. . .

متروکه رمان آغوش خیالی | زهرا سرابی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
6tm7_img-20210415-wa0005.jpg

نام رمان: آغوش خیالی
ژانر: عاشقانه
نویسنده: زهرا سرابی

خلاصه
دلم تنگ است؛ برای کسی که نمی‌شود او را خواست، نمی‌شود او را داشت، فقط می‌شود سخت برای او دلتنگ شد؛ و در حسرت آغوشش سوخت.
من دختری هستم از تبار لیلی، پس محکومم به عاشقی از جنس جنون.
و تو ای جانان من؛ وقتی که مجنون می‌شوی لیلی شدن را کم می‌آورم.
آوای دلت را با کدامین ساز عاشقی می‌شود نواخت؟
بند بند وجودم تار می‌شود، دلم به لرزه می افتد،
لیلی شده‌ام؟




مقدمه
ثانیه‌ای نیست که نشود به تو اندیشید؛
وقتی می‌خندم،
وقتی می‌گریم،
وقتی قدم می‌زنم،
در ذهن و قلبم هک شده‌ای
ای یار شیرین!
دیوانگی بدون تو بی‌معناست
ای‌ عشق دوست داشتی!
من از عشق به جنون رسیده‌ام...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #61
پارت پنجاه و نه
روی اُپن خونه جدید نشستم و مثل نامادری سیندرلا به کارگرهای فلک‌زده نگاه می‌کنم و منتظرم کوچک‌ترین خط‌وخَشی به جهیزیه قشنگم بندازن.
سیب گنده رو گاز می‌زنم، شال زرشکی رنگم رو مثل اَمامه به سرم پیچیدم و با پیراهن مردانه مشکی رنگ منتظرم تمام وسایل رو بالا بیارن و بی‌افتم به جونشون و به صلیقه خودم بچینمشون.
آخرین باکس رو که زمین می‌زارن ارمیا با شربت آلبالو ازشون پذیرایی می‌کنه. با بسته شدن در مثل وحشی‌ها پایین می‌پرم و سعی می‌کنم بفهمم باید از کجا شروع کنم،
دستم رو سمت تابلو فرش می‌برم که ارمیا بی‌هوا از پشت بغلم می‌کنه، ب×و×س×ه‌ی شیرینی به شونه سمت راستم می‌زنه و لب‌های داغش رو به گوشم می‌چسبونه. صدای کوبش قلب بی‌قرارش رو حس می‌کنم و پیچیدن صدای مردانه‌اش توی خونه‌مون خوشی من رو چند برابر می‌کنه:
‐ من چه‌طوری بیست و هفت سال بدون تو زندگی کردم؟!
با تموم شدن حرفش قهقه بلندی سر میدم، خنده‌ای ناب که از حال خوشم سرچشمه گرفته.
به سمتش برمی‌گردم و دست‌هام رو پشت گردنش قفل می‌کنم و انقدر نگاهش می‌کنم که زنگ در به صدا درمیاد. پوف کلافه‌ای می‌کشه و سریع روی چشم‌هام ب×و×س×ه می‌زنه و به سمت در حرکت می‌کنه.
ساناز با نفس نفس میاد و به محض رسیدن به سمت دستشویی حرکت می‌کنه، نیما و غزل با سروصدا وارد میشن ولی همه حواس من پِی دختری رنگ‌ورو رفتس که توی سرویس در حال عُق زدنه. غزل محکم بغلم می‌کنه و شروع می‌کنه به چرت و پرت گفتن، کلافه نگاهش می‌کنم که هیبت تنومند آرسام و می‌بینم، بی‌دلیل وحشت تمام وجودم رو می‌گیره و از چشم‌های آبی رنگش به شدت حراس دارم. حلقه شدن دست‌های ارمیا مساوی میشه با سلام بلند آرسام، آب دهنم رو قورت میدم و به زور سلام زیر لبی میدم.
نیما مثل خاله‌زنک‌ها دور تا دور وسایل می‌چرخه و از سلیقه من ایراد می‌گیره و ارمیا در حالی که به بچه‌ها شربت تعارف می‌کنه به دیوانگی‌های نیما می‌خنده.
ساناز بی‌حال به جمع‌مون اضافه میشه و با چشم به دنیال آرسام می‌گرده که به محض دیدنش نگاه معنا داری بینشون ردو بدل میشه که منو به شک می‌ندازه.

با غزل سَرِ دیزاین اتاق به نتیجه نمی‌رسیم، چهار ساعت تمام مشغول کار هستیم و همه زیر سلطه من کار می‌کنن به جز غزل خانوم که حرف حرفِ خودشه.
‐ غزل جان فک کنم این‌جا قرارِ خونه من باشه که تو داری خودتو می‌کشی.
بی‌توجه به حرف من دوباره جای تابلو رو عوض می‌کنه و طبق معمول آدامس گنده‌ای توی دهنشه و هر چند ثانیه یه بار بادش می‌کنه حرکتی که من ازش متنفرم. چشم‌های خمارش رو لوچ می‌کنه و بلند داد می‌زنه:
‐ شادوماد! پس چی‌شد پیتزا؟ زنتم که همش غُر می‌زنه.
ارمیا با لبخند وارد میشه و میگه:
‐ غُر بزنه یا نزنه، من دربست چاکرشم هستم.
غزل الکی ادای عُق زدن رو درمیاره که هم‌زمان سه‌تامون می‌خندیم و از اتاق خارج می‌شیم، نگاهم به گلدون بزرگم می‌افته که کنار پنجره گذاشته بودمش ولی حالا توی کنج دیوار قرار گرفته مطمعناً کارِ غزلِ، فضول خانوم فکر کرده خونه خودشه هر کاری می‌خواد انجام میده.
سمت ساناز میرم و با لحنی مظلوم میگم:
‐ ساناز میشه کمکم کنی جای گلدون و عوض کنم؟
دست‌پاچه میشه و با مِن مِن میگه:
‐ ام… خب… باشه.
هردو سمت گلدون می‌ریم، من سمت راست می‌ایستم و ساناز سمت چپ تا می‌خوایم گلدون و بلند کنیم صدای آرسام شوکه‌مون می‌کنه:
‐ چه غلطی می‌کنی؟
با چشم‌های سرخ و عصبانی به ساناز نگاه می‌کنه، سردرگم سرجام خشک میشم مگه چه اشکالی داره؟ واقعا از حرکات مشکوک‌شون چیزی نمی‌فهمم.
آستین پیراهن مشکی رنگش رو تا می‌زنه و گوشه گلدون و می‌گیره و با هم بلندش می‌کنیم، معذب باهاش همراه میشم و سعی می‌کنم به چشم‌هاش نگاه نکنم.
با صداش به خودم میام:
‐ کجا بزاریمش؟
با سر به کنار پنجره اشاره می‌کنم، موقع گذاشتن گلدان روی زمین گردنش خم میشه و گردنبند نقره‌ای رنگش بیرون می‌افته. نوشته‌های عجیبش ذهنم رو درگیر می‌کنه و به یادم میاره که چقدر این گردنبند آشناس. پوزخندش باعث میشه از گردنبندش چشم بردارم و به دو گوی آبی رنگ مرموز نگاه کنم.
این گردنبند و کجا دیدم؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #62
پارت شصت

با هیجان سوار ماشین میشم و نفس عمیقی می‌کشم، دسته کیفم رو محکم فشار میدم. ضربان قلبم انقدر بالاست که هر لحظه امکان داره از قفسه سینم بزنه بیرون.
ارمیا بی‌صدا دست‌ِ یخ‌زده‌ام رو محکم می‌گیره و مثل تمام عاشقانه‌ها ب×و×س×ه‌ای نرم بهشون می‌زنه آرامشی شیرین از بندِانگشتم به تمام وجودم سرریز میشه.
عینک آفتابی
پیراهن سرمه‌ای
موهای نرم و حالت‌دارش جوری منقلب‌ام می‌کنه که بدون فکر به پشت فرمون بودنش محکم بغلش می‌کنم، دست‌هام رو دور کمرش حلقه می‌کنم و صورتم روی بازوی تنومندش قرار می‌گیره. از ته دل نفس عمیق می‌کشم و با خودم زمزمه می‌کنم:
داشتن این مرد، می‌ارزد به تمام دنیا.
معلومه انتظار این حرکت و نداشته، دست چپش رو از روی فرمون برمی‌داره و موهای بیرون ریخته‌ام رو لمس می‌کنه و با صدای جذابش میگه:
‐ یعنی من لیاقت تورو دارم؟!
متحیر از حرفی که شنیدم سرم رو از روی بازوش برمی‌دارم و متعجب نگاهش می‌کنم، کلافه دستی به پیشونیش می‌کشه و ادامه میده:
‐ قول بده حتی واسه یه ثانیه، حتی یه لحظه‌، منو بدون یاس نزاری.
با چشم‌های اشکی پلک‌هام رو از خوشی به نشانه موافقت می‌بندم، دست راستم رو محکم می‌گیره و با لحنی شاکی و بامزه میگه:
‐ یاس یه امروز و دست‌هات و از دست‌هام جدا نکن، همش می‌ترسم قبل عقد ازم بگیرنت.
طنزی تلخ
طنزی آمیخته به تلخی و همچنان شیرینی.
هردو با خنده از این سخن به ظاهر شوخی استقبال می‌کنیم ولی خدا می‌دونه توی قلب‌هامون چه‌خبره.

جلوی آرایشگاه ماشین و نگه‌می‌داره، قراره بهترین دوست ریماجون به هردومون رسیدگی کنه. ارمیا عینکش و به موهاش می‌زنه و دقیق نگاهم می‌کنه بدون زدن یک پلک، با تعجب دستم رو جلوی چشم‌هاش تکون میدم و با خنده میگم:
‐ خشک شدی؟
‐ نه، دارم تصویرت رو ذخیره می‌کنم واسه چند ساعتی که ازم دوری.
با صدای ناز‌ داری می‌خندم که تک خنده جذابی روی لبش جا خشک می‌کنه، دست‌هاش رو از هم باز می‌کنه و با بستن چشم‌هاش و تکون دادن نوک انگشت‌هاش ازم دعوت می‌کنه به ضیافت فراموش نشدنی آغوشش و من چه زیبا استقبال می‌کنم از این مکان امن و خوشبو.
سرم که روی سینه‌اش قرار می‌گیره ب×و×س×ه‌ای ناب به موهام می‌زنه و میگه:
‐ برو عزیزم دیرت میشه، ولی رسیدی قبل این‌که در رو برات باز کنن چشم‌های خوشگلت رو ببند و منو به خاطر بیار بعد که در باز شد چشم‌هات رو باز کن، یه سوپرایز خوشگل برات دارم.
با هیجان میگم:
‐ چیه چیه؟
با انگشتش به نوک بینیم ضربه می‌زنه و میگه:
‐ اگه بگم که دیگه نمیشه بهش گفت سوپرایز خوشگلم.
با سر حرفش رو تایید می‌کنم و از ماشین پیاده میشم، قبل وارد شدن به عقب برمی‌گردم و ب×و×س×ه‌ای برای مرد دوست‌داشتنیم می‌فرستم. ب×و×س×ه‌ام رو با دستش می‌گیره و طبق عادتش می‌زاره روی قلبش.
سوار آسانسور میشم و همش به سوپرایز عجیب ارمیا فکر می‌کنم، دلم پر از آشوبه یعنی هیچ‌کدوم از خانوادم واسه امشب نمیان؟! چه عروس بی‌کس‌و کاری.
توی طبقه هفتم از آسانسور خارج میشم و طبق گفته ریماجون زنگ واحد صدوچهار رو می‌زنم.
حرف‌های ارمیا رو به‌خاطر میارم و چشم‌هام رو می‌بندم و به وجود زیباش فکر می‌کنم، از کنجکاوی زیاد در حال مُردَنَم که در باز میشه و من چشم‌هام رو باز می‌کنم. صحنه‌ای زیبا پشت پرده چشم‌هام رنگ می‌بنده، موهای زیتونی و زیباش که مثل همیشه دور شونه‌هاش افشون کرده به همراه چشم‌های بی‌قرارش.
لب‌های لرزانم به زور زمزمه می‌کنه:
‐ مامان!
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #63
پارت شصدویک

واقعا نفهمیدم.
نفهمیدم چه زمان از دردودل کردنم با مامان می‌گذره، تمام مدت کنارم نشست و با عشق به دختر کوچولوش نگاه می‌کرد. یه حس ناب بعد مدت‌ها دوری از عطر خوشبوی مادرانش سراسر وجودم رو احاطه کرده.
با صدای قشنگش چشم از آیینه می‌گیرم و به مادرانه‌هاش چشم می‌دوزم:
‐ کاش یوسف‌ام این‌جا بود تا می‌دید چه عروس قشنگی شدی.
از مروارید‌های غلتانی که روی گونه‌اش افتادن چشم می‌گیرم و به یاس توی آیینه چشم می‌دوزم، زیبایی بی‌نهایتی روی اجزای صورتم پرده انداخته. چشم‌های آرایش‌شده‌ای که هنوز هم میشه ازشون معصومیت رو خوند، موهای بلندم چنان زیبا به‌هم پیچیدن که مطمعن نیستم ارمیا بتونه ازم چشم برداره ولی؛ ولی جای خالی خانواده‌ام توی این روز مهم یه حفره بزرگ گوشه قلبم باز کرده که با اومدن مامان کمی مرهم برای این زخم آورد.
سعی می‌کنم از روزی که سال‌هاست آرزوش رو دارم نهایت لذت رو ببرم پس با نشاط فراوان سمت مامان میرم و با نوک انگشتم زخم روی پیشونیش رو لمس می‌کنم، با لبخند از این حرکتم استقبال می‌کنه و به تبعیت از همیشه که بابا این کار رو می‌کنه با دست تابی به موهای زیتونی موج دارش میده. با لب‌های رژ خورده‌ام لبخندی می‌زنم و میگم:
‐ بابا همیشه می‌گفت این زخم نشانه عشق زیادش به شماست.
مامان لبخند جذابی می‌زنه با یادآوری دلبری‌های بابا و با عشوه میگه:
‐ هشت سالم بود، داشتیم با بچه‌های عمو رحمان تو باغ بازی می‌کردیم اون موقع‌ها بابات ده سالش بود به قول خودش از همون بچگی دلباخته من بود. وقتی متوجه شده بود پسر خالمم همچین حسی بهم داره با هم قرار گذاشته بودن هر کی بتونه یه نشونه روی صورت فروغ جای بزاره که تا آخر عمر از بین نره، می‌تونه دوستش داشته باشه.
به این‌جای حرفش که می‌رسه مثل همیشه قهقه بلندی می‌زنه و با آب‌وتاب ادامه میده:
‐ روی تاب نشسته بودم که یوسف و محسن مثل یه شیر زخمی جلوم سبز شدن و تا بفهمم چی‌به‌چیه به سمتم سنگ پرتاب کردن، نمی‌دونستم از درد گریه کنم یا به فریاد‌های از خوشی بابات بخندم.
نفس عمیقی می‌کشه و چشم‌هاش رو به حلقه تک نگینم می‌دوزه و میگه:
‐ یاس، همه آرزوی بابات خوشبختی توعه قول بده انقدر خوشبخت بشی که هیچ‌وقت صدای گریه‌هات رو نشنویم.

با عشق سر تکون میدم و خودم رو توی آغوش مادرانش رها می‌کنم، از ته دل نفس عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم عطر تنش رو ببلعم.
صدای ریما جون نزدیکمون میشه و با لبخند به ما نگاه می‌کنه، میکاپ زیبایی داره به همراه موهای درهم تابیده.
رنگ موی جدیدش خیلی به صورت گردش میاد، گوشه دامن سرمه‌ای رنگش و میگیره و با کفش‌های پاشنه بلندش که با یه زنجیر زیباتر شده به زمین ضربه می‌زنه.
مثل کسی می‌مونه که یه حرفی توی گلوش گیر کرده، آخرم طاقت نمیاره و با صدای خفه و سری به زیر افتاده میگه:
‐ فروغ! تو خودت مادری می‌دونی وقتی بچت یه درخواستی ازت داشته باشه چقدر سخته بهش نه بگی، ببخشید که بخاطر ارمیا دخترت رو ازت دور کردم.
مامان لبخند غم‌آلودی می‌زنه و چند قدمی جلوتر میره و با بغضی مهار نشدنی به حرف میاد:
‐ اگه یاس خوشحال باشه من راضی‌ام.
با خوشحالی به سمتشون میرم و با عشق هردوشون رو بغل می‌کنم و انگار پرنده‌ی خوشبختی قصد داره توی زندگی نابسامان من‌ هم فرود بیاد.

************
بعضی وقتا روزهای پریشان زندگیت انقدر پر رنگ میشن که بعد رسیدن لحظات زیبا دکمه باور مغزت کار نمی‌کنه و می‌ترسی، می‌ترسی یکی از راه برسه و گوی کوچیک خوشبختیت رو بشکنه. واقعا ما زن‌ها موجودات عجیبی هستیم با یک آغوش مردانه و مقتدر تمام دلواپسی‌های عجیب‌مون دود میشه مثل همین الان که با اومدن مرد زندگیم و تاب خوردن بین دست‌های بی‌قرارش طعم گس نارضایتی پدر رو از بین می‌بره.
با عشق به چشم‌هام نگاه می‌کنه و سرش رو جلو میاره تا پیشونی تب‌دارم رو ببوسه که نگاهش به مامان می‌افته، شرمندگی رو از چشم‌های جذابش می‌خونم ولی لبخند اطمینان مامان فروغ فاصله باقی‌مونده رو از بین می‌بره و سهم عروس بی‌قرار یک ب×و×س×ه عمیق میشه.
کت‌شلوار ذغالی رنگش به تنهایی توان گرفتن جون من رو داره، عضله‌های تنومندش از روی لباس هم خودنمایی می‌کنن و پیچ‌وتاب عجیبی به دلم میده، دسته گل رز قرمز رو به دست‌هام می‌سپاره و به سمت راست می‌چرخه لبخند جذابی تحویل مامان میده و با لحنی مردانه میگه:
‐ شاید در نظر شما من فرد مناسبی برای یاس نباشم ولی ما مردها چیزی داریم به اسم قلب که حالاحالاها برای کسی نمی‌تپه اما وای به حال وقتی‌که این دل لعنتی واسه دخترانه‌های دختری بلرزه، زمین و زمان و به هم دوختن برای خوشبخت کردنش آسون‌ترین کاره.
دل‌ضعفِ می‌گیرم از لحن کوبنده و مردانه‌اش، مردن برای این مرد حلال نیست؟! اصلا جهنم رو به جان خریدن با این مرد یعنی خود بهشت.
نگاه ستاره باران مامان نشان میده که اون هم مثل دخترش دلش از مردی به اسم ارمیا قرص شده، هر دومون رو هم‌زمان بغل می‌گیره و تضاد زیبایی بین اشک‌هاش و لبخند روی لبش وجود داره.
ارمیا دستم رو محکم می‌گیره و با اشاره فیلم‌بردار از آرایشگاه خارج می‌شیم، لحظه آخر برمی‌گردم و مادری رو می‌بینم که با حسرت نگاهم می‌کنه و با اشک‌هاش بدرقه‌ام می‌کنه ریما جون محکم بغلش می‌کنه و دلم عجیب برای مادری که هیچ سهمی از عروس شدن دخترش نداره می‌سوزه، نیست که بله گفتنش برای یک عمر زندگی رو بشنوه دردی بالاتر از این هست؟


خسته از ژست‌های زیاد و تکراری عکاس، خمیازه بلندی می‌کشم که باعث میشه ارمیا با صدای بلند بخنده دست راستش رو از فرمون جدا می‌کنه و دماغم رو می‌کشه و زیر لب قربون صدقه عروسش میره. با لبخند خم میشه و داشبورد رو باز می‌کنه و بسته شکلات رو جلو چشم‌هام تاب میده و میگه:
‐ یکم بخور حالت جا بیاد عسلم حالا زوده واسه خستگی.
بسته شکلات رو باز می‌کنم و تکه‌ بزرگی توی دهنم می‌زارم حس طعم شیرینش انرژی رو بهم برمی‌گردونه. دستم رو سمت لب‌هاش می‌برم تا بهش شکلات بدم که با لبخند ازم استقبال می‌کنه لب‌های داغش به پوست دستم می‌خوره و زنانگی‌هام رو قلقلک میده، انگار خودش هم بی‌تاب شده که ماشین رو پارک می‌کنه و سمت من می‌چرخه محکم دست‌هاش رو به کمرم قفل می‌کنه و ب×و×س×ه‌های شیرینش روی اجزای صورتم نفسم رو قطع می‌کنه، صدای کوبش قلبش ساز ناکوکی با چشم‌های آرومش داره و من جان میدم برای مردی که تا چند لحظه دیگه تا ابد برای منه.


با صدای سوت و جیغ وارد باغ می‌شیم، با دیدن افرادی که هیچ‌ کدومشون به چشمم آشنا نیست کمی وحشت می‌کنم و دو دستی به بازوش پناه می‌برم انگار حال عروس بی‌کس و تنهاش و درک می‌کنه که محکم کمرم رو می‌گیره و به خودش می‌چسبونه و کنار گوشم نجوا می‌کنه:
‐ چیزی نیست خانومم با همه‌شون آشنا میشی.
آقا بهرام بی‌هوا منو به آغوش می‌کشه که بوی پدرانه‌اش کمی از غربت این جمع کم می‌کنه با صدایی پر از خوشی هر دومون رو به اتاق عقد راهنمایی می‌کنه.
روی صندلی که می‌شینم با چشم دنبال بابا می‌گردم ولی پیداش نمی‌کنم و به خودم امیدواری میدم که خودش گفت برای عقد میاد.
نگاهی به جمع کثیری که دور سفره عقد جمع شدن میندازم حتی دو دختری که بالای سرمون قند می‌سابن رو هم نمی‌شناسم، ریما جون نگاه دردمندم رو تشخیص میده که با لبخند سمتم خم میشه و میگه:
‐ عزیزم رها و شادی دخترخاله‌های ارمیا هستن.
با استرس بهشون دست میدم که لب‌های خندانشون حالم رو بهتر می‌کنه، با شروع کردن عاقد ارمیا محکم دست‌هام رو با یه دست می‌گیره و برای حفظ ظاهرش به جمع لبخند می‌زنه ولی هردومون می‌دونیم تو قلب‌هامون چه‌خبره.
خبری از بابایوسف نیست، ارمیا که نگاه منتظرم رو می‌بینه با لحن شرمزده توی گوشم میگه:
‐ جلوتر اومده و امضا کرده.
اتاق عقد با همه زیباییش روی سرم فرود میاد، همین یک لحظه‌ رو هم ازم دریغ کرد!
عروس بی‌کس گلاب میاره، گل می‌چینه.
صدای عاقد برای سومین بار بلند میشه ارمیا مکثم رو که می‌بینه با وحشت نگاهم می‌کنه فشار دستش بیشتر میشه و انگار از پاپس کشیدن عروسش واهمه داره.
لبم رو با زبون خیس می‌کنم دلم می‌خواد فریاد بزنم با اجازه‌ی قلب زبان نفهمم بله ولی زبونم از مغزم پیروی می‌کنه و میگه:
‐ با اجازه بزرگ‌ترها بله.
نفس عمیق ارمیا بین صدای سوت و جیغ گم میشه ولی با نگاه آرام گرفتش ازم تشکر می‌کنه انگار که مردِمن از نبرد تنگاتنگی برگشته و بسیار از شکست می‌ترسیده ولی حالا که پیروز شده با لبخند از ناجی سرگردونش تشکر می‌کنه.
نوبت ارمیا که میشه انقدر سریع بله رو میگه که همه به این واکنشش می‌خندن.
حلقه ساده و شیک که اسم‌هامون روش حک شده رو به نیت تا ابد به هم هدیه می‌دیم.
اتاق عقد که خالی میشه من می‌مونم و اون، سر به زیر از شرم دخترانم انگار بیش از پیش دلبری می‌کنم که بین بازوهاش قفلم می‌کنه و چنان فشار میده که از خفه شدن می‌ترسم ولی مردن در این جایگاه هم برام مقدسه.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #64
پارت شصد و دو


مثل تمام امروز دست‌های کوچیکم به اسارت دست‌های قدرتمندش درآمده، توی جایگاه مخصوص نشستیم و به همهمه داخل سن می‌خندیم، غزل با اون رقص پر از کرشمه منو دیوونه کرده چه‌برسه به نیمای فلک‌زده که غزل رو همیشه جلف دیده و این همه خانوم بودن متعجبش کرده.
ساناز اما یه غم خاصی تو چشم‌هاش موج می‌زنه و کل مراسم رو باگوشیش درگیره.
با صدای هیجان‌زده ریما جون به سمت راست می‌چرخم:
‐ عزیزم ببین کی این‌جاست!
تاب نمیارم قاب دو نفره روبروم توان و از زانوهام می‌گیره ولی دست‌های ارمیا مانع افتادنم میشه، با اخم‌های در هم تنیده‌اش و کت‌شلوار سرمه‌ای برادرانه‌هاش رو فریاد می‌زنه. با چشم‌هاش به خواهر بی‌معرفتش می‌فهمونه اگه تو بخاطر عشق از ما گذشتی، اگه تو بدون اجازه عروس شدی؛ ولی برادرت مثل تو پشت پا زدن رو بلد نیست.
بی‌تاب به سمتش پرواز می‌کنم و خودم رو به آغوش برادرانه‌اش پیوند می‌زنم، دست‌هاش که دورم حلقه میشه جرعت می‌کنم سرم رو بلند کنم و از نزدیک تماشاش کنم ولی با اخم وحشتناکش به ارمیا روبه‌رو میشم.
ارمیا برای حفظ ظاهر جلو میره و دستش رو مقابل یاسین می‌گیره، حرکت با اکراه یاسین حالم رو منقلب می‌کنه که صدای روژان معجزه می‌کنه:
‐ باز تو داداش تحفه‌ات رو دیدی منو یادت رفت.
لباس مشکی فون به تن‌داره و شکم کوچولوش زیاد پیدا نیست، نصبت به قبل کمی تپل‌تر شده و البته جذاب‌تر. خواهرانه هم‌دیگه‌ رو بغل می‌کنیم و بی‌حرف دلتنگی‌هامون رو فریاد می‌زنیم، از هم که جدا می‌شیم دست راست یاسین سمت من دراز میشه و با اخم میگه:
‐ افتخار رقص میدی؟
با شعف همراهیش می‌کنم، با رسیدن ما به سِنِ رقص ریماجون با ذوق آهنگ درخواست میده و جمعیت رو بیرون می‌بره تا عروسش با رقص دلِ‌ برادر دلخورش رو به‌دست بیاره. با شروع آهنگ روی دست‌های حمایتگرش تاب می‌خورم.
یه خواهری دارم که هیچ کی نداره
از تو چشاش هر شب می‌باره ستاره
دل بی‌قرار تو، دنیا کنار تو عشقِ
خواهر تو گل ناز منی محرم راز منی دوست دارم

با غرور نگاهی به اطراف می‌اندازم، حالا که با اومدن برادر تونستم کمی از حرف‌های خاله‌زنک بعضی‌ها کم کنم خوشحالم. افرادی که بااکراه نگاهم می‌کنن و با خودشون می‌گن یعنی عروس یه فامیلم نداره! ولی حالا با اومدن یاسین اعتماد به‌نفس از دست رفتم دوباره برگشت‌.
با اتمام آهنگ خم میشه و ب×و×س×ه عمیقی به پیشونیم می‌زنه و زُل می‌زنه به چشم‌هام و با تاکید میگه:
‐ اومدنم دلیل نمیشه کاری که کردی یادم بره یاس تو بدترین راه و برای رسیدن به خواسته‌ات انتخاب کردی و تو این راه پدر همیشه مهربونت نابود شد.
سر به زیر می‌شم از شماتت‌های برادرم، با اومدن ارمیا مسیر حرف‌هاش تغییر می‌کنه و میگه:
‐ اون روز که بهت رسوندم یاس خونه‌اس دلم باهات صاف بود ولی با کاری که کردین جفتتون از چشم‌هام افتادین اما این دلیل نمیشه خواهرم رو به اَمون خدا ول کنم پس حواست رو خوب جمع کن که مثل کوه پشت خواهرم هستم.
با تحکم خم میشه و دست‌های یخ‌زده من و ارمیا رو به هم می‌سپاره و با کوهی از درد سمت روژان میره. هر دومون چنان اسیر افکارمون شدیم که بدون درک موقعیت به سکوت ادامه می‌دیم که پیرزنی مسن با عصای اشرافیش به ما نزدیک میشه بسیار خوش‌پوش و مقتدر که ناخودآگاه وادارت می‌کنه بهش احترام بزاری، روبروی ما می‌ایسته و با لبخند خاصش محکم و قاطع میگه:
‐ همون روز توی بوتیک که دیدمش بهت تبریک گفتم ارمیا، بهت گفتم این دختر ارزش جنگیدن داره از دستش نده خیلی با اونایی که دورت جمع کردی متفاوته انقدر بوی ناب و بکر بودن میده که آدم از نگاه کردنش سیر نمیشه.
با تعجب به حرف‌های جالبش گوش میدم که با گفتن بوتیک به یاد می‌آرم این شیرزن بسیار خوشتیپ مادربزرگ ارمیاست. به رسم ادب جلو میرم و سلامی زیر لب میدم، با تکان دادن سر جوابم رومیده و بدون این‌که از نگاه کردنم دست بکشه خطاب به ارمیا میگه:
‐ حالا که جنگیدی و به‌دست آوردیش مرد باش و بخاطر کاری که کردی جلو برادرش شرمنده نباش در عوض یاس رو انقدر خوشبخت کن که هیچ‌وقت پشیمون نشه.
ارمیا خم میشه و با لبخند تلخی صورت پر غرور مامان‌بزرگش رو می‌ب×و×س×ه و برگرفته از انگیزه‌ای که گرفته کمر نحیف‌ام رو به اسارت دست‌هاش می‌گیره و با حرکت دست آهنگ درخواست میده. با شروع آهنگ ایتالیایی دست‌هام و روی گردنش قفل می‌کنم و عاشقانه می‌رقصیم، یکی از دست‌هام رو جدا می‌کنم و با دامن پوف‌دارم دلبرانه چرخی می‌زنم که برق چشم ارمیا اوج می‌گیره و من همراه با صدای جیغ جمعیت پروانه می‌شم و امشب از پیله جدا میشم و به آسمان‌ها پرواز می‌کنم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #65
پارت شصدو سه

انگار خدا هم از وصلت این دو بنده‌اش خشنودِ که تمام ستاره‌های آسمان رو پشت پنجره جمع کرده تا به دو عاشق بی‌دل وصال رو تبریک بگن، دستم رو سمت آسمون دراز می‌کنم و حس می‌کنم خدا ب×و×س×ه‌ای به نوک انگشت‌هام می‌زنه و میگه: محکم دست‌هات رو به من بسپار و از هیچ چیز نترس که به حرمت قلب زیادی عاشقت مصیبت از این خونه‌یِ‌امید رخت بسته.
ارمیا پشت سرم قرار می‌گیره و دست‌هاش مثل پیچک دور شکمم می‌پیچه و چونه‌اش روی شونه سمت راستم قرار می‌گیره و مثل من از پنجره خونمون به آسمان نگاه می‌کنه.
هُرمِ‌نفس‌های داغش گردنم رو نوازش می‌کنه و کنار گوشم زمزمه می‌کنه:
‐ من خوابم؟
با خنده میگم:
‐ نه عزیزم خواب چرا!
‐ یعنی میگی این فرشته زیادی خواستنی که با لباس عروس جلو رومه زنِ منه؟
با ناز می‌خندم و به سمتش می‌چرخم، با کف دست‌هام صورت جذابش رو قاب می‌گیرم و ملتمسانه نگاهش می‌کنم تا بیشتر عاشقانه خرجِ عروس بی‌تابش کنه.
‐ می‌خوام از دستت خودکشی کنم.
متعجب از حرف عجیبش سوالی نگاهش می‌کنم که صورتش رو نزدیک‌تر میاره انقدر نزدیک که ضربان قلب بی‌قرارش و لب‌های سوزانش حسی ناشناخته رو در من بیدار می‌کنه.
‐ می‌ترسم این قلب لعنتی از هیجان داشتنت و لمس کردنت از کار بیوفته داره بی‌جنبه بازی درمیاره.
انگار درون رگ‌هام به‌جای خون مذابِ‌داغ حرکت می‌کنه، گرمای بی‌سابقه‌ای رو تجربه می‌کنم و زنانگی‌هام عجیب خودنمایی می‌کنن. پیچک دست‌هاش رو محکم‌تر می‌کنه و من دل‌ریزه می‌گیرم برای چشم‌های خمارش و دوست‌دارم زیر خم ابروهاش جون بدم.
ارمیا آب دهنش رو قورت میده و با صدای دو رگه‌ای نجوا می‌کنه:
‐ خیلی بی‌قرارم یاس، یه نوع تشنگی ناب که فقط با تو سیراب می‌شم.
و فاصله‌‌ای که از بین میره
تجربه شیرین سیراب شدن از وجود بی‌نظیر یار
و عاشقانه‌هایی که تا صبح مردِ من فریاد می‌زنه
و منی که با ناز و هیجان، زنانگی خرجش می‌کنم.

ﻫﻮﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﯿﺞ ﺷﻮﻡ ﺍﺯ ﺗــﻮ
ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺴﺖ ﺷﻮﯼ ﺍﺯ ﻣـﻦ
ﺯﻣﯿﻦ ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ ﺑﮕﯿﺮﺩ
ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ” ﻣـﺎ” ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﯿﻢ.

***************

با احساس دست‌های ارمیا روی موهام و ب×و×س×ه‌های ریزش روی اجزای صورتم چشم‌هام رو به سختی باز می‌کنم، جذابیت نگاه و صورت پر‌نشاط ارمیا کل وجودم رو قلقلک میده و دلتنگ آغوش گرمش میشم و درست همون لحظه یادم افتاد چیزی بین ما فرق کرده و با حس این تفاوت شرم می‌کنم و صورتم رو زیر ملافه قایم می‌کنم، قهقه قشنگ‌اش بلندتر از همیشه‌است.
ملافه رو از روم می‌کشه و با خنده سرم رو بغل می‌گیره و میگه:
‐ الان یادت افتاده خجالت بکشی؟!
با مشت به سینه‌اش می‌کوبم که با خنده لاله گوشم رو نوازش می‌کنه و میگه:
‐ یه ساعتی هست مامان اومده دلم نیومد بیدارت کنم ولی بعدش ترسیدم ضعف کنی، پاشو عزیزم اولین صبحانه زندگی مشترک در انتظارمونه.
لبخند عمیقی می‌زنم و توی جام نیم‌خیز میشم و با لمس بازوهای مردونه‌اش چشم بلند بالایی تحویلش میدم که در جواب عمیق لپ‌ام رو می‌ب×و×س×ه و آروم از اتاق خارج میشه، با نگاه به اتاق نفس عمیقی می‌کشم و به روتختی ابریشم طلایی چنگ می‌اندازم و با یادآوری عاشقانه‌هامون ذوق می‌کنم.
تاب و دامنِ‌کوتاه پسته‌ای می‌پوشم و موهای بلندم رو آزادانه رها می‌کنم و سر به زیر وارد آشپزخانه میشم، ریماجون با دقت در حال چیدن میزِصبحانه‌ست، زیر لب سلام میدم که باذوق بغلم می‌کنه و صورتم رو می‌ب×و×س×ه.
با دست یقه تاب‌ام رو درست می‌کنم و با خجالت میگم:
‐ چرا زحمت کشیدین ریما جون.
‐ وظیفمه، راستی دیگه وقتشه مامان صدام کنی عزیزم.
با قدردانی نگاهش می‌کنم و چشم محکمی می‌گم که دست‌ ارمیا کمرم رو می‌گیره و به سمت میز شاهانه‌ای که آماده کردن می‌بره، بوی دارچین و تخم‌مرغ عسلی اشتهام رو باز می‌کنه و با متانت پشت میز می‌شینم.
ریماجون برای شام دعوتمون می‌کنه و بعد از خداحافظی تنهامون می‌زاره، ارمیا با عسل لقمه جمع‌جوری درست می‌کنه و سمت من می‌گیره با عشق نگاهش می‌کنم و من خوشبخت‌ترینم زیر چترِمردانگی این مرد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #66
پارت شصدوچهار

کمی دل‌سوزی لازمه، برای دختری که امشب توی خانه‌ی پدری کسی منتظرش نیست. پرده‌ی اتاق با هر وزش باد طغیان می‌کنه و به صورتم می‌خوره نگاهم به چراغ‌های روشن خونه مجللِ حاج یوسفِ، خونه‌ای که امشب صدای ریسه رفتن‌های من و بابا رو کم داره.
با قرار گرفتن ارمیا مقابل چشم‌هام، همه‌ی غم‌های دنیا از دلم رخت می‌بنده اصلا این مرد با یک اشاره حسرت‌های قلبم رو جارو می‌کنه تا فقط خودش فرمانروای قلبم باشه.
خودش دلیل اشک‌هام رو می‌دونه پس بدون پرسیدن سوالی مانتو رو از تنم درمی‌آره و یقه‌پیراهن جین‌ام رو مرتب می‌کنه، تابی به موهام میده لحظه‌ای مکث می‌کنه بی‌هوا دست‌هام رو می‌گیره و در شیشه‌ای اتاقش رو باز‌می‌کنه وارد تراس میشه و منو پشت‌ِسرش می‌کشه. با انگشت اتاق مجردی‌های دیروزم رو نشون میده و با نگاه دزدیدن قفل زبونش باز میشه:
‐ دلت واسه اون اتاق تنگ شده؟
بی‌حرف نگاهش می‌کنم و صادقانه حرف دلم رو با تحکم می‌زنم.
‐ نه.
‐ پس چرا از وقتی اومدیم حالت خوب نیست؟ به بهانه عوض کردن لباس یک ساعته اومدی اتاقِ‌من و زُل زدی به اون خونه. این‌جوری که می‌کنی حس یه مرد بی‌عُرضه رو دارم که خوشحال کردن عشقش رو بلد نیست.
دلم ضعف میره برای موهای خوش‌حالتش که هر تار از اون دور قلبم تَنگ می‌پیچه و از فشارش کلی عشق بیرون می‌ریزه، با نگاه مظلومش خدا میشم و دل‌شکستن پدر و فرار از حصارِخانواده رو حلال می‌کنم.
سرم و روی سینه‌اش فشار میدم و با دست‌هام کمرش رو نوازش می‌کنم، خدا هم سخاوت به خرج میده و با وزش باد خرمن‌ موهام به رقص درمی‌آد و من رو تو چشم‌هاش خواستنی‌تر می‌کنه. دسته‌ای از موهام رو می‌گیره و عمیق رایحه‌اش رو به شامه می‌کشه و به همین سادگی دلخوریش از بین میره.

خوشبختی گاهی جور دیگه از راه می‌رسه، مثل لمس لحظاتی که منتظرشون نبودی و فقط با حسرت لمس‌شون می‌کردی و من خوشبختی‌ عجیبی رو حس می‌کنم؛ اصلا الان که کنار بابابهرام نشستم و باهم مشغول دیدن آلبوم خانوادگی هستیم یعنی پرنده‌ی خوشبختی امشب خیال پرواز از این خونه رو نداره.
دست‌هاش رو پدرانه دور شونه‌هام انداخته و با عشق عکس‌ها رو نشونم میده، ارمیا و مادرش تو آشپزخونه مشغولِ درست کردن معجونی هستن که به قول خودشون هیچ کجا نظیرش نیست.
فضای خونشون هیچ شباهتی به خونه ما نداره، دیزاین خونه کاملا اسپرتِ و از همه جایِ‌خونه به‌روز بودن می‌باره.
در عوض مامان فروغ خانه‌ای ساخته کلاسیک و دِنج پر از تابلوهای شاعرهای مختلف که گاهی حس می‌کنی درون شاهنامه زندگی می‌کنی و با هر بیت شعر، عشق به خانه آویزان می‌کنی ولی تابلوهای عَیونی و قیمتی این خونه زیاد به مَزاقم خوش نمی‌آد و توی دلم اعتراف می‌کنم فضای کلاسیک خونه‌ی پدریم از این‌جا قشنگ‌ترِ.
اصلا زندگی یعنی باغچه پر از گل بابا یوسف، با آن آلاچیغ که شب‌ها اون‌جا جمع می‌شدیم تا مامان شعر بخونه و نگاه‌های عاشقانه بابا، چای‌های پررنگ نسترن و کیک‌های وانیلیِ‌من خودِخودِ بهشت بود.
میان سردرگمی‌های ذهنم ارمیا روی میز خم میشه و سینی معجون و روی میز می‌زاره و با شوخی به پدرش میگه:
‐ بابا مگه خودت زن نداری! مگه نمی‌دونی من رو زنم حساسم.
بابا بهرام بی‌اعتنا به پسرش با خنده بوسم می‌کنه ومیگه:
‐ پسر چقدر زنم زنم راه انداختی!
لبخند عمیق ارمیا منو نشونه می‌گیره و بعد با شعف سمت من میاد و به زور خودش و بینِ‌ما توی مبل دونفرِ جا میده و محکم بغلم می‌کنه و زیر گوشم با ذوق نجوا می‌کنه.
‐ اصلا دوست‌دارم یه تسبیح بگیرم دستم تا آخر عمرم به جای ذکر بگم "زنم" آخ اگه بفهمین چقدر این کلمه خوشحالم می‌کنه.
بی‌قرار دستش رو محکم فشار میدم و سعی‌میکنم اشکِ‌شوق مامان‌ریما رو بغل بابا‌بهرام نبینم.
اشک یک مادر برای عاشقانه‌های پسرش که عجیب رنگ‌وبوی حسرت میدن و لمس واقعیت‌ها ازش یه مجنون ساخته که برای میم آخر کلمه "زن" خوشحال میشه.

************
با هزار زحمت و خنده هندوانه‌ کوچولو رو قاچ می‌کنم و یک تکه بزرگ به دستش میدم به قول خودش خوردن هندوانه با پوست توی ماشین درحالِ حرکت خیلی می‌چسبه، دیشب چمدان بستیم برای یک شمال دو نفره بدون هیچ‌کس، فقط من و خودش.
بی‌بهانه می‌خندیم و با عشق هندوانه می‌خوریم بدون این‌که از کثیف شدن لباس‌مون بترسیم، هر گازی که می‌زنم آب هندوانه از لب‌هام شُره می‌کنه.
‐ ارمیا خب یه جا نگه می‌داشتی همه لباسام کثیف شد.
‐ خوشگلیش به همینه، توی یه وجب جا با تو باشم و صدای غُرغُر کردنت هوش از سرم بپرونه.
با مشت به بازوش می‌کوبم که بجای آخ یک جون غلیظ تحویل می‌گیرم.
کل راه گفتیم و خندیدیم مثل همه‌ی زن‌وشوهرها، کباب خوردیم وکلی عکس گرفتیم.

با توقف ماشین آروم سرم رو از روی پاهاش بلند می‌کنم و خمیازه کشان از ماشین پیاده میشم، ویلای نُقلی و سفید با سقف شیروانی بهم نوید روزهای خوش آینده رو میده، ارمیا چمدان‌ها رو برمی‌داره و با چشم‌های خسته‌اش منو به داخل همراهی می‌کنه.
یه سالن کوچیک و دِنج که با مبل‌های لیمویی و پرده‌های طوسی فضای شادی رو ساخته، سمت چپ آشپزخانه قرار داره و پله‌های وسط سالن اتاق‌هارو به پایین پیوند می‌زنه.
با ذوق پله‌هارو طی می‌کنم و یکی یکی نگاهی به اتاق‌ها می‌اندازم، سومین اتاق محشر بود با اون سرویس خواب چوبی و تورهای سفیدش، پنجره بزرگی که شاهانه دریا رو به رخ می‌کشه با هیجان دست‌هام رو به هم می‌کوبم و به ارمیا که پشت سرمِ میگم:
‐ وای ارمیا اینجا خیلی قشنگه.
بدون این‌که منتظر جوابش باشم سمت پنجره میرم و بازش می‌کنم و با ذوق جیغ می‌کشم و مثل بچه‌ها پا به زمین می‌کوبم، خبری که از ارمیا نمی‌شه به عقب برمی‌گردم که می‌بینم سه قدمی من ایستاده و چشم‌هاش پر از نیاز و خواهشِ، بی‌هوا محکم بغلم می‌کنه و با صدای دورگه‌ای لب می‌زنه:
‐ ببینم بلدی خستگی یه مرد و که ساعت‌ها رانندگی کرده رو از تنش دربیاری حضرت یار.

یارِ یار شدن چه زیباست
همانند لیلی شدن برای مجنون
و چه زیبا شد قصه عشق افسانه‌ایِ‌ما‌.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #67
پارت شصد و پنج

بعضی روزها از همون اولش قشنگه، خورشید پُرنورتر از قبل می‌درخشه، باد صبح‌گاهی زوزه‌کشان نویدِ عشق میده و صدای امواج دریا این زیبایی رو چند برابر می‌کنه.
روی تخت رو مرتب می‌کنم و به سمت چمدون میرم و لباس‌هامون رو توی کمد می‌چینم و درآخر تی‌شرت مشکی می‌پوشم دنبال شلواری می‌گردم که صدای بَشاش ارمیا توی حموم در حال آواز خوندن شیطنت می‌زنه به سرم و دامن کوتاه جینِ‌یخی رو انتخاب می‌کنم. جلوی آیینه موهای لختم رو شونه می‌زنم و روی شونه چپم می‌ریزم، چشم‌های درشت‌ عسلیم برق خاصی دارن و لبخند روی لب‌هام یاس رو جذاب‌ترکرده.
با عجله سمت آشپزخانه میرم تا قبل اومدن ارمیا صبحانه مفصلی درست کنم، پنجره کنار سینک رو باز می‌کنم و با انرژی چای‌ساز رو روشن می‌کنم، خداروشکر سرایدار یخچال رو پُر کرده.
دستم رو به حالت تفکر به چونه‌ام می‌زنم و نگاهی به میز می‌ندازم، کره و عسل، گوجه و خیار و آبمیوه این میز یه نیمروی عسلی کم داره. با سردرگمی دنبال ماهی‌تابه می‌گردم و در آخر توی کابینت بالای گاز پیداش می‌کنم.

گل‌پر و فلفل رو به نیمرو اضافه می‌کنم و داخل بشقاب می‌چینم توی دلم برای میزی که چیدم کلی ذوق می‌کنم که با اومدن ارمیا کلی پروانه کوچولو توی قلبم وُل می‌خورن.
تی‌شرت توسی پوشیده و عضله‌های جذابش دیوانه کننده شده، دست‌هاش رو به هم می‌ماله و با لبخند میگه:
‐ یاسی خانوم چه کرده، حالا ما صبحانه بخوریم یا خجالت.
دستش رو می‌گیرم و سمت میز می‌برش صندلی رو کنار می‌کشم و کنارش می‌شینم با نیمرو براش لقمه می‌گیرم که نگاه خیره‌اش رو حس می‌کنم سرم رو بلند می‌کنم، ارمیا جلوتر میاد دست‌هاش رو بالا سرش می‌گیره و با لحن خبیث و خشنی میگه:
‐ آقا گرگه دلش می‌خواد اول این خانوم خوشگله رو یه لقمه بکنه.
دست‌هاش روی صورتم می‌زاره و پشت سر هم ماچم می‌کنه و صدای زوزه گرگ درمی‌آره، از خنده غش می‌کنم که صدای زنگ در متوقف‌مون می‌کنه ارمیا لپم رو می‌کشه و سمت در میره تا بازش کنه. با تعجب پشت سرش راه می‌افتم کسی قرار نبود بیاد، صدای پر نشاط غزل رو از حیاط تشخیص می‌دم آخرین چیزی که می‌خوام بهش فکر کنم چتر شدن غزل وسط ماه‌عسل ماست ولی سروصدای زیاد داخل حیاط نشانگر اینه‌که غزل تنها نیست.
ارمیا در چوبی سالن رو باز می‌کنه و با صدای بلند میگه شماها این‌جا چیکار می‌کنید!
کنجکاو سمتش میرم و می‌خوام وارد حیاط بشم که با دست‌هاش مانع میشه و کلافه میگه:
‐ کجا سرت و انداختی پایین میای حیاط یه نگاه به لباس‌هات بنداز، غزل همه رو جمع کرده آورده خراب شن رو سرمون.
کلمه همه دور سرم می‌چرخه و یک مرد با چشم‌های آبی رنگش بهم دهن کجی می‌کنه، با حرص سمت اتاق میرم و لباس مناسبی می‌پوشم و دوباره به سالن برمی‌گردم.
صدای همهمه‌شون از آشپزخانه میاد به محض رسیدن به غزل چشم‌ قُره میرم که بی‌تفاوت آدامسش رو باد می‌کنه، به نوبت به همشون سلام میدم و سمت ارمیا میرم که در حال چایی ریختنه.
‐ ارمیاجان بده من بریزم.
با اخم نگاهم می‌کنه و کنار گوشم میگه:
‐ یعنی فهم و شعور ندارن که وقتی بهشون اطلاع ندادیم یعنی می‌خواستیم تنها باشیم.
‐ عزیزم اشکالی نداره شاید اومدن یه سر بزنن بعد برن.
پوف کلافه‌ای می‌کشه و سینی چای رو روی میز قرار میده، به لطف بچه‌ها از صبحانه قشنگ‌مون چیزی نمونده ساناز و نیلوفر از خوشمزگی نیمرو تعریف می‌کنن و صدای آدامس باد کردن غزل و نگاه ترسناک آرسام منو تا مرز جنون می‌بره.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #68
پارت شصد و شش

دو روزی از اومدن‌مون به شمال می‌گذره که بودن بچه‌ها نزاشته با ارمیا عاشقانه خرج کنیم، به لطف غزل که به بهانه سوپرایز کردن ما، همه رو آورده بود ویلا ارمیا رو کلافه کرده.
به پیشنهاد نیلوفر همگی به جنگل اومدیم تا آش دوغ‌ معروفی که کلی ازش تعریف کرده رو بخوریم، به قابلمه پر از دوغ که روی هیزم قرار داره نگاه می‌کنم و با نگرانی به نیلوفر میگم:
‐ مطمعنی این‌جوری درست میشه؟
با دست‌های تپل‌اش خودش رو باد می‌زنه و بدون توجه به سوال من دم گوشم میگه:
‐ تو می‌دونی ساناز چشه؟
بی‌تردید تمام حالات ساناز یک علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد کرده ولی هر کدوم از تیکه‌های پازل رو کنارِهم می‌چینم تصویر واضحی پیدا نمی‌کنم.
‐ من زیاد باهاش صمیمی نیستم، با تو که خیلی جوره چیزی بهت نگفته؟
‐ از منم دوری می‌کنه.
از جام بلند میشم و کاسه‌های چینی رو از سبد درمی‌آرم و روی سفره می‌چینم.
نهار که آماده میشه همه دور سفره می‌شینیم، ارمیا دست دور شونه‌ام می‌ندازه و ب×و×س×ه ریزی روی شالم جا خشک می‌کنه. آرتام قاشق اول رو که می‌خوره شروع می‌کنه از تعریف و تجمید راجب کدبانویی نیلوفر.

بعد نهار والیبال بازی می‌کنیم با جِر زنی‌های آرتام که هم تیمی شدنش با غزل و نیما اونم تحت تاثیر قرار داده، نیلوفر با اون هیکل بامزه‌اش حسابی حرص می‌خوره که باعث شده لپ‌های سفیدش به قرمزی بزنه. ارمیا نفس‌نفس زنان به من نزدیک میشه و زیر لب میگه:
‐ مگه نگفتم زیاد بدو‌بدو نَکن.
تمام عسل‌های دنیا توی وجودم حل میشه و شیرینی بیش از حدش باعث میشه روی پاهام بلند بشم و جواب نگرانی‌هاش رو با ب×و×س×ه بدم.
غزل برای ما که عقب افتادیم کُری می‌خونه و با نیما قهقه می‌زنن، موهام رو زیر کلاه مرتب می‌کنم و آستین لباسم رو میدم بالا و قلنج دست‌هام رو می‌شکنم و با صدای بلند میگم:
‐ رگ غیرتم زد بالا غزل، مثل این‌که یادت رفته استاد من کی بوده! من نخواستم حرفه‌ای بازی کنم.
‐ اوه اوه حرف از استادت نزن، اگه خواهرت این‌جا بود که یه تنه همه رو می‌برد.
با یادآوری به‌دنیا آمدن پسرش با غم میگم:
‐ نسترن فعلا با پسرش سرگرمه، دوهفته‌ای هست بدنیا اومده.
ارمیا برای به آغوش کشیدنم داوطلب میشه ولی صدای نعره آرسام و دست‌های مشت شده‌اش همه رو به سمت راست می‌کشه، چشم‌های سرخ و دندان‌های قفل شده و لب‌های لرزانش چنان وحشت‌ناکش کرده که بی‌اختیار جیغ می‌زنم. مثل دیوانه‌ی زنجیری به درخت مشت می‌کوبه و نعره می‌کشه حتی التماس‌های ارمیا و آرتام هم آرومش نمی‌کنه از لای انگشت‌هاش خون می‌چکه ساناز که زیر سایه درخت خوابیده بود با تعجب به جمع‌ما اضافه میشه و پشت سرهم جیغ می‌زنه. در عرض یک ثانیه آرسام سمتم حمله‌ور میشه و مشت‌های خون‌آلودش برای زدن من بالای سرم می‌آد که درست وسط راه از حال میره، آرتام با فریاد از نیما کمک می‌خواد تا برادرش رو به بیمارستان ببرن و من میان جیغ‌های ساناز و بهت و وحشت غزل و نیلوفر خودم رو توی آغوش امنی حس می‌کنم که بی‌تاب بوی تنم رو به ریه می‌کشه و با صدای لرزان میگه:
‐ نترس قربونت برم تموم شد.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #69
پارت شصد و هفت

تمام شب رو کابوس دیدم و منشا این خواب‌های وحشتناک مردیِ که توی سالن پایین خوابیده، دیشب با دست‌های پانسمان شده به ویلا برگشت و انقدر حالش رقت‌انگیز بود که ارمیا بیشتر از دو کلمه نتونست بازخواستش کنه. حال و روز دیروزش ارمیا رو نگران کرده از این‌که بین اون همه آدم قصد داشت من رو بزنه خیلی عجیب به نظر میاد. نیلوفر و غزل بساط صبحانه رو توی حیاطِ‌ویلا چیدن انگار اون‌ها هم می‌دونن به روحیه احتیاج دارم، ارمیا مربای محبوبم رو به نونِ‌تُست می‌زنه و به لب‌هام نزدیک می‌کنه برای این‌که از احساس نگرانیش کمتر کنم با لبخند ازش استقبال می‌کنم.
بعد صبحانه کنار ساحل گردِ هم می‌شینیم تا حداقل کمی از تلخی اتفاقات دیروز کم کنیم، نیلوفر سخت مشغول سلفی گرفتنه و ژست‌های بامزه‌اش باعث خنده من و غزل میشه.
نیمایِ دلقک با عشوه گیتار می‌زنه و ادای هایده رو درمی‌آره، آرتام خسته از بحث با ساناز کنار نیما می‌شینه و سرش رو با دست‌هاش محکم احاطه می‌کنه تئاتر غم‌انگیز برادرش بدجور کلافه‌اش کرده و از صبح هم نامحسوس با ساناز دعوا دارن.
غزل با اشاره چشم آدامس تعارف می‌کنه که بی‌حوصله ردش می‌کنم، پوف کلافه‌ای از هوای مرطوب دم ظهر می‌کشم و با نگاه دنبال ارمیا می‌گردم که گوشی به‌دست سمت من میاد و با لبخند میگه:
‐ گوشیت چرا خاموشه؟
‐ شارژ تموم کرده.
صفحه گوشی رو با شیطنت سمت من می‌گیره، چشمم که به شماره مامان‌فروغ می‌افته هراسان بلند میشم و گوشی رو از دستش می‌کشم سلام دادن مامان مثل یک جادوگر ماهر تمام حس‌های بد رو از بین می‌بره انگار با یک فوت دلتنگی و ترس و اضطراب محو می‌شن.
‐ شوهر ندیده یه خبری از خودت ندی یه‌وقت.
‐ قربونت برم غُرغُر خانوم.
هر دومون بلند می‌خندیم که ارمیا خودش رو به من می‌چسبونه و با انگشت لپش رو نشون می‌ده روی پاشنه پا بلند میشم و یه ماچ آبدار تقدیمش می‌کنم.
سروصدای بچه‌ها نمی‌زاره واضح صدای مامان رو بشنوم ساناز رو می‌بینم که هِن‌هِن کنان سمت ویلا میره، با اشاره به ارمیا میگم که میرم داخل ویلا.
‐ بابا چطوره؟
درثانیه صدای شاد مامان رنگ و بوی غم می‌گیره و آهی که می‌کشه مثل سوزن به جونِ قلبم می‌افته.
‐ می‌خواد خودشو بی‌تفاوت نشون بده ولی اصلا حالش خوب نیست بیشتر خودشو با آراد سرگرم می‌کنه.
‐ آراد!
‐ پسرِنسترن.
اشک‌هام روانه میشه، چه‌قدر ازشون دور شدم! پسری که برای اومدنش لحظه شماری می‌کردم دو هفته‌ای هست به‌دنیا اومده ولی من حتی اسمش رو هم نمی‌دونم.
‐ شبیه کیه؟
‐ جفت نسترنِ هم خوشگلیش هم شیطنتش.
میان گریه می‌خندم و با انگشت اشک‌هام رو پاک می‌کنم.
‐ میشه وقتی برگشتم برم ببینمش؟
‐ کسی نمی‌تونه مانع رفت‌وآمدت با خواهرت بشه.
‐ اما بابا…
‐ خیلی باهاش بد کردی یاس، یوسف تو رو می‌پرستید الانم که نیستی سردرگم شده همش دنبال یه منبع آرامشِ ولی با این حال انقدر دل‌سنگ نیست که نزاره خانوادت رو ببینی فقط خودش رو از تو دریغ می‌کنه.
‐ مامان خیلی دوستون دارم.
‐ منم عزیزم برو به هیچ چیز هم فکر نکن اصلا نزار دلتنگی حالت رو بد کنه همه‌ی توجهت رو بده به ارمیا مردها مثل بچه می‌مونن همش دنبال توجه‌ان.
‐ چشم.
به سختی با مامان خدافظی می‌کنم در ویلا رو باز می‌کنم و فین‌فین کنان وارد میشم شاید یه دوش حسابی حالم رو جا بیاره، شال رو از سرم می‌کنم و تابی به موهام می‌دم و با انگشت از هم بازشون می‌کنم مانتوی جلوبازم رو از تنم درمی‌آرم و روی کاناپه پرت می‌کنم گوشه تاپ زرشکی رو می‌گیرم و خودم رو باد می‌زنم که صدای جیغ ساناز از بالا به گوشم می‌رسه با عجله سمت پله‌ها میرم که صداش لحن خاصی به خودش می‌گیره، قدم‌هام که به در اتاق می‌رسه رعشه به تنم می‌افته می‌خوام چشم‌هام رو ببندم ولی هضم تصویر روبه‌رو با تجربه‌های شیرینِ‌من فرقش زمین تا آسمونِ، معنی این حرکات چیه؟ معاشقه‌ای همراه با خشم و خون! از طنین صدای ساناز به دنبال حسی می‌گردم که در حال تجربه کردنشه لذت یا درد؟ خونی که از دست‌هاش می‌چکه با موهای پیچیده شده به دستِ آرسام با لبخند روی لب‌هاشون تناقض داره. من هم به عنوان زن تجربه داشتم ولی مردی اداره‌اش می‌کرد که با هر حرکت عشق موج می‌زد و قسم می‌خورم لحظات نابی که من بازیگرش بودم با تصویر روبه‌رو فرق می‌کرد.
آرسام که به اوج خشونت رسید سَرِ ساناز رو محکم به گوشه تخت کوبید که با صدای بلند جیغ کشیدم و دستم رو جلوی چشم‌هام گرفتم تا بیشتر از این نبینم، جیغ‌های ممتدی که وحشتم رو چند برابر می‌کرد زانوهام مثل بید می‌لرزید و قلبم چنان می‌کوبید که هر لحظه امکان داشت سکته کنم بدون این‌که نگاهشون کنم سمت پله‌ها میرم و با گریه می‌دوئم صدا کردن‌های آرسام پشت سرم انقدر وحشت‌زدم می‌کنه که با صدای بلند ارمیا رو صدا می‌کنم، به سالن که می‌رسم آرسام از پشت تاپم رو می‌گیره که همون لحظه ارمیا سراسیمه در رو باز می‌کنه و بقیه با تعجب وارد می‌شن، نگاهش که به من می‌افته رنگ از صورتش می‌پره و به سمتم پرواز می‌کنه چنان خودم رو تو بغلش پرت می‌کنم که چند قدم عقب‌تر میره، با دست‌هاش محکم فشارم میده و لب‌هاش رو به گوشم می‌چسبونه و سعی می‌کنه آرومم کنه، غزل و نیلوفر مدام ازم توضیح می‌خوان که آرتام نعره می‌زنه:
‐ این‌جا چه خبره آرسام!
‐ یاس بیخودی…
با جیغ‌های ممتد جمله‌اش رو قطع می‌کنم شنیدن اسمم از لب‌های مردِ وحشتناکی مثل آرسام دلهره شدیدی به دلم انداخته که فقط با جیغ می‌تونم خودم رو خالی کنم، ارمیا وحشت‌زده من رو از خودش جدا می‌کنه و با چشم‌های سرخش میگه:
‐ جانِ‌من بگو چی شده تا پس نیوفتادم.
با چشم‌های اشکی لب برمی‌چینم و با بغض طبقه بالا رو نشون میدم و میگم:
‐ ساناز.
ارمیا منو به غزل می‌سپاره و پشتِ‌سر آرتام و نیما از پله‌ها بالا میره صدای یا ابولفضل گفتن نیما به پاهام جونی میده تا دوباره به اون اتاق نحس برگردم ولی این بار سانازی رو می‌بینم که با لباس گوشه تخت نشسته و دروغ پشتِ هم می‌بافه:
‐ اومدم از اتاق لباس بردارم که سُر خوردم و سَرَم خورد گوشه تخت، با صدای دادم آرسام اومد کمکم کنه که یاس نمی‌دونم از کجا پیداش شد و با دیدن من شروع کرد به جیغ زدن.

چشم‌های ناباور همه‌شون نشون میده هیچ کدوم باور نکردن که آرتام سمت برادرش یورش می‌بره و یقه‌اش رو توی مشت می‌گیره و با صدای خفه‌ای میگه:
‐ همین الان برمی‌گردیم و یک راست می‌ریم پیش دکترت.
ضعف شدیدی سراغم میاد که باعث میشه سردم بشه با دست بازوهام رو می‌گیرم که ارمیا متوجه من میشه و در حالی که چشم غُره وحشتناکی به ساناز میره سمت من میاد و محکم بغلم می‌کنه.
‐ بیا عزیزدلم.
کمکم می‌کنه روی تخت دراز بکشم و خودش هم کنارم قرار می‌گیره، و سعی می‌کنه با ب×و×س×ه‌هاش آرومم کنه دست میندازه و لباسم رو مرتب می‌کنه.
‐ برم برات شیر داغ کنم؟
‐ نه جونِ‌یاس هیچ جا نرو، تنهام نزار.
‐ همین‌جام قربونت برم، یکم بخواب تا آروم شی.
‐نه‌نه! ارمیا من خیلی ترسیدم صحنه بدی بود باید بهت بگم مگر نه از ترس خوابم نمی‌بره.
ابروهای خوش تراشش شدید توهم میره و مردمک چشم‌هاش درشت‌تر.
‐ چی شده؟
‐ سر در نمی‌آرم اونا داشتن… داشتن…
‐ داشتن چی؟
‐ خُب با لحظاتی که با تو داشتم فرق داشت، از دست‌ِ ساناز خون چکه می‌کرد ولی عین خیالشم نبود همش داشت می‌خندید اون ع×و×ض×ی مثل یک حیوون باهاش رفتار می‌کرد سرش رو کوبید گوشه تخت و خونی که از دستِ ساناز می‌اومد رو…
به این‌جای حرفم که می‌رسم با انزجار عُق می‌زنم و هق‌هق می‌کنم، ارمیا انگار از حرف‌های نصفه‌و نیمه من پِی به ماجرا برده عمیقا به آغوشم می‌کشه و عطر تنش مثل همیشه معجزه می‌کنه ولی نفس‌های کشدار و عصبی ارمیا نشون میده مَردِ من در حال انفجارِ.
 
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #70
پارت شصد و هشت

پیاز‌ها که طلایی شدن گوشت رو تَفت می‌دم و ادویه‌ها رو اضافه می‌کنم، روی میز می‌شینم و شروع می‌کنم به درست کردن سالاد شیرازی، بوی خورشتِ‌قیمه کل خونه رو برداشته و خیالم رو راحت می‌کنه که حداقل آشپزیم به مامان‌فروغ رفته.
پیش‌بند رو باز می‌کنم و به سمت اتاق خوابمون میرم یک دوش حسابی می‌گیرم و با حوله سفید جلوی کمد می‌ایستم تا یک لباس خفن پیدا کنم، یک‌ هفته‌ای میشه که از شمال برگشتیم ولی حس و حالم انقدر افتضاح بود که با آرام‌بخش می‌خوابیدم ولی امروز با حرف‌های مامان تصمیم گرفتم کمی زنانگی خرجِ زندگیم بکنم، صبح به ریماجون خبر دادم که واسه شام منتظرشونم.
شلوارِ دم پا سفید رنگم رو می‌پوشم و با شومیز یقه کراواتی قرمز رنگم محشر میشم، آرایش ملایمی می‌کنم و با ادکلن محبوبِ‌ارمیا دوش می‌گیرم رژ قرمز رو که به لب‌هام می‌کشم شیطنت از چشم‌هام می‌باره، موهای بلندم رو دم اسبی می‌بندم و باکفش‌های پاشنه بلند قرمزم تیپ خفنم تکمیل میشه.
با صدای زنگِ در لبخندی به لب می‌شونم و در رو باز می‌کنم، صورت مهربون مامان‌ریما و بابا بهرام رو عمیق می‌بوسم.
‐ رسیدن بخیر دخترم.
‐ ممنون بابا جاتون خیلی خالی بود.
‐ ولی غزل با اومدنش جای همه رو پر کرد.
هر دوشون با صدای بلند می‌خندن ولی من با یادآوری ماه عسلی که زَهر شد فقط لبخند تصنعی می‌زنم.
مامان‌ریما شکلات محبوبم رو مقابلم می‌گیره و با عشق بوسم می‌کنه.
سینی شربت نعناع رو تعارف می‌کنم و مقابلشون می‌شینم، نگاهی به ساعتم می‌ندازم که عدد هفت رو نشون میده همون لحظه کلید توی در می‌چرخه و ارمیا وارد میشه نگاهش که به ما می‌افته متعجب میشه ولی لبخندی عمیق روی صورتش نقش می‌بنده، کیسه‌های خرید رو ول می‌کنه و هر دوشون رو به آغوش می‌کشه و با لحن مختص به خودش قربون صدقه‌شون میره.
سمت من که میاد توی نگاهش عشق و قدردانی موج می‌زنه ب×و×س×ه نرمش روی پیشونیم و صدای مردونه‌اش که ازم تشکرمی‌کنه حس خوشایندی بهم میده.
میز توی سالن رو به کمک مامان ریما می‌چینم و برق نگاه پر تحسین ارمیا رو وقتی که میز رو می‌بینه دوست دارم، شبِ‌زیبایی که با خوشمزگی‌های ارمیا و پدرانه‌های بابا بهرام عجیب به من می‌چسبه و بعد مدت‌ها حسِ‌خانواده داشتن بهم دست میده.
بعد رفتنشون کار خاصی برای انجام دادن نداشتم ولی برای این‌که ارمیا رو سمت خودم بکشم روی میز دستمال می‌کشم که دست‌های ارمیا بی‌تاب دورم حلقه میشه قد بلند و سینه سِتَبرش عجیب مردانه به نظر می‌آد از اون مردهایی که عاشقِ زنانگی کردن برای خمِ ابروهاش میشی.
با صدای آرومش میگه:
‐ امشب عالی بود، ممنونم.
‐ در مقابل مردی مثل تو این کمترین کارِ.
توی دست‌هاش می‌چرخم و حالا صورتم مقابلش قرار می‌گیره.
‐ بنظرت با خانومی که خوشمزگی می‌کنه باید چیکار کرد؟
‐ اممم… باید براش پاستیل خرید.
‐ نوچ باید گرگ شد و دَرید.
مستانه می‌خندم که با چشم‌های خوشگلش اشاره‌ای به کفشم می‌کنه و میگه:
‐ درش نیار.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
356
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین