. . .

در دست اقدام رمان افسانه‌ شهر راز| بانو کاف

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. معمایی
  4. طنز
نام رمان: افسانه‌ی شهر راز
نام نویسنده: بانو کاف
ژانر: تاریخی، عاشقانه، طنز، معمایی
ناظر: @لیانا مسیحا
خلاصه: هیچکس آن‌ها را به خاطر نخواهد آورد؛ آدم‌های قصه‌ی من، در جایی زندگی می‌کنند، که در هجوم دردهای زمان به فراموشی سپرده شده است. شهر راز!
مقدمه: شاید مرا نشناسی، اما من تو را بند به بند، واژه به واژه و حرف به حرف از بَرم، تو زیباترین و ناب‌ترین شعر دنیایی!
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #2
پارت اول

افرا:

گزارشم رو به بانوی اعظم تحویل دادم و به سمت اتاق استراحت رفتم،چشمم‌ که به اتاق استراحت افتاد، آه از نهادم بلند شد!
آخه این هم شانسه که من دارم؟ چرا باید با دشمن قسم خورده‌ام تو یه روز مسئول باشم!؟ حالا باز خوبه که من نوبت روزم و اون نوبت شب، وگرنه دوتایی قصر رو به آتیش می‌کشیدیم.
جلوی در اتاق استراحت وایسادم و نفس عمیقی کشیدم. سر و کله زدن با خدمه‌ی زبون نفهم آشپزخونه به اندازه‌ی کافی خسته‌ام کرده، حالا باید با مایسا هم کل کل کنم‌!
خواستم برم جلو که در اتاق باز شد و گلسار بیرون اومد؛ متعجب نگاهش کردم:
- تو هنوز نرفتی؟ نوبت روز که خیلی وقته تموم شده.
نگاه مغموم و ناراحتش رو به چشم‌هام دوخت و چیزی نگفت. همون نگاه برای شیرفهم‌ شدنم کافی بود.
- باز هم مجبورت کرده به جاش کار کنی؟
فقط سر تکون داد، اخم کردم و از شدت عصبانیت، دو طرف دامنم رو تو مشتم فشردم:
- دختره‌ی تنبل زورگو! دیگه کافیه! همین الان میرم همه چیز رو به بانوی اعظم میگم.
با ترس و لرز جلو اومد و دستم رو گرفت:
- نرو افرا! مایسا تهدیدم کرده، اگه به بانوی اعظم بگی...
نگاهم رو به چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش دوختم و اجازه ندادم جمله‌اش رو تموم کنه:
- باشه، ولی تو باید بری خونه. می‌دونم که حال خواهرت خوب نیست و باید پیشش باشی! من به جای تو به خدمه سر می‌زنم.
رنگ نگاهش عوض شد و لبخند زد:
- واقعا؟ خیلی ممنون افرا، خیلی ممنون.
لبخند زدم و سر تکون دادم.
برگشت تو اتاق و خیلی سریع لباس عوض کرد و رفت.
نفس عمیقی کشیدم، خب! این هم از این!
انگار امشب هم قرار نیست برم خونه.
مطمئنم پدرخونده نگرانم میشه، اما چاره‌ای نیست، باید مایسا رو ادب کنم!
حالا باز خوبه بهاره و هوا گرمه، وگرنه باید تا صبح روی محوطه‌ی قصر یخ می‌زدم...
آهی کشیدم، روبنده‌ی حریر مشکی رنگم رو بستم و راه افتادم سمت بخش نظافت، باید خدمتکارها رو می‌فرستادم سرکارهاشون.
داشتم از جلوی دفتر وزیر خزانه‌داری رد می‌شدم که دیدم نگهبان‌های دفتر وایساده خوابیدند!
رو به روشون وایسادم و دست به سینه شدم.
نگاهشون کن! خب دوتا مجسمه می‌گذاشتیم اینجا که خیلی بهتر بود، تازه خیلی هم خوشگل‌تر می‌شد!
شکم‌ها رو! همین‌جوری می‌خورن و می‌خوابن که انقدر چاق شدن دیگه...
لبخند خبیثی روی لبم نشوندم و جلوتر رفتم.
سر پست نگهبانی می‌خوابین، ها؟ الان ادبتون می‌کنم!
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #3
پارت دوم
رفتم جلو و به هرکدوم از نیزه‌هاشون یه لگد محکم زدم، هر دوشون با صدای بدی به زمین خوردن!
به حدی چاق بودن، که وقتی با زمین برخورد کردن زمین لرزید!
خودم رو به زحمت ننداختم و زدم زیر خنده.
صدای خنده‌ی من رو که شنیدن، سریع خودشون رو جمع و جور کردن و صاف وایسادن.
دست از خندیدن برداشتم و دست به سینه شدم.
- از کِی تاحالا نگهبان‌های قصر موقع نگهبانی می‌خوابن؟
نگهبانی که سمت راست وایساده بود اخم کرد:
- تو ما رو بیدار کردی؟
پوزخند زدم:
- مگه به جز من کس دیگه‌ای هم اینجا هست؟
اون یکی نگهبان با اخم نیزه‌اش رو به سمتم گرفت.
- دختره‌ی گستاخ، حقته همین‌جا شکمت رو پاره کنم!
با بی‌خیالی شونه بالا انداختم.
- هر کاری دوست داری بکن، فقط بدون بعدش به جرم قتل دختر وزیر خزانه‌داری اعدامت می‌کنن!
رنگ از رخ جفتشون‌ پرید.
سمت راستی خودش رو جمع و جور کرد و با تردید نگاهم کرد.
- تو... تو الان چی گفتی؟
با غرور سر بلند کردم و سعی کردم مثل مایسا پرافاده و خودپسند به نظر برسم.
- من مایسا فرخ هستم، دختر جناب فرخ، وزیر خزانه‌داری!
نیزه‌هاشون رو انداختن و جلوم زانو زدن، به زور جلوی خنده‌ام رو گرفته‌ بودم.
وقتی بانوی اعظم بشنوه مایسا تو کار نگهبان‌های قصر دخالت کرده و اینجوری باهاشون حرف زده حسابی عصبانی میشه...
بی‌صبرانه منتظرم واکنش مایسا رو ببینم!
شنیدن صدای نگهبان‌ها باعث شد به خودم بیام.
- ما رو ببخشید بانو!
اخم ظریفی روی پیشونیم نشوندم.
- باشه، می‌تونین بلند شین، ولی وای به حالتون اگه باز هم موقع مراقبت از دفتر پدرم بخوابین!
منتظر جوابشون نموندم و به راهم ادامه دادم.
اون شب به اسم مایسا تو کار اکثر بخش‌های قصر دخالت کردم، بعد هم یه گزارش ناقص و بد خط نوشتم و پایین تمام صفحه‌هاش نقاشی کشیدم.
یعنی دقیقا تمام کارهایی که بانوی اعظم به شدت ازشون بدش میومد رو انجام دادم.
و البته ناگفته نماند که خیلی هم بهم خوش گذشت!
بعد از اینکه گزارش رو کنار وسایل مایسا گذاشتم، به سمت خوابگاه بانوان دربار رفتم...
 
آخرین ویرایش:

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #4
پارت سوم

صبح روز بعد، بعد از خوردن صبحانه راهی تالار بانوان ارشد شدم.
علی رغم اینکه پدر خونده‌ام یکی از مقامات درباره، برای ورود به این تالار خیلی زحمت کشیدم.
نه فقط من، همه‌ی کسانی‌ که این جا هستن، برای رسیدن به این تالار زحمت کشیدن... همه به جز مایسا!
همه می‌دونن که تو هیچ کدوم از آزمون‌های سه گانه‌ی ورودی شرکت نکرده و به خاطر رابطه‌ی پدرش با خانواده‌ی فرمانروا اینجاست، اما کسی جرات نمی‌کنه چیزی بگه.
برای همین هم ازش خوشم نمیاد.
بگذریم...
فکر می‌کردم خواب موندم، اما خوشبختانه به موقع رسیدم.
دستی به لباس‌هام کشیدم و سر جام، توی ردیف اول و کنار آلما نشستم.
جوری غرق خوندن کتاب بود، که متوجه اومدن من نشد.
نمی‌دونم تو این سر و صدا چطور می‌تونه کتاب بخونه؛ ناسلامتی صد نفر آدم اینجان که نود و هشت نفرشون دارن با هم پچ پچ می‌کنن!
بالاخره سر بلند کرد و من رو دید.
- اومدی؟ فکر کردم خواب موندی.
لبخند زدم.
- خودمم همین فکر رو می‌کردم، اما مثل اینکه به موقع رسیدم. چی می‌خوندی؟
نگاهی به کتاب انداخت.
- آداب زندگی در قصر! صبر کن ببینم! نگو که یادت نبود امروز روز آزمون معاونته.
یادم نبود، اما برای این‌که از سرزنش‌هاش در امان بمونم، نیشم رو تا ته باز کردم.
- نه می‌دونستم، آماده هم هستم.
نگاهی بهم انداخت و با تاسف سر تکون داد.
- آره، دارم می‌بینم... انگار این دفعه مایسا برنده میشه.
اسم مایسا رو که شنیدم ناخودآگاه اخم کردم، اما وقتی یادم اومد دیشب چه کارهایی کردم، اخمم پاک شد و جای خودش رو به یه لبخند عمیق داد...
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #5
پارت چهارم


انگار آلما فهمید یه چیزی تو فکرمه، که نگاه موشکافانه‌اش رو به چشم‌هام دوخت.
- این دفعه دیگه چه بلایی سرش آوردی؟ نکنه باز هم سوسک ریختی تو وسایلش؟
لبم رو تو دهنم کشیدم و ابرو بالا انداختم. خواست چیزی بگه که بانوی اعظم وارد تالار شد.
زمزمه‌ها خوابید، همه سر جاشون وایسادن و تعظیم کردن.
زیر چشمی به چهره‌ی بانوی اعظم نگاه کردم، اخم روی صورتش رو که دیدم فهمیدم خبر کارهای دیشبم رو شنیده، اما حسم می‌گفت یه اتفاق دیگه هم افتاده...
انگار یه چیزی کم بود! یه ذره که دقت کردم فهمیدم چی...
هیچ‌کدوم از بانوان معاون همراهش نبودن!
ضربه‌ی آرومی به بازوی آلما زدم، متعجب نگاهم کرد. کمی به سمتش خم شدم و صدام و پایین آوردم.
- پس بانو مهرین و بانو درناز کجان؟
نگاه کوتاهی به بانوی اعظم انداخت.
- دیروز عصر که تو رفتی به بخش شمالی سرکشی کنی، بانو درناز سکته کردن، ولی دلیل غیبت بانو مهرین رو نمی‌دونم.
خواستم جوابش رو بدم، که صدای بانوی اعظم بلند شد.
- همون‌طور که می‌دونین امروز، روز آزمون معاونته، از بین بیست بانوی ارشدی که تو این تالار هستن، دو نفر به عنوان معاونین من انتخاب میشن تا در نبود من به امور بانوان دربار رسیدگی کنن، اما پیش از شروع آزمون باید مطلبی رو بهتون بگم... متأسفانه بانوی معاون درناز شب گذشته از دنیا رفتن؛ بانوی معاون مهرین هم به دلیل کسالت استعفا دادن... این یعنی به جای نمره‌ی معیار، دو نفری که نمره‌ی بالاتری بگیرن ارتقاء رتبه می‌گیرن. فهمیدین؟
صدای هر صد نفرمون تو تالار پیچید.
- بله بانو!
سری تکون داد و نشست، ما هم نشستیم و امتحان شروع شد...
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #6
پارت پنجم
مثل همیشه از آخر شروع کرد و این یعنی من و آلما و مایسا سه نفر آخر بودیم.
دیگه کم کم داشت خوابم می‌برد که صدام زد.
- افرا سام!
خودم رو جمع و جور کردم و به بانو نگاه کردم.
- بله بانو؟
کتابی که جلوش بود رو ورق زد و شروع کرد به سوال پرسیدن.
از من هم مثل بقیه پنج تا سوال پرسید که چهارتا رو درست جواب دادم، اما سر سوال پنجم کمی گیج شدم، که خوش‌بختانه به موقع درستش کردم.
بعد از من نوبت آلما بود، که خیلی مسلط و با آرامش به هر پنج سوال جواب داد.
و اما آخرین نفر، مایسا!
چنان با صدای بلند و رسا اولین سوال رو جواب داد که گفتم همه چیز تمومه و حتما نمره‌ی کامل رو می‌گیره.
خیلی از دخترها هم به خاطر تسلط زیادش براش دست زدن، ولی از اون‌جايی که جوجه رو آخر پاییز می‌شمرن و هنوز چیزی معلوم نبود سکوت کردم و چیزی نگفتم.
سر سوال دوم که مربوط به ترتیب رتبه‌ها بود شش رتبه رو جا به جا گفت و باعث خنده‌ی همه شد.
آخه کجای دنیا رتبه‌ی یه وزیر از سرپرست خدمتکارها پایین تره؟
سوال سوم رو هم کلا جواب نداد، موند دو سوال آخر که با کلی تردید جوابشون رو داد و آخر سر مشخص شد یکیش اشتباه بوده.
با تاسف به چهره‌ی سرخورده و عصبیش نگاه کردم.
دو هفته‌ی تمام گلسار‌ بیچاره‌ رو مجبور می‌کرد شب‌ها به جای خودش تو قصر بمونه، که بتونه برای این آزمون آماده بشه و این هم نتیجه‌اش!
بانوی اعظم بلند شد و به کاغذی که تو دستش بود نگاه کرد.
- خب، فکر می‌کنم همه‌تون می‌دونین دو نفر برتر کی هستن، اما طبق قوائد اسمشون رو براتون می‌خونم... نفر اول: آلما تارخ و نفر دوم: افرا سام! از همین لحظه شما دو نفر رو به عنوان معاونین خودم منصوب می‌کنم، دفتر کارتون از تالار بانوان به تالار مخصوص منتقل میشه و وظیفه‌تون نظارت بر کار بانوان ارشد و بقیه‌ی بانوان درباره...
با لبخند عمیقی به آلما که از خوش‌حالی در حال گریه کردن بود نگاه کردم.
من هم به خاطر ارتقاء رتبه‌ام خوشحال بودم، ولی نه به اندازه‌ی آلما. فقط کسی با شرایط اون می‌دونست رسیدن به چنین جایی درحالی که خانواده‌ات تو فقر و نداری غرق شدن یعنی چی! نفس عمیقی کشیدم و به میزم خیره شدم.
خانواده! کاش منم یه خانواده‌ی واقعی داشتم، نه این‌که منکر زحمات پدرخونده و مادرخونده‌ام بشم، نه!
ولی... گاهی دلم می‌خواد بدونم کی هستم پدر و مادر واقعیم چه شکلی بودن...
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #7
پارت ششم

جلوی آینه وایسادم و با لبخند به لباس سرخ و سفیدم نگاه کردم.
شکلش با لباس‌های بانوان دربار فرق چندانی نداشت، چیزی که این لباس رو خاص می‌کرد رنگش بود!
طبق قانون درجه و رتبه‌ی بانوان دربار با رنگ لباسشون مشخص میشه‌..‌.
پایین‌ترین درجه سفیده، بعد از اون صورتی و سفید، بعد هم قرمز و سفید و در آخر قرمز خالص.
دست از خیره شدن به خودم برداشتم و با قدم‌های آروم به سمت در اتاق رفتم.
می‌دونستم که همه‌ی بانوان دربار پشت در اتاق جمع شدن، که من رو با این لباس ببینن و بهم تبریک بگن... همه به جز مایسا!
ترجیح دادم وقتم رو با فکر کردن به اون دختر از خود راضی تلف نکنم و به جاش از موفقیت جدیدم لذت ببرم.
همین که از اتاق خارج شدم دوره‌ام کردن و شروع کردن به تعریف و تمجید...
می‌دونستن که موفقیت من، به نفع اون‌ها هم هست. چون با سخت‌گیری و زورگویی به شدت مخالف بودم و اجازه نمی‌دادم مایسا اذیتشون کنه.
مشغول حرف زدن با دخترها بودم، که متوجه ورود آلما شدم.
مثل همیشه زیبا و برازنده به نظر می‌رسید، چقدر این رنگ بهش میومد!
با لبخند عمیقی به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.
- وای آلما چقدر این لباس بهت میاد، خیلی خوشگل شدی!
ریز ریز خندید و به سر تا پام نگاه کرد.
- نه به اندازه‌ی تو! خوشحالم که قراره با تو کار کنم، نه مایسا.
نیشم‌ رو تا ته باز کردم و خواستم جوابش رو بدم که صدای یکی از دخترها بلند شد.
- بانو آلما! بانوی اعظم گفتن به تالار مخصوص برین تا حکم‌تون رو از ملکه بگیرین!
آلما با لبخند سر تکون داد و به من نگاه کرد.
- بریم؟
تند تند سر تکون دادم و جلوتر راه افتادم...
 
آخرین ویرایش:

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #8
پارت هفتم

اونقدر هیجان داشتم که فاصله‌ی بین تالار بانوان تا تالار مخصوص رو تقریبا دویدم.
چند لحظه بیرون تالار وایسادم که نفسم جا بیاد و آلما هم بهم برسه.
آروم که شدم، دستی به لباسم کشیدم و کنار آلما ایستادم، خدمتکار که دید هر دومون هستیم خیلی آروم در تالار رو باز کرد و ورودمون‌ رو اعلام کرد.
بعد از اینکه اجازه‌ی ورودمون‌ صادر شد، با قدم‌های آروم و شمرده وارد تالار شدیم.
سقف آینه‌کاری شده و دیوارهای حکاکی شده با طرح گل و مرغ... این‌جا همونقدر که خدمتکارها می‌گفتن زیبا و رویاییه!
دست از دید زدن تالار برداشتم و حواسم رو دادم به بانوی اعظم و ملکه، که به ندرت از اقامتگاهش بیرون می‌اومد.
البته بیرون می‌اومد، ولی پیش ما نمی‌اومد.
همون‌طور که آموزش دیده بودیم، تو پنج قدمی ملکه ایستادیم و تعظیم کردیم.
ملکه با لبخند نگاه‌مون کرد و سر تکون داد.
- راحت باشین!
بله بانویی گفتیم و صاف ایستادیم، از برق نگاه بانوی اعظم مشخص بود که خیلی ازمون راضیه و همین باعث می‌شد بیشتر ذوق کنم.
شنیدن صدای ملکه حواسم رو از بانوی اعظم پرت کرد.
- هر دوی شما برازنده و زیبا هستین، خوشحالم که چنین دخترهایی قراره به امور بانوان دربار نظارت کنن.
لبخند زدم.
- شما لطف دارین بانو.
لبخند عمیقی روی لبش نشست، آروم از جاش پاشد و دوتا توماری که روی میز بودن رو برداشت.
جلومون وایساد و تومارها رو به طرفمون گرفت.
- این حکم انتصاب شماست! از این به بعد هردوی شما نماینده‌های رسمی من و ملکه‌ی مادر هستین!
درحالی که سعی می‌کردم لرزش دست‌هام رو کنترل کنم، تومار رو گرفتم و بازم تعظیم کردم.
بانوی اعظم هم قدمی به جلو برداشت و کنار ملکه ایستاد.
- از اونجایی که معاونین قبلی خیلی ناگهانی از اینجا رفتن، کارهای نیمه تمام زیادی داریم که باید بهشون رسیدگی بشه... پس وقتی برای استراحت نمی‌مونه، برین و کارتون رو شروع کنین!
آلما تومار رو تو دستش فشرد و به بانوی اعظم خیره شد.
- نگران نباشین، خیلی زود به همه‌شون رسیدگی می‌کنیم.
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #9
پارت هشتم
باهم از تالار خارج شدیم و به سمت اتاق کار جدیدمون رفتیم.
می‌دونستم که کار تو تالار مخصوص خیلی سخت‌تر از کار تو تالار بانوان درباره، ولی خب اینکه بتونم کار کنم و تقریبا به اندازه‌ی پدرخونده‌ام حقوق داشته باشم بهم حس قدرت می‌داد.
به محض ورود به اتاق با یه کوه گزارش تایید نشده و لیست کار مواجه شدیم.
آهی کشیدم و به آلما نگاه کردم.
- بهتره تقسیم کار کنیم، تو به گزارش‌ها برس و من به تخلفات، ظهر که شد جامون رو عوض می‌کنیم.
لبخند زد و سر تکون داد، می‌دونست کارهای عملی رو خیلی دوست دارم؛ برای همین هم اعتراض نکرد.
لیست کارها رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم.
دوتا بازجویی، سه تا توبیخ به خاطر گزارش ناقص و آموزش آداب قصر به شاهزاده کیادخت.
چه روزی بشه امروز!
لیست رو تو دستم فشردم و با شوق و ذوق از اتاق خارج شدم.
اول به تالار بانوان رفتم، چون راهش نزدیک‌تر بود.
سه تا از دخترها باید به خاطر کوتاهی تو نوشتن گزارش توبیخ می‌شدن.
طبق قانون قصر، تنبیه بدنی برای بانوان دربار و خدمه‌ی زن ممنوع بود و باید بسته به اشتباهشون از حقوقشون کسر می‌شد و اضافه‌کاری می‌کردن.
همون طور که انتظار داشتم، اولین کسی که اسمش رو به عنوان خطاکار بهم دادن مایسا بود.
با اخم بهش نگاه کردم و رو به روش ایستادم.
- تو این ماه این شیشمین باریه که تو نوشتن گزارش کوتاهی می‌کنی...‌ چرا قوانین رو نادیده می‌گیری؟
پوزخندی زد و دست به سینه شد.
- من مایسا فرخم! دختر جناب فرخ و نوه‌ی برادر ملکه‌ی مادر! فکر نکن حالا که ارتقاء رتبه گرفتی ازت می‌ترسم. من هرگز به بی‌سر و پایی مثل تو جواب پس نمی‌دم.
متقابلاً پوزخند زدم و ابرو بالا انداختم.
- اول اینکه همه‌ی بانوان دربار تو رو می‌شناسن و می‌دونن کی هستی، پس لازم نیست خودت رو معرفی کنی، دوم اینکه من ارتقاء رتبه نگرفتم که تو ازم بترسی، ارتقاء رتبه گرفتم چون لیاقتش رو داشتم! و سوم اینکه علاوه برکسری حقوق به خاطر کوتاهی تو نوشتن گزارش، به خاطر سرپیچی از قوانین و توهین به مافوقت باید یه هفته تو بخش شستشوی لباس اضافه‌کاری کنی.
صدای پچ پچ بقیه بلند شد.
با لبخند پیروزمندانه‌ای به چهره‌ای سرخ‌شده‌ی مایسا نگاه کردم و قدمی جلو رفتم.
- به نفعته سعی نکنی از کسی کمک بگیری یا کسی رو مجبور کنی به جات کار کنه، وگرنه با شخص ملکه و بانوی اعظم طرفی، می‌فهمی که چی می‌گم؟
 

بانو کاف

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
بانو کاف
شناسه کاربر
1393
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-18
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
29
پسندها
109
امتیازها
93
محل سکونت
کرمان

  • #10
پارت نهم

از شدت خشم چنان دندون‌هاش رو روی هم می‌سابید، که صدای تیریک تیریکشون رو از چند قدم اون طرف‌تر هم می‌شد شنید!
اهمیتی به چهره‌ی عصبانیش ندادم و به دو نفر دیگه نگاه کردم. معلوم بود که با خاطر سخت‌گیریم با مایسا حسابی ازم ترسیده بودن.
نفس عمیقی کشیدم و با سر بهشون اشاره کردم.
- شما دوتا! چون بار اولتون بود فقط از حقوقتون کم میشه. می‌تونین برین.
تعظیم کردن و تقریبا فرار کردن.
با لبخندی سرشار از رضایت، به سمت اتاق بازجویی حرکت کردم، دو تا از خدمتکارها رو به خاطر کارهای مخفیانه و احتمال جاسوس بودن دستگیر کرده بودن و این وظیفه‌ی من بود که بفهمم جاسوس هستن یا نه.
بعد از مطالعه‌ی گزارش نگهبان‌ها و شنیدن حرف‌هاشون، وارد اتاق اول شدم و به دختری که پشت میز نشسته بود و مثل بید می‌لرزید نگاه کردم.
صورتش خیس اشک بود و کاملا مشخص بود که خیلی ترسیده...
لبخند کمرنگی زدم و‌ رو به روش نشستم.
- اسمت چیه؟
از جا پرید و گیج و منگ نگاهم کرد. آهی کشیدم و بدون ذره‌ای تغییر تو لحن و حالت صورتم، حرفم رو تکرار کردم:
- پرسیدم اسمت چیه؟
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید.
- فرانه!
سری تکون دادم و کمی روی صندلی جا به جا شدم.
- طبق اطلاعات اداره‌ی خدمه، تو تو قسمت غربی کار می‌کنی، اما نگهبان‌ها تو قسمت جنوبی و جلوی دفتر وزرات دفاع دستگیرت کردن... اونجا چیکار داشتی؟
بغضش ترکید، شروع به گریه کردن کرد و همزمان بریده بریده برام توضیح داد:
- باور... کنین... من... جاسوس... نیستم... من...‌ تازه استخدام... شدم... قصر... رو... خوب نمی‌شناسم... گم شده بودم... خواستم برگردم... به محل استراحت خدمه... که سر از اونجا در آوردم... و دستگیر شدم.
نفس عمیقی کشیدم و به زبان سومانی(کشور همسایه) زمزمه کردم:
- اون یکی که نبود، اینم که نیست... پس من اطلاعات رو از کی بگیرم؟ جناب مانی(وزیر اعظم سومان) حتما عصبانی میشن...
همزمان زیر چشمی کابان رو زیر نظر داشتم، با کنجکاوی نگاهم می‌کرد و این نشونه‌ی خوبی بود.
آهی کشیدم، پاشدم و به سمت در اتاق راه افتادم که یهو...
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
206
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین