. . .

در دست اقدام رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. طنز
picsart_24-01-15_18-23-37-420_df2c_4wm.jpg

نام رمان: عشق غیرمنتظره
نام نویسنده: مینا جرجندی
ژانر: عاشقانه، طنز

خلاصه:
مهم نیست تو منو پیدا کردی یا من تورو !
مهم نیست اول تو عاشقم شدی یا من عاشقت..
مهم نیس کجا باشی و کجا باشم !
مهم اینه هر جا باشی و باشم بیشتر از همه دوستت دارم و تو قشنگ‌ترین چیزی هستی که تو قلبم برای همیشه نگه میدارم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
960
نوشته‌ها
2,232
راه‌حل‌ها
25
پسندها
3,303
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #41
با حرف عمه نگاهم را از مهرداد گرفتم.
عمه:
- کاش می‌تونستی تولد آزیتا بیای.
شایان:
- اگه قرار داد مهمی نبود می‌اومدم.
با یادآواری تولد آزیتا از درون خنده خبیسی کردم، همان بهتر که نبود؛ واگرنه باید چند ساعتی توی کلانتری سر می‌کرد.
عمه به من نگاه کرد و گفت:
- توام که کم پیدا شدی.
الین:
- درگیر دانشگاهم.
عمه:
- الکی دانشگاه میری چی بشه اون‌هایی که مدرک گرفتند کجا رسیدن که تو می‌خوای برسی.
خیلی جلوی خودم را گرفتم چیزی نگویم فقط یک لبخند زدم، دختر خودش نتوانست کنکور قبول شود و درس را ول کرد، حالا هر وقت به من می‌رسید همین‌ حرف‌ها را میزد.
بالاخره عمه رفت، من و شایان روی مبل دونفره نشستیم؛ درباره شب تولد آزیتا برای شایان تعریف کردم شایان آن‌قدر خندیده بود که صورتش سرخ شده بود.
- عجب شبی بوده! جای من خالی بوده.
خواستم چیزی بگویم که یکتا و همتا دوقلوهای عمو بهادر آمدن.
یکتا:
- الین، چی تعریف می‌کنی که صدای خنده‌هاتون تا خونه همسایه ها رفته.
- آره والا بگو ما هم بدونیم بخندیم.
با صدای فرزین برگشتم، فرزین و مهرداد پشت سرمان ایستاده بودند فرزین با کنجکاوی و مهرداد هم با اخم نگاه‌مان می‌کرد.
شایان نگاهی به مهرداد کرد و رو به فرزین گفت:
- معرفی نمی‌کنی؟
فرزین روی شانه مهرداد زد و گفت:
- مهرداد، پسرِ عمه‌ دریا.
شایان لبخندی زد و دستش را سمت مهرداد گرفت و گفتم:
- خبر نداشتم برگشتی.
مهرداد دست شایان را گرفت و گفت:
- مهم الآن که دیگه فهمیدی.
شایان خندید و سری تکان داد؛ همگی دور هم جمع شدیم، یکتا داشت درباره شیطنت‌هایی که انجام داده بود می‌گفت و ما هم می‌خندیدم، یکهو یک‌نفر محکم به سرم زد.
امیر، پسر عمو علی بود. امیر با همان نیش بازش گفت:
- چطوری نی قلیون.
با این حرف بقیه زیر خنده زدند.
از روی مبل بلند شدم و گوشش را گرفتم و گفتم:
_ باز توی مارمولک پیدات شد.
امیر:
_ آخ ولم کن، این گوش دیگه برای من گوش نمی‌شه.
گوشش را ول کردم که با پایش به پایم زد و زبانی برایم در آورد و فرار کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
960
نوشته‌ها
2,232
راه‌حل‌ها
25
پسندها
3,303
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #42
با اعصبانیت نگاهی به رفتنش کردم، عموعلی و زینب خانم (همسرش) مهربان بودن این نمی‌دانم به کی رفته بود.
فرزین، داشت به من می‌خندید که نیشگونی از بازویش گرفتم. به سمت حیاط رفتم تا امیر را پیدا کنم، کنار یک درخت ایستاده بود و پشتش به من بود و داشت با یکی حرف میزد.
یواش به سمتش رفتم.
امیر:
_ مگه نگفته بودم پسری دیدی نگاهش نمی‌کنی.
با شنیدن این حرف دهانم باز ماند یعنی این پسر چهارده ساله واسه کی این‌طوری غیرتی شده بود؟
با صدای کسی که شنیدم چشم‌هایم می‌خواست از حدقه بیرون بزند، صدای آیدا، دخترِ عمو بهروز بود.
آیدا:
_ امیر، دعوام نکن، آریا که رفیق خودته.
امیر، با اعصبانیت گفت:
_ می‌خواد هر کی باشه.
دیگه صبر نکردم و با اعصبانیت رفتم سمت‌شان و گوش امیر را گرفتم و با خشم به چشم‌های آبی آیدا، که با ترس به من نگاه می‌کرد نگاه کردم و گفتم:
_ برو پیش مامانت.
_ اما...
الین:
_ گفتم برو.
آیدا، که رفت به امیر نگاه کردم و گفتم:
_ تو چرا برای آیدا رگ باد کردی؟
همین‌طور که سعی داشت دستم را از روی گوشش بردارد با تخسی گفت:
_ به تو چه.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ نگی میرم به همه می‌گم.
انگار از تهدیدم ترسید‌، گفت:
_ چون دوستش دارم.
با این حرفش مبهوت نگاهش کردم، دستم را از روی گوشش برداشتم که از این موقعیت سواستفاده کرد و فرار کرد، اما من هم‌چنان هنگ بودم، من که بیست سالم هست توی فاز عشق و عاشقی نیستم و سینگل به‌گورم؛ بعد این دو الف بچه...
_ عشقه دیگه سن و سال نمی‌شناسه.
با صدای مهرداد، و بخاطر یکهویی آمدنش هینی گفتم، برگشتم و به مهرداد که لبخندی روی لب‌هایش بود نگاه کردم. یکی از اَبروهایم را بالا دادم و گفتم:
_ آخه یه بچه چه بدونه عشق چیه؟ وقتی بزرگ بشه یادش می‌ره.
مهرداد، برق خاصی توی چشم‌هایش بود‌، لبخندش بیشتر کش آمد و گفت:
_ ولی من یادم نرفت.
پوکر نگاهش کردم، چه ذوقی هم کرده انگار مدال طلا گرفته.
الین:
_ تو دیگه از نفهمیته.
لبخندش پاک شد و با خشم نگاهم کرد.
_ تو روت خندیدم پروو نشو.
_ نه نمیشم تو نگران نباش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
960
نوشته‌ها
2,232
راه‌حل‌ها
25
پسندها
3,303
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #43
مهرداد، پوزخند زد و گفت:
_ تو که از عشق چیزی نمیدونی چرا وقت باارزشم رو با تو تلف کنم؟
و پشتش را به من کرد؛ همین‌طور که به سمت خانه می‌رفت با طعنه طوری که بشنود گفتم:
_ نکشی ما رو با اون وقت باارزشت، برو وقت باارزشت رو ببر برای عشق بچه‌گیات.
باز ادامه دادم:
_ چون تو میدونی عشق چیه می‌خوام صد سال سیاه عاشق نشم.
با حرف‌های من سرجایش ایستاد و سمت من برگشت و با اعصبانیت نگاهم کرد یکهو مثل گاو وحشی که پارچه قرمز دیده به سمتم یورش آورد؛ جیغی کشیدم و پا به فرار گذاشتم.
مهرداد:
_ دختره زبون دراز برای من زبون درازی می‌کنی؟
همین‌طور که سعی داشتم سرعتم را بیشتر کنم گفتم:
_ مگه تو کی؟ پسر رئیس جمهور؟
تا این حرف را گفتم مهرداد از پشت لباسم را گرفت و کشید که افتادم، مهرداد، برای این‌که رویش نیوفتم خودش را کنار کشید و با صدای ترسناکی گفت:
_ خب داشتی می‌گفتی، حالا برای من زبون درازی می‌کنی؟ با تمسخر جوابم رو می‌دی؟
دیدم اوضاع خراب است و گیر افتادم برای همین چشم‌هایم را بستم و گفتم:
_ آخ مردم از درد، آی کمرم، این کمر دیگه کمر نمیشه برای من.
شروع کردم به کولی بازی، این‌قدر زور زدم تا یک قطره اشک از کنار چشمم پایین آمد. چشم‌هایم را باز کردم تا واکنش مهرداد را ببینم. مهرداد، ترسیده نگاهم می‌کرد.
با حالت گریه و طوری که انگار دارم درد می‌کشم گفتم:
_ اگه کمرم چیزیش بشه ازت دیه می‌گیریم.
دیگر جدی داشت اشک‌ می‌ریختم از یک طرف چهره ترسیده مهرداد را که می‌دیدم خنده‌ام می‌گرفت بزور جلوی خودم را می‌گرفتم تا نخندم.
مهرداد، با ترس و نگرانی کنارم نشست و هول شده گفت:
_ چیشد؟ حالت خبه؟ بلندشو بریم بیمارستان.
_ نمیتونم بلند شم خیلی درد داره، همش تقصیر توعه اگه کمرم چیزیش بشه ازت شکایت می‌کنم.
_ باشه تقصیر منه، توی این حالت هم دست از این حرفا بر نمیداری؟ بزار کمکت کنم بریم بیمارستان.
نزاشتم بهم دست بزند.
_ نمی خواد تو برو ماشین رو آماده کن تا من یه طوری بیام.
با عجله و هول (باشه) گفت و رفت.
وقتی از رفتنش مطمن شدم با شیطنت از جایم بلند شدم و بدو به سمت خانه رفتم. همگی مشغول صحبت و خوردن بودند، و من با نیش باز گوشه‌ای ایستاده بودم و داشتم به مهرداد می‌خندیدم، که همتا متوجه من شد و با صدای بلند گفت:
_ یاخدا، الین، دیوونه شدی؟ چرا داری با خودت می‌خندی.
نگاه همه به سمت من برگشت، مامان با حالت ناامیدی به من نگاه می‌کرد.
خنده ام را بزور جمع کردم و خواستم چیزی بگویم که همان لحظه مهرداد با اعصبانیت وارد خانه شد و گفت:
_ الین، میکشمت.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
960
نوشته‌ها
2,232
راه‌حل‌ها
25
پسندها
3,303
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #44
وحشت زده به صورت اعصبی و رگ‌های بیرون زده‌اش نگاه کردم تا به حالا آن قدر ترسناک ندیده بودمش‌. آب دهانم را قورت دادم و به سمت عمو بهادر که نزدیک‌ترم بود رفتم و پشت سرش قایم شدم.
همه خشک‌شان زده بود و به مهرداد نگاه می‌کردند.
پیراهن عمو را گرفتم و گفتم:
_ عمو بهادر، تو رو خدا نزار دستش بهم بخوره واگرنه فردا باید بیاید سر قبرم برام فاتحه بخونید.
عمو بهادر:
_ معلوم نیست چیکار کردی این‌قدر اعصبانیه.
مهرداد، با چشم‌های به خون نشسته‌اش به من که پشت سر عمو بهادر بودم نگاه کرد و با قدم های بلند خودش را به عمو بهادر رساند و همان طور که به چشم‌های ترسیده من نگاه می‌کرد گفت:
_ دایی بهادر لطفاً برید کنار.
و دستش را سمت من گرفت تا من را بگیرد که جیغی کشیدم؛ بقیه هنوز توی شک بودند و انگار لال شده بودند.
عمو بهادر، دست مهرداد را گرفت و گفت:
_ این یه بار رو بخاطر من ببخشش.
مهرداد، با حرص نگاهش را از من گرفت و گفت:
_ باشه این بار رو بخاطر شما کاریش ندارم.
مامان به خودش آمد و با حرص و اعصبانیت به سمتم آمد، اگر دستش بهم می‌رسید زنده به گورم می‌کرد.
جیغی زدم و پا به فرار گذاشتم، مامان هم دنبالم می‌آمد.
_ دختر بزرگ کردم یا شیطون؟ نمی‌تونی یک لحظه جلو زبونت رو بگیری یا کسی رو اعذیت نکنی؟
_ نه مامان نمی‌تونم، میخواستی بچه نیاری.
رفتم پشت سر بابا که مامان خواست بگیرتم که به سمت شایان رفتم. چشمم به آزیتا خورد که با پوزخند نگاهم می‌کرد.
بابا جلو مامان رو گرفت که مامان گفت:
_ ولم کن تا آدمش کنم.
با نیش باز گفتم:
_ من فرشته‌ام نه آدم.
بابا، توی گوش مامان چیزی گفت که مامان آروم گرفت و چشم غره‌ای بهم رفت و رفت روی مبل نشست. خانجون می‌خندید و بابامحمود با نگاهی که میگفت (امیدی بهم ندارد) نگاهم می‌کرد
عموهایم و زن عموهایم هم می‌خندیدن، اما عمه اخم کرده بود.

رفتم بین همتا و یکتا نشستم و با نیش باز به مهرداد که با اخم نگاهم می‌کرد نگاه کردم و چشمکی بهش زدم که بیشتر اخم کرد و نگاهش را از من گرفت.
شایان و فرزین با خنده آمدند و روی مبل کناری‌یمان نشستند.
فرزین:
_ یعنی مثل فیلم‌های طنز می‌مونی، آدم باید بشینه نگاه کارت کنه.
الین:
_ لطف داری استاد، دست پرورده‌اتم.
یکتا، و همتا خندیدن که فرزین چپ‌چپ نگاه‌شان کرد.
شایان:
_ خب تعریف کن قضیه چیه.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
960
نوشته‌ها
2,232
راه‌حل‌ها
25
پسندها
3,303
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #45
پای راستم را روی پای چپم گذاشتم، و همه چیز را انداختم گردن مهرداد.
الین:
_ همه چیز تقصیر خودش بود، مثل گاو وحشی می‌خواست بخورتم منم خودم رو مجروح نشون دادم اونم فکر کرد حالم بده و برای این‌که دیه‌ نیوفته گردنش رفت ماشین رو روشن کنه ببرتم بیمارستان که دیگه بعدش و میدونید.
یکهویی چهار نفری زیر خنده زدند که ترسیدم و دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_ کوفت، زهرم ترکید.
با صدای خنده آن‌ها مهرداد نگاهی به ما کرد،روی من مکث کرد و خیره نگاهم کرد من هم به او خیره شدم نمی‌دانم چرا دستپاچه شدم و نگاهم را ازش گرفتم،به آیدا که کنار مادرش نشسته بود نگاه کردم آیدا، زیر چشمی داشت نگاهم می‌کرد نگاه من را که دید توی خودش جمع شد و سرش را پایین انداخت چشم‌هایم را ریز کردم و نگاه دقیقی بهش انداختم؛ بعد به یکتا که داشت صحبت می‌کرد نگاه کردم.
یکتا:
_ ولی این مهرداد معلوم نیست به کی رفته این‌قدر خوشگل و خوشتیپِ.
فرزین، سرفه‌ای کرد و گفت:
_ من چی؟
یکتا، گیج نگاهش کرد و گفت:
_ منظورت چیه؟
فرزین، با ژست دستش را توی موهایش برد و گفت
_ من چی؟ من خوشگل و خوشتیپ نیستم؟
دستش را از توی موهایش برداشت و زیر چانه‌اش گذاشت و سه بار پلک زد.
فرزین، آن حرکات را با ناز و عشوه انجام داد و من، شایان و همتا با دیدن حرکاتش از خنده ترکیدیم.
یکتا، با چشم‌های گرد شده به فرزین نگاه کرد و بعد از چند ثانیه (ایشی) گفت.
‌‌
‌***​

‌با بیتا، از آریشگاه بیرون آمدیم و به سمت ماشین تویوتای شایان رفتیم شایان، به ماشین تکیه داده بود با دیدن ما تکیه‌اش را برداشت و لبخندی زد و گفت:
_ سلام خانم‌های خوشگل.
بیتا، با خجالت (سلام) گفت.
الین:
_ سلام داداش خوشگلم (چشمکی زدم) چه خوشتیپ کردی.
کت و شلوار مشکی پوشیده بود که بهش می‌آمد و موهایش را بالا زده بود.
شایان، با شوخی گفت:
_ دیگه وقتشه از سینگلی بیرون بیام، امشب باید مخ یکی رو بزنم.
خندیدم و آروم به بازویش زدم.
شایان، در عقب را باز کرد و رو به بیتا گفت:
_ بیتاخانم، بفرمایید سوار شید.
بیتا، تشکر کرد و نشست شایان، در جلو را باز کرد وقتی نشستم شایان، در را بست و خودش هم آمد سوار شد و به سمت تالار حرکت کرد.
امروز عقد الناز بود من و بیتا از صبح به آرایشگاه آمده بودیم الناز، آرایشگاه دیگری رفته بود و خواهر آراد هم همراه‌ش بود.
شایان، ضبط را روشن کرد و صدای محسن ابراهیمی زاده پخش شد.
یکهو یاد فرزین افتادم و گفتم:
_ مگه فرزین با تو نبود؟ پس چرا نیستش.
شایان:
_ همراه من اومد آرایشگاه، کار موهاش که تموم شد گفت می‌ره آتلیه عکس بگیره بعد میاد تالار.

‌‌
وقتی به تالار رسیدیم پیاده شدیم و به داخل رفتیم. مهمان‌ها آمده بودند؛ فقط عروس و داماد هنوز نیامده بودند.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
960
نوشته‌ها
2,232
راه‌حل‌ها
25
پسندها
3,303
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #46
مامان را دیدم که همراه خاله‌ الهه و خاله افسانه(مامان بیتا) بود‌ من را که دید بهم اشاره
کرد به سمتش بروم دست بیتا را گرفتم و به سمت‌شان رفتیم.
الین:
_ سلام به فرشته‌های زمینی، خوشگل‌های مجلس.
انگار از حرفم خوش‌شان آمد چون هر سه‌یشان نیش‌شان باز شد.
بیتا بزور خنده‌اش را جمع کرد و گفت:
_ سلام به زیباترین گل‌های زمین.
هر سه‌یشان با لبخند(سلام) گفتند. به خاله الهه نگاه کردم آن لباس مجلسی قرمز که مدل ماهی بود بهش می‌آمد و آرایشش او را زیباتر کرده بود. با شیطنت چشمکی بهش زدم و گفتم:
_ مادر عروس چه جیگر شدی.
خاله الهه، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ خودم میدونم.
به خاله افسانه که می‌خندید نگاه کردم و گفتم:
_ حواستون به این خاله خوشگل و لاکچری ما باشه یه وقت ندزدنش آقا آرمان رو سرمون خراب بشه.
خاله افسانه، با صدای بلند خندید مامان هم طبق معمول بهم چشم‌غره‌ می‌رفت.
خاله الهه، نیشگونی از دستم گرفت که با درد گفتم:
_ ماشاللّه چه زوری دارین، اگه از این روش ها برای آقا آرمان استفاده کنید میره زن میگره، از ما گفتن بود.
دوباره خواست نیشگون بگیرد که فرار کردم بیتا هم همراهم آمد.

همراه بیتا گوشه‌ای ایستاده بودیم و به مهمان‌ها نگاه می‌کردیم و هرهر می‌خندیدم.
بیتا، با خنده سمت کسی اشاره کرد و گفت:
_ نگاه اونو مثل جن می‌مونه، فکر کنم از فامیل های دامادِ، جن‌های فامیل‌ خودمون هنوز به پیشرفتی اون نرسیدن.
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم با چیزی که دیدم پقی زیر خنده زدم.
دختره مثل جن بود آدم وحشت می‌کرد نگاهش کند، از بس گونه‌‌‌هایش را ژل زده بود جای گونه کوه میدیدم، لب‌هایش هم مثل گونه‌هایش ژل زیاد زده بود، دماغش عملی بود و لباسش تا بالای زانویش می‌رسید و رنگش‌ زرد بود مو‌ها و کفش‌های پاشنه بلندش و حتی سایه پشت چشم‌هایش را با لباسش ست کرده بود آن‌ها هم زرد بود.

همین‌طور که داشتیم می‌خندیدیم یکی از پشت‌سرمان گفت:
_ سلام.
چون انتظارش را نداشتیم هر دو ترسیدیم و جیغی کشیدیم.
با چهره‌‌های سکته‌ای به پشت سرمان برگشتیم که با شایان و مهرداد روبه‌رو شدیم، هر دو نیش‌شان از بابت ترسیدن ما باز بود. بیتا چپ‌چپ نگاه‌شان کرد و گفت:
_ در اون گاله رو ببندین.
شایان، و مهرداد از طرز صحبت بیتا هنگ کردند بیتا، همیشه جلوی بقیه مودب بود برای همین این روی بیتا را ندیده بودند.
همین‌طور که آن‌ها هنگ بودند تیپ مهرداد را نگاه کردم پیراهن سفید، جلیقه مشکی و کت‌وشلوار خاکستری پوشیده بود و موهایش را کوتاه کرده بود.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
960
نوشته‌ها
2,232
راه‌حل‌ها
25
پسندها
3,303
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #47
شایان، و مهرداد خودشان را جمع کردند. شایان، به من اشاره کرد و به بیتا گفت:
_ کمال همنشینی با الین در شما هم اثر کرده.
با اخم مصنوعی نگاهش کردم و گفتم:
_ دستت درد نکنه، مگه همنشینی با من چشه؟
با حالت قهر سمت دیگری نگاه کردم شایان، دستپاچه گفت:
_ غلط کردم.
و مظلوم نگاهم کرد که خندیدم.
تمام مدت مهرداد به من نگاه نکرد، میدانستم بخاطر دیشب است.

عاقد آمد؛ ولی هنوز خبری از الناز و آراد نبود، عاقد هم همش غر می‌زد که باید زود برود.
خاله الهه، به سمت‌مان آمد و با نگرانی به من گفت:
_ خبری از الناز نداری؟ بهش زنگ زدم جواب نداد.
با این حرف خاله من هم نگران شدم، بهش زنگ زدم ولی جواب نداد به آراد هم زنگ زدم او هم جوابی نداد؛ دوباره به الناز زنگ زدم بعد از چند بوق بالاخره صدای الناز را شنیدم.
الین:
_ کجاید؟ عاقد میخواد بره.
الناز، با صدای ناراحتی گفت:
_ یکی از لاستیک های ماشین پنچر شده.
آروم با کف دست به پیشانیم زدم و گفتم:
_ آدرس جایی که هستید بفرس میگم یکی بیاد دنبال‌تون.
الناز (باشه) گفت و تماس را قطع کرد.
قضیه را به بقیه گفتم که شایان گفت:
_ من میرم دنبالشون.
آدرسی را که الناز فرستاده بود نشان شایان دادم. شایان، رفت من هم به الناز پیام دادم و خبر دادم.
خاله‌الهه، پیش عاقد رفت و چیزی بهش گفت مهراد، هم پیش بقیه پسرها رفت.
من و بیتا باز به غیبت‌مان ادامه دادیم، چند لحظه‌ای گذشت که فرزین با نیش باز داخل آمد؛ چون من و بیتا نزدیک در تالار بودیم ما را دید و به سمت‌مان آمد.
فرزین، تیپ اسپرت زده بود و موهایش را روی پیشانیش ریخته بود.
فرزین:
_ به‌به! سلام بر خواهران سیندرلا، داداش شایان ما کو؟
مشتی به بازویش زدم و قضیه پنچر شدن ماشین آراد را گفتم.
فرزین:
_ من نبودم هیچ کاری درست انجام نش...
با صدای عاقد حرف فرزین قطع شد.
عاقد با اعصبانیت به سمت در تالار می‌آمد آقا آرمان و بابا سعی داشتند از رفتن منصرفش کنند.
عاقد:
_ مگه من علافم؟ باید چند جای دیگه برم.
به ما که نزدیک شد فرزین جلوی عاقد ایستاد و گفت:
_ وای باورم نمیشه بالاخره شما رو دیدم، من همیشه آرزوم بود شما رو ببینم و از دانش‌هاتون بهره ببرم، من هم می‌خوام مثل شما عاقد بشم اگه می‌شه به منم یاد بدین.
عاقد اول از یکهویی آمدن فرزین جلویش هنگ بود؛ بعد کم‌کم نیشش باز شد و گفت:
_ یکم دیگه می‌مونم.
فرزین، به چهره‌ شکه و دهان باز من و بیتا نگاه کرد و چشمکی زد.
همین‌طور که همراه عاقد به سمت جایگاه عروس و داماد میرفت به عاقد گفت:
_ شما همیشه الگوی من بودید...
دیگه بقیه صحبت هایش را نشنیدم. آقا آرمان و بابا دست‌شان را جلوی دهانشان گرفته بودند و با چهره‌های سرخ به رفتنشان نگاه می‌کردند از لرزیدن شانه‌هایشان فهمیدم می‌خندن.
آقا آرمان، همین‌طور که می‌خندید روی شانه بابا زد و گفت:
_ بنازم به این پسر دست شیطون رو بسته.
من و بیتا به هم دیگر نگاه کردیم و یکهو زیر خنده زدیم.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
960
نوشته‌ها
2,232
راه‌حل‌ها
25
پسندها
3,303
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #48
آقا آرمان و بابا رفته بودند من و بیتا هم به فرزین و عاقد نگاه می‌کردیم و می‌خندیدم هر دویشان نیش‌شان باز بود و چیزی می‌گفتند.
بعد از مدتی همان دختری که تیپ زرد زده بود با صدای بلندی گفت:
_ عروس و داماد اومدند.
مهمان‌ها به سمت بیرون رفتند. فرزین، هم مثل جت به سمت ما آمد و گفت:
_ اوف بلاخره از دستش راحت شدم، عاقد هم این‌قدر پرحرف؟
من و بیتا ریزریز خندیدیم و چیزی نگفتیم. دیجی آهنگ را عوض کرد؛ بعضی‌ها دست میزدند و چند نفری از پسرها سوت میزدند خاله الهه هم اسپند دستش بود.
الناز و آراد با لبخند شانه‌به‌شانه‌ی هم به سمت جایگاه می‌رفتند.
یکهو فرزین کِل زد که من و بیتا کپ کردیم، ماشاللّه توی همه چیز استاد بود، نگاه بیشتر مهمان‌ها به سمت فرزین برگشته بود.
_ سلام.
صدای پرعشوه همان دختر زرد پوش بود و سلامش را هم به فرزین گفته بود.
فرزین، با دیدن چهره و ظاهر آن دختر مثل سکته‌ای‌ها گفت:
_ با منی؟
دخترِ:
_ اره عزیزم، افتخار آشنای با کی رو دارم؟
فرزین، آب دهنش‌ را قورت داد و آروم گفت:
_ خدایا، این چی بود سر راهم انداختی چیز بهتری نبود؟
با حرف فرزین نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با صدای بلند زیر خنده زدم بیتا هم دستش را روی دلش گرفته بود و می‌خندید و می‌گفت(آخ مُردم از خنده)
دختر چپ‌چپ نگاه‌مان کرد و به فرزین گفت:
_ چیزی گفتی؟
فرزین:
_ اره گفتم شما نسبتی با جن‌ها دارین؟
چهره‌ی دختر از اعصبانیت قرمز شد و با آن کفش‌های پاشنه بلندش رو پای فرزین کوبید و رفت فرزین، از درد صورتش جمع شد و گفت:
_ جن هم این‌قدر وحشی؟
بیتا، با نیش باز به فرزین گفت:
_ ولی زوج خبی میشدین.
فرزین، زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدیم.



‌بیتا، و آرام(خواهر آراد) پارچه توری را بالای سر الناز و آراد نگه داشته بودند من هم قند میسابیدم.
عاقد، برای بار اول بعد از گفتن مهریه گفت (عروس خانم آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای آراد نجفی درآورم)
‌فرزین، با صدای زنانه‌ی گفت:
_ عروس خانم هنوز داره فکراشو میکنه تا داماد و بدبخت کنه یا نه.
جمع روی هوا رفت، همه چنان قه‌قه می‌زدند که گفتم الآن است تالار روی سرمان ریزش کند عاقد، با تأسف، بیتا و آرام با خنده و من با چشم‌غره به فرزین که نیشش تا بناگوش باز بود نگاه می‌کردیم چهره الناز را نمی‌توانستم ببینم؛ ولی وقتی فرزین به الناز نگاه کرد نیشش بیشتر باز شد و با شیطنت چندبار ابروهایش را بالا انداخت و من از واکنش فرزین فهمیدم دارد از حرص خوردن الناز کیف می‌کند.
برای بار دوم محلتی به فرزین ندادم و گفتم:
_ عروس داره قرآن می‌خونه.
عاقد، هم گفت (صلوات) این بار همگی یک صدا صلوات فرستادند.
برای بار سوم همین‌که الناز بله را گفت فرزین مثل اسب شیهه کشان همین‌طور که به سمت آراد می‌رفت میخوند:
_ بادا بادا مبارک بادا بدبخت‌ شدنت مبارک بادا.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
960
نوشته‌ها
2,232
راه‌حل‌ها
25
پسندها
3,303
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #49
آراد، با نیش باز به الناز نگاه کرد و گفت:
_ برعکس من الآن خوشبخت‌ترینم.
فرزین، با تأسف به کله آراد زد که آراد با اعتراض نگاهش کرد.
فرزین:
_ اَه‌اَه حالم و بهم زدی،زن‌ذلیلی هم حدی داره.
الناز، چپ‌چپ‌ نگاهش کرد و گفت:
_ خفه‌شو تا نکشتمت.
فرزین، لب‌هایش را برچید و با بغض الکی به الناز نگاه کرد.

عاقد، که رفت همه می‌آمدند تبریک می‌گفتند و کادو‌هایشان را می‌دادند.
من هم نزدیک الناز ایستاده بودم و با نیش باز کادوها را می‌گرفتم و هر کدام را که خوشم‌ می‌آمد می‌گفتم:
_ این رو برای خودم برمی‌دارم.
آراد ، می‌خندید الناز هم چشم‌غره می‌رفت.
آقا آرمان( پدر الناز ) بهشون بلیط داد که الناز و آراد ذوق مرگ شدند برای این‌که قرار بود دونفری به سفر بروند، بلیط را از الناز گرفتم و نگاهی بهش انداختم برای سه روز دیگر بود به مقصد ترکیه.
چشم‌هایم را ریز کردم و یک نگاه به بلیط و یک نگاه به الناز و آراد می‌انداختم.
یعنی چی؟ چرا این دونفر تنهایی سفر بروند.
یک خنده شیطانی بخاطر فکرهای که توی ذهنم آمده بودند روی لب‌هایم آمد؛ همان موقع مهرداد برای تبریک گفتن آمد لبخند و چهره خبیثم را که دید مشکوک نگاهم کرد، به الناز و آراد تبریک گفت و کادواش را داد و کنار من ایستاد و آروم گفت:
_ داری برای کدوم بدبختی نقشه می‌کشی؟
خنده‌ام را جمع کردم و پوکر نگاهش کردم و گفتم:
_ جز تو بدبختی اینجا نمی‌بینم.
مهرداد، چهره‌اش سرخ شد و دستم را محکم فشرد که چهره‌ام جمع شد.
_ ولم کن بیشعور بدبخت، دستم بشکنه ازت دیه می‌گیریم.
هیچ‌کس حواسش به من و مهرداد نبود بیتا و آرام هم داشتند می‌رقصیدند.
مهرداد، غرید:
_ میرم بیرون چندلحظه بعد میای؛ وای به حالت اگه نیای، میام جلوی همه می‌کشم میبرمت.
بعد دستم را ول کرد و رفت با حرص رفتنش را نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_ گراز وحشی،چه زوری هم داره.
زیر گوش الناز گفتم:
_ میرم بیرون هوای تا‌زه کنم.
از تالار بیرون رفتم، تالار وسط یک باغ بود. داشتم دنبال مهرداد می‌گشتم که از زیر درختی بیرون آمد و گفت:
_ بیا اینجا.
الین:
_ من چرا بیام؟ تو با من کار داری خودت بیا.
مهرداد، دندان قروچه‌ای کرد و گفت:
_ الین، اون روی سگم رو بالا نیار.
دو قدم عقب رفتم، این چرا امشب بداخلاق‌تر شده بود؟ نکند می‌خواهد بابت دیشب تلافی کند؟ نگاهی به اطراف انداختم جایی آمده بودم که خر هم پر نمی‌زد.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
960
نوشته‌ها
2,232
راه‌حل‌ها
25
پسندها
3,303
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #50
دست به سینه به سمتش برگشتم که توی یک قدمی‌ام دیدمش، از ترس جیغی زدم که مهرداد زود دستش را روی دهانم گذاشت و گفت:
_ ساکت‌شو تا دستم رو بردارم.
با ترس و چشم‌های گرد شده سرم را تکان دادم که دستش را برداشت.
خواستم دوباره جیغ بزنم که با چشم‌غره مهرداد دهانم بسته شد.
ترسم را بروز ندادم و طلبکار گفتم:
_ حرفی داری بگو می‌خوام برم.
پوزخندی زد و گفت:
_ که بری توجه پسرها رو جلب کنی؟
با خشم گفتم:
_ بفهم داری چی میگی.
سرد نگاهم کرد و گفت:
_ پس من بودم با خنده‌هام نگاه همه پسر‌ها رو به خودم جلب کرده بودم؟
الین:
_ به تو مربوط نیست برو به خواهر عزیزت گیر بده.
بدون توجه به حرفم با اعصبانیت و تهدید گفت:
_ وای به حالت اگه ببینم بلند می‌خندی.
بعد از کنار چهره متعجبم گذشت و رفت، این مهرداد هم روزبه‌روز پرو تر می‌شود.
شکه از رفتار مهرداد به داخل تالار رفتم و به سمت میزی که مامان آن‌جا نشسته بود رفتم و روی صندلی نشستم و به نقطه‌ای خیره شدم.
نکند مهرداد، سرش جایی خورده بود؟ این رفتارش یعنی چه؟ آن‌قدر آدم بداخلاق و خشکی بود که بهش نمی‌خورد عاشقم باشد مشخص بود از من بدش می‌آید، حتماً می‌خواست با این حرف‌هایش اعذیتم کند.
کسی شانه‌ام را تکان داد که از فکر بیرون آمدم.
مامان:
_ الین، خبی؟
گیج نگاهش کردم.
_ هان...اره.
بیتا، با نیش باز به سمتم آمد و دستم را گرفت و به سمت رقصنده‌ها کشید و گفت:
_ عروسیه‌ها‌، چرا مثل ننه مرده یه گوشه نشستی، بیا برقص.
نیشم را باز کردم و شروع به رقصیدن کردم، برخلاف آهنگ می‌رقصیدم و اَدا های خنده‌دار در‌می‌آوردم.
بیتا، هرهر می‌خندید و مثل من برخلاف آهنگ می‌رقصید.
یکی از پسرهای‌ که آن‌جا می‌رقصید چشمش که به من و بیتا خورد با بهت ایستاد و یکهو از خنده ترکید و هارهار خندید.
با عشوه دست‌هایم را زیر موهایم بردم و محکم به هوا پرت‌شان کردم؛ موهایم بعد از یک پرواز جانانه سقوط کردند و توی صورتم ریختند و جلوی دیدم را گرفت که صدای خنده چند نفر بلند شد. به‌روی‌ خودم نیاوردم و با نیش‌باز موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم، چرخی زدم و دست‌هایم را جلویم گرفتم و به حالت موجی حرکت‌شان دادم. بیتا، با صورت سرخ شده بخاطر خنده به سمت من که کمرم را چپ و راست میکردم و دست‌هایم را موج‌دار می‌کردم آمد و گفت:
_ الین، من‌ میرم بعد میام.
همین‌طور که روی رقص زیبام تمرکز کرده بودم سری تکان دادم، می‌دانستم می‌خواهد برود یک‌ گوشه تا می‌تواند بخندد.
چرخی دیگر زدم که با چشم‌های ورقلیده آراد و صورت سرخ و نیش‌باز الناز روبه‌رو شدم آرام، هم کنارشان ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد از خنده زیاد چیزی نمانده بود پخش زمین شود.
دیجی یک آهنگ دیگر برای رقص عروس و داماد گذاشت. الناز، و آراد وسط آمدند و بقیه‌ هم زوج شدند و دور الناز و آراد با ریتم آهنگ شروع به رقص کردند. همه لامپ‌ها را خاموش کردند فقط یک نور روی الناز و آراد بود.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
361
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
269
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
216

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین