. . .

متروکه رمان محکوم‌ به درد | اِما

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. طنز
نام رمان : انتها
نویسنده : اِما
ژانر : عاشقانه، طنز
ناظر: @سحرصادقیان
خلاصه : دختری که توان ادامه دادن نداشت از آینده میترسید چون گذشته اش وحشتناک بود ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #11
دیدم هانیه داره پیام می ده
- مرسی اومدی
_ خواهش می کنم کاری نکردم
_ ای کاش می تونستی هر روز بیای
_ عا نمد
من فقط الان دوست دارم اون لپایه نرمت رو بکشم
_ غلط کردی لپایه تو که از هفت جد و آباد من هم نرم تره
بعدش لپ خودم رو کشیدم و بنظرم‌ سفت‌ بود‌....
_ چرا همه می گن لپام نرمه سفته اه
_ برو لپایه خودت رو بکش
_ مامانت اون روز چی گفت رو مخت رژه رفت ؟
_ اوهوم
- دیونس
_ هلنا چی ؟
_ اومده تو اتاق فضولی
_ تو کی می خوای قدر خواهرت رو بدونی ؟
_ هر موقع تو مردی
_ به مولا که می کشمت
_ نتم دراه تموم می شه فعلا
_ اوکی
داشتم به این فکر می کردم که چقدر هانیه نادونه که قدر اون خواهره گوگولیش رو نمی دونه
و همزمان داشتم حسرت می خوردم که ای کاش هلنا خواهر من بود وگرنه رو سرم می زاشتمش
تو همین فکرا بودم که یهو به شدت تشنم شد
اون عفریته و اون مرتیکه خوابیده بودن رفتم تو حال که آب بخورم
یه لیوان برداشتم و آب خوردم
خواستم برگردم تو اتاقم که یک دفعه مامانم رو دیدم
اول فکر کردم جن هست
_ تشنت بود ؟
_ آره تو چرا بیداری ؟
_ می خواستم شارژر موبایلم رو از تو حال بردارم
_ اها شبت بخیر
- شب توام بخیر
رفتم تو اتاقم و چون چراغ‌ اتاق‌ خاموش بود چراغ‌ مطالعه‌ ام رو روشن‌ کردم‌ و دفترم رو اوردم جلوش و شروع کردم نوشتن چیز های چرت و پرت استاد
حداقل سرگرمم می کرد
از ساعت 11 شب شروع کردم
تا خوده 4 نیم صبح نوشتم داشتم از خستگی می مردم تو دلم هزاران بار درس رو لعنت کردم
یجورایی خنده ام هم گرفت یکی نبود بگه خودت خواستی تا صبح بنویسی
ولی حداقلش این بود همه درس های عقب افتادم رو نوشتم
اینقدر خسته بودم که حتی حوصله نداشتم وسایل هام رو جمع کنم
با بدبختی جمعشون کردم
و تا رفتم جلو تخت از شدت خستگی ناخواسته‌ و خیلی ناگهانی پرت‌ شدم روش‌ و چشم هام‌ سیاهی‌ رفت و خوابم‌ برد
بیدار شدم و خیلی خوابم می اومد و دوست داشتم تا شب بخوابم ولی مگه اون عفریته می زاشت تا می تونست لگد نوش جانم می کرد
رفتم تو حال مامانم یا همون عفریته خان داشت تلویزون نگاه می کرد
_ خوب نیست تا دیروقت بیدار بمونی
_ داشتم درس های عقب افتادم رو می نوشتم
_ باز هم برات خوب نیست راستی نمی خوای سلام بدی ؟
_ مگه تو دادی ؟
_ سلام صبحت هم بخیر
_ سلام‌ و صبح تو هم بخیر
مکث کردم
_ چرا امروز مهربونی ؟
_ من همیشه مهربونم
از اون نگاه هایی کردم که توش موج می زد آره جون عمت
_ چایی می خوری ؟
_ اوهوم بده....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #12
چایی مون رو خوردیم
بعدش هم من رفتم تو اتاقم
دیدم گوشیم همش داره پیام می ده
رفتم دیدم تو گروه دعوا شده
بعدش فهمیدم هانیه و ایتن و عسل دارن باهم دعوا می کنن
-هوی چرا دارید دعوا می کنید ؟
همش پیام می دادن و اصلا به پیام های من نگاه هم نمی کردن
انگار بقیه هم داشتن یجورایی با دعوا با ایتن همراهیشون می کردن
حتی نفهمیده بودم ایتن چیکار کرده که اینطوری ریختن سرش
می خواستم جلو دعوا رو بگیرم ولی مگه می شد جلو ایتن یا هانیه رو گرفت
-بسه
_ بسه
هیچکس به من توجه نمی کرد رفتم پی پروانه
_ پری سره چی دعوا شده ؟
_ من هم نمی دونم
پروانه هم مثل مشکی برام خاص بود پروانه یه دختر خیلی مهربون و گوگولی و خوشگل بود
دیدم شدت پیام ها داره بیشتر می شه
تا شب دعوا ادامه داشت
اخر سر ایتن حذف شد
من هم چون ایتن رو سیو نکرده بودم
و فقط پی ویش رو تو گروه داشتم
سریع یه اسکرین شات از شمارش قبل حذف شدنش
گرفتم و بلافاصله سیوش کردم
رفتم پیش
- چرا دعوا شده بود چی کار کرده بودی خب ؟
هرچی پیام می دادم جواب نمی داد
رفتم پی وی هانیه
_ سره چی دعوا شد ؟
اونم مکث طولانی ای کرد ولی جواب داد
_ ولش کن
_ خب سره چی شد ؟
_ اون مثل بردارته من هم دوست ندارم سابقش رو پیش تو خراب کنم
_ وا بگو
_ یه کلمه عسل گفت رها جون
که ایتن پرید سرش و گفت نمک نریز
_ شماها هم شروع کردین سره همچین چیز چرتی دعوا کردن ؟
_ این چرته که به عسل گفته نمک نریز ؟؟؟؟
_ مگه فحش هست‌ آخه ؟؟
هم خنده ام گرفته بود هم اعصبانی بودم
- خب شوخی کرد
_ شوخی نکرد جدی بود
گوشیم رو خاموش کردم
هزاران بار با استرس تو ذهنم می گفتم الان با چه رویی‌ به‌ ایتن‌ پیام‌ بدم‌ و باهاش‌ حرف بزنم‌ ؟
حتی فکرش هم نمی کردم دعوا سره این موضوع خیلی خیلی چرت باشه
گوشیم رو روشن کردم و رفتم
پی سارا
_ سارا قشنگ هانیه و عسل ریدن تو میونه من و ایتن
- چی شده باز ؟ باز چه ماجرا جدیدیه ؟
- این ماجرا نمک نریز !
_خنده اش گرفت ایموجی خنده گذاشت
- خب قشنگ توضیح بده
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #13
_ عسل گفت رها جون ایتن هم گفت نمک نریز بعد یه دعوا خوشگل شد
صد تا اموجی خنده گزاشت
- واو جیر
_ نخند همش به ضرر من تموم شد
_ خب
ایتن چرا پرید سر عسل و عسل و هانیه چرا بخاطر یه نمک نریز پریدن سره ایتن ؟ مطمئینی دعوا سره همین بود ؟
- آره پیام ها رو نگاه کردم
راستی رها هم من رو بلاک کرده
اخه چه ربطی به من داره خب
_ عا گفتم هانیه برات دردسر می شه
_ هانیه رو دو دقیقه ول کن بچسب به ایتن باهاش چیکار کنم
_ من چه می دونم ازش معذرت خواهی کن یک کاری کن دیگه
- ایتن لجبازه مطمئین هستم تا پس فردا هم جوابم رو نمی ده چه برسه به اینکه‌ با یه معذرت‌ خواهی رام بشه
- نمد چرا اینقدر برات مهمه نکنه ثابت شده شیطون ؟
_ برو بینیم
سارا هم نه تنها بهم راه حل نمی داد بلکه رو مخم رژه هم می رفت
مامانم در رو باز کرد
- چرا تا شب تو اتاقت بودی ؟
جرات نداشتم بگم به تو چه
- کاری برام پیش نیومد که بیام تو حال
- گشنت نیست ؟
- چرا گشنمه
- برم برات تخم مرغ بزارم
قبلاً هم اینطوری مهربون شده بود
یعنی بعضی وقت ها اینطوری می شد
مامانم دچار اختلالات روانی بود یعنی رسماً یه دیونه ی درمان نشده بود
من هم هیچ جوره نمی تونستم ازش فرار کنم
رفتم تو حال و شروع کردم به تلویزیون نگاه کردن
و بعد تخم‌ مرغ‌ اماده‌ شد و رفتم خوردم‌
بعدش تا اومدم‌ تلویزیون نگاه کنم‌
بابام اومد خونه
نمی خواستم بهش سلام بدم
ولی باید می دادم
- سلام
- سلام
رفت پیش مامانم و بغلش کرد و از این عدا اتوالا که من ازش متنفر بودم
تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم چراق رو هم خاموش کردم و خوابیدم
کاره دیگه ای هم از دستم برنمی اومد....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #14
وقتی بیدار شدم ساعت 3 نصفه شب بود منم با بدبختی یکم بیدار موندم ولی بعد دوباره گرفتم خوابیدم
فرداش که بیدار شدم بازم مامان و بابام تهران رفته بودن برای خرید و دندون مامانم چون مامانم‌ ایمپلنت کرده بود و باید یسری‌ دارو‌ اینا‌ می گرفت
احساس سنگینی داشتم انگار سرم داشت منفجر می شد واقعا نمی تونستم به کسی یا چیزی فکر کنم
یه‌ چند باری بالا اوردم
فکر کنم بخاطره غذایی که مامانم داده بود بودش
فکر کنم می خواست که تو این ساعت هایی که اونا رفتن تهران نرم پارک
ولی پیش بینی اشتباهی کرده بود من خودمم نمی خواستم برم حتی اگه تو اون وضعیت نبودم
3 ، 4 ساعتی اینطوری بودم ولی بلخره خوب شدم یکی دوتا فیلم دیدم که اومدن
- سلام قشنگم حالت چطوره خوبی ؟
- به لطف شما خیلی عالی هستم
_ رفتی پارک قشنگم ؟
می خواستم گیس هاش رو بکشم ولی به زور خودم رو کنترل کردم
- نه
- عه چرا ؟
- همینطوری
- اوم باشه خواستی از این خوراکیا بردار
من هم از خدا خواسته چند تا برداشتم خودم خنده ام گرفت
از من متنفر بودن ولی برام چیز میز خریده بودن
خودم هم از خداخواسته خوراکی هاشون رو گرفتم
خنده ام بیشتر شد
- چی شده ؟
- ازم متنفرید می رید برام چیز میز می گیرید ؟
اون هم پوزخند‌ زد
- تو هم برشون داشتی
البته شاید هم بخاطره این بود که صبح حالم رو بد کرده بودن
به هر حال من خوراکی هارو برداشتم و رفتم تو اتاقم
و با چند تا فیلم خوردمشون....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #15
دیدم بابام داره صدام می کنه
- صنم فردا داری می ری پیش رستا
یک لحظه همچی یادم رفت خیلی ذوغ زده شدم کیفم رو برداشتم و لباس هام و وسایل های لازم رو جمع کردم
از اینکه قرار بود برم پیش رستا خیلی ذوغ زده بودم چون معمولا 1 ماه یک بار می دیدمش
با اشتیاق خوابیدم که فردا زود بیدار شم
مثل همیشه یکم خوابالو بیدار شدم ولی یکی دو دقیقه به یک جا نگاه کردم تا خوابم بند بیاد
رفتم لباس هام رو پوشیدم و کیفم رو گذاشتم دمه در
مامانم یه نگاه به کیفم و بعد هم به خودم کرد
بعد هم چشم هاش رو تنگ کرد
- مگه داری می ری شب بمونی اینطوری کیفت رو پر می کنی ؟
- نه
تو دلم گفتم حتی اگه می خواستم هم شب موندن پیش شون از 1 سال پیش برام ممنوع شده بود
با اشتیاق کفش هام رو پوشیدم و رفتم پایین سوار ماشین شدم
وقتی رسیدیم عینه بچه ها بدو بدو
زنگ در رو زدم
و وقتی در باز شد رفتم بالا
دیدم مثل همیشه رستا دمه در ایستاده
سریع کفش هام رو دراوردم
و محکم پریدم بغلش
- آجی دلم برات تنگ شده بود
- من هم دلم برات تنگ شده بود آجی کوچیکه
بعدش با بقیه هم سلام احوال پرسی کردم
کلی خوشگذروندیم تا اینکه رستا گفت بریم محوته
اون عاشق محوته بود یعنی از بچگیش تو محوته بزرگ شده بود مثل هانیه که تو پارک بزرگ شده بود
ولی اون با هانیه یکم فرق داشت
رستا برعکس هانیه به هیچ عنوان اونجا افسرده نشد بلکه وقتی مادرش ترکش کرد تو اونجا از افسردگی دراومد
البته زیاد هم تو محوته شون پسر پر نبود که دخترا بخوان باهاشون دعوا کنن یا پسرا بپرن به دخترا
اگر هم گاهی پسر تو محوته بود به هیچ عنوان بهت نمی پرید
البته اکثر پسر هاش بهت پیشنهاد رل زدن می دادن بعد که می دیدن قبول نمی کنی می رفتن پی کار و زندگیشون
تا اونجایی که من می دونستم بیشتر گیس و گیس کشی می شد
البته تو بیشترشون رستا یک نقش کمی داشت
و بعد وقتی یکی از اون ها از درد اینکه بگه تقصیر من نبود پایه رستا رو می کشید وسط رستاهم عین سوسک می شد و منتظر می موند تا من یا نرگس نجاتش بدیم
من و نرگس هم خندمون می گرفت
نرگس هم دختر عمومون بود ولی اون بیشتر از من می اومد خونه بابابزرگم
هر دفعه هم حداقل 3 شب می موند
و همینطور بیشتر می اومد تو محوته
تو محوته هم خیلی معروف و محبوب بود تا من....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #16
به هر حال می دونستم اگه بگم نه اصرار می کنه بخاطره همین با بی حوصلگی باشه‌ ای گفتم
رفتیم محوته که یک دفعه اکثر دوست های رستا اومدن جلوم
- سلام می شه برید کنار ؟
- اوهوم البته
رفتن‌ یکم‌ کنار
- خب سلام به همه تون
- سلام قشنگم خوبی ؟ ما فقط تعریف تورو از رستا شنیدیم خیلی مشتاق بودیم خودت رو ببینیم
- سلام لطف داری ولی من که جنیفر لوپز نیستم
- ولی دختر عمویه رستا که هستی می دونی رستا چقدر معروفه تو محوته‌ ؟
- هنوز خیلی از بچه های شهرک می خوان باهات آشنا شن
رومو کردم طرفه رستا
آروم تو گوشش گفتم
- یعنی هیچکسی رو برای دوست شدن جا ننداختی ؟
- راستش با همه دوستم
دوباره رومو کردم طرفه بقیه
- خیلی خب بریم آشنا شیم
- می گم بهتر نیست اول شهرک رو بگردی
- عا
- بچه ها شما برید در خونه سیما اینا بعد ما میایم
اونا هم قبول کردن
بعد اینکه رفتن
یک دفعه بلند گفتش
بزن بریم
و بعد یک دفعه دستم رو کشید و دویید
یکم بعد آروم شد و داشت مثل آدم محوته رو بهم نشون می داد
من همیشه برام سئوال بود چرا هیچ پسری تو محوته نیست یا پسراش چرا دیونه نیستن
شروع‌ کردم‌ به حرف زدن
- یک لحظه
ایستاد
- میشه اول اسمت رو بگی ؟
- آهان آره یادم رفته بود ببخشید من میترا هستم
- خوش وقتم من هم صنمم
- من هم خوش وقتم
بعد دوباره شروع کردیم به راه رفتن
یکم مکث کردم
- ببخشید یک دفعه ای می پرسم ولی چرا زیاد پسر مسر تو محوته نیست یا چرا پسراش دیونه نیستن خیلی وقت بود برام سئوال بود
- خب جونم برات بگه این محوته خیلی بزرگه ما تو ترنم ، گل مریم و ...... اینا زیاد پسر نداریم یا نمیان تو محوته تو مرکز شهرک بیشتر پسر مسر های دیونه هستن
تو پارک شهرک هم خیلی پرن
- شوخی می کنی ! مگه پارکم داره ؟
- اکثر شهرک ها دارن
- عا من اینقدر از خونمون نیومدم بیرون حتی دقیق نمی دونم شهرکا چی دارن چی ندارن
-عو‌.... یکم دیگه می رسیم به پارک مواظب پسر های دیونش باش
باشه‌ ای گفتم....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #17
یکم دیگه که راه رفتیم رسیدیم پارک شهرک
که یک دفعه چند تا پسر جلومون ظاهر شدن
_ عه‌ یک لحظه تو دختر عموی رستایی‌
_ نه عمشه‌
_ اخه نکه رستا‌ همه جا ازش پر کرده بود بخاطر همون
_ عزیز جان حوصله دعوا نداریم
_ میترا جان منم نگفتم که دعوا کنیم
راستی دلمون برا خودتم‌ تنگ شده بودا‌ کم از اینجا ها رد میشی نکنه می ترسی ؟
ظاهراً میترا جوابی نداشت بده
_ برو کنار
_ نرم چی می شه ؟
یک دفعه یه دختره پشتمون دراومد
_ کیشته‌ کیشته‌
اون ها هم از دیدن اون ترسیدن و رفتن
_ عه مریم‌ تویی
_ نه عمتم این صنمه ؟
_ چرا همه جا سلام همینو میگن
_ خا سلام
_ آری صنمه‌
بعد یکم دیگه حرف زدن بالاخره‌ دوباره به راهمون ادامه دادیم
_ دنیا رو می شناسین ؟ که رستا باهاش دوسته‌ شنیدم میگن دنیا چیزه‌
_ عه توام شنیدی‌
_ اوهوم راسته
_ یعنی رستا با یه
_ آری اگه همینجوری دوستیش رو با دنیا ادامه بده پشت سر اون هم حرف درمیارن....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #18
تو دلم گفتم‌
- ای خدا از دست‌ تو رستا
بقیه بچه ها اومدن‌ پیشمون
_ عه کجا‌ رفتید‌ برای خودتون دو ساعت‌ دنبالتون‌ بودیم
و بعد همگی باهم‌ محوته‌ رو گشتیم‌ و کلی حرف زدیم‌ و خندیدیم‌ همینجوری‌ اون روز گذشت‌ ، روز خیلی‌ خوبی بود
به جز یه بخش‌ خیلی‌ خیلی بد که موقعه‌ خداحافظی‌ از رستا‌ و برگشت‌ دوباره‌ به اون خونه‌ خراب شده‌ بود
برگشتیم‌ خونه
ما تو خونمون‌ یه قانونی داشتیم که مامانم‌ و بابام‌ خیلی وقت‌ پیش غیره‌ مستقیم‌ بهم فهمونده‌ بودنش‌
اینکه‌ بعد هر آزادی ای مثل رفتن‌ به خونه پدر بزرگم‌ بعدش باید‌ یه بهایی‌‌ بدم
منتظر‌ سوپر‌ رایز‌ مامانم‌ بودم
حالا‌ چه کتک بود چه چیزه دیگه‌ ای برام مهم‌ نبود
کیفم رو برداشتم‌ و رفتم‌ اتاقم‌ لباس هام رو دراوردم‌ و لباس راحتی‌ پوشیدم
و وسایل‌ هایی‌ که برده بودم‌ اونجا‌ رو سره‌ جاشون‌ گذاشتم
کلی تکلیف‌ داشتم‌ که باید می نوشتم
شروع کردم‌ به نوشتن
تکالیفم‌ که تموم شد به دیوار تکیه‌ دادم‌ و شروع‌ کردم‌ خیلی آروم‌ به هق هق کردن‌
و تو دلم‌ گفتم‌
که چرا زندگی‌ من مثل زندگی‌ بقیه اطرافیانم حداقل‌ یکم قشنگ‌ نیست‌ ؟
چرا تو این خانواده به دنیا اومدم‌ و .....
و از ته‌ دلم‌ به هر کسی که می شناختم‌ بی نهایت‌ حسودی‌ کردم
رفتم‌ جلوی‌ آینه‌ هنوز کبودی‌ اون‌ روزی که مامانم‌ من رو پرت‌ کرده‌ بود‌ به سمت‌ مبل‌ مونده‌ بود
گریه ام خیلی‌ شدید‌ تر شد‌ طوری که‌ صدام‌ یکم دراومده‌ بود نمی تونستم‌ خودم رو کنترل‌ کنم
مامانم‌ از تو اتاق‌ داد زد‌
_ برو‌ ببین چشه اون اصکل
اشک هام رو‌ پاک کردم‌ و سریع‌ برگشتم‌ اون طرف‌ سمت‌ دفتر و کتابام و جوری نشستم‌ که انگار‌ دارم‌ درس می نویسم‌ و صورتم‌ معلوم‌ نشه
بابام‌ اومد‌ دمه‌ دره‌ اتاقم
_ چته ؟
_با بغض‌ شدیدی که خیلی تابلو‌ بود‌ و بزور گفتم‌
_ ه..یچی‌ دار..م درس می ..خون..م‌
_ آره معلومه‌
وقتی‌ رفت‌ ، رفتم رو تختم و زار زار رو بالشتم گریه‌ کردم طوری‌ که صدام‌ درنیاد
تو خانواده‌ ای بودم‌ و بزرگ شده بودم که حتی از بچگیم‌ هم اگه صدایه‌ گریه ام می اومد‌ باید کتک‌ می خوردم
وقتی بچه بودم و مامانم کتکم‌ می زد مثل‌ هر بچه 4 ، 5 ساله‌ ای گریه‌ ام می گرفت‌ و خیلی‌ اروم‌ ته‌ اتاق‌ می شستم و گریه‌ می کرد‌م‌ که مامانم از تو اتاقش یا تو حال‌ جیغ‌ می زد‌ یکبار دیگه‌ صدات‌ رو بشنوم‌ میام‌ دهنت‌ رو جعر‌ می دم‌
واقعا‌ هم اگر ساکت‌ نمی شدم‌ و صدام‌ در می اومد‌ می دوئید‌ تو اتاق و با دوتا دستش‌ که خیلی‌ هم‌ ناخون‌ های تیزی‌ داشت دهنم‌ رو جعر‌ می داد‌ و من بعد 5 ، 6 سالگی دیگه‌ هیچوقت‌ نتونستم‌ بلند‌ گریه‌ کنم‌ حتی‌ وقت هایی که کسی خونه‌ نبود‌....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #19
به زور گریه‌ ام رو قطع کردم
و گرفتم خوابیدم
وقتی پاشدم مثل همیشه بود
با بی حوصلگی رفتم تو حال ولی خبری نبود
و مامانم طبقه معمول تو گوشیش بود
از زندگی نکبت بارم خسته شده بودم
می خواستم بمیرم ولی خب نمی شد
بزور‌ و بدبختی‌ ماجرا‌ مهسا‌ هم‌ درست کردیم‌ و اون و خواهرش‌ اشتی‌ کردن
6 یا 7 ماهی گذشت
من هم با ایتن دوست بودم و هانی
همینجوری روز ها می گذشت
نفهمیدم چطوری ولی 2 سال گذشت
تنها آدمه زندگیم که بهش اعتماد داشتم سارا بود ولی اون هم مشغله های خودش رو داشت و دیگه مثل‌ قبلا بیشتر وقت ها برای من وقت نداشت و نسبت‌ به قبلا کمتر هم رو می دیدیم و خیلی هم کم می رفتم پارک
دیگه واقعا زندگی برام خسته کننده شده بود یه روز تصمیم گرفتم خودکشی کنم
شبش 12 نیم وقتی همه خواب بودن یاعلمه قرص برداشتم و تا اونجایی که می تونستم خوردم یعنی 22 تا قرص و وقتی خوردمشون درد شدیدی یا یجورایی یه غده تو گلوم حس کردم و به زور و با هزار بدبختی خوابیدم به امیده اینکه دیگه بیدار نشم و این خواب یه خوابه ابدی باشه
ولی زهی خیال باطل....
بدتر یه غده تو گلوم ایجاد شد و من مجبور بودم تحملش کنم و جرات نداشتم به مادر و پدرم بگم چون مادرم و پدرم نه تنها باور نمی کردن بلکه بدتر به من تهمت دروغ گویی می زدن و اینا هرچند اصن بیماری های من براشون مهم نبود که من بشینم بهشون‌ هم بگم بعد ها هم فهمیدم یاعلمه‌ بیماری‌ روانی دارم و یه بیماری به اسم مگس پران که شب ها هم خیلی بیشتر می شد من مگس پران رو فکر کنم از 5 یا 6 سالگیم داشتم و حس می کردم کیفیت بیناییم رو میاره پایین و این خیلی اذیتم می کرد
بلخره جرات کردم بهشون بگم فرداش که اون تصمیم رو گرفته بودم با ترس و لرز از اتاقم بیرون اومدم و شروع به حرف زدن کردم
_ من یه بیماری به اسم مگس پران دارم
مامانم یه حالته بدجنسانه خندید و بهم پوز خند زد
_ این چرت و پرتا چیه از خودت در میاری نکنه روانی شدی احمق ؟
با شنیدن حرفه روانی همزمان هم دلم به شدت شکست هم به شدت اعصبانی شدم
ولی خودم‌ رو کنترل کردم
_ این بیماری مربوط می شه به چشم یجورایی فرد نقطه های خیلی زیادی می بینه یا بعضی وقتا یه چیز های رنگی میان جلو چشم هاش یا چشم هاش سیاهی می ره
مامانم یهو شروع کرد به بلند خندیدن
_ وای خدا دلم واقعا روانی شدی ؟ چرا چرت و پرت می گی همچین بیماری ای اصلا وجود نداره نکنه فکر کردی با این فکر های چرت و پرت مثلا می تونی پولمون رو هدر بدی ؟
بغض کردم سعی کردم نگهش دارم و با بغض شروع به حرف زدن کردم
_ خواهش می کنم ببرینم دکتر این بیماری واقعا داره اذیتم می کنه
بابام از اون ور شروع به حرف زدن کرد
_ حالا ببریمش دکتر ببینیم چه زری‌ می زنه
_ نه اصلا ایشون هیچ جا نمی ره شما ام خیلی غلط می کنی بخاطره این عقب مونده ی روانی 200 ، 300 تومن پوله ویزیت بدی
_ حالا مشخص می شه دروغ می گه یا نه اگه دروغ می گفت و زر مفت‌ می زد یجوری می زنمش خون بالا بیاره
شدت بغضم به شدت زیاد شد دیگه نمی تونستم نگهش دارم و دوییدم تو اتاقم و خیلی خیلی اروم شروع به گریه کردن کردم طوری که باز صداش درنیاد
از تو اتاق‌ شنیدم که بابام‌ گفت
_ 2 یا 3 هفته بعد ببریمش چشم پزشکی
دلم به حاله خودم خیلی می سوخت....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

rose01

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
26
پسندها
612
امتیازها
128

  • #20
به زور این 3،2 هفته رو گذروندم
همش بهم می گفتن دیوونه ی روانی و من چاره ای جز خیره شدن بهشون و هیچ چیزی نگفتن نداشتم
وگرنه‌ بدجوری‌ کتک می خوردم
فقط می ریختم تو خودم
بلخره چهارشنبه عصر من رو بردن دکتر چشم پزشکی
بعد 40 دقیقه صدامون کردن
ما هم رفتیم تو اتاق
من برای اینکه اون ها همیشه می پریدن وسط حرفم و می دونستم باز هم می خوان بپرن
گفتم
- وسطه حرفم نپرید
دکتره جو برش داشت
_ هوی حواست به حرف زدنت باشه بچه اینا نون و ابت رو می دن !
تو ذهنم گفتم ای کاش نمی دادن
مامانمم از فرصت برای خراب کردنم مگه می شد استفاده نکنه ؟
_ اره خیلی دختره بی تربیتی هست همه جا ابرو ما رو می بره شما به بزرگواری خودتون ببخشید و خودتون رو اعصبانی نکنید این عادتشه با ما اینجوری حرف بزنه
الان هم یه بیماری چرت رو گفته که اصلا وجود نداره اوردمیش دکتر تا دروغش‌ رو دربیاریم
خیلی تعجب نکردم همیشه همینطور بود
این دیگه برام کاملا عادی بود
چیزی نگفتم و برای الکی و هیچی ام معذرت نخواستم
- والا‌ بچه های امروزی‌ خیلی بی ادب شدن‌
شروع کردم به توضیح دادن
_ من یه بیماری ای دارم به اسمه مگس
- پران ؟
_ بله
_ باید چشم هات رو ببینم برو یه قطره‌ ( یادم نمیاد قطره ی چی ) بریز تو چشم هات ته مردمکت باز بشه 1 ربع هم طول می کشه بعد 1 ربع دوباره بیا
فکر کنم یه همچین چیزی گفته بود به هر حال گفته بود برو قطره بریز تا چشم هات رو چک کنم
رفتیم قطره رو ریختیم و منتظر موندیم از 1 ربع هم بیشتر منتظر موندیم
بالاخره دوباره رفتیم تو
_ خب بشین
نشستم بعدش هم چشم هام رو چک کرد
_ خب بیشتری ها دلیل دارن ولی برای تو معلوم نیست دلیلش چیه درظمن قابل درمان هم نیست
به عینک هم نیاز داری حتما بعضی وقت ها باید بزنی
تو اون مورد که گفت مگس پران داری یکم دلم خنک شد ولی چون از عینک بدم می اومد گفت باید عینک بزنی دلم شکست
می تونستم بگم یکی از گ×و×ه ترین روز های زندگیم بود
از لحاظ پوکر فیسی
بعدش مامانم‌ شروع‌ کرد‌ حرف زدن
- خیلی بهش‌ گفتم‌ تو گوشی نرو‌ همش بخاطر گوشیه‌
- خب هزار تا دلیل‌ داره‌ ولی برای دختره‌ شما‌ معلوم نیست‌
- درکل چشم‌ هاش‌ هم ضعیف‌ شده
- بله این اثره‌ گوشی‌ بازی و تلویزیونه‌ ، می گم‌ دیگه‌ بچه های امروزی‌ کلا‌ دیگه‌ خیلی‌ بد شدن
- اره آقای دکتر خیلی ، می شه‌ به دخترم بگین‌ نره‌ تو گوشی‌ ؟ به حرف‌ من اصلاً گوش نمی ده
- اره‌ قشنگ معلوم‌ ولی منم‌ بگم‌‌ تائثیری‌ نداره‌ مشخصه‌ بچه‌ ی حرف گوش‌ نکنی‌ هست‌
- بله دقیقا‌ ، چقدر جالب‌ تو یه نگاه دخترم‌ رو خوب شناختید‌
بابام‌ بلند‌ شد و گفت‌
- خب دیگه وقتتون‌ بخیر‌
- همچنین‌ به سلامت‌
و ما هم اومدیم‌ بیرون‌ و داشتیم‌ راه می رفتیم‌ تا به ماشین‌ برسیم‌
که مامانم‌ شروع‌ کرد به حرف زدن
- هه دکتره‌ تو یه نگاه‌ فهمید‌ چه دختره‌ رومخ‌ و بدی‌ ای
چیزی نگفتم‌
بعدش سوار‌ ماشین‌ شدیم‌‌ و برگشتیم خونه
باز هم من مجبور بودم تو خودم بریزم کسی رو هم نداشتم که باهاش حرف بزنم
یه دوست داشتم‌ به اسم سیا که تقریبا‌ دوست‌ خوبی بود ولی از اون بچه نونور‌ های‌ پولدار‌ بود مثل ایتن‌ ( ایتن‌ بچه مایه‌ دار بود ) و من از بچه پولدارا‌ واقعا‌ متنفر بودم‌ به جز ایتن‌
با سیا ام برا همیشه خداحافظی کردم
یه کاپ پیدا کردم‌ ولی عاشقش‌ نبودم ....
نمی دونستم چرا ولی 1 یا 2 ماه بعد این ماجرا ایتن گفت باید من رو بپاکی و برام ارزش نداری و .....
بعدا فهمیدم به احتمال‌ زیاد بخاطره اون 10 هزار تا دوستیه که داره و من اضافی ام .....
از اینکه گفت منو بپاک اینا ناراحت شدم ولی حداقل کمتر از اینکه که من مثل همیشه اضافی بودم .... ^^
دلم به شدت شکست
حتی دوستام هم محلم نمی دادن
و پروانه‌ کلا دیگه‌ محو‌‌ شد و اصلاً من رو یادش‌ نبود و منم‌ بیخیالش‌ شدم
دیگه بغض گلوم رو به درد اورد
از زندگیم سیر شده بودم خیلی زیاد ....
@سحرصادقیان
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
73
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین