موقع غذا شد همه نشسته بودیم داشتیم غذا میخوردیم که گوشی ایلیا شروع کرد به زنگ خوردن با شنیدن صدای گوشیش با الناز پقی زیر خنده زدیم زنگ گوشیش صدای گوسفند بود، آخ از خنده داشتم جان به جان آفرین میشدم. بزرگترها با تأسف به ایلیا نگاه کردن و به خوردنشون ادامه دادن فرزین هم هرهر میخندید، ایلیا با خشم یک نگاه به الناز انداخت و آروم با تهدید گفت:
- خونه که میریم.
و یک نگاه با خشم به من هم انداخت و با آرنج توی پهلوی فرزین زد که به سرفه افتاد ایلیا بدون توجه به سرفههاش رفت که گوشیش رو جواب بدهد. مامان یک لیوان آب دست فرزین داد و چپچپ نگاهش کرد و گفت:
- آرومتر غذا بخور.
چهره فرزین دیدنی بود، فرزین تا اومد جوابش رو بده که صدای فریاد ایلیا همه رو شوکه کرد.
همه مشکوک به ما دوتا که از خنده سرخ شده بودیم نگاه کردند که گفتم:
- به ما چه پسر گنده از مارمولک پلاستیکی ترسیده.
یه مارمولک پلاستیکی داشتم که توی کفش ایلیا گذاشته بودمش.
همه زدن زیر خنده؛ ولی مامان داشت با چشمهایش نقشه قتلم را میکشید.
بعد غذا شستن ظرفها رو به عهده من و الناز دادند ما دو نفر هم برای اینکه جلوی ایلیا آفتابی نشیم به بهانه ظرف شستن توی آشپزخانه موندیم و بعد از این که ظرفها رو شستیم روی صندلیهای میز ناهارخوری نشستیم و درمورد کل دوست و آشنا صحبت کردیم و مثل اسب میخندیدیم.
خانواده خاله؛ بالأخره قصد رفتن کردند موقع رفتنشون ایلیا طوری نگاهم میکرد که شلوار لازم میشدم.
***
صدای زنگ ساعت روی مخم بود؛ ولی حس بیدار شدن نداشتم. (زینگ زینگ...) درد و زینگ کوفت و زینگ زهرمار و زینگ...
با حرص بیدار شدم ساعت رو از روی عسلی برداشتم و محکم پرتش کردم روی زمین که صداش خفه شد.
آخیش بالأخره صداش قطع شد، دوباره گرفتم خوابیدم نمیدونم چهقدر گذشت که بیدار شدم. خواستم به ساعت نگاه کنم ببینم ساعت چنده؟که دیدم جسد ساعت افتاده روی زمین و دل و رودهاش پخش اتاقِ؛ روحش شاد صدای نکرهای داشت این آخریها زیادی روی مخ بود.