. . .

در دست اقدام رمان عشق غیرمنتظره | میناجرجندی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. طنز
picsart_24-01-15_18-23-37-420_df2c_4wm.jpg

نام رمان: عشق غیرمنتظره
نام نویسنده: مینا جرجندی
ژانر: عاشقانه، طنز

خلاصه:
مهم نیست تو منو پیدا کردی یا من تورو !
مهم نیست اول تو عاشقم شدی یا من عاشقت..
مهم نیس کجا باشی و کجا باشم !
مهم اینه هر جا باشی و باشم بیشتر از همه دوستت دارم و تو قشنگ‌ترین چیزی هستی که تو قلبم برای همیشه نگه میدارم.
 

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
962
نوشته‌ها
2,237
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,338
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #3
با صدای زنگ از روی مبل بلند شدم، به طرف تلفن رفتم و با مکث برداشتمش تا اومدم جواب بدم یکی گوشی رو از دستم گرفت. پوکر نگاهی به مامان کردم؛ ولی اون بدون توجه به من داشت صحبت می‌کرد، با حرص برگشتم و باز روی مبل نشستم. از صحبت‌های مامان فهمیدم داره با خاله صحبت می‌کنه.
همین‌طور داشتم بی‌هدف به در و دیوار نگاه می‌کردم؛ بلأخره خسته شدم تصمیم گرفتم به اتاقم برم که همون موقع صدای فرزین و بابا رو از حیاط شنیدم و نیشم باز شد، با عجله به سمت در رفتم و بازش کردم. بابا داشت با تأسف به فرزین نگاه می‌کرد فرزین هم با نیش‌باز داشت باهاش حرف میزد، داخل خاونه که اومدن دست‌هام رو یک بار به هم کوبیدم و گفتم:
- سلام بر بابای عزیز و داداش خُلم.
مامان هم انگار صحبتش تمام شده بود اومد به هر دو نفرشون سلام کرد
بابا همین‌طور که کیفش رو به دست مامان می‌داد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- سلام دختر گلم.
بعد قدمی به طرف مامان برداشت و دستش رو دور شانه‌های مامان انداخت و روی سرش رو بوسید.
- خانم من چه طوره؟
همین‌طور که با نیش‌باز به رفتار عشقولانه بابا نگاه می‌کردم یک دفعه فرزین خره زد توی سرم که احساس کردم مغزم جابه‌جا شد.
- به‌به، خواهر زشتم چه‌طور مطوری؟
چپ‌چپ نگاهش کردم که نیش لامصبش بیش‌تر باز شد.
- زشت اون ریخت دراکولایته عنتر سر نازنینم و ناقص کردی.
دهنش رو باز کرد خواست جوابم رو بده که مامان نذاشت و با حرص نگاهمون کرد گفت:
- یعنی یک روز نمیشه مثل تام و جری به هم نپرید.
هر دوتا هم زمان با تخسی گفتیم:
- نوچ
بابا دید اوضاع خرابِ اخم ریزی کرد و گفت:
- خانم خوش‌گل من رو اذیت نکنید برید اتاق‌تون.
بعد رو کرد به مامان که نیشش به خاطر طرف‌داری بابا باز بود بابا هم سرش رو پایین آورد تا باز مامان رو ب×و×س کنه با اشاره به فرزین گفتم:
- اهم‌اهم، فرزین خره بیا بریم داره صحنه‌دار میشه.
مامان سرخ شد و چشم‌غره‌ای به من رفت. من و فرزین با خنده اون جا رو ترک کردیم و هر کدوم به اتاق خودمون رفتیم.
گوشیم رو از روی کاناپه‌‌ی بنفشی که توی اتاقم بود برداشتم و روی تخت تک نفرم ولو شدم؛ بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم شماره بیتا رو گرفتم هنوز یک بوق نخوردِ بود با جیغ و حالت کش‌داری جواب داد:
- الو...
- الو و درد، چرا جیغ می‌زنی مردم‌آزار پرده گوشم پاره شد.
لحظه‌ای ساکت شد که باز با همون صدای جیغ جیغوش گفت:
- دوست دارم به تو چه عنتر.
یک تیکه از موهای مشکیم رو دور انگشت اشاره‌ام پیچوندم و گفتم:
- رو تو برم یک وقت کم نیاری خرمگس زشت.
جیغی کشید خواست چیزی بگه گوشی رو قطع کردم و زیر خنده زدم الآن دیدن چهره‌ی حرصیش خنده‌دار بود.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
962
نوشته‌ها
2,237
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,338
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #4
گوشی رو کنارم انداختم و نگاهی به رو تختی بنفشم انداختم که یک قسمتش نور آفتاب روش افتاده بود.
اه، چه قدر حوصله‌ام سر رفته بود، خاک تو ملاجم که یک دوست پسر هم ندارم هعی زندگی این رسمش نبود که با بیست سال سن سینگل باشم.
با صدای فرزین از فکر بیرون آمدم.
- الین، نهار آمده‌اس اگه می‌خوای چیزی برات بمونه زود بیا.
و با لبخند شیطانی که داشت حین رفتن در اتاق رو بست یا خدا، این گوریل هیچ‌ چیزی برای من نمی‌ذاره. زود از روی تخت پایین اومدم و از اتاق بیرون رفتم. با تمام سرعت از پله‌ها پایین اومدم و به سمت راست که محل آشپزخونه بود رفتم و با شتاب داخل شدم.
مامان با دیدن وضع اومدن من دست از غذا خوردن کشید و با چشم‌های گرد شده گفت:
- چرا این‌طوری میای؟ غذات رو که نمی‌دزدن.
فرزین با خنده کله‌اش رو به نشانه‌ی موافقت تکان داد؛ صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. همین‌طور که بی‌خیال برای خودم غذا می‌کشیدم گفتم :
- به‌این شخص‌کنارم اعتمادی ندارم.
مامان سری به تأسف برام تکان داد و چیزی نگفت.
فرزین خواست حرفی بزند که بابا‌ با لحن جدی که به تیپش نمی‌خورد (آخه شلوار کردی با پیرهن چهارخونه‌ای صورتی پوشیده بود) گفت:
- فرزین موقع غذا وقت حرف زدن نیست.
آخ فدای بابای‌گلم بشم حالش رو گرفت. فرزین دیگه جرعت نکرد حرفی بزنه و با دهن آویزون قاشق رو پر از برنج و قرمه سبزی کرد و خورد.
من هم سرم رو پایین انداختم تا چشمم به تیپ بابا نخورِ تا یک وقت شلیک خنده‌ام باعث نشه شب توی حیاط بخوابم؛ یعنی کشته مرده‌ی این تیپ‌‌هاشم، هر کی با این تیپ ببینتش باورش نمیشه دکتر باشه.
وقتی غذام رو خوردم بدون جلب توجه نیشگونی از پای فرزین که داشت بشقاب دومش رو می‌خورد، گرفتم که از درد اخم‌هاش توی هم رفت، قبل این‌ که بخواد واکنشی از خودش نشون بده از روی صندلی بلند شدم از مامان تشکر کردم و بعد از این که خوب با ب×و×س‌هام لپ‌های مامان و بابا رو تفی کردم راضیت دادم به اتاقم برم و حین رفتن چشمکی هم به چهره‌ی حرصی فرزین زدم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
962
نوشته‌ها
2,237
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,338
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #5
- الین، بیدار شو.
با شنیدن صدای مامان که برای بار صدم صدام می‌زد، پتو رو روی سرم کشیدم و با حرص گفتم:
- اه مامان بزار بخوابم.
مامان پتو رو از روی سرم کشید و با اعصبانیت گفت:
- بیدار میشی یا با لگد و کتک بیدارت کنم.
یا خدا مادر ماهم جنگی شدِ الآنِ بزنه کبودم کنه.
خمیازِ ای کشیدم و روی تخت نشستم.
- بفرما بیدار شدم دیگه نیازی به خشونت نیست مادر من.
بعد از این حرفم نیشم رو باز کردم که با تأسف نگاهم کرد و گفت:
- دست و صورتت رو بشور آماده شو قرارِ خاله‌ات این‌ها بیان.
همین‌طور‌ که‌ داشت از اتاقم‌ می‌رفت گفت:
- می‌ترسم آخرش‌ رو دستم بمونه.
بفرما این هم از مادر ما. با غرغر از روی تخت بلند شدم‌ و به سمت دستشویی رفتم؛ بعد از انجام عملیات و شستن صورت و زدن مسواک بیرون اومدم شونه‌ام رو برداشته‌ام موهام رو شونه کردم؛ بعد از این‌که لباسام رو عوض کردم گوشیم رو برداشتم و از اتاقم بیرون اومدم تا ببینم چه خبرِ. از هفت‌تا پله‌ای که به راه‌روی اتاق‌ها وصل بود پایین اومدم، با دیدن مامان که توی آشپزخونه داشت غذا درست می‌کرد آروم به سمت مبل‌ها رفتم؛ چون پشتش به من بود متوجه اومدنم نشدِ بود. روی مبل نشستم و صدام رو روی سرم انداختم.
- مامان، فرزین و بابا کجان؟
تا این حرف رو زدم صدای افتادن چیزی و «هین» گفتن مامان رو شنیدم، لحظه‌ای سکوت شد که یک دفعه مامان با جیغ گفت:
-‌ ذلیل بشی الین سکته کردم نمی‌تونی وقتی می‌یای اعلام حضور کنی.
و بعد شروع کرد غرغر کردن. شلیک خنده‌ام همانا و پرت شدن دمپایِ مامان توی صورتم همانا دستم رو گذاشتم رو دماغم و گفتم:
- آخ ننه چرا می‌زنی.
دست به کمر چپ‌چپ نگاهم کرد گفت:
- ننه و کوفت حقت بود، این هم برات کم بود.
رفتم سمتش بغلش کردم، آخ که من چه‌ قدر دوستش داشتم.
- حرص نخور مامان خوش‌گلم خدایی نکرده سکته می‌کنی.
و لپش رو محکم ب×و×س کردم.
خنده‌اش گرفت؛ ولی سعی کرد لبخندش رو مخفی بکنه و جدی باشه همین‌طور که دست‌هام رو از دور خودش باز می‌کرد گفت:
- برو اون‌طرف خفه‌ام کردی‌.
و من رو از خودش جدا کرد و به آشپزخونه برگشت من هم پشت سرش رفتم. به سمت یخچال رفتم درش رو باز کردم و کله‌ام رو داخلش بردم، با دیدن کیک شکلاتی چشم‌هام برق زد برداشتمش و مثل قحطی‌زده‌ها با چنگال به جونش افتادم.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
962
نوشته‌ها
2,237
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,338
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #6
همین‌طور که داشتم دو لپی می‌خوردم گفتم:
- مامان نگفتی فرزین و بابا کجان.
مامان آمد روی صندلی نشست و گفت:
- فرزین، همراه دوست‌هاش رفت بیرون الآناست بیاد، بابات هم از بیمارستان بهش زنگ زدن عمل فوری داشت رفت.
تا اومدم جواب مامان رو بدم صدای در و بعد از اون صدای فرزین:
- سلام بر‌ اهل خونه من اومدم.
کیک‌های توی دهنم رو بزور فرو دادم و گفتم:
_ چه حلال‌زاده.
مامان با مهربانی جوابش رو داد.
- سلام پسرم، برو لباس‌هات رو عوض کن خاله‌ات این‌ها دیگه الآناست بیان.
من هم همین‌طور که باز مثل سومالی‌ها کیک رو می‌خوردم گفتم:
- علیک.
و دیگه توجهی‌ بهش نکردم فقط‌ اون کیک رو می‌دیدم‌؛ خوب چه کنم کیک شکلاتی دوست دارم.
بعد از خوردن کیک‌ رفتم‌ دست و صورتم رو شستم‌؛ بعد از یک‌ ساعت خاله این‌ها اومدن ما هم به استقبال‌شون رفتیم.
بعد از احوال‌پرسی همه رفتند روی مبل‌ها نشستند من هم رفتم ور دل الناز دخترخاله‌ام که هم سن بودیم، نشستم. شروع کردیم به حرف زدن، خلاصه غیبت همه‌ی فامیل رو کردیم.
بابا هم بالأخره اومد و با آقا آرمان (شوهرخاله‌ام) گرم صحبت شدند.
فرزین و ایلیا سرهاشون توی گوشی فرزین و نیش‌شون تا بنا گوش باز بود.
مامان و خاله الهه هم توی آشپزخونه رفته بودن.
آروم در گوش الناز که داشت مثل قحطی‌زده‌ها میوه می‌خورد گفتم:
- این دوتا گوریل(فرزین و ایلیا)ناجور نیش‌شون بازِ.
الناز پوست موزش رو روی باقی پوست‌های میوه‌ی که خورده بود گذاشت و خیره‌ی اون دوتا شد و پچ زد:
- اره تا لوزالمعده شونم معلومه باید سر از کارشون در بیاریم.
اشاره‌ی به بشقاب توی دستش کردم و گفتم:
_ اول اون کوه آشغال رو بزار روی میز تا بریم، مگه توی خونه‌تون قحطی اومده که مثل خرس داری می‌خوری.
با حرص بشقاب رو گذاشت رو میز و حین بلند شدن از روی میل نیشگونی از دستم گرفت که صورتم توی هم رفت.
به همراه الناز بالای سرشون ایستادیم. اون قدر غرق گوشی بودن حواس‌شون به ما نبود.
چشم‌های من و الناز بخاطر چیزی که دیدیم گرد شد و به هم دیگه نگاه کردیم و ریز خندیدیم. فکر نمی‌کردم این دوتا هم از این شیطنت‌ها بکنند. داشتند با یک پسر چت می کردن جالبیش این‌جاست که پسرِ فکر می‌کرد داره با دختر چت می‌کنه.
پسرِ نوشته بود:
_ عجقم، نمی‌دونی چه قدر بی‌تاب دیدنتم، بیا فردا هم رو ببینیم.
فرزین در جوابش تایپ کرد:
_ آقاییم منم خیلی دوست دارم ببینمت؛ ولی پدرم خیلی حساسِ اجازه نمیده، همین امروز می‌خواستم برم خونه‌ی دوستم وقتی فهمید سیاه و کبودم کرد.
من و الناز می‌خواستیم از خنده منفجر بشیم.
همین که پیام رو ارسال کرد سرهاشون رو به هم کوبیدم که فریادشون بلند شد.
بابا و آقا پژمان حرف‌شون قطع شد و نگاه‌شون به سمت ما برگشت. خاله الهه زودتر از مامان اومد و با نگرانی پرسید:
- چی شد؟
ایلیا، با حرص دهن گشادش رو باز کرد؛ قبل از این‌که بگه کار من بود آروم گفتم:
- اگه بگی من هم میگم داشتین چی کار می‌کردین.
هردو با خشم نگاهم کردن و حرف دیگه‌ی به خاله الهه گفتند. خاله و مامان وقتی خیالشون راحت شد به همراه به آشپزخونه برگشتند.
با الناز به اتاق من رفتیم. الناز خودش رو پرت‌کرد روی تخت و شروع کرد به بپربپر، نچ‌نچ دخترِ پاک خل شده.
با حرص و دست به سینه گفتم:
- هوی این‌جا اون باغ وحشی که ازش فرار کردی نیست.
چپ‌چپ نگاهم کرد و باز بپر‌بپر کرد، نه انگار نمی‌خواد آدم بشه. با فکری که به ذهنم اومد با خباثت به سمتش رفتم و لنگ درازش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم که با نشیمن‌گاه از روی تخت افتاد و جیغش بلند شد.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
962
نوشته‌ها
2,237
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,338
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #7
به من چه تقصیر خودش بود من روی تخت نازنینم حساسم، نیشم رو براش باز کردم که با دیدن خنده من جری‌تر شد و جیغ بلندتری کشید از جاش بلند شد و به سمتم هجوم آورد جیغ خفه‌ای کشیدم و پا به فرار گذاشتم. اون لحظه نمی‌تونستم نیشم رو کنترل کنم، با دیدن چهره‌ی اعصبانی الناز بیش‌تر باز می‌شد.
از پله‌ها پایین اومدم و با جیغ گفتم:
- من رو از دست این وحشی نجات بدین،کمک من هنوز جوونم آرزو دارم نمی‌خوام به دست این بمیرم.
همین که نزدیک بقیه شدم از پشت پیرهنم رو گرفت و با اون ناخن‌های مثل بیلش به جونم افتاد، نیشگون‌های دردناکی می‌گرفت که مطمنم جاشون کبود می‌شد.
همین‌طور که سعی داشتم از دستش خودم رو رها کنم با پا زدم به زانوش و گفتم:
- آخ ولم کن گاو وحشی من که پارچه‌ی قرمز نیستم این‌طور رَم کردی.
با این حرفم همه از خنده ترکیدن.
ماشاللّه این هم از خانواده، جای این‌که من رو از دست این وحشی نجات بِدن انگار اومدن سیرک که فقط می‌خندن، یا شاید هم ما براشون حکم جُک رو داشتیم.
با گاز محکم و دردناکی که از گونه ام گرفت جیغی کشیدم که ولم کرد و زبونی‌ برام‌ در آورد.
چشم غره‌ای بهش رفتم، من هم نامردی نکردم از جام بلند شدم موهاش رو گرفتم که اون هم همین کار رو با موهای من انجام داد.
بقیه وقتی دیدن ما از هم جدا نمی‌شیم اومدن از هم جدامون کردند و دوباره رفتند سر صحبت خودشون، مامان و خاله هم بعد از کلی چشم غره و نصیحت رفتند این وسط ایلیا به ما نگاه می‌کرد در گوش فرزین یک چیزی می‌گفت و با هم ریزریز می‌خندیدند.
الناز شال رو مرتبط کرد و با حرص گفت:
- الی، دلم می‌خواد برم فکشون رو پایین بیارم‌.
همون‌طور که چپ‌چپ نگاه اون دوتا عقب مونده‌ی ذهنی می‌کردم حرفش رو تأیید کردم و گفتم:
- یک بلایی سر این ایلیا بیارم.
من و الناز همیشه همین‌طور بودیم‌ با هم شیطنت و دعوا داشتیم؛ ولی هیچ وقت باهم قهر نمی‌کردیم.
الناز تا فهمید نقشه‌ای دارم با چشم‌های ستاره بارون و نیش باز نگاهم کرد و پرسید:
- چه نقشه‌ای؟
نیشم رو باز کردم و نقشه‌ام رو گفتم‌ که الناز زیر خنده زد و منم با خنده به افق خیره شدم.
ایلیا و فرزین با دیدن خنده‌های ما یک نگاهِ کنجکاو به هم کردن.
ایلیا:
- اگه چیز خنده‌داری هست بگین ماهم بخندیم.
بعد گفتن این جمله با اون فرزین الاغ هرهر زیر خنده زدند که خنده‌هاشون بیش‌تر شبیه عرعر خر بود.
الناز قری به گردنش داد و دستش رو به سمت آجیل‌ها برد یک مشت برداشت و در جواب ایلیا گفت:
- برای بچه‌ها خوب نیست گلم.
برای در آوردن لج اون دوتا زیر خنده زدیم
اونا هم با حرص نگاه‌مون کردن. (ایش این‌قدر نگاه کنید تا چشم‌هاتون در بیاد).
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
962
نوشته‌ها
2,237
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,338
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #8
موقع غذا شد همه نشسته بودیم داشتیم غذا می‌خوردیم که گوشی ایلیا شروع کرد به زنگ خوردن با شنیدن صدای گوشیش با الناز پقی زیر خنده زدیم زنگ گوشیش صدای گوسفند بود، آخ از خنده داشتم جان به جان آفرین می‌شدم. بزرگ‌ترها با تأسف به ایلیا نگاه کردن و به خوردن‌شون ادامه دادن فرزین هم هرهر می‌خندید، ایلیا با خشم یک نگاه به الناز انداخت و آروم با تهدید گفت:
- خونه که می‌ریم.
و یک نگاه با خشم به من هم انداخت و با آرنج توی پهلوی فرزین زد که به سرفه افتاد ایلیا بدون توجه به سرفه‌هاش رفت که گوشیش رو جواب بدهد. مامان یک لیوان آب دست فرزین داد و چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
- آروم‌تر غذا بخور.
چهره فرزین دیدنی بود، فرزین تا اومد جوابش رو بده که صدای فریاد ایلیا همه رو شوکه کرد.
همه مشکوک به ما دوتا که از خنده سرخ شده بودیم نگاه کردند که گفتم:
- به ما چه پسر گنده از مارمولک پلاستیکی ترسیده‌.
یه مارمولک پلاستیکی داشتم که توی کفش ایلیا گذاشته بودمش.
همه زدن زیر خنده؛ ولی مامان داشت با چشم‌هایش نقشه قتلم را می‌کشید.
بعد غذا شستن ظرف‌ها رو به عهده‌ من و الناز دادند ما دو نفر هم برای این‌که جلوی ایلیا آفتابی نشیم به بهانه ظرف شستن توی آشپزخانه موندیم و بعد از این که ظرف‌ها رو شستیم روی صندلی‌های میز ناهارخوری نشستیم و درمورد کل دوست و آشنا صحبت کردیم و مثل اسب می‌خندیدیم.
خانواده خاله؛ بالأخره قصد رفتن کردند موقع رفتن‌شون ایلیا طوری نگاهم می‌کرد که شلوار لازم می‌شدم.
‌***
صدای زنگ ساعت روی مخم بود؛ ولی حس بیدار شدن نداشتم. (زینگ‌ زینگ...) درد و زینگ کوفت و زینگ زهرمار و زینگ...
با حرص بیدار شدم ساعت رو از روی عسلی برداشتم و محکم پرتش کردم روی زمین که صداش خفه شد.
آخیش بالأخره صداش قطع شد، دوباره گرفتم خوابیدم نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که بیدار شدم. خواستم به ساعت نگاه کنم ببینم ساعت چنده؟که دیدم جسد ساعت افتاده روی زمین و دل و روده‌اش پخش اتاقِ؛ روحش شاد صدای نکره‌ای داشت این آخری‌ها زیادی روی مخ بود.
 

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
962
نوشته‌ها
2,237
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,338
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #9
به دستشویی رفتم؛ بعد از انجام عملیات و شستن صورت و مسواک زدن بیرون آمدم.
گوشی‌ام را برداشتم نگاهی به ساعت انداختم ساعت سه عصر را نشان می‌داد عجیبِ کسی بیدارم نکرده.
از سوت و کور بودن خانه معلوم بود کسی نیست اگر فرزین یا مامان خونه بودن نمی‌ذاشتن تا این موقع بخوابم چه بهتر یک دل سیر خوابیدم.
رفتم توی اتاق نشیمن؛ ولی خبری از کسی نبود حدسم درست بود کسی نبود رفتم آشپزخانه دیدم یاداشتی به در یخچال چسبیده بود.
"ما رفتیم خونه عمه‌ات تا شب نمی‌یایم بیدار شدی غذای دیشب مونده گرم کن بخور"
پوکر به یاداشت نگاه کردم؛ بعد توی دستم مچاله‌اش کردم توی سطل انداختمش، غذای دیشب را گرم کردم و خوردم؛ بعد رفتم چند تا فیلم نگاه کردم تمام که شد نگاهی به ساعتی که توی اتاق نشیمن بود انداختم ساعت پنج بود، به اتاقم رفتم و جسد ساعت را جمع کردم توی سطل انداختمج کنار در اتاقم تصمیم گرفتم برم دوردور، زنگ زدم به بیتا و الناز آماده شن برم دنبال‌شان.
یه مانتو کوتاه شیری رنگ که قسمت جلویش جیب داشت با شلوار ستش که آن هم شیری رنگ و نود سانتی بود شال قهوه‌ای‌ام را هم پوشیدم .
کیف خوش‌گل سفیدم را برداشته و گوشی و کارات عابربانکم را داخلش گذاشتم، سویچ ماشینم را برداشتم، کفش‌های اسپرت سفیدم را پوشیدم و سوار ماشین شاسی بلندِ خوش‌گلم شدم و به سمت خانه نگار حرکت کردم.
درِ خانه‌شان نگه داشتم که در باز شد و بیتا با ناز سمت ماشین آمد (مشخصات بیتا:چشم‌های مشکی،پوست گندمی،موهای مشکی، بینی قلمی،لب‌های قلوه‌ای) در را باز کرد نشست و با عشوه خرکی گفت:
- سلام جیگر چه‌طوری نفسم.
از طرز صحبتش چندشم شد.
 
آخرین ویرایش:

CANDY

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
انجمندار
بخشدار
مدیر
رصد کننده
طراح
تدوینگر
نام هنری
Minok
بخشدار
- امور فرهنگی
مدیر
تدوین+میکس+بازرس
شناسه کاربر
3457
تاریخ ثبت‌نام
2022-11-23
آخرین بازدید
موضوعات
962
نوشته‌ها
2,237
راه‌حل‌ها
26
پسندها
3,338
امتیازها
436
سن
19
محل سکونت
جنگل‌متروکه‌افکار(:

  • #10
- زهرمار جمع کن خودت رو من و با دوست پسرهات اشتباه گرفتی عنترخانم.
دوباره همان بیتای خل و چل شد چشم غره‌ای به من رفت گفت:
- درد، کثافتِ میمون لیاقت نداری با محبت باهات صحبت کنم‌.
جوابش را ندادم و پایم را گذاشتم روی گاز و بیتا هیجان‌زده جیغی کشید.
پنج مین بعد درِ خانه‌ی الناز این‌ها بودم، درِ خانه‌شان ایستاده بود و سرش پایین بود تک بوقی زدم که دو متر هوا رفت حتماً فکر کرده بود پسری مزاحمش شده چون با حرص برگشت سمت ما و دهنش را باز کرد خواست فحش بدهد که با دیدن نیش باز ما دوتا دهنش بسته شد و آمد نشست و درِ ماشین را محکم بست.
_ هویی در ماشین خوش‌گلم رو داغون کردی.
چپ‌چپ نگاهم کرد و ظبط ماشین را روشن کرد و صدایش را زیاد کرد.
بیتا:
- سلامی هم بدی خوبه‌ها.
الناز با حرص گفت:
-‌ به بزرگی خودت ببخش عشقم.
به سمت پاساژ حرکت کردم. سه نفری با آهنگ بلندبلند می‌خواندیم بیتا و الناز به همراهِ خواندن قر هم می‌دادن اگر شیشه‌ها دودی نبود الان گرفته بودن‌مان؛بعد از یک‌ساعت که توی ترافیک بودیم؛ بلاخره به پاساژ رسیدیم.
سه نفری کنار هم راه می‌رفتیم الناز هر چیزی که می‌دید می‌خرید من هم چند دست مانتو و شال خریدم بیتا هم لوازم آرایشی خرید؛ بعد از این‌که خریدهایمان تمام شد به شهربازی رفتیم و بعد از کلی بازی به رستوران رفتیم، غذایمان را که خوردیم به خانه‌یشان بردم‌شان‌ و خودم هم به خانه رفتم.
ماشین‌ را داخل پارکینگ بردم.
وارد خانه شدم. خریدهایم را انداختم روی مبل و خودم هم روی مبل سه نفره ولو شدم‌گوشیم را از توی جیب مانتوام برداشتم و شماره مامان راگرفتم.
بوق‌بوق...تماس قطع شد پوکر به صفحه گوشی نگاه انداختم.
به مهمانی رفتن یادشان رفت دختری هم دارن، نه‌ زنگی، نه چیزی، ایش.
خریدهایم را برداشتم و به اتاقم رفتم هر چی را که خریده بودم توی کمدم گذاشتم.
لباس‌هایم‌ را با یکی از شلوار کردی‌های بابا که یواشکی ازش کش رفته بودم با پیرهن قدیمی فرزین عوض کردم. الآن اگر مامانم من‌‌ را با این لباس‌ها می‌دید سکته می‌کرد؛ خب چه کنم؟ عاشق شلوار کُردی‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
382
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
276
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین