به زور این 3،2 هفته رو گذروندم
همش بهم می گفتن دیوونه ی روانی و من چاره ای جز خیره شدن بهشون و هیچ چیزی نگفتن نداشتم
وگرنه بدجوری کتک می خوردم
فقط می ریختم تو خودم
بلخره چهارشنبه عصر من رو بردن دکتر چشم پزشکی
بعد 40 دقیقه صدامون کردن
ما هم رفتیم تو اتاق
من برای اینکه اون ها همیشه می پریدن وسط حرفم و می دونستم باز هم می خوان بپرن
گفتم
- وسطه حرفم نپرید
دکتره جو برش داشت
_ هوی حواست به حرف زدنت باشه بچه اینا نون و ابت رو می دن !
تو ذهنم گفتم ای کاش نمی دادن
مامانمم از فرصت برای خراب کردنم مگه می شد استفاده نکنه ؟
_ اره خیلی دختره بی تربیتی هست همه جا ابرو ما رو می بره شما به بزرگواری خودتون ببخشید و خودتون رو اعصبانی نکنید این عادتشه با ما اینجوری حرف بزنه
الان هم یه بیماری چرت رو گفته که اصلا وجود نداره اوردمیش دکتر تا دروغش رو دربیاریم
خیلی تعجب نکردم همیشه همینطور بود
این دیگه برام کاملا عادی بود
چیزی نگفتم و برای الکی و هیچی ام معذرت نخواستم
- والا بچه های امروزی خیلی بی ادب شدن
شروع کردم به توضیح دادن
_ من یه بیماری ای دارم به اسمه مگس
- پران ؟
_ بله
_ باید چشم هات رو ببینم برو یه قطره ( یادم نمیاد قطره ی چی ) بریز تو چشم هات ته مردمکت باز بشه 1 ربع هم طول می کشه بعد 1 ربع دوباره بیا
فکر کنم یه همچین چیزی گفته بود به هر حال گفته بود برو قطره بریز تا چشم هات رو چک کنم
رفتیم قطره رو ریختیم و منتظر موندیم از 1 ربع هم بیشتر منتظر موندیم
بالاخره دوباره رفتیم تو
_ خب بشین
نشستم بعدش هم چشم هام رو چک کرد
_ خب بیشتری ها دلیل دارن ولی برای تو معلوم نیست دلیلش چیه درظمن قابل درمان هم نیست
به عینک هم نیاز داری حتما بعضی وقت ها باید بزنی
تو اون مورد که گفت مگس پران داری یکم دلم خنک شد ولی چون از عینک بدم می اومد گفت باید عینک بزنی دلم شکست
می تونستم بگم یکی از گ×و×ه ترین روز های زندگیم بود
از لحاظ پوکر فیسی
بعدش مامانم شروع کرد حرف زدن
- خیلی بهش گفتم تو گوشی نرو همش بخاطر گوشیه
- خب هزار تا دلیل داره ولی برای دختره شما معلوم نیست
- درکل چشم هاش هم ضعیف شده
- بله این اثره گوشی بازی و تلویزیونه ، می گم دیگه بچه های امروزی کلا دیگه خیلی بد شدن
- اره آقای دکتر خیلی ، می شه به دخترم بگین نره تو گوشی ؟ به حرف من اصلاً گوش نمی ده
- اره قشنگ معلوم ولی منم بگم تائثیری نداره مشخصه بچه ی حرف گوش نکنی هست
- بله دقیقا ، چقدر جالب تو یه نگاه دخترم رو خوب شناختید
بابام بلند شد و گفت
- خب دیگه وقتتون بخیر
- همچنین به سلامت
و ما هم اومدیم بیرون و داشتیم راه می رفتیم تا به ماشین برسیم
که مامانم شروع کرد به حرف زدن
- هه دکتره تو یه نگاه فهمید چه دختره رومخ و بدی ای
چیزی نگفتم
بعدش سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه
باز هم من مجبور بودم تو خودم بریزم کسی رو هم نداشتم که باهاش حرف بزنم
یه دوست داشتم به اسم سیا که تقریبا دوست خوبی بود ولی از اون بچه نونور های پولدار بود مثل ایتن ( ایتن بچه مایه دار بود ) و من از بچه پولدارا واقعا متنفر بودم به جز ایتن
با سیا ام برا همیشه خداحافظی کردم
یه کاپ پیدا کردم ولی عاشقش نبودم ....
نمی دونستم چرا ولی 1 یا 2 ماه بعد این ماجرا ایتن گفت باید من رو بپاکی و برام ارزش نداری و .....
بعدا فهمیدم به احتمال زیاد بخاطره اون 10 هزار تا دوستیه که داره و من اضافی ام .....
از اینکه گفت منو بپاک اینا ناراحت شدم ولی حداقل کمتر از اینکه که من مثل همیشه اضافی بودم .... ^^
دلم به شدت شکست
حتی دوستام هم محلم نمی دادن
و پروانه کلا دیگه محو شد و اصلاً من رو یادش نبود و منم بیخیالش شدم
دیگه بغض گلوم رو به درد اورد
از زندگیم سیر شده بودم خیلی زیاد ....
@سحرصادقیان