. . .

متروکه رمان آغوش خیالی | زهرا سرابی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
6tm7_img-20210415-wa0005.jpg

نام رمان: آغوش خیالی
ژانر: عاشقانه
نویسنده: زهرا سرابی

خلاصه
دلم تنگ است؛ برای کسی که نمی‌شود او را خواست، نمی‌شود او را داشت، فقط می‌شود سخت برای او دلتنگ شد؛ و در حسرت آغوشش سوخت.
من دختری هستم از تبار لیلی، پس محکومم به عاشقی از جنس جنون.
و تو ای جانان من؛ وقتی که مجنون می‌شوی لیلی شدن را کم می‌آورم.
آوای دلت را با کدامین ساز عاشقی می‌شود نواخت؟
بند بند وجودم تار می‌شود، دلم به لرزه می افتد،
لیلی شده‌ام؟




مقدمه
ثانیه‌ای نیست که نشود به تو اندیشید؛
وقتی می‌خندم،
وقتی می‌گریم،
وقتی قدم می‌زنم،
در ذهن و قلبم هک شده‌ای
ای یار شیرین!
دیوانگی بدون تو بی‌معناست
ای‌ عشق دوست داشتی!
من از عشق به جنون رسیده‌ام...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #21
پارت نوزدهم

خمیازه بلندی می‌کشم و روی صندلی عقب می‌شینم، چند روزه از خواب و خوراک افتادم، مامان انقدر ازم کار کشیده که یه پا کوزت شدم. آخه عروسی که ده روزه جور بشه همین مکافات‌هارم داره دیگه. تازه چشم‌هام داشت گرم می‌شد که صدای شاد یاسین بلند شد:
‐ یاس، پاشو رسیدیم.
‐وای چه زود!
‐ نری آرایشگاه بگیری بخوابیا! چهار چشمی مواظب زن و بچمی تا اتفاقی واسشون نیوفته؛ راستی هر یک ساعت یه بارم بهش تنقلات میدی تا ضعف نکنه، ساعت ده هم قرص‌شو میدی تا بخوره بعدشم…
‐ یاسین بسه! از صبح که بیدار شدم تا الان صد دفعه این حرف‌هارو زدی نفهم نیستم که.
صدای خنده روژان بلند میشه و یاسین دستش‌رو سمت لپش می‌بره و آروم می‌کشه و میگه:
‐ ای جونم، میشه شما همیشه بخندین خانومی؟
‐ شرط داره
‐ چه شرطی موش کوچولو؟
‐ این‌که واسم پفک بخری
با شنیدن شرط بچه‌گانه روژان پقی می‌زنم زیر خنده که با پس گردنی یاسین ساکت می‌شم ولی زیرزیرکی به خندیدنم ادامه میدم.
‐ روژان جان وسط بحث عاشقانه‌ام باید پای پفک و بکشی وسط؟
‐ خب مگه دست منه! الان چند روزه میگم ولی نمی‌خری.
‐ عه نگاش کنا! مگه همین دیروز مچت‌رو نگرفتم که داشتی یواشکی پفک می‌خوردی. روژان جان حرفای دکترت یادت رفته؟ تو باید به تغذیت برسی نه این‌که به‌جای غذا خوردن هله‌هوله بریزی تو شکم بچه. آخه پفک‌ام شد ویار؟!
روژان با لب‌های برچیده به حالت قهر از ماشین پیاده میشه و سریع وارد آرایشگاه میشه، کیف دستیم‌رو برمی‌دارم و یه ماچ گنده تقدیم برادر خوشتیپ‌ام می‌کنم و پیاده می‌شم.
‐ یاس؟
‐ جونم داداش؟!
‐ مواظب روژان باش
‐ وای چشم!
یاسین با صدای بلند می‌خنده و پاشو رو پدال گاز می‌زاره و الفرار.
با استرس پله‌ها‌رو بالا میرم و زنگ و فشار میدم کمی طول می‌کشه تا در با صدای تیکی باز میشه و من با قدم‌های آروم وارد میشم، صدای آهنگ شادی که در حال پخشه منو به وجد می‌آره. سعی می‌کنم روژان و پیدا کنم ولی به‌جاش ریما جون و می‌بینم که به سمتم میاد، سریع دستی به شال طلایی رنگم می‌کشم تا مرتبش کنم.
‐ سلام عزیزم خوبی؟
‐ سلام ریما جون‌.
پیش‌قدم میشه برای بوسیدنم، بوی عطر خاصش توی دماغم می‌پیچه.
‐ بیا عزیزم از این طرف
‐ چشم.
دستم‌رو می‌گیره و به سمت انتهای سالن می‌بره، آرایشگاه مجلل و معروفی داره؛ یا سالن بزرگ و زیبا که دیزاینش بیشتر به رنگ سفید و طلاییه.
زیر چشمی نگاهی بهش می‌ندازم، خیلی جوون‌تر از سنش نشون میده و بسیار خوشتیپه، ارمیا خیلی شبیه مادرشه و مطمعنا مثل مادرش جذاب و تو دل برو.


بعد چند ساعت جلوی آینه می‌ایستم و به یاس جدیدی که می‌بینم خیره میشم، خیلی زیبا شدم آرایشی لایت ولی کاملا حرفه‌ای، لب‌های قلوه‌ایم که رژ قرمز خورده و چشم‌های عسلی رنگم که با خط چشم و سایه درشت‌تر از حد معمول شده، موهای بلند و مشکی رنگم که به صورت خیلی زیبا به شکل گل بزرگی پیچیده شده؛ واقعا خوشگل شدم.
لباس طلایی رنگی به تن دارم، پارچه قشنگش برق می‌زنه که مطمعنم امشب چشم خیلی‌هارو به خودش خیره می‌کنه.
به زور از آیینه دل می‌کنم و سمت لیلا همکار ریما جون می‌چرخم:
‐ کارت عالیه لیلا جون.
لبخند شیرینی می‌زنه و درحالی‌که روی میزش‌و تمیز می‌کنه میگه:
‐ کاری نکردم عزیزم از صورت بی‌نقص و قشنگت معلوم بود که خوشگل می‌شی.
‐ شما لطف دارین، من میرم پیش روژان ببینم در چه حاله.
‐ برو خوشگله
دامن لباسم‌رو می‌گیرم و به سمت اتاق مخصوص عروس حرکت می‌کنم. با دیدن روژان جیغ بلندی می‌کشم و از پشت بغلش می‌کنم، صدای خنده ریما جون بلند میشه و روژان با صدای حرصی میگه :
‐ کی به تو گفته این‌همه خوشگل بشی مگه عروسی توعه؟
‐ وا! نکه تو زشت شدی؟
چرخی می‌زنه و میگه:
‐ جدا خوشگل شدم؟ تورو که دیدم اعتماد به‌نفسم اومد پایین
‐ مثل فرشته‌ها شدی عزیزم‌.
ریما جون با لب‌هایی که همیشه می‌خنده و ازش یه خانوم مهربون ساخته میگه:
‐ دخترا دیگه وقت رفتنه آقا داماد خیلی وقته…
با زنگ خوردن گوشیش حرفش‌رو قطع می‌کنه و با یه ببخشید تماس و وصل می‌کنه.
‐ جانم؟
‐ چی؟ چه مشکلی؟
‐ باشه ده دقیقه دیگه میام پایین‌
دستی به موهای بلوند و لختش می‌کشه و با لبخند رو به ما میگه:
‐ بریم دخترا؟ آقا داماد زیر پاش علف سبز شد
با روژان به این حرف ریما جون می‌خندیم و بعد از نگاه آخر توی آینه به سمت سالن می‌ریم، چند لحظه بعد یاسین همراه فیلم‌بردار وارد میشه و از دیدن عروس خوشگلش اشک شوق می‌ریزه. خوشحالم که داداش عزیزم بالاخره به عشق زندگیش رسید.
با کت شلوار خوش‌دوخت سرمه‌ای رنگی که به تن داره خوشگل‌تر و نفسگیر‌تر شده، قبل رفتن سمت من میاد و به شوخی میگه:
‐ ببخشید خانوم زیبا! شما خواهر زشت منو ندیدین؟
‐ یاسین حیف که امشب عروسیته حیف.
‐ خارج از شوخی خیلی خوشگل شدی باید مواظبت باشم ندزدنت.
مشتی به بازوش می‌زنم که پیشونیم‌رو عمیق می‌ب×و×س×ه.
‐ غزل میاد دنبالت دیگه؟
‐ اره داداشی تو راهه، خیالت راحت.
با سر تایید می‌کنه و دست‌های عروسک خوشگلش‌رو می‌گیره و همراه فیلم‌بردار از آرایشگاه خارج می‌شن.


مانتو مشکی بلندم‌ و روی پیراهن طلایی رنگم می‌پوشم، با احتیاط شال طلایی‌مو روی موهام می‌کشم تا خراب نشه. کیف و کفش هم‌رنگ لباس تیپم‌رو کامل می‌کنه.
به سمت ریما جون میرم که با یکی از مشتری‌هاش درگیره.
‐ من دیگه رفع زحمت می‌کنم، ببخشید اذیتتون کردیم.
‐ این چه حرفیه عزیزم، باعث افتخارمه منو قابل دونستین.
‐ شما لطف دارین، خدا نگهدار.
‐ خوش بگذره یاسی جان، خدافظ.
وارد آسانسور می‌شم و طبقه همکف و می‌زنم، از آسانسور خارج می‌شم و گوشیم‌رو دستم می‌گیرم تا به غزل زنگ بزنم، نیم ساعت پیش می‌گفت نزدیکه پس مطمعنن تا الان رسیده.
صدای پاشنه کفشم تو فضای ساکت لابی می‌پیچه و من درحالی‌که سرم تو گوشیه در ورودی و باز می‌کنم و از ساختمان ده طبقه که آرایشگاه ریما جون طبقه پنجمش قرار داره خارج می‌شم.
‐ مواظب باش نخوری زمین.
هین بلندی می‌کشم و دستم‌ و روی قلبم می‌زارم، سرم‌رو سمت چپ می‌چرخونم و مرد دوست داشتنی‌مو جلوی در ساختمان می‌بینم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #22
پارت بیستم

دست‌هام از استرس شروع به لرزیدن می‌کنه من هیچ‌وقت… هیچ‌وقت دیدنش برام عادی نمی‌شه و هر بار بیشتر از دفعه قبل قلبم‌و بی‌قرارتر می‌کنه.
‐ ببخشید ترسوندمت.
‐ نه‌نه من خودم حواسم پرت بود.
‐ پرت کی؟
‐ گوشیم
‐ نگفتم چی! منظورم اینه حواست پرت کدوم خوش‌تیپی بود؟ بازم من؟
سرم‌رو بلند می‌کنم و با حرص نگاهش می‌کنم، حق نداره این قضیه رو به روم بیاره، حق نداره. دست‌هام و مشت می‌کنم و با حرص می‌غرم:
‐ فکر نمی‌کردم انقدر آدم بی‌جنبه‌ای باشین!
‐ خیلی خوشگل شدی.
با تعریفش سرم و پایین می‌ندازم و از خجالت سرخ می‌شم، اصلا حواسم نیست با یه عالمه آرایش دارم با یه پسر خوش‌تیپ کل‌کل می‌کنم.
‐ البته دست مامانم درد نکنه.
با حرص بچه پررویی نسیبش می‌کنم. چند قدم نزدیک‌تر میشه و دست‌هاش‌رو داخل جیب شلوار تنگ کرم رنگش می‌کنه، پیراهن مشکی جذبی به تن داره که آستین‌هاشو تا آرنج تازده و دو تا از دکمه‌های بالایی پیراهن بازه که گردنبند عجیب و غریبش معلومه.
لب‌هاشو تر می‌کنه و خیلی آروم میگه:
‐ چند روزه منتظرم باهام تماس بگیری.
‐ بابته؟
‐ من‌که گفتم می‌خوام بیشتر باهات آشنا شم.
‐ شما گفتین ولی من‌که قبول نکردم!
پوزخندی می‌زنه و یکی از دست‌هاشو از جیب شلوارش خارج می‌کنه و عصبی به موهاش می‌کشه.
‐ بعد شنیدن اون اعتراف عاشقانت فکر می‌کردم بهت بگم بمیر، بی تعلل می‌میری. آخه خیلی حرف‌های قشنگی می‌زدی؛ مثل عشق آتشین سه سالت نسبت به من.

خون جلوی چشم‌هام‌و می‌گیره، انگشتم‌رو به حالت تهدید تکون میدم و میگم:
‐ دیگه حق نداری اتفاقات اون روز و سرم بکوبی، فهمیدی؟
‐ هه! پس همه حرف‌هات یه دروغ مسخره بود واسه جلب توجه من.
‐ بهت اجازه نمیدم به احساسات من انگ دروغ بودن بزنی.
‐ اگه دروغ نیست پس چرا پیشنهاد منو واسه بیشتر آشنا شدن رد می‌کنی‌؟!
می‌خواستم جواب این پسر تخس زیادی جذاب و بدم که صدای ریما جون هر دومون و ساکت می‌کنه.
‐ یاس تو هنوز نرفتی؟
‐ امممم… منتظر غزلم هنوز نرسیده.
نگاه مشکوکی به هردومون می‌ندازه و روبه ارمیا میگه:
‐ ببخشید معطل شدی عزیزم، کار واجبت چی بود پسرم؟
‐ مامان مگه خودت نگفتی عصری بیام ماشین‌تو ببرم پیش سعید تا یه نگاهی بهش بندازه ببینه مشکلش چیه؟
‐ اره عزیزم ولی من یه هفتس دارم بهت التماس می‌کنم تو هی پشت گوش می‌ندازی! چی شده امروز زرنگ شدی؟!
قیافه حرصی ارمیا دلم‌رو خنک می‌کنه، مامانش خوب پته‌شو ریخت رو آب. ریما جون یقه لباس ارمیا رو مرتب می‌کنه و میگه:
‐ چند لحظه صبر کن به نگین بگم سوئیچ ماشین‌و بیاره.

چند قدم ازشون دور میشم هنوزم عصبانیم، دلم می‌خواد یه نفرو گیر بیارم و تا حد مرگ کتکش بزنم و چه کسی بهتر از غزل؟!
شماره غزل و می‌گیرم و به محض جواب دادنش بهش می‌توپم.
‐ کجا موندی منو یک ساعته کاشتی تو خیابون؟
‐ ساریی بیبی، پنج‌ مین دیگه می‌رسم.
منتظر جوابم نمی‌مونه و تماس و قطع می‌کنه، پوفی از سر کلافگی می‌کشم و پیش ریما جون برمی‌گردم که با عزیز دردونش مشغوله. هر دوشون متوجه من می‌شن که ریما جون با لبخند میگه:
‐ یاسی جان اگه دیرت شده ارمیا برسونتت
سریع میگم:
‐ نه‌نه‌نه، یعنی غزل الاناس که برسه.
‐ الان غزل یعنی دو ساعت دیگه.
‐ دقیقا همین طوره.
نگین با عجله سمت‌ما میاد و سوئیچ و سمت ارمیا پرت می‌کنه و با ذوق میگه:
‐ اوه ببین کی این‌جاست! راه گم کردی خوشگله؟
ارمیا بی‌حوصله میگه:
‐ اصلا حوصله ندارم نگین احوال‌پرسی بمونه واسه بعد.
‐ نظرت چیه امشب بریم رستوران آرتام مثل ماه پیش؟
ارمیا دست پاچه میشه و با چشم‌غره نگین و خفه می‌کنه، ریما جون برگرفته از حرف‌های بودار نگین با خشم کنترل شده‌ای کارآموزش‌رو به سمت داخل هول میده. واقعا من چرا هنوزم عاشقشم؟ به قول غزل پشه ماده رو هم از دست نمی‌ده.
ریما جون بدون در نظر گرفتن من به ارمیا می‌توپه:
‐ مگه نگفتم از این دختره جلف سبک فاصله بگیر؟
‐ مامان چرا شلوغش می‌کنی؟ در حد یه شام خوردن ساده بود.
چشم‌های گیرای ارمیا زوم من شده تا واکنشم‌رو ببینه، واقعا این پسر جذاب با هیچ دختری بیشتر از یه هفته نمی‌مونه. پوزخندی بهش می‌زنم و سرم‌رو به معنی تاسف تکون میدم. غزل مثل همیشه با چند تا بوق اعلام وجود می‌کنه و جلوی من ترمز می‌کنه، سرش‌و از شیشه ماشین بیرون می‌اره و با صدای بلند میگه:
‐ سلام بر عشق خودم ریما، بیا یه ماچ بده به عمو.
ریما جون به دلبری غزل می‌خنده و قربون صدقش میره، نفس عمیقی می‌کشم و میگم:
‐ بازم ممنون ریما جون، امروز خیلی به‌شما زحمت دادم.
‐ شما رحمتی خوشگلم خوشحال میشم بازم ببینمت، می‌دونی که باچند تا از دوستامون دوره گذاشتیم؛ هفته بعد نوبت منه دعوتم و قبول کن و با غزل بیا.
‐ امممم… خیلی خوشحال میشم اگه ممانعتی با کلاس‌هام نداشته باشه حتما میام.
‐ باشه عزیزم.
غزل با حرصی ساختگی داد می‌زنه:
‐ یاس، نکنه قصد داری به پایتختی برسی؟ بدو دیگه دختر.
باشه‌ای میگم‌و و به سمت ارمیا می‌چرخم که از اولش بهم خیره شده و نگاهش‌و برنمی‌داره.
‐ خوشحال شدم از هم‌صحبتی باشما، خدانگهدار آقای راستین.
لبخند شیرینی می‌زنه و با صدای خوش آهنگش عقل از سرم می‌پرونه:
‐ منم همین طور، به امید دیدار.
در آخر ریما جون و بغل می‌کنم و به سمت ماشین غزل میرم و می‌شینم، غزل هم خدافظی گرمی می‌کنه و حرکت می‌کنه.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #23
پارت بیست و یکم
به محض نشستن غزل میگه:
‐ یاس چقد ناز شدی تو دختر!
‐ بیخودی حواسم‌رو پرت نکن، چرا دیر کردی؟ با این سر و وضع دو ساعته تو خیابونم.
‐ نکه بهت بد گذشته؟
‐ حرف و نپیچون کجا بودی؟
‐ دنبال نخود سیاه، چقدرم گرون شده!
‐ وا درست حرف بزن ببینم
‐ داشتم سر موقع می‌اومدم دنبالت که این ارمیای فرصت طلب زنگ زد بهم و وقتی فهمید دارم میام دنبالت اصرار کرد که دیرتر بیام تا گیرت بندازه و باهات حرف بزنه
‐ چی؟ آخه چرا؟! توام زود قبول کردی؟
‐ نه‌بابا بچه شدی، بیچاره دو ساعت التماس کرد آخرشم قول داد پنج تا مانتو مجانی بهم بده که خر شدم و قبول کردم.
ناخن لاک خوردم‌رو به دندون می‌گیرم و از این سماجتش واسه دیدنم غرق خوشی میشم. اصرارش‌رو واسه آشنایی بیشتر درک نمی‌کنم، تو این یک هفته به‌زور خودم‌رو نگه داشتم که بهش زنگ نزنم تا ته‌مونده غرورم لگد مال نشه. و از این‌که منتظر تماسم بوده لبخند پهنی می‌زنم و قلب عاشقم لبریز از خوشی می‌شه.
‐ یاس، خیلی خوشگل شدی امشب همه پسرهای فامیل می‌افتن دنبالت.
‐ عروسی که مختلط نیست، بعدشم تو که می‌دونی کسی به‌جز ارمیا به چشمم نمیاد.
‐ اوه‌اوه! بدبخت خیلی روت زوم شده بود و با حسرت نگات می‌کرد.
‐ غزل شوخی بسه.
‐ شوخی کجا بود خنگ خدا، کم مونده بود درسته قورتت بده. به‌نظرم رفتاراش یکم عجیب شده.
‐ چطور؟
‐ درسته ارمیا دوست دختر زیاد داره، ولی همیشه این دخترا هستن که دنبالش موس‌موس می‌کنن. تا حالا ندیدم که خودش پیگیر یه دختر باشه!
‐ منظورت چیه؟
‐ به‌نظرم از همون اول فکرش درگیر تو شده، روز قبلی که باهم رفتیم سفره خونه بهم زنگ زد و گفت هر جوری شده یاس‌و هم با خودت بیار.
‐ خب این کارش هزار تا دلیل می‌تونه داشته باشه.
‐ نمی‌دونم شاید، وای یاس لباسم فوق العاده شده امروز چشم پسرای فامیلتون و درمی‌آرم.
‐ محض اطلاعت عروسی مختلط نیست.
‐ اه راست میگی، من به خودم قول داده بودم امشب یه شوهر توپ تور می‌کنم.
به وراجی‌های غزل از ته‌دل می‌خندم ولی مثل همیشه تمام فکرم پیش مرد جذاب و نفس‌گیرمه. با غزل از ماشین پیاده می‌شیم و به سمت تالار حرکت می‌کنیم بابا رو که می‌بینم به سمتش میرم و خودم‌رو تو آغوشش می‌ندازم.
‐ به‌به گل دختر بابا، چقدر زیبا شدی قشنگم.
‐ لوسم می‌کنیدا.
پیشونیم‌و می‌ب×و×س×ه و با صدایی که عشق پدرانش‌رو به خوبی نشون میده میگه:
‐ من لوست نکنم کی لوست کنه باباجان؟
با اهم‌اهم گفتن غزل از بابا جدا می‌شم و می‌خندم.
‐ سلام عمو یوسف، اگر میشه کمی هم منو تحویل بگیرین!
‐ سلام دخترم، شما که همیشه زیبا بودی نیازی به تعریف نیست
‐ می‌دونم الکی گفتین دلم خوش باشه ولی در هر حال خیلی ممنون عمو جان. راستی مبارکه ایشالا عروسی بعدی قسمت یاس بشه.
بابا دستش‌رو به کمرم می‌گیره و میگه:
‐ نگو غزل جان، من دخترم‌و به هر کسی نمی‌سپارم.
‐ اوه! پس باید داماد آیندتون هفت خان رستم و رد کنه.
‐ دقیقا، یاس خط قرمز منه دست هر کسی نمی‌سپارمش.
غزل و بابا به بحثشون ادامه میدن، یک بار دیگه واقعیت مثل پتک روی سرم کوبیده میشه. بابا هیچ‌وقت ارمیا رو قبول نمی‌کنه هیچ‌وقت.
از نظر بابا ارمیا یه پسر مغروره که از بازی دادن دخترا لذت می‌بره و بعد یه مدت مثل دستمال دور می‌ندازه.
دست غزل و می‌گیرم و میگم:
‐ من‌و‌غزل بریم داخل، همین الانشم کلی دیر کردم.
‐ آره بابا جان الاناس که عاقد بیاد.
‐ فعلا بابا.
‐ خوش بگذره ته تغاری.
سرم رو به زحمت تکون میدم و لبخند مصنوعی می‌زنم. با غزل وارد قسمت زنونه می‌شیم و بعد از سروکله زدن با مامان که چرا دیر کردم سمت اتاق پرو می‌ریم و لباس‌هامون و عوض می‌کنیم‌. لباس بلند و بنفش غزل خیلی خوشگله و به پوست سفیدش میاد، با هم وارد سالن می‌شیم و شروع می‌کنم به احوال‌پرسی با فامیل.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #24
پارت بیست و دوم


دو ساعتی از شروع مجلس می‌گذره و من‌و‌غزل تا الان فقط رقصیدیم، روژان بخاطر باردار بودنش زیاد نمی‌تونه همراهی‌مون کنه و نسترن هم پیش آیلار نشسته و فقط می‌خوره.با غزل از پیست رقص خارج می‌شیم و آب پرتقال و یه نفس سر می‌کشیم.
‐ آخیش خیلی تشنم بود
‐ یاس! زن عموت انگار از دماغ فیل افتاده، اوه‌اوه دخترش که بدتر از خودشه!
‐ منظورت آیلینه؟
‐ آره، جوری به آدم نگاه می‌کنه انگار ما دانشجوی گیاهان دریایی در کویر لوت هستیم و فقط این عنتر خانوم تونسته پزشکی قبول شه.
‐ میشه بیخیال شی؟
‐ نوچ.
بین درگیری ما دو نفر زن عمو ملیحه صدام می‌کنه، به غزل اشاره می‌کنم که زود برمی‌گردم، به زور لبخندی می‌زنم و به میزشون که زن عمو و آیلین و آیلار نشستن نزدیک می‌شم.
‐ جونم زن‌عمو؟
‐ روژان حالش خوبه؟ یکم رنگ‌وروش پریده
‐ ام، خب استرس داره
یه جوری با چشم‌هاش نگاهم می‌کنه که انگار می‌خواد بهم بفهمونه احمق خودتی، ولی الارغم میل باطنیش میگه:
‐ که این‌طور
آیلین بحث و ادامه میده:
‐ متین‌و دیدی؟
‐ نه.
‐ آخه کار مهمی باهات داره
اگه این کار مهمش صحبت درمورد فکر کردن من باشه قطعا خفش می‌کنم. از حرص لب‌هام‌و به‌هم فشار میدم که آیلار به دادم می‌رسه:
‐ عزیزم خیلی خوشگل شدیا
‐ نه به اندازه تو آیلار جان
‐ حواست هست ستاره مجلس شدی؟ از فردا خواستگارا صف می‌کشن جلو درتون، اون وقت داداش عاشق من حرص می‌خوره.
با سرفه مصلحتی زن عمو، آیلار ساکت میشه و من با ذهنی آشفته ازشون دور می‌شم. واقعا چه طور متین و از سرم باز کنم؟! ارمیا چه بلایی سر قلب من آوردی؟!


جلوی آپارتمان می‌ایستیم‌و بابا دست روژان و یاسین تو دست هم می‌زاره، براشون آرزوی خوشبختی می‌کنه.
چشم‌هام پر اشکه، واقعا چه قاب زیبایی شده کنار هم قرار گرفتن یاسین‌و روژان.
می‌خوام سوار ماشین بابا بشم که حضور متین و حس می‌کنم، با کت شلوار هم‌رنگ چشم‌هاش جذاب شده. سرش‌رو با شرم بالا می‌آره و بابارو مخاطب قرار میده:
‐ عمو جان، با اجازتون من یاس و برسونم
‐ پسرم حواست به ساعت هست؟
‐ شرمنده ولی کار مهمی دارم، قول میدم زیاد طول نکشه.
بابا با خنده به معنی رضایت سر تکون میده
بدون فکر دهنم‌و باز می‌کنم:
‐ شرمنده پسر عمو ولی من خیلی خستم اصلا حوصله صحبت کردن ندارم
معلومه ضد حال می‌خوره ولی با لبخند میگه:
‐ قول میدم زیاد خستت نکنم، یکم حرف بزنیم باشه؟
‐ من همین الانشم به زور سر پا موندم خواهش می‌کنم بمونه یه روز دیگه
بابای مهربونم دلش به حالم می‌سوزه و دستش‌رو دور کمرم حلقه می‌کنه و بدن ظریفم‌رو به خودش تکیه میده و میگه:

‐ آقا متین، ته تغاری این روزا خیلی بی‌خوابی کشیده ولی قول میده فردا عصر و باتو بگذرونه.

متین با چشم‌های غمگینش بهم زل می‌زنه و برای لحظه‌ای دلم خیلی به حالش می‌سوزه. یاد لحظه‌هایی می‌افتم که از پنجره به ارمیا زل می‌زنم و خواهش می‌کنم کمی، فقط کمی دوستم داشته باشه.
کلافه دستی به صورتش می‌کشه و بااحترام میگه:
‐ باشه عمو جان، بازم تبریک می‌گم. شب بخیر
‐ شب بخیر پسرم.
متین نگاهی بهم می‌ندازه و به سمت ماشینش راه می‌افته، غمگین نگاهش می‌کنم؛ کاش میشد بهش بگم من همه‌ی قلب و روحم تسخیر شده، زندگی بدون ارمیا مساوی با مرگه منه.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #25
پارت بیست ‌وسوم


فنجون چای‌رو به لب‌هام نزدیک می‌کنم. چشمم به تراس اتاقشه، حتی یادش هم منو به هیجان می‌ندازه.
پنجره‌رو باز می‌کنم و سرم‌رو می‌برم بیرون، هوا خیلی خنکه و باد صبح‌گاهی موهای لختم‌رو به بازی می‌گیره و من هم‌چنان با عشق به روبرو نگاه می‌کنم.
نگاهم به سمتشه که خدا به قلب عاشقم لطف می‌کنه و مرد جذاب من از اتاقش وارد تراس میشه، دست‌هاشو باز می‌کنه و کش‌وقوسی به بدنش میده و من با نگاهم صحنه روبرو رو می‌بلعم.
بی تاب صداش میشم، بی تاب نگاهش. ارمیا جلوتر میاد و به نرده‌های تراس تکیه میده و با لبخند سرش‌رو بلند می‌کنه و نگاهش به من می‌افته و من برای اولین بار فرار نمی‌کنم. با نگاه تب دارم با هزاران فاصله، از دور نگاهش می‌کنم. لبخند روی لب‌هاش محو میشه و نگاهش قفل دختری میشه که امروز دلش کمی متفاوت بودن می‌خواد، دلش کمی نگاه خالصانه می‌خواد.
باد شدیدی می‌وزه و موهای بلندم بهم می‌ریزه و به یادم می‌آره هیچ پوششی روی سرم ندارم، سریع پنجره رو می‌بندم و پرده‌رو می‌کشم؛ ولی از پشت پنجره ارمیای مات شده رو می‌بینم، به سمت تختم میرم و با لذت خودم‌رو روش می‌ندازم، صدای گوشیم بلند میشه، شماره ارمیا که قبلا سیوش کردم هیجان زدم می‌کنه. با خودم میگم فقط همین یه بار یاس فقط همین یه بار، با صدای لرزونم جواب میدم:
‐ بله
‐ بازم فرار کردی!
سکوت می‌کنم. صدای تالاپ‌تلوپ قلبم بیچارم کرده، اولین مکالمه من‌و ارمیا، نکنه من خوابم؟
صدای مردونه و جذابش از پشت گوشی کل وجودم‌رو می‌لرزونه:
‐ یاس! بیا پشت پنجره.

‐ می‌خوام ببینمت
شالم‌و روی موهای سرکشم می‌ندازم و پنجره رو باز می‌کنم، زیباترین تصویر عمرم و می‌بینم. برای اولین بار بعد سه سال من این پنجره لعنتی و باز کردم و عشق زندگیم پشت این قاب ایستاده و نگاهش سمت منه.
خدایا! تو این لحظه جونمم بگیری حرفی نیست، من دیگه هیچی از این دنیا نمی‌خوام، مرا همین نگاه بس.
دست خودم نیست ولی چشم‌هام می‌باره و ارمیا همچنان از این فاصله دور نگاهم می‌کنه، صداش شدت گریه‌مو بیشتر می‌کنه:
‐ چه صحنه زیبایی‌رو سه سال از دست دادم

‐ یاس؟!
‐ حسرتش به دلم مونده بود.
‐ حسرت چی؟
دیگه غرور مهم نیست در مقابل این نگاه غرور بی‌معنیه، من حاضرم زندگیم‌و فدای این نگاه کنم.
بدون غرور میگم:
‐ سه سال، هر صبحی که بیدار می‌شدم پنجره‌رو که باز می‌کردم من بودم و تنهایی و حسرت، ولی امروز من بودم و تو.
‐ چرا زودتر بهم نگفتی؟
‐ اگه اون روز اتفاقی نمی‌فهمیدی هزار سالم می‌گذشت حرفی نمی‌زدم.
‐ غرورت واست مهم‌تره؟
‐ مگه غروری‌ام مونده؟ همش و خرج تو کردم.
‐ به نظر من تو هنوزم مغرورترین دختری هستی که تا حالا دیدم.
حس خوبی از این حرفش به قلبم سرریز میشه.

‐ شمارم‌و از کجا آوردی؟
‐ اوف پوستم کنده شد، بعد از کلی اصرار کردن غزل راضی نشد شمارت‌و بهم بده منم نامردی کردم‌و یواشکی از گوشیش کش رفتم.
‐ چرا؟
‐ چی چرا؟
‐ چرا پیگیر منی؟
‐ جالبه بدونی خودمم نمی‌دونم چرا!
هر دومون سکوت می‌کنیم و فقط با نگاه حرف می‌زنیم، زمان و مکان یادم میره و خیره میشم به مرد زیادی جذاب زندگیم. با گرمکن مشکی و تیشرت بنفش رنگش که حسابی تنگه و عضله‌هاشو به تاراج گذاشته هم‌چنان نگاهم می‌کنه. صدای بابا یوسف مثل یه هشدار به گوشم می‌رسه:
‐ گل یاسم، ته تغاری، بیدار نشدی باباجان؟

سریع پشت گوشی میگم:
‐ من باید برم
‐ چه زود!
‐ بابام صدام می‌زنه
‐ باشه
‐ خدافظ آقای راستین
‐ هنوزم میگی آقای راستین؟
‐ من… من باید برم خدافظ
بدون این‌که منتظر جوابش باشم گوشی و قطع می‌کنم و سریع پنجره رو می‌بندم و بهش تکیه میدم، من خوابم؟ یا این مکالمه واقعی بود! دستم‌و روقلبم می‌زارم و از ته‌دل می‌خندم. تو اون لحظه دلم هوای شکر کردن خواست، سجده کردن، قنوت گرفتن با دلی سرشار از عشق، فوری سمت سرویس می‌دوئم و با عشق وضو می‌گیرم، چادر سفیدو رو سرم می‌ندازم‌و سجاده‌مو پهن می‌کنم، دلم عجیب بندگی کردن می‌خواد‌
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #26
پارت بیست و چهارم




پله‌ها رو به زور پایین میام و به سمت آشپزخونه میرم، بوی قرمه‌سبزی مامان فروغ همه‌ی هوش‌و حواسم‌رو برده.
مامان درحالی‌که سالاد درست می‌کنه با تلفن هم حرف می‌زنه حدس این‌که کی پشت خطه اصلا سخت نیست:

‐ نسترن جان، خب تو دوران حاملگی همه اینا طبیعیه، تو باید به تغذیت برسی تا بتونی یه نوه تپل تحویلشون بدی.
دستم‌رو بلند می‌کنم و از سبد یه کاهو برمی‌دارم و می‌خورم. مامان با خنده به مکالمش ادامه میده:
‐ دخترم میشه اون آش رشته رو ول کنی تا من بفهمم چی میگی؟ بعد این‌که قطع کردی‌ام می‌تونی بخوریشا، تو خودتو ناراحت نکن من به لیلا زنگ می‌زنم حسابشو می‌رسم خوبه؟ منم می‌بوسمت مواظب خودت باش عزیزکم خدافظ.
مامان بعد این‌که تلفنش‌رو قطع می‌کنه پوف بلندی می‌کشه.
کاهوی دیگه‌ای برمی‌دارم و میگم:
‐ باز چی شده؟
‐ چی می‌خواستی بشه، بازم اون خواهر شوهر حسودش نیشش زده.
‐ سر چی؟
‐ برگشته به نسترن گفته این‌جوری که تو می‌خوری بیچاره داداشم تا نه ماهگیت ورشکست میشه.

با صدای بلند می‌زنم زیر خنده که با چشم غره مامان مواجه میشم.
‐ مامان، بااینکه زیاد از لیلا خوشم نمیاد ولی خیلی این حرفش‌رو قبول دارم.
‐ خبه خبه، حاملگی توام خواهیم دید ته تغاری
‐ عه مامان
‐ یامان، با متین قرار داری؟
‐ آره، بابا دیشب بهش قول داد
‐ باشه عزیزم خوش بگذره

تو دلم امیدوارمی میگم‌ و با مامان خدافظی می‌کنم، تو آیینه جا کفشی نگاهی به خودم می‌ندازم. مانتو آبی بلندم‌رو پوشیدم با شال و کفش سفید.
آرایش ماتی‌ام روی صورتم دارم، به نظر خودم که عالی شدم. به سمت حیاط خونه میرم و ترجیح میدم تا اومدن متین روی تاب بشینم.
حیاط خونه به خواسته بابا پر گل‌و درخته، آخه بابا یوسف علاقه خاصی به گل‌ها داره بخاطر همین اسم دخترهاش‌و نسترن و یاس انتخاب کرده. بابا شغل اجدادیش‌رو ادامه میده و تو بازار حجره فرش داره، از لحاظ مالی در حد خوبی هستیم، یاسین هم فارغ تحصیل رشته معماریه و با مهرزاد پسر عموم یه شرکت کوچولو تاسیس کردن. منم رشته تحصیلیم پرستاریه، شغلی که از بچگی عاشقش بودم.
با تک زنگ متین از روی تاب می‌پرم پایین به سمت در حرکت می‌کنم.
متین به ماشینش تکیه داده و با دیدن من سریع در کمک راننده رو باز می‌کنه و میگه:
‐ سلام یاسی جان
سلام زیر لبی میدم وسمت ماشین میرم و می‌شینم ، متین هم سریع سوار میشه و راه می‌افته.

‐ ببخشید دیر کردم یه مریض اورژانسی داشتم باید بهش رسیدگی می‌کردم.
‐ اشکالی نداره
متین متخصص قلب و عروقه و برعکس سن کمش دکتر معروفیه؛ ولی هیچ کدوم اینا دلم‌و سمتش نمی‌کشونه! سکوت ماشین و صدای گوشیم می‌شکنه با دیدن شماره ارمیا از استرس تپش قلب می‌گیرم و سریع تماسش‌رو ریجکت می‌کنم.
متین نگاهم می‌کنه و میگه:
‐ جواب بده شاید کار مهمی داشته باشه
‐ نه‌نه دوستمه بعدن بهش زنگ می‌زنم
ثانیه‌ای از حرفم نمی‌گذره که دوباره گوشیم زنگ می‌خوره، بازم ریجکت می‌کنم که سریع بهم پیام میاد:
(یاس مثل بچه آدم بگو این یارو که سوار ماشینش شدی کیه؟)
با دیدن پیام تعجب می‌کنم، حتما موقع سوار شدن مارو دیده. استرس زیاد باعث میشه دستام بلرزه و نتونم سریع متن پیام و بنویسم:
(آقای راستین فکر نمی‌کنم ارتباطی به شما داشته باشه)
پیام‌ و سند می‌کنم و نگاهی به متین می‌ندازم انگاری حواسش اینجا نیست، چون شدید تو فکره. گوشی تو دستام می‌لرزه، سریع پیام جدید و باز می‌کنم:
(من این مزخرفات حالیم نیست، همین الان بهت زنگ می‌زنم و مجبوری جوابم‌رو بدی، اگه جواب ندی از پشت با ماشینم می‌کوبم به این مرتیکه پس منو سگ نکن)

با خوندن پیام وحشت می‌کنم، به پشت سرم نگاه می‌کنم و سوناتای ارمیا رو می‌بینم که درست پشت سرمونه، همون لحظه گوشیم زنگ می‌خوره.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #27
پارت بیست‌و پنجم

با صدایی مرتعش به متین میگم:
‐ ببخشید باید جواب بدم
‐ راحت باش.
با دست‌های لرزون تماس و وصل می‌کنم که فریاد ارمیا گوشمو پر می‌کنه:
‐ یاس این یارو کیه ها؟ جوابمو بده!

با ترس به متین نگاه می‌کنم تا متوجه بشم صدای پشت خط و شنیده یا نه که با ظاهر خونسردش روبرو میشم. صدای دوباره ارمیا راغب‌ام می‌کنه به توضیح دادن:
‐ شما چتونه؟ این قضیه چه‌ ربطی به شما داره؟
‐ منو عصبی‌تر از اینی که هستم نکن چون هیچ تضمینی نمیدم که جفتتون و له نکنم فهمیدی؟ حالاام مثل یه دختر خوب توضیح میدی مفهوم بود؟
‐ میشه بعدن باهاتون تماس بگیرم؟ من الان با پسر عموم جایی قرار دارم.
‐ چه قراری؟ کجا؟ اصلا کنسلش کن از ماشینش بیا پایین زود باش.
‐ یعنی چی؟
‐ همین که گفتم سریع
‐ چرا باید به حرفتون گوش بدم؟
‐ چرا؟ واقعا چرا داره یاس؟ تو مگه چند روز پیش داد نزدی که عاشقمی پس تو ماشین این بچه ژیگول چیکار می‌کنی؟
عصبی میشم‌و با صدای بلند میگم:
‐ مگه قرار نشد این مسئله رو هی رو سرم نکوبین؟
متین تحت تاثیر صدای بلندم سمتم برمی‌گره و میگه:
‐ یاس مشکلی پیش اومده؟ مزاحمه؟
‐ نه‌، خودم حلش می‌کنم
صدای ارمیا دوباره بلند میشه:
‐ یاس حق نداری این تماس و قطع کنی خب.
‐ چی؟
‐ همین که گفتم قطع نمی‌کنی تا بشنوم این بچه چی تو گوشت وز وز می‌کنه.
‐ امکان نداره این کارو بکنم
‐ تو گوشیتو قطع کن تا بفهمی ارمیا وقتی عصبانی میشه هیچی جلو دارش نیست امتحانش مجانیه.
پوف بلندی می‌کشم و خدافظی الکی میگم، گوشیو تو دستم می‌گیرم و دکمه پاور و می‌زنم تا صفحه گوشی خاموش شه و متین متوجه نشه تماس وصله.
‐ مزاحم بود؟
‐ نه یکی از دوستام بود
‐ آخه مکالمتون زیاد دوستانه بنظر نمی‌رسید!
‐ چیزی واسه نگرانی نیست.
نگاه مشکوکی بهم می‌ندازه و سکوت می‌کنه، چند دقیقه بعد ماشین متوقف میشه و متین میگه:
‐ خب اینم از کافی‌شاپی که تعریفش‌رو کرده بودم
‐ ممنون.
‐ امیدوارم خوشت بیاد یاسی جان
با هم از ماشین پیاده می‌شیم، ارمیا ماشینش‌رو کمی عقب‌تر پارک می‌کنه. با متین به سمت کافی شاپ حرکت می‌کنیم، دیزاین سفید مشکی کافی شاپ منو به وجد میاره مثل این‌که به عنوان شاه روی صفحه شطرنج قدم بزاری، با هیجان اطرافم‌رو نگاه می‌کنم و با خنده میگم:
‐ وای متین فوق العادس
متین از این حرفم ذوق می‌کنه و میگه:
‐ اینم از اولین اشتراکمون، منم عاشق اینجام
تازه متوجه میشم چه گندی زدم ولی کاری نمی‌شه کرد.
متین صندلی و بیرون می‌کشه و ازم می‌خواد که بشینم خودشم صندلی روبروییم قرار می‌گیره و میگه:
‐ خب چی می‌خوری سفارش بدم؟
‐ ممنون میل ندارم.
دست‌هاشو به هم قفل می‌کنه و روی میز می‌کشه، درحالی که زوم چشم‌هام شده میگه:
‐ از اونجایی که بهتر از هر کسی می‌شناسمت و می‌دونم چی دوست داری، پس خودم سفارش میدم.

جوابی بهش نمیدم و کنجکاو میشم که قراره چی سفارش بده، لبخند به روم می‌زنه و از جاش بلند میشه، با دور شدن متین سریع گوشیم‌رو روی گوشم می‌زارم:
‐ پشت خطی؟
‐ بیا بیرون زود باش
‐ چه دلیلی داره آخه؟
‐ میای بیرون یا بیام داخل دلیلش‌رو نشونت بدم؟
‐ من متوجه این‌همه عصبانیت نمی‌شم!
‐ چرا از فضای کافی‌شاپ تعریف کردی؟ نمیشد جلو زبونت‌رو بگیری؟
‐ بنظرم شما دارین حدتونو می‌گذرونین پس مجبورم قطع کنم

‐ یاس این پسره خواستگارته؟

‐ جوابت چیه؟
‐ بنظرت جوابم چی می‌تونه باشه؟
‐ اگه یاسی هستی که چند روز پیش داد زد عاشقمه قطعا جوابت منفیه، ولی اگه یاسی که تو این چند وقت دیدم نمی‌دونم جوابت چی می‌تونه باشه؟
‐ مگه یاس این چند وقت چشه؟
‐ همش ازم دوری می‌کنه می‌دونی جوری رفتار میکنه که شک می‌کنم واقعا دوسم داره یا قصدش بازی دادنمه.
‐ پس بخاطر همین همش پیگیر منید تا … اوه متین اومد
‐ قطع نکنیا
سریع گوشی و روی میز می‌زارم و بی دلیل با دستم مانتوم‌رو مرتب می‌کنم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #28
پارت بیست‌و ششم

متین روبه‌روم می‌شینه و میگه:
‐ ببخشید تنهات گذاشتم، رفتم تا شخصا سفارش و بدم
‐ اشکالی نداره
با قرار گرفتن ظرف بستنی چشم‌هام گرد میشه. بستنی شکلاتی و وانیلی همراه خامه زیاد که روشو اسمارتیزهای رنگی پوشوندن. درست همون‌جوری که دوست دارم بدون این‌که چیزی اضافه یا کم باشه؛ صداش منو به خودم میاره:

‐ یاس من همه سلایق‌تو می‌شناسم، این‌که هیچ‌وقت شیر و بدون عسل نمی‌خوری و همیشه لوبیا سبزهای لوبیا پلو رو جدا می‌کنی، از حشرات بیزاری و از تاریکی می‌ترسی، صبح‌ها به محض بیدار شدن میلت نمی‌کشه صبحانه بخوری، تو دانشگاه دوست زیادی نداری و هنوزم بعضی وقت‌ها بند کتونی تو مامانت می‌بنده و خیلی چیزای دیگه.

سرم‌رو پایین می‌ندازم و لبم‌رو به دندون می‌گیرم، همه چیزایی که میگه واقعیته و این همه توجهش به من متعجبم می‌کنه.

‐ من از وقتی فهمیدم عشق چیه تو به ذهنم اومدی، خیلی وقته شب و روزم شدی تو، یاس باور کن خوشبختت می‌کنم اونقدر دوستت دارم که هیچ‌وقت راضی نمی‌شم برنجونمت.
‐ متین من…
‐ هیش، الان فقط می‌خوام یه چیز بشنوم، یاس با من ازدواج می‌کنی؟
سرم‌رو بلند می‌کنم و به چشم‌های پر از عشقش نگاه می‌کنم. نه من نمی.تونم، وقتی ارمیا تا این حد ذهنم‌رو مشغول کرده قبول کردن یه مرد دیگه غیر ممکنه.
‐ آره یا نه؟
دهنم‌رو باز می‌کنم تا یه نه قاطعانه بگم که چشم‌های مظلومش متوقفم می‌کنه، دلم به حالش می‌سوزه مطمعنا بعد از جواب منفی من نابود میشه.
نگاهی به صورت مردونش می‌ندازم، با کت شلوار خوش دوختی که پوشیده مثل یک مرد ایده‌آل بنظر میاد؛ واقعا چرا هیچ‌وقت اسپرت نمی‌پوشه؟
‐ یاس فقط یه کلمه بهم بگو، آره یا نه؟
نه من نمی‌تونم تا این حد بی رحم باشم. گوشیم‌رو از رو میز چنگ می‌زنم و کیفمو رو دوشم می‌ندازم، با یه حرکت غافلگیر کننده از جام بلند میشم و از کافی شاپ خارج میشم. با دو خودم‌ رو به خیابون اصلی می‌رسونم که ماشین ارمیا جلوم ترمز می‌کنه بدون فکر در ماشین باز می‌کنم و می‌شینم. هر دومون با سکوت به روبرو نگاه می‌کنیم.
ارمیا با صدایی که به‌زور کنترل می‌کنه تا بالا نره میگه:
‐ چرا جوابشو ندادی؟
‐ نتونستم
‐ چرا؟
‐ نخواستم دلشو بشکنم
‐ چه خوب، یاس من یه پیشنهادی دارم، برای این‌که دل این شازده نشکنه بیا و جواب بله بده. اگه می‌خوای بازم دلش نشکنه برو پی لباس عروس بگرد خوبه؟

خوبه رو با صدای بلند میگه که از ترس چشم‌هامو می‌بندم، با عصبانیت دست به موهاش می‌کشه جوری که انگار می‌خواد موهاشو از جا بکنه.
‐ آقا ارمیا فکر نمی‌کنین زیادی دارین دخالت می‌کنین؟

بدون این‌که جوابمو بده کاملا سمت من می‌چرخه و بهم نزدیک میشه، خودم و به در می‌چسبونم تا ازش فاصله بگیرم، معذب دستم و به لبه شالم می‌کشم و طبق عادتم لبمو به دندون می‌گیرم، با چشم‌های نافذش زیر نظرم می‌گیره و با صدای جذابش آروم میگه:
‐ یاس یه بار دیگه ازت می‌پرسم، تو واقعا دوسم داری؟

سکوت تنها جوابیه که می‌تونم بهش بدم، نمی‌دونم چرا همش دوست داره قضیه عاشق بودنم‌ و مطرح کنه. با ساکت شدنم مجبور میشه خودش ادامه بده:
‐ آره یا نه؟
‐ چرا باید جواب بدم؟
‐ چون مهمه
‐ من چیزی برای گفتن ندارم

دستش و آروم جلو میاره و بدون این‌که زیاد باهام تماس داشته باشه اشک روی گونم و پاک می‌کنه، حس انگشت‌های مردونش روی گونم مستم می‌کنه، حاضرم جونم و بدم ولی این لحظه تموم نشه. اصلا نفهمیدم اون قطره اشک کی از چشم‌هام روی گونم افتاده. لبخند محوی روی لب‌هاش می‌شینه و میگه:
‐ واسه خودمم باورش سخته چرا انقدر پیگیرت هستم، ارمیایی که رو هر دختری دست گذاشته نه نشنیده ولی تو تمام معادلات ذهنم و بهم ریختی. با این‌که دوسم داری ولی بازم با متانت رفتار می‌کنی جوری که شک می‌کنم واقعا اون حرف‌هارو از زبون تو شنیده باشم، حجب و حیا تو دوست دارم خجالت کشیدنت برام شیرینه.

از این‌همه تعریف قند تو دلم آب میشه و از استرس موهامو داخل شال می‌ندازم، ارمیا به چشم‌هام نگاه می‌کنه و من سرم و پایین می‌ندازم، واقعا تاب نگاه جذابشو ندارم. نفسی می‌گیره و به حرف میاد:
‐ یاس تو امروز یه خواستگار داشتی که بی‌جواب گذاشتیش، ولی من تا جوابمو نگیرم ولت نمی‌کنم
‐ جواب چیو؟
‐ میشه یه چند وقتی و با هم بگذرونیم؟
‐ دلیلی نمی‌بینم
‐ دلیلی بالاتر از این‌که حس می‌کنم یه حسی نسبت بهت پیدا کردم؟
با چشم‌هایی گرد شده نگاهش می‌کنم تا صداقت و از چشم‌هاش بخونم. چه حس شیرینه که رویای سه سالت رنگ واقعیت بگیره! ای‌کاش میشد کلماتی که دوست داشتنش رو به تصویر کشید یک‌به‌یک بوسید، این کلمات برای قلب بی‌قرارم زیادی مقدس هستن.
با صدای ضعیفی میگم:
‐ چرا همچین فکری می‌کنین؟
‐ چون از اون روز از فکرم بیرون نمیری، هر جارو نگاه می‌کنم تو رو می‌بینم، خودمم نمی‌دونستم چمه تا وقتی‌که امروز تورو با این مرتیکه دیدم، حالم خیلی بد بود یاس حس می‌کردم سال‌هاست دوست دارم و الان دارن ازم جدات می‌کنن، آخ اگه جواب مثبت می‌دادی دیوانه میشدم.

دنیا بهشت میشه
ستاره‌ها می‌رقصن
موج‌ها عشق و فریاد می‌زنن
و من چشم‌هام از خوشی می‌باره، شنیدن این حرف‌ها بعد سال‌ها عاشقی تسکین دردم میشه، با نگاهی سرشار از خوشی چشم‌هامو به نگاهش گره می‌زنم.
ارمیا لبخند خوشگلی می‌زنه و با لحنی ملتمس صدام می‌کنه:
‐ یاس
جانم روی زبونم قفل میشه، مگه میشه برای صدای این مرد زیادی جذاب جون نداد؟
لب‌های خواستنیش دوباره اسم‌ منو هجی می‌کنه و من یک جان خرج این یاس گفتنش می‌کنم:
‐ جانم
لبخند محوش دوباره رنگ می‌گیره، عمیق نگاهم می‌کنه و میگه:
‐ تو این بیست‌و‌هفت سال هزاران بار، از زبون دخترای مختلف(جانم) شنیدم، ولی اعتراف می‌کنم هیچ کدومشون مثل این آخری شیرین و دلچسب نبود.


من بی‌بهانه و هوسی عاشقت شدم
با هر تپیدن و نفسی عاشقت شدم

چتری شدی! همیشه به دنبال سایه‌ام
در سر نمانده یاد کسی عاشقت شدم

وقتی خدا رقم زده تصویر تازه‌ات
با یاد کهنه عکس کسی عاشقت شدم

درگیر با تو شد همه ذرات هستی‌ام
یک شهر شاهدند بسی عاشقت شدم

دیدم تو را که بال کشیدی به آسمان
از پشت میله قفسی عاشقت شدم

حالا من و خیال تو هر شب نشسته‌ایم
چشم انتظار تا برسی عاشقت شدم

(پگاه عامری)
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #29
پارت بیست‌وهفتم



با چشم‌های خمار به حرف‌های استاد گوش میدم، هیچی از کلاس امروز متوجه نشدم. احساس خواب آلودگی می‌کنم، با یاد حرف‌های دیشب ارمیا لبخند عمیقی می‌زنم.
دو ماه از رابطه جدی‌ منو ارمیا می‌گذره، و من هر روزی که تموم میشه احساس عطش‌ام نسبت بهش بیشتر میشه.
تو حال‌و‌هوای خودم پرسه می‌زنم که روژان بی‌هوا از جاش بلند میشه و درحالی‌که دستش جلوی دهنشه از کلاس می‌دوئه بیرون؛ پوف، تا یه لقمه می‌خوره فوری بالا میاره واقعا بارداری خیلی کلافش کرده.
با خسته نباشید گفتن استاد رضوی کیف خودم و روژان رو چنگ می‌زنم. پله‌هارو دو تا یکی طی می‌کنم و تو حیاط دانشگاه دنبال روژان می‌گردم، که روی نیمکت همیشه‌گیش پیداش می‌کنم.
روی نیمکت می‌شینم و از کوله‌ام پسته‌های درشت و خوش رنگ و خارج می‌کنم، صورت رنگ پریده‌شو می‌بوسم و میگم:
‐ این‌هارو مامان صبح داد بهم تا اگه حالت بد شد بدم بخوری.
دستش‌رو جلو میاره و من یک مشت پسته خندان کف دستش می‌ریزم، با بی‌حالی میگه:
‐ یاس، من الان نزدیک چهار ماهمه، چرا این حالت تحوع دست از سرم برنمی‌داره؟
دستم‌رو آروم روی شکم کوچیکش میزارم‌و و صدامو بچگانه می‌کنم و میگم:
‐ مامانی، چلا انقدر غر می‌زنی؟ پاشو زود با عمه برو خونه مامان فروغ؛ که زرشک پلو معروف منتظرته.
روژان تک‌خنده‌ای می‌کنه و سرش‌و روی شونم می‌زاره، دست روژان و می‌گیرم و با انگشت‌هام نوازش می‌کنم، می خوام حرفی بزنم که گوشیم زنگ می‌خوره، با دیدن شماره ارمیا هول میشم؛ ولی اگه جواب ندم انقدر زنگ می‌زنه تا رسوای عالم بشم، صدای گوشی و کم می‌کنم و با احتیاط جواب میدم:
‐ بله؟
‐ سلام خوشگل خانوم، چرا دیر جواب دادی؟ تو نمی‌دونی یه ساعت صدات‌رو نشنوم دق می‌کنم؟
‐ سلام، شما خوب هستین؟
‐ تو رو ببینم بهترم میشم.
روژان سرش‌ و از روی شونه‌ام برمی‌دارهِ و مشکوک نگاهم می‌کنه. سعی می‌کنم یک‌جوری به ارمیا بفهمونم که تنها نیستم.
‐ روژانم خوبه، با هم تو حیاط دانشگاه نشستیم تا حالش بهتر بشه.
ارمیا که متوجه منظورم میشه با شیطنت میگه:
‐ اع، این‌جوریاس؟ منم میگم چرا زبون یاسی خانوم انقدر کوتاه شده؟!
لبخندی از شیطنت‌اش روی لب‌های سرخم می‌شینه، برگرفته از حال خوبم لب‌هامو غنچه می‌کنم و از پشت گوشی یه ب×و×س بی‌صدا براش می.فرستم. با صدای ارمیا که صدام می‌کنه به خودم میام و میگم:
‐ رسیدم خونه تماس می‌گیرم.
‐ نه خانومی، من جلو در دانشگاه منتظرتم بدو تا از دلتنگی نمردم.
روژان بیشگونی از بازوم می‌گیره که صدای آخم بلند میشه. غلط نکنم یه بوهایی برده، با اشاره دست بهم میگه که تماس و قطع کنم، آب دهنمو قورت میدم. قطعا کارم ساختس، پشتم‌و به روژان می‌کنم و با پچ‌پچ به ارمیا میگم:
‐ الان میام.
ارمیا هم مثل من ولوم صداش‌رو پایین میاره و با پچ‌پچ میگه:
‐ دیر نکنی حضرت یار.
‐ چشم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #30
پارت بیست‌وهشتم

تماس و قطع می‌کنم، با لبخندی احمقانه به سمت روژان می‌چرخم. دست‌هاشو روی سینه به هم قلاب کرده و حق به جانب نگاهم می‌کنه. با تهدید میگه:
‐ زود، تند، سریع، توضیح می‌خوام.
‐ روژی جونم!
‐ من خر نمی‌شم، زود باش بگو ببینم طرف کی بود بلا؟
دست‌هاشو تو دست‌هام می‌گیرم و با التماس میگم:
‐ شب همه چیزو بهت توضیح میدم، باشه؟
جوابی بهم نمیده و با اخم نگاهم می‌کنه، خم میشم و لپش‌رو ماچ می‌کنم، با مظلومیت تمام میگم:
‐ روژان جونم، من الان باید برم جایی؛ میشه خودت تنهایی بری خونه ما؟
چشم‌های خوش رنگش و تو حدقه می‌چرخونه و با عصبانیت میگه:
‐ فقط از جلو چشم‌هام گم شو.
با صدا می‌خندم، کوله‌امو از روی نیمکت برمی‌دارم. خدافظی سرسری با روژان می‌کنم و به سمت بیرون دانشگاه حرکت می‌کنم که یهو بند کفشم به زیر پام گیر می‌کنه، نگاهی به کتونی سفیدم می‌ندازم که مثل همیشه بندش باز شده، بی‌خیالی طی می‌کنم و بدو بدو به سمت ماشین ارمیا میرم.
پر انرژی در ماشین و باز می‌کنم و سوار میشم، به محض نشستن، به سمتش می‌چرخم و میگم:
‐ سلام، ببخشید که دیر کردم.
چشم‌های جادوییش میخ من میشه، با صدای تاثیرگذارش کلمات رو هجی می‌کنه:
‐ هزار سالم می‌گذشت، همینجا منتظرت می‌موندم.
بدون کلامی چشم می‌دوزم به مرد این روز‌های زندگیم، کاش میشد من باشم و اون، بدون ترس، بدون واهمه از دیگران.
به خودم که میام، متوجه میشم خیلی وقته به‌هم خیره شدیم، دستپاچه میشم و طبق عادتم لب‌مو به دندون می‌گیرم و با من‌‌من میگم:
‐ کجا می‌ریم؟
‐ صبر کن متوجه میشی.
دست‌های مردونش‌و سمت پخش ماشین می‌بره و روشنش می‌کنه، عینک آفتابی و از روی موهای خوش حالتش برمی‌داره و به چشم‌هاش می‌زنه. دست از چشم چرونی کردن بر‌می‌دارم و به روبرو نگاه می‌کنم، کمی بعد دست‌هاشو روی دستم حس می‌کنم، از هیجان اکسیژنی برای نفس کشیدن پیدا نمی‌کنم، حسی شیرین توی همه وجودم سر ریز میشه از خجالت لپ‌هام سرخ میشه.
لبخند جذابی روی لب‌های ارمیا می‌شینه و میگه:
‐ چرا همه چیزات نابه دختر؟! خجالت کشیدنت هم خاصه.

از تعاریفش نسبت به خودم هول میشم‌، دستم و از زیر دستش بیرون می‌کشم و الکی موهامو مرتب می‌کنم، با دیدن واکنشم بلند می‌خنده و دندون‌های یه دست و سفیدش و به نمایش می‌زاره. به حالت اعتراض صداش می‌کنم:
‐ اذیتم نکنین آقا ارمیا.
دست چپش و دور فرمون می‌پیچه و سمت من می‌چرخه، دست راستش و بلند می‌کنه و موهای بیرون ریخته‌مو بهم می‌ریزه، بدون اعتراض می‌خندم؛ با لبخند به صورت خندونم نگاه می‌کنه و میگه:
‐ بی‌صبرانه منتظر اون لحظه‌ام که کلمه آقا رو از اول اسمم برداری و ارمیا صدام کنی.
از هیجان قفسه سینه‌ام بالا و پایین میره، صدایی از ته قلبم فریاد می‌زنه:
ای بلای تو به جانم، که تو جان و جهان منی.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
355
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین