. . .

در دست اقدام رمان افسانه‌ شهر راز| بانو کاف

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. معمایی
  4. طنز
نام رمان: افسانه‌ی شهر راز
نام نویسنده: بانو کاف
ژانر: تاریخی، عاشقانه، طنز، معمایی
ناظر: @لیانا مسیحا
خلاصه: هیچکس آن‌ها را به خاطر نخواهد آورد؛ آدم‌های قصه‌ی من، در جایی زندگی می‌کنند، که در هجوم دردهای زمان به فراموشی سپرده شده است. شهر راز!
مقدمه: شاید مرا نشناسی، اما من تو را بند به بند، واژه به واژه و حرف به حرف از بَرم، تو زیباترین و ناب‌ترین شعر دنیایی!
 
آخرین ویرایش:

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #21
پارت‌ نوزدهم

نمی‌خواستم خیلی خسته‌اش کنم، برای همین هم فقط ترتیب مقامات دربار رو بهش یاد دادم، بعد هم چندتا سوال ازش پرسیدم که مطمئن بشم همه رو خوب یاد گرفته.
یعنی یه بچۀ پنج‌ساله تونست ترتیب مقامات رو یاد بگیره، اون مایسا با بیست و سه سال سن و اون همه ادعا نتونست...
خلاصه کارم که تموم شد، همراه شاهدخت به محوطۀ عمارت رفتم که باهاش بازی کنم.
چشم‌هام رو با یه دستمال سفید بستم و سعی کردم پیداش کنم و بگیرمش، ولی وروجک خیلی زرنگ بود. مثل ماهی از تو دست آدم لیز می‌خورد و فرار می‌کرد!
حالا باز خوبه ندیمه‌ها بهم می‌گفتن که چه مانعی جلومه، وگرنه یا با سر می‌رفتم تو ستون، یا از پله‌ها می‌افتادم...
دست‌هام رو جلوی بدنم گرفته بودم و سعی می‌کردم از روی صدای خندۀ شاهدخت پیداش کنم، که دوباره صدای ندیمه‌ها بلند شد.
-‌ پله!
با احتیاط پام رو جلو گذاشتم و از پله‌ای که می‌گفتن پایین رفتم؛ صدای شاهدخت از سمت راست می‌اومد.
- باغچه!
دست‌هام رو تو هوا چرخوندم و وقتی شاخه‌های بوته‌های توی باغچه رو پیدا کردم ازش فاصله گرفتم؛ این‌بار صدا از رو به رو می‌اومد.
- گلدون!
یه کم خم شدم، آخه اندازۀ گلدون‌های مرمر تزئینی توی قصر تا زانوی یه آدم بالغه... گلدون رو رد کردم و باز هم گوش دادم؛ خیلی نزدیک بود، انگار درست جلوم وایساده بود!
با خوشحالی و سرعت جلو رفتم که همون لحظه صدای ندیمه بلند شد.
- شاه‌پور!
چی؟! چی گفت این؟
سرم رو به سمت صدای ندیمه چرخوندم که ازش بپرسم منظورش از «شاه‌پور» چیه، ولی تا بیام بفهمم چی شده با شدت به یه جسم سخت برخورد کردم.
دست راستم رو روی سر دردناکم گذاشتم و یه قدم به عقب برداشتم، که دامن بلندم زیر پام گیر کرد و چیزی نمونده بود بخورم زمین که دو تا دست گنده دور تنم حلقه شد...
شخصی که مانع افتادنم شده بود و هنوز نمی‌دونستم کیه کمکم کرد وایسم.
نه خودش رو دیده بودم و نه صداش رو شنیده بودم، ولی از روی اندازۀ دست‌هاش حدس زدم که یه مرده...
چه بوی نسترن قشنگی هم میده!
احتمالا از نگهبان‌های عمارته و همون کسیه که بهش برخورد کردم...
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #22
پارت‌ بیستم

چشم‌بند رو‌ محکم نبسته بودن، دست بردم و خیلی راحت از بالا درش آوردم.
موهای پر چین و شکنم رو پشت گوشم فرستادم، لبخند زدم و به شخصی که رو به روم بود نگاه کردم، تا ازش تشکر کنم؛ اما به محض اینکه دیدمش خشکم زد.
اون شخص، شاه‌پور کیان، جانشین فرمانروا بود!
ته دلم خالی شد، عجب گندی زدی آلما...
وای خدا! نکنه بده به جرم جسارت به جانشین فرمانروا اعدامم کنن؟
سریع یکی دو قدم عقب رفتم، زانو‌ زدم و به زمین خیره شدم.
- سرورم! باور کنین من قصد جسارت نداشتم، خواهش می‌کنم من رو ببخشید.
جلو اومد و نزدیکم وایساد. بعد از یه مکث کوتاه زانو زد تا باهام هم‌قد بشه.
دستش رو که بالا برد ناخودآگاه چشم‌هام رو بستم و منتظر یه کشیدۀ آبدار شدم، اما هر چی صبر کردم دردی احساس نکردم.
تا اومدم چشم‌هام رو باز کنم، حس کردم بازوهام رو گرفت و صداش مثل یه نسیم بهاری دلچسب توی گوشم پیچید.
- خواهش می‌کنم بلند شین آلما بانو! شما که از قصد این کار رو نکردین، چرا باید از شما عصبانی بشم؟
نفسم بند اومده بود، شاه‌پور اسم من رو از کجا می‌دونست؟
به زحمت آب‌دهنم رو قورت دادم، برای یه لحظه کوتاه سرم رو بالا بردم و لبخند کمرنگی که روی لب‌های قلوه‌ایش نشسته بود رو دیدم.
خیالم کمی راحت‌تر شد، اما هنوز هم معذب بودم.
سنگینی نگاه خدمتکارها لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و شاه‌پور هم انگار قصد نداشت بازوی من رو ول کنه.
بلند شدم تا از شر اون نگاه‌های خیره نجات پیدا کنم و خوشبختانه راهکارم موثر بود...
به محض اینکه وایسادم، بازوم رو‌ ول کرد و ازم فاصله گرفت.
نفس راحتی کشیدم، اما گردن بیچاره‌ام همچنان در عذاب بود.
نمی‌تونستم سرم رو بلند کنم، برای همین هر چند لحظه یه بار کمی تکونش می‌دادم که کمی از دردش کم بشه.
یه بار دیگه صدای نرم و مهربون شاه‌پور سکوت فضا رو شکست.
- برای آموزش آداب قصر به خواهرم به این‌جا اومدین؟
سر تکون دادم.
- بله سرورم!
ابرویی بالا انداخت و به دور و بر نگاه کرد.
- عجب، پس خواهرم‌ کجاست؟
از فرصت پیش اومده استفاده کردم و نگاهم رو دور و برم چرخوندم، تا هم از درد گردنم کم بشه و هم شاهدخت رو پیدا کنم.
اما خبری از شاهدخت نبود!
ای وای! این دفعه دیگه واقعا بدبخت شدم... این وروجک که الان همینجا بود، کجا رفت یهو؟
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
206
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین