نمیگم، شونه‌هام رو گرفت و به سمت خودش برم گردوند.
- گوش کن هیلدا، اگه لب تر کنی من تمامِ این مراسم رو به هم می‌ریزیم.
لبخند تلخی زدم.
- من نمی‌خوام چندین‌ نفر از اعضای خانواده‌ام تقاصِ من رو بدن.
- تو داری خودت رو فدا می‌‎کنی!
- من می‏‎‌خوام با خیالِ راحت زندگی کنم.
شوکی بهش وارد شد. انگار فهمیده بود من هم نسبت به این ازدواج بی‌تمایل نیستم. با لحن نامطمئنی گفت:
- باید چیزی که شنیدم رو باور کنم؟
نگاهم رو ازش دزدیدم و به شارلوت و اریک دوختم که آروم داشتن می‎‌رقصیدن. رایان رد نگاهم رو دنبال کرد و با شیطنت گفت:
- آها، پس به رقص نیاز داری؟
آروم خندیدم.
- آره؛ ولی الان نه.
چشم توی حدقه چرخوند و گفت:
- باشه، تا پیوند خونی صبر می‌‎کنیم.
به آسمون خیره شدم. کم‌کم داشت شب می‏شد و ما هنوز منتظر بودیم بساطشون رو راه بندازن. بعد از چند دقیقه به ما گفتن که بیایم روی استیج و خون اهدا کنیم. جادوگر چاقو رو به سمتم گرفت. با چاقو برش عمیقی روی دستم ایجاد کردم که خون ازش بیرون زد. توی ظرفی که جلومون گذاشته بودن، خون رو خالی کردیم.
با دقت به حرکاتشون نگاه می‏‌کردم. خون رو پیشِ کارولاین بردن. اول مقداریش رو توی ظرف خالی کرد و بقیه رو توی یه جام خالی کرد. خیلی مقدارش کم بود. با خونِ رایان هم همین‌‏کار رو کرد. کمی از اون رو ریخت توی جامی که خونِ من توش بود و بقیه‎‌اش رو توی ظرف ریخت. در کمال تعجب جام رو کنار خودش نگه داشت.
یکی از جادوگرهای اصیل کار رو شروع می‏‌کرد. همه سکوت کرده بودن و به حرف‎‌هاش گوش می‎‌دادن.
- این خون‌‎‏ها مُهری خواهند شد برای این زوج و تا ابد برای هم باقی خواهند ماند.
خون‎‌ها رو با هم قاطی کردن و توی ظرف جدا برامون ریختن. من و رایان دو طرف میز وایستادم. اون دقیقاً روبه‌روی من بود و می‏‌تونستم چشم‏‌های پر از استرسش رو ببینم.
- همین الان این پیوند شروع می‏شه.
هم‌زمان که جام‌‎ها رو برای نوشیدن بالا آوردیم، جادوگرها شروع به خوندن وردهای عجیب و غریبشون کردن. جام رو سفت توی دستم گرفتم و سعی کردم دست‌‏هام نلرزه. به هیچ وجه دلم نمی‎‌خواست حالا که تا این‏‌جا پیش رفتم جا بزنم. خون رو یه نفس سر کشیدم. این سرنوشتم بود!
***
دو سال بعد
(هیلدا)
- بچه‌‏ها بازی بسه! ناهار آماده‌ست.
دستم رو روی شکمِ دردناکم گذاشتم و خم شدم. فکر کنم از شام من درآوردی دیشبِ رایان باشه. آشپز ع×و×ض×ی!
هاردین و رایان خسته خودشون‌ رو روی مبل پرت کردن. روی شونه‌‏‎ی جفتشون زدم.
- بلند بشید کثیف‌ها، الان مبلم کثیف میشه. بلند بشید لباس عوض کنید.
هاردین با غرغر گفت:
- برای چی آخه؟
لبخندی به این غرغرهای الکیش زدم و چیزی نگفتم. به آشپزخونه رفتم و خواستم ناهار رو بکشم که باز زیر دلم تیر کشید. "آخ"ی گفتم و خم شدم که رایان به سمتم دوید.
- هیلدا عزیزم، خوبی؟
با چهر‎ه‌‏ی تو هم گفتم:
- از دیشبه که دلم درد می‌‎کنه.
"نچ"ی کرد و کمکم کرد روی صندلی بشینم.
- بذار برات قرص پیدا کنم. سر پا واینستا، من خودم ردیفش می‏‌کنم.
لبخندی روی لبم نشست. قرص رو به همراه آب بهم داد تا بخورم. کلافه گفت:
- از بدی‎‏‌های جادوگر بودن همینه، با یه مریضی ساده سریع می‌افتی زمین.
- اشکال نداره، پیش میاد.
- من طاقت ندارم این‏‌جوری ببینمت.
با مهربونی گفتم:
- خوبم نگران نباش.
با تردید بهم نگاه کرد و چیزی نگفت. همه چی آورد و بعد هاردین رو صدا زد که برای ناهار بیاد. کلافه گفت:
- من بهت گفتم یه خدمتکار می‏‌گیرم همه کار بکنه، تو لازم نیست کاری کنی.
سری تکون دادم:
- و من هم بهت گفتم از پرستار و خدمتکار بدم میاد.
چپ‌چپ نگاهم کرد.
- و مشکل من هم همینه که به حرفت گوش میدم.
لبخند خر کننده‌‏ای بهش زدم که چشم‌‎‏غره‌‎‏ای بهم رفت. هاردین در حالی که داشت غذا می‏‌خورد، گفت:
- مامان، من می‌‎‏تونم با جاناتان دعوا کنم؟
با چشم‌‎های گرد شده گفتم:
- چی؟ دعوا برای چی؟
لب‌‎هاش رو جمع کرد.
- آخه ازش خوشم نمیاد. همش به من میگه ضعیف.
رایان نیم‌نگاهی بهش انداخت.
- آفرین پسرم! دهنش رو سرویس کن.
چشم‌غره‌‏ای بهش رفتم و رو به هاردین با لبخند گفتم:
- عزیزم آدم‎‏‌هایی که بقیه رو ضعیف خطاب می‌کنن خودشون به شدت آدم‌‏های شکننده و ضعیفی هستن؛ چون فقط کسی می‏‌تونه این ویژگی رو به یکی بده که خودشم اون رو داشته باشه.
- ولی مامان اون به من گفت بابا ندارم. گفت بابام رو تا حالا هیچ‌کسی ندیده. چرا بابا رایان خودش رو به دوست‌هام نشون نمیده؟ اون‌ها همشون بابا دارن.
این‏‌بار صبر کردم تا رایان جواب بده.
- باشه پسرم، فردا میام دنبالت. به همه میگم چه بابای جذابی داری.
هاردین که فقط هفت - هشت سال داشت و به شدت بامزه بود، با لحن ذوق‌زده‎‌ای گفت:
- آخ‌‏ جون! خداروشکر که اون موجودِ بدی که مالِ تو بود مُرد بابا، اون واقعاً خیلی بد بود، می‏‌خواست من رو بکشه.
متأسفانه با بالا رفتن سنش اون خاطرات از ذهنش پاک نشده و بیش‌تر به یادش می‌اومدند؛ ولی سعی کردیم با همین‌که اون رایان نبوده و یکی از دوست‌هاش بوده قانعش کنیم. هاردین خیلی راحت با این‌‏که رایان رو بابا صدا بزنه کنار اومد و حتّی خیلی هم ذوق کرده بود. رایان بعد از تموم شدن ناهار دستور فوری داد که بشینم سر جام و خودش سفره رو جمع می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #164
من هم کنارِ هاردین روی مبل دو نفره نشستم و با هم فیلم نگاه کردیم. هاردین وسط فیلم نیم نگاهی بهم انداخت:
- مامان این دختره خیلی باحاله. اون اجی مجی می‌کنه و کارهاش رو انجام میده. خیلی جالبه!
به صفحه‌ی تلویزیون نگاه کردم. برنامه شعبده بازی بود. دستم رو توی موهای لختش کشیدم و با لبخند گفتم:
- تو هم یه روز مثل اون‌ها میشی عزیزم.
خندید و چیزی نگفت. هاردین بانمک و با مزه بود. چال گونه‌اش خیلی دلبر بود و من هم خیلی دوست داشتم که چال داشته باشم. یک‌هو ذهنم به سمت ادوارد رفت. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. از وقتی گفته بود دیگه نمی‎‌خواد من رو ببینه ندیده بودمش. هاردین هم خیلی وقته یادی از ادوارد نمی‌کنه. شاید ایراد از من بود؛ ولی خب ادوارد یه طرفه به قاضی رفت... .
نگاهم رو به رایان که از آشپزخونه بیرون می‎زد انداختم و لبخند زدم:
- خسته نباشی.
چپ‌چپ نگاهم کرد:
- تو اصلاً غذا نخوردی.
شونه‌‎ای بالا انداختم:
- میل نداشتم. بیا بشین.
سری تکون داد:
- اصلاً نمی‌تونم. باید برم به کارهای شرکت برسم. دیروز خیلی سرمون شلوغ بود.
از کنار هاردین بلند شدم و به سمت رایان رفتم. کمی نزدیکش شدم:
- اصلاً نیازی نیست خودت رو خسته کنی عزیزم.
لبخند زد:
- من وقتی شماها رو می‎‌بینم خستگیم در میره.
گونه‌‏ام رو بوسید و گفت:
- من میرم.
رو به هاردین در حالی که کتش رو تن می‎‏زد گفت:
- خداحافظ بابا.
هاردین دستی براش تکون داد و خداحافظی کرد. در رو بستم و نفسم رو بیرون دادم. وارد اتاقمون شدم و خطاب به هاردین فریاد زدم:
- بلند شو مامان. کلاسِ نقاشیت دیر میشه‌ها!
تیشرتم رو با یه تاپ سفید و کتِ خردلی عوض کردم. سوییچ ماشین رو برداشتم و به سمت هاردین که حاضر و آماده بود حرکت کردم. با ذوق و شوق سوار ماشین شد. هاردین بچه‌‏ی با استعدادی بود و به همه چیز علاقه داشت. دقیقاً مثل خودم عاشق یاد گرفتن چیزهای جدید بود.
جلوی در آموزشگاه پیاده‌اش کردم. خودش پرید پایین و بعد از خداحافظی داخل رفت. دستم رو به در ماشین تکیه داده بودم و بی‌حس به جلو زل زده بودم. یک‌هو احساس کردم چیزی توی دلم تکون خورد. سریع ماشین رو کنار زدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم.
هر جادوگری می‌‎تونست بفهمه. با تمرکز، هر کسی می‌تونست نبض دوم رو توی بدنش حس کنه. سریع از توی ماشین دستمالی برداشتم. روی دستمال چند قطره از خونم رو ریختم. باید خیلی خیلی مطمئن می‌شدم. زیر لب زمزمه کردم:
- isina… iosona
قطرات خون آهسته تکون خوردند. با استرس به تکون خوردنشون خیره شدم. ثانیه‌ها به کندی می‌گذشت که یک‌هو... قطرات از هم جدا شدند. این همون معنی رو می‌‎داد. من واقعاً باردارم؟
گازش رو گرفتم و وقتی به جای مناسب رسیدم ماشین رو پارک کردم. با شتاب به سمت محل کار رایان که یه شرکت بزرگ بود می‎‏‌دویدم. اصلاً مهم نبود کسی من رو ببینه و با خودش بگه یارو اسکله؛ فقط باید این خبر رو خیلی سریع به رایان می‏‌رسوندم. طبق معمول گوشیش روی سایلنت بود و بخاطر ترافیک زیاد، مجبور شدم ماشین رو جای دور پارک کنم و خودم بدوام.
در حال دویدن، پیاده‌رو‌ خلوت بودم که یک‌هو به زمین خوردم. صدای طلسم می‏‌اومد. طلسمِ پنهان شدن از چشم بقیه و بعد... صدای ورد خوندنشون که مغزم رو می‏‌تراشید. با درد جیغ کشیدم و دستم رو روی سرم گذاشتم:
- لعنتی‌ها چتونه؟
انگار نمی‏‌شنیدن چی میگم. داشتن با ورد خوندن مغزم رو سوراخ می‏‌کردن؛ طوری که از درد فریاد می‏‌کشیدم و با دست‌هام که روی سرم بود سعی داشتم از دردش جلوگیری کنم.
با درد داد کشیدم:
- خدایا بس کنید. آخ... .
سرم رو روی زمین گذاشتم. چیزی نگذشت که... .
***
با درد چشم‌هام رو باز کردم. کمی به سقفِ بلند نگاه کردم. انگار توی کلیسا بودیم. کلیسای مخروبه که از دیوارهاش هم وحشت می‌ریخت. خواستم دستم رو تکون بدم که متوجه شدم بسته شده. من کجا بودم؟
روی یک سنگ بودم و دست و پاهام به یه جای نامعلوم بسته شده بود. سعی کردم حرف بزنم؛ ولی نتونستم. لعنتی طلسم شده بودم! تقلا کردم تا خودم رو آزاد کنم؛ ولی انگار بهم شاه‌پسند تزریق کرده بودن که این‌قدر ضعیف شدم. بعد از چند دقیقه تقلا و دست و پا زدن، صدای پاهای کسی به گوشم رسید.
سرم رو چرخوندم. یه زنِ جوون بود که شک نداشتم جادوگره. نگاه تحقیرآمیزی بهم انداخت:
- هیلدا تو خفت‌باری. تو برای جامعه‌‎ی ما یک سوءتفاهمی!
انگار توانایی جیغ کشیدن رو داشتم. جیغ بلندی کشیدم که پوزخندی زد:
- شما دوتا احمق، کاری که ما خواسته بودیم رو انجام ندادید. ما بهتون دستور دادیم که برامون بچه‌‏ای بیارید؛ ولی شما دوتا اصلاً توجهی نکردید.
به سمتم اومد و زیر گوشم زمزمه کرد:
- این درس رو به دوتاتون میدم تا یاد بگیرید پا روی دمِ ما نذارید و محض اطلاعت ما اجدادت نیستیم. از فرقه‎‌ی اسکاتیم؛ ولی کارولاین نمی‏‌خواست به این قضیه رسیدگی کنه و خودمون وارد عمل شدیم.
با وحشت نگاهش کردم. چرا نمی‎‏‌ذاشت بهش بگم؟ چرا نمی‎‏‌ذاشت بهش بگم که باردارم؟ اگه... اگه به بچه‎‌ام آسیبی می‌‏رسید چی؟ اون جادوگر چند نفر رو صدا زد که بالا‌ی سرم بیان. همشون با نفرت نگاهم می‌‏کردن. انگار نه انگار که من یه روز سرورشون بودم و باید بهم احترام بذارن. اون زن بهشون نگاهی انداخت:
- باید هر جوری که می‌‎تونید عذابش بدید. ما نافرمانی رو تحمل نمی‎‌کنیم.
با ترس دست و پا زدم که آزاد شم؛ ولی انگار هیچ راهی نبود. جادوگرها دست‌هاشون رو بالا آوردن. حتّی نمی‌‏خواستم به این فکر کنم که می‎‌خوان چی‌کار کنن. یک صدا با هم خوندن:
- agata, rema.
چیزی از درونم جوشید. انگار جوارح داخلی بدنم داشتن می‏‌سوختن. اشکم از درد سرازیر شد و جیغ می‌کشیدم؛ ولی اون‌ها هیچ رحمی نداشتن. اصلاً مگه این احمق‌ها جادوگر نیستن؟ پس چرا نفهمیدن من باردارم؟
سرعتشون شدت گرفت. این دفعه تکه چوبی برداشتن. یکی از اون‌ها تیکه‌ای از چوب رو برداشت و با بی‌رحمی توی شکمم فرو کرد. جیغ کشیدم. دردش به تک‎‌تک نقاط بدنم نفوذ کرد. طلسمشون در حال اجرا بود. همزمان سر درد و از طرف دیگه تمام اجزای بدنم داشتن می‌‎سوختن. اون‌ها خیلی خوب می‏‌دونستن چجوری یکی رو زجر بدن.
چندی بعد صدای به هم خوردن در با صدای بلند به گوشم رسید. صدای رایان بود که عربده کشید:
- دارید چه غلطی می‌کنید روانی‎‌ها؟
اما جادوگرها متوقف نشدن. چوب رو ذره‌‍‌ ذره توی بدنم فرو می‎‌کردن و من همون‌‎‌جا بود که نفسم رفت. از پشتِ چشم‎‌های تار و پر از اشکم تصویر مردنِ همشون رو می‌‎دیدم و طلسمی که از روم برداشته شد. رایان به سمتم اومد. دست‌هام رو باز کرد و من رو توی آغوش گرفت. با دقت تکه چوب‎‌‌ها رو جدا کرد
سرفه‌ی خونی کردم:
- رایان من... .
دستی به موهای خیس از عرقم کشید:
- هیچی نگو دورت بگردم. همه‌شون رو می‌‎کشم. از دم دارشون می‌‎زنم.
با هق‌‎هق گفتم:
- اون‌ها... اون‌ها... .
- می‏‌کشمشون هیلدا. گریه نکن قربونت برم.
از شدت گریه نفسم بند اومده بود:
- حسش نمی‎‌کنم رایان. دیگه حسش نمی‌‎کنم. نیست... .
با بهت دستی به صورتم کشید:
- چی؟ چی نیست؟
چشم‌‎هام دیگه نمی‎‌دید. حتی از پشت اشک‎‏‌های پشت سر هم دیگه نمی‎‌‌دیدم. مقطع و نفس بریده گفتم:
- کشتنش. کشتنش!
و بعد چشم‌‎هام با درد بسته شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #165
***
وقتی چشم‌‎هام رو باز کردم هنوز توی کلیسا بودم. توی بغلِ رایانی که از شدت بغض قطره‌‎ی اشکی از چشم‌‏هاش پایین اومد. دستم رو روی شکمم گذاشتم. یعنی به همین زودی؟ کوچولوی مامان پر کشید؟ به چهره‌‎‏ام نگاهی انداخت:
- چرا نگفتی؟ چرا زودتر نگفتی؟
اشک‎ از چشم‎‌‌هام پایین اومد:
- تا شرکتت اومدم؛ اما من رو گرفتن. رایان، حتّی نذاشتن بهشون بگم. اون‌ها... .
من رو به خودش فشرد:
- هیش... گریه نکن عزیزم. دمار از روزگارشون در میارم.
با گریه گفتم:
- اون‌ها بچمون رو کشتن؟ رایان، یعنی دیگه نیست؟ من... من تازه می‌‏خواستم بابتش خوشحال باشم. اون‌ها حتی نذاشتن حسش کنم.
با چشم‎‌‌های سرخ شده گفت:
- دوباره همه چی رو درست می‎‌‌کنیم هیلدا.
- من بچه‏‌ام رو می‏‌خوام!
با شوک بهم خیره شد. یقه‌‎اش رو گرفتم و زار زدم:
- بچه‌ا‏م... بچه‌ا‏م رو بهم بده رایان. اون ع×و×ض×ی رو بکش. اون بچه‌ا‎م رو ازم گرفت. اون کوچولویی که هنوز باید توی شکم مامانش می‏‌موند رو ازم گرفت. چجوری تونستن حسش نکنن. اون... اون خیلی کوچولو بود. هنوز... .
گریه حرفم رو قطع کرد. دیگه نبود. کسی که می‌‎‌خواستم باهاش انس بگیرم دیگه نبود!
- خدای من!
صدای قدم‎‏‌های تند و با نگرانی کارولاین به گوشم رسید. داشت به سمت ما می‌اومد. تا بهمون رسید گفت:
- وای هیلدا من واقعاً متأسفم. اصلاً از این کارشون خبر نداشتم! وایستا ببینم... .
به خونی که ازم جاری می‏شد نگاه کرد. با تته پته گفت:
- این خون... .
نگاهی به چهره‌‎ی سرخ و خیسم کرد:
- تو... .
رایان من رو روی زمین گذاشت و بعد به طرف کارولاین هجوم برد. به دیوار کوبوندش که کارولاین جیغ خفیفی کشید. رایان نعره کشید:
- تو یه پست فطرتِ آشغالی. چه جوری تونستی دستور بدی به یه زنِ حامله صدمه بزنن؟
کارولاین با ترس گفت:
- باور کن رایان. من روحمم خبر نداشت که اون‌ها دارن این‏‌کار رو انجام میدن.
داد بلندتری کشید:
- اون احمق‌ها نمی‌‏تونستن بفهمن هیلدا حامله‌ست؟
کارولاین با ترس آب دهنش رو قورت داد:
- اون‌ها از قدرت طرد شدن رایان. وقتی یه کار بسیار بدی انجام میدن قدرت‌‏های ماهیتشون از بین میره. اون‌ها... .
- برای من چرت و پرت نباف. حیف که جونِ کثیفت به همسرِ من وصله. وگرنه سرت رو بریده بودم و باهاش فوتبال بازی می‎‏‌کردم.
کارولاین نیم نگاهی به من انداخت:
- هیلدا من رو ببخش. من به اجداد میگم که اون‎‌‌ها رو دچار عذابِ دردناکی بکنن.
رایان پسش زد و به عقب پرتش کرد. به سمت من اومد و بلندم کرد:
- می‌ریم خونه عزیزم. باید استراحت کنیم.
با اشک خودم را بهش چسبوندم. کارولاین صدامون زد که وایستادیم. با لبخند تلخی نگاهی بهمون انداخت:
- بچتون... پسر میشد!
گریه‌ا‎‏م شدت گرفت و سرم رو توی سینه‌‎ی رایان پنهان کردم. رایان نگاهِ حرصی به کارولاین انداخت و رو ازش برگردوند.
***
(روز بعد)
توی بغلِ شارلوت اشک می‌ریختم. اون هم دستش رو به موهام می‌کشید و سعی داشت آرومم کنه. اریک از روی مبل بلند شد و به سمت ما که روی زمین نشسته بودیم اومد. دو زانو نشست:
- هیلدا، بلند شو یه چیزی بخور. داری خودت رو اذیت می‎‌کنی!
رایان قاطی کرد:
- همین رو بگو. یه روز کامله که هیچی نخورده. همین‎‏‌جوری نشسته و داره گریه می‎‌کنه. بابا لعنتی! منم ناراحتم؛ ولی... .
دستی به صورتش کشید و چیزی نگفت. احساس می‏‌کردم این‌قدر که گریه کردم همه‌جام آب رفته. شارلوت با مهربونی گفت:
- عزیزم می‌خوای یه چیزی بخوری؟
"نه"ای گفتم و باز هم اشک ریختن رو شروع کردم. اریک نوچی کرد و به سمت رایان رفت:
- همین‌جوری پیش بره حالش بد میشه و مجبور میشه بره بیمارستان.
آیکان از آشپزخونه بیرون اومد و کلافه گفت:
- به خاطر هاردین یه چیزی بخور. اون تو رو این‏‌جوری ببینه شوکه میشه.
بریده‌بریده گفتم:
- هاردین رو... از کلاسش بیارید.
اریک بلند شد:
- من میرم میارمش. تا وقتی برمی‏‌گردم نمی‏‌خوام این‌جوری ببینمت.
ولی کی من رو می‌‎فهمید؟ من مادری بودم که بچه‌ام رو از دست دادم. بچه‌‎ام کشته شده. مظلوم و بی‌گناه مُرده. حالا هر چقدر هم نابود شم و گریه کنم کم نیست.
شارلوت با دلگرمی گفت:
- عزیزم الان گریه کنی چیزی درست میشه؟ بچه‌ات برمی‌گرده؟ فقط داری خودت رو نابود می‌‎کنی.
رایان به سمتم اومد و جلوی پام زانو زد. با مهربونی دستم رو گرفت و گفت:
- قربونت برم بلند شو یه چیزی بخور. صورتت رو آب بزن. لباس‌هات رو عوض کن. نگاه کن هنوز خونیه.
با هق هق گفتم:
- اون‌ها... .
عصبی گفت:
- غلط اضافه کردن و مردن. هیلدا، جسدشون رو میارم جلوت آتیششون می‌زنم. قول میدم، باشه؟
مظلوم و با بغض نگاهش کردم. کلافه دستم رو گرفت و بلندم کرد. من رو به سمت اتاق برد و گفت:
- برو حموم و خودت رو تمیز کن. فکر کنم خون‌ریزی نداشته باشی. احتمالاً بدنت ترمیم شده.
بی‌حس سری تکون دادم و رفتم زیر دوش. آب سرد رو روی سرم باز کردم. خون کف حموم می‏‌ریخت و دلم می‏‌خواست زار بزنم. بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم. آروم و با گریه گفتم:
- خدایا این یعنی چی؟ مگه اون بچه‏‌ی بی‌‏گناه چی‌کار کرده بود؟
چونه‏‎‌ام لرزید:
- قرار بود پسرم باشه... .
آب سرد روی سرم می‎‌ریخت. این‌قدر گریه کردم که دیگه نای گریه کردن نداشتم. از حموم خارج شدم و لباس‏‌هام رو پوشیدم. روی تخت دراز کشیدم. در آروم باز شد و قامت هاردین نمایان شد. آروم و مظلوم به سمتم اومد.
- مامان خوبی؟
صدام گرفته بود؛ ولی با این حال لبخند زدم.
- آره عزیزم خوبِ خوبم.
روی تخت نشست و رو بهم گفت:
- دروغ میگی. خودم شنیدم داشتی گریه می‎‌کردی.
دستش رو گرفتم و روی تخت خوابوندمش. هاردین با چشم‌‎های درشتِ آبیش و با لحنِ بچگونه‌ای گفت:
- بابایی میگه یه نفر از پیشمون رفته و مامان خیلی ناراحته. راست میگه مامان؟
دستی به چشم‏‌هام کشیدم و با لبخند تلخی گفت:
- آره قشنگم. بعضی‌ها خیلی عجیب میان و خیلی عجیب میرن.
- یعنی عجیبن؟
دستم رو لای موهای بورش فرو کردم:
- نه. فقط تصمیم گرفتن برن. ما دلمون براشون تنگ میشه.
- کجا میرن؟
- پیش خدا. میرن اون‎‌جا و دیگه برنمی‌‎گردن.
زمزمه کردم:
- شاید یه روزی... ما برگردیم پیششون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #166
***
( یک سال بعد)
جلوی شکم بزرگ شده‌‏ام رو گرفتم. انگار ناخواسته می‎‏‌خواستم ازش محافظت کنم. به خواستِ هاردین اومده بودیم استادیوم و داشتیم فوتبال می‏‌دیدیم. من که نمی‏‌دونستم اصلاً چی هست و چی‌کار می‏‌کنن؛ فقط داشتم با شارلوت حرف می‌زدم. شارلوت و آیکان بالأخره یه بچه از بهزیستی به سرپرستی قبول کردن؛ یه پسر سه_چهار ساله.
شارلوت حوصله‎‌ی نوزاد نگه داشتن رو نداشت برای همین هم سن بالاتر پیدا کردن. اسمش رو قراره عوض کنن و هنوز نگفتن می‎‌خوان چه اسمی بذارن. مثل این‏‌که دارن تصمیم می‏‌گیرن. شارلوت در حالی که یک چشمش به پسرش بود و یک چشمش به من گفت:
- حالِ نینیمون چطوره؟
با لبخند دستم رو روی شکمم گذاشتم:
- دخترمون داره کم‎‌کم بزرگ میشه.
آهی کشیدم:
- من که یادم نمیره اون ع×و×ض×ی‌ها با بچه‌ا‏م چی‌کار کردن؛ ولی خب بازم میگم شاید خدا حکمتی توش دیده که بهمون ندادتش.
لب گزید:
- دردهای همیشگی رو داری؟
نگران گفتم:
- آره. احتمالاً بعد از فوتبال بریم پیش یه جادوگر مورد اعتماد. این دردها... آخ... .
روی شکمم خم شدم که رایان حواسش جمع شد:
- چی شد؟ بازم؟
با درد گفتم:
- نمی‏‌دونم چمه. آخ... .
شارلوت با نگرانی گفت:
- می‏‌خواین شماها الان برید پیش اون جادوگر؟ ما هاردین رو با خودمون می‎‌بریم.
رایان زیر کتفم رو گرفت و بلندم کرد؛ چون وضعیتم اورژانسی بود سریع گفتن بریم بیرون. سوار ماشین که شدیم رایان با کلافگی گفت:
- این دردهات از کی شروع شدن؟
- دقیقاً از وقتی که دکتر گفت تقریباً قلب بچه تشکیل شده.
روی فرمون کوبید و با ناراحتی گفت:
- لعنتی، نکنه مشکلی برای قلبِ بچه پیش اومده؟
با استرس گفتم:
- نگو رایان من همین‏‌جوریم حالم بده.
راهِ زیادی تا خونه‎‎‌‌ی اون جادوگر نبود، برای همین زود رسیدیم؛ چون ما رو می‎‌شناخت سریع راهمون داد داخل. با لبخند رو به منی که چهره‌ام از درد توی هم جمع شده بود گفت:
- بیا بشین. منتظرت بودم.
روی صندلی نشستم و اونم روبه‌روم نشست. چاقویی بهم داد تا خونم رو روی میز بریزم. زیر لب زمزمه کرد:
- paraneh… bufe… .
زمین شروع به لرزش کرد. ترسیده دستِ رایان رو فشردم که با اطمینان پلک‎‌هاش رو باز و بسته کرد. جادوگر با هینی چشم‎‏‌هاش مشکیش رو باز کرد. با وحشت گفت:
- خدای من! این بچه... .
با نگرانی گفتم:
- چی؟ چه اتفاقی براش افتاده؟
با ترس گفت:
- این بچه قدرت مکش داره. جذب!
دنیا دور سرم چرخید. یادِ رایان افتادم. اون هم همین بود. قدرت مکش داشت و این قدرت خیلی خطرناک بود. با تته پته گفت:
- این دختر... این جنین... داره قدرت‌‏های پدرش رو جذب می‏‌کنه.
سوت! بزرگ‎ترین بدبختی که می‌‏تونست اتفاق بیوفته.
- ولی... نیروهای رایان که... .
- اون نیروهای منفی رو جذب می‏کنه هیل. باید این بچه کشته بشه. با این همه قدرت منفی، ممکنه تبدیل به هیولا بشه.
- ولی ما نمی‏‌تونیم... .
حرفم رو قطع کرد و رو به چشم‎‌‌های پر از استرسمون گفت:
- یا پدرش باید بمیره یا بچه. هیچ راهی نیست که بتونی کاری کنی. نزار این دختر هیولا بشه.
رایان با خشم گفت:
- معلومه که نگهش نـ... .
- رایان!
دستم رو کشید و یه گوشه رفتیم تا تنها صحبت کنیم. آروم پچ زد:
- می‏‌فهمی داری چی میگی هیلدا؟ این بچه داره یه چیزی مثل من میشه.
چشم‌‏‎هام پر از اشک شد:
- میگی بکشیمش؟
- میگی من بمیرم؟
با بغض گفتم:
- من نمی‌‎خوام از دستش بدم.
با تشر گفت:
- می‏‌خوای چیکار کنی؟ نشنیدی چی گفت؟ یا جونِ بچه یا جونِ پدرش. هر آدم عاقلی بچه رو انتخاب می‌کنه؛ چون باباش می‌‏تونه یه بچه دیگه بسازه.
- بیا این بچه رو به دنیا بیاریم. هان؟
- من نمی‏‌خوام یه نفر دیگه مثل خودم بدبخت شه هیلدا.
با آرامش گفتم:
- می‌ریم ازش می‌‏پرسیم! می‌‏پرسیم راهِ دیگه‌‏ای وجود داره یا نه.
با حرص گفت:
- من که می‌‏‎دونم چی میشه.
به سمت جادوگر که سرش توی کتاب بود رفتیم. سر بلند کرد.
- تصمیمتون؟
مصمم گفتم:
- ما بچه رو نگه می‏‌داریم.
با تعجب نگاهمون کرد:
- اوکی... اون موقع قضیه یکم فرق می‌‎کنه هیل.
با تردید گفت:
- می‏‌دونی داری چیکار می‏‌کنی دیگه؟ بزرگ کردن یه بچه با این قدرت و عظمت خیلی قراره سخت باشه.
رایان کلافه گفت:
- راه؟
جادوگر خونسرد گفت:
- راه بعدیش پدر بچه‌‏ست. تنها کسی که می‌‏تونه به بچه یاد بده چجوری قدرتش رو کنترل کنه پدرشه. آقای ویلیامز، شما باید به دخترتون یاد بدید چجوری با آرامش زندگی کنه و به کسی آسیب نزنه.
لب گزید و گفت:
- نکته‏‌ی بعدی هم... شما نمی‌‏تونید تا پایان دوره‏‌ی بارداری همدیگر رو ملاقات کنیم.
دوتامون با تعجب پرسیدیم:
- چرا؟
- چون اون بچه هنوزم داره از شما تغذیه می‎‌کنه آقای ویلیامز. اگه بیشتر تغذیه کنه و قدرت‎‌هاش کامل بشه، آلوده میشه و دیگه نمیشه جلوش رو گرفت.
رایان با بهت دستش رو روی میز کوبید:
- یعنی چی؟ یعنی من سه ماه زنم و نبینم؟
نچی کرد:
- اصلاً به هیچ‌‏وجه نباید با هم تماس داشته باشید. البته اگه جونِ بچتون براتون مهمه.
مستأصل به رایان نگاه کردم که پوفی کشید:
- خیله خب... خیله خب قبوله.
جادوگر دستی به عینک مطالعه‌ا‎‏ش کشید:
- میل خودتونه. راحت‏‌ترین راه، کشتن اون بچه بود که قبول نکردید.
حتّی از فکر کشتنِ این بچه‌ی بی‌گناه تنم می‌لرزید. حتی یک درصد هم دلم نمی‌خواست بچه از بین بره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #167
***
از چشم‌های رایان که روی تخت خوابیده بود میشد فهمید هنوز عصبانیه. بیدار بود و چیزی نمی‌گفت. کنارش دراز کشیدم. آروم زمزمه کردم:
- بالأخره درست میشه.
صدای ضعیفی از اون شنیده میشد:
- من این همه سال زندگی کردم و دارم بهت میگم هیچ‌چیزی قرار نیست درست بشه. آدم‎‌ها همیشه از جایی خنجر می‌خورن که انتظارش رو نداشتن.
بعد از چند لحظه‌ سکوت که بینمون به وجود اومد، گفتم:
- من نمی‌‎تونستم بچه رو بُکُشم.
به سمتم برگشت و با دقت نگاهم کرد:
- من نمی‌تونم ازت دور باشم هیل. خیلی سخته. چطوری می‌خوام سه ماه دووم بیارم؟ چجوری می‌‏‎خوام باور کنم که این شب، آخرین شبی هست که کنارتم؟
با بغض و چشم‌هایی پر از اشک گفتم:
- نگو رایان... من خودم داغونم.
بغلش کردم. رایان هر چی هم که نبود، یه همسرِ فوق‎‌‌العاده بود. یه پدر فداکار. کسی که هنوز هم دست از تلاش برای پیدا کردن دخترش برنداشته. با بغض خندیدم:
- کاش دخترمون به تو بره.
تلخ خندید:
- ولی من فکر می‎‌کنم به تو بره بهتره. یه کپی از بچگی‌هات همیشه همراهمون باشه.
- من خوشگل بودم؟
- تو خیلی ناز و کیوت بودی!
آروم خندیدم. خودمون هم نمی‏‌خواستیم آخرین ساعت‌هامون از دست بره.
- هاردین امشب خونه‌ی شارلوت می‎‌مونه.
"هوم"ی کرد که گفتم:
- توی این سه ماه چی‌کار می‏‌کنی؟
ازش جدا شدم و به چهره‌‎ی غمگینش نگاه کردم. آهی کشید:
- شاید برم دنبالِ ماتیسا. باید پیداش کنم.
- امیدوارم دخترمون مثل ماتیسا خوشگل باشه.
چیزی نگفت که با لبخند ادامه دادم:
- چشم‌‎های قهوه‌‎ای و موهای بور. واقعاً دخترِ زیباییه.
- یعنی این آخرشه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من این راه رو رفتم و می‏‌دونم! همیشه آخرش، آخرش نیست.
***
سه ماه بعد
(رایان)
نیم نگاهی به خونه‌ی جادوگر انداختم و روم رو برگردوندم. تلفنم زنگ خورد. اسم آیکان باعث شد سریع تماس رو وصل کنم.
- الو؟
صدای آروم آیکان به گوشم رسید:
- سلام.
- هیلدا خوبه؟
یه راست سر اصل مطلب رفتم.
- آره خوبه. وقت زایمانش نزدیکه. دکترش گفت تا چند روز آینده احتمال زایمانش وجود داره.
نفسم رو با خیال راحت بیرون فرستادم:
- پس یعنی می‌تونم ببینمش؟
- نه بابا. جادوگر گفت ماه‌های آخر، ما هم بهش نزدیک نشیم بهتره.
می‌دونستم. مادرِ خودم همین بود. هیچ‌وقت نمی‌ذاشت کسی بهم نزدیک شه. بخاطر نیروی مکشم باید قاطی انسان‏‎‌ها زندگی می‏‌کردم. بخاطر همین از پیشِ مادرم رفتم. نمی‌خواستم به این فکر کنم که عاقبت اون بچه مثل عاقبت من میشه.
- آیکان... .
با صدای آرومی "بله"ای گفت. آهی کشیدم:
- ممنونم ازت. از تو و شارلوت خیلی ممنونم. من تا آخر عمرم به شما دوتا مدیونم.
- حرفشم نزن رایان.
- تو هیلدا رو برای سه ماه تحت حفاظت قرار دادی. با این‌که می‏‌دونستی چقدر خطرناکه و هر لحظه ممکنه بیان و بهتون حمله کنن.
کلافه گفت:
- اصلاً این چیزا مهم نیست رایان. هیلدا خیلی بیش‌تر از این‌ها به من و شارلوت خوبی کرد. ما فقط خوبی‌‎هاش رو جبران کردیم.
- در هر حال ازت ممنونم. هر خبری شد بهم زنگ بزن. خداحافظ.
و گوشی رو قطع کردم. من به آیکان خیلی مدیونم. حتی بیش‌تر از چیزی که بخوام بگم. اون برای هیلدا، من و همه‌ی خانواده‌ام کارهای زیادی کرده. توی این سه ماه که من روانی شده بودم، آیکان با تمامِ وجودش برای هیلدا و هاردین کم نذاشت. آهی کشیدم. کاش زودتر بتونم ببینمشون!
ناخواسته داشتم راه می‌رفتم. داشتم به سمت خونمون کشیده می‌شدم. جلوی درخت‌های جلوی خونمون وایستادم. نه الان وقتش نبود. نباید می‌رفتم. رایانِ لعنتی تو باید چند روز دیگه هم دووم بیاری. فقط چند روز دیگه این مسخره بازی‌ها تموم میشه و من با خیالِ راحت می‌تونم هیلدا رو ببینم. خواستم از خونه دور شم که یک‌هو از خونه‌ای که مطمئن بودم متعلق به آیکان و شارلوته صدایی اومد. نگران با سرعت نور خودم رو به اون‌‎‏جا رسوندم.
خدای من! توی خونه درگیری به وجود اومده بود و همه داشتن با هم می‌جنگیدن. چند نفر ریخته بودن توی خونه و به قصد کشتن، آیکان رو موردِ حمله قرار داده بودن. بلاتکلیف وایستادم. چیکار کنم؟ برم داخل؟ نرم؟ دلم رو به دریا زدم. هیلدا توی خونه‌ست و هاردین و شارلوت و بقیه دست تنهان. آیکان نمی‌‏تونه با این خون‌آشام‌‎ها دست تنها بجنگه.
وارد خونه شدم که آیکان با بهت بهم خیره شد. یکی از اون خون‌آشام‌ها از این موقعیت استفاده کرد و به سمتش حمله ور شد و روی زمین پرتش کرد. با خشم به سمتش رفتم و تا به خودش بیاد، قلبش رو توی دستم گرفتم. رو به بقیه‌شون با پوزخند گفتم:
- کشتنتون بهترین لذت برای منه.
کمی به هم نگاه کردن و بعد به سمتم هجوم آوردن. با خشم و اخم تک‌تکشون رو پخش زمین کردم. یکیشون روی زمین افتاده بود و داشت خون‌ریزی می‌‎کرد. پام رو روی سرش گذاشتم و آروم چرخوندم که تقی صدا داد؛ مُرد و سرش جدا شد! به همین راحتی.
دستم رو برای آیکان که هنوز توی بهت بود دراز کردم و با کمکم بلند شد. با نگرانی گفت:
- یه دفعه‌‎ای بهمون حمله کردن. نمی‌دونم این نامردها کی بودن.
- هیلدا کجاست؟ شارلوت و هاردین کجا رفتن؟
به سمت پله‌ها دوید و با وحشت گفت:
- وای هیلدا طبقه‌ی بالاست.
با سرعت نور خودم رو به طبقه‌ی بالا رسوندم. صدای ناله می‌اومد. ناله‌ای که شک نداشتم متعلق به هیلداست. نکنه واسه بچه اتفاقی افتاده؟ صدای تقی اومد. سرم رو چرخوندم و دیدم یه خون‌آشام گردن آیکان رو شکونده. وای این طول می‌کشه تا به هوش بیاد. صدای جیغ بلندتر شد که سریع دویدم و در رو باز کردم.
در اتاق رو که باز کردم، با صحنه‌ی وحشتناکی روبه‌رو شدم. یک نفر بالای سر هیلدا که روی زمین افتاده بود خیمه زده بود و می‌خواست تکه‌ چوبی که توی دستشه رو توی شکم هیلدا بزنه. با خشم به سمتش رفتم و قلبش رو از جاش در آوردم. حتی خودش هم نفهمید چجوری مُرد!
هیلدا با تته پته گفت:
- رایان تو... .
ولی حرفش با صدای جیغش قطع شد. نگران به سمتش رفتم:
- هیلدا... هیلدا چی شده؟
با درد گفت:
- بچه... باید برم بیمارستان. آمبولانس خبر کن.
نه. به آمبولانس نمی‌‎رسیدیم. آیکان بیهوش بود و کسی خونه نبود. ناچار به سمت هیلدا که از درد به خودش می‌پیچید رفتم. با احتیاط بلندش کردم. می‌دونم چقدر خطرناکه؛ ولی خب چاره‌ای نداشتم. فقط باید امیدوار می‌بودم که بچه مکش نکنه و هممون بدبخت شیم.
با سرعتِ نورم خودمون رو به بیمارستان رسوندم. جلوی در رو به پرستار گفتم:
- همسرم حامله‌ست! لطفاً کمکش کنید.
پرستار با نگرانی تختی آورد و دکتر رو صدا زد. سریع به اتاق زایمان بردنش. از پرستاری که داشت می‌رفت داخل با عجز پرسیدم:
- بچه... داره به دنیا میاد؟
با تعجب گفت:
- بله داره به دنیا میاد. می‌خواید بیاید داخل؟
سریع گفتم:
- نه نه. چقدر طول می‌کشه؟
شونه‌ای بالا انداخت:
- بستگی به همسرتون داره. زایمان طبیعیه. اگه می‌خواید می‌تونید بیاید داخل. اگر هم نه که برید صندوق، قبض رو پرداخت کنید.
سری تکان دادم و به طرف صندوق رفتم. باید پول عمل را واریز می‏‌کردم. سریع کارها رو انجام دادم. صدای هن هن آیکان باعث شد برگردم. با خستگی گفت:
- حالِ هیلدا چطوره؟
با کلافگی دستی به موهام کشیدم و روی صندلی نشستم:
- نمی‌دونم. بردنش توی اتاق عمل.
سری تکان داد و چیزی نگفت. بعد از ساعتی انتظار، پرستار با روپوشِ آبی نزدیکمون شد و ماسکش را در آورد:
- همراه‎‏‌های خانومِ ویلیامز هستید؟
هر دو سری تکون دادیم. نفس راحتی کشید:
- همه چیز خوبه. بچه به دنیا اومده و خانومِ ویلیامز بیهوش هستن. کی پدرِ بچه‎ هست؟
من جلو رفتم:
- من هستم. همسرم حالش خوبه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #168
سری تکون داد.
- بله، همسرتون به علت درد، بیهوش شدن که طبیعیه و مشکلی نیست.
خواستم چیزی بگم که تختِ کوچیکی از اتاق عمل خارج شد. مشتاق به تخت زل زدم تا اون رو جلوتر بیارن. پرستار، بچه رو بغل کرد و گفت:
- دخترِ خوشگلیه. می‎‌خواید بغلش کنید؟
سری به نشونه‌ی تأیید تکون دادم. با احتیاط اون جسمِ کوچیک رو با پتو بغل کردم. به چهره‌‎اش نگاه کردم. موهاش بلند بود و کچل نبود. چشم‌‎های درشتش رو که باز کرد، به حقیقتِ چشم‌‎‏های زیبای مادرش پی بردم. با لبخند نگاهش کردم. می‎‌دونستم حتّی یک‌بار هم فرصت گرفتن دست‏‌هاش رو ندارم. گردنش رو بو کشیدم. بوی خوب! شایدم بوی بهشت بود!
آیکان روی شونه‌ام زد:
- هی مرد! اسمش رو چی ‌می‎‌ذارین؟
با لبخند گفتم:
- تیدا... این دخترِ زیباروی، زاده‌ی خورشیده!
- فکر کنم باید یه چیزی بذارین که به رایا بیاد. در هر حال از همش واجب‌تره.
با لبخند روی لبم به سمتش برگشتم. دست به سینه به سمتم اومد:
- اصلاً فکر نکن بخاطر تویی اومدم که توی این چند سال ازم خبری نگرفتی. اومدم برادرزاده‌ام رو ببینم.
خندیدم:
- مطمئنی؟
دستش رو جلو آورد و تیدا و ازم گرفت. یکم نگاهش کرد:
- موهای طلاییش رو نگاه کن! به بچگی‌های من رفته.
مکث کرد و گفت:
- چشم‌هاش... .
و لبخند کمرنگی زد:
- چشم‌های مادرشه.
می‌دونستم. اون دختر من و هیلداعه. اون مثل مادرش میشه؛ قدرتمند و زیبا! می‌دونستم توی آینده مشکلات زیادی داریم؛ امّا... گور باباش! کی به این چیزها اهمیت میده؟ کی به کارولاین، اسکات و کوفت و زهارمار اهمیت میده؟ مهم منم، مهم هیلداست، مهم هاردین و مهم این کوچولوعه.
هی پسر کی می‌‎دونه؟ شاید از داخل رمان بیرون اومدم و خرخره‌ی نویسنده رو به خاطر این کارها و نوشتنش جویدم؟ چرا غصه‎‌اش رو بخورم؟ شماها چرا غصه‌اش رو می‎‌خورید؟ یعنی مثل من هستید؟ یعنی شماها هم هزاران لشکر خون‌‎آشام وایستادن تا بکشنتون؟ یعنی شماها هم با وحشتِ هیولا شدنِ دخترتون زندگی می‏‎‌کنین؟
معلومه که نه! پس خودتون رو جمع کنید. این دنیا هنوز با شما کار داره!
***
پایان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

جادوگر انجمن:)

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
896
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
11
نوشته‌ها
286
راه‌حل‌ها
5
پسندها
2,303
امتیازها
183
سن
18
محل سکونت
میستیک فالز
وب سایت
nahalradan.blogfa.com

  • #169
تاریخ: 30/6/1401
ساعت: 00:30
نویسنده: نهال (R)
سخن پایانی:
من در زندگی‌ام کلاً دنبال نوشتن بودم؛ امّا وقتی شروع به نوشتنِ این رمان کردم فهمیدم خیلی برنامه دارم. خیلی کارها هست که برای این رمان قرار است انجام بدهم. من با تمام وجودم این رمان را نوشتم. شاید نقص زیادی داشته باشد؛ ولی یاد گرفته‌ام شجاع بودن به همه‌شان می‌‏ارزد. من با شجاعت تاپیک این رمان را زدم. آن موقع عیب و ایراد زیاد داشت؛ ولی خب یاد گرفتم درست‌شان کنم. من طی نوشتن این رمان تغییرات زیادی انجام دادم تا شاید جذابیتش بیش‌تر به رخ کشیده بشود و دوستش داشته باشید.
این رمان را با تمام وجودم به شما تقدیم می‏‌کنم. شاید کوچک و خام باشم؛ ولی این رمان برایم یک چیز دیگر بود.
و تقدیم می‌کنم به کسایی که می‌گفتند نمی‌توانم؛ چون آن‌ها تنها کسانی بودند که به من فهماندند برای ثابت کردن خودم باید این رمان را بنویسم.
امیدوارم با خواندنش وقت‌تان تلف نشده باشد و دوستش داشته باشین.
منتظر بقیه‌‏ی رمان‌هایم باشید.
با رمان‌های ربایش، زندگی رباتیک، تعویض افتراق برمی‌گردم.
مواظب خودتون باشید!
نهال(r)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
105
نوشته‌ها
1,548
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,488
امتیازها
650

  • #170

bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!


|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین