. . .

متروکه رمان آغوش خیالی | زهرا سرابی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
6tm7_img-20210415-wa0005.jpg

نام رمان: آغوش خیالی
ژانر: عاشقانه
نویسنده: زهرا سرابی

خلاصه
دلم تنگ است؛ برای کسی که نمی‌شود او را خواست، نمی‌شود او را داشت، فقط می‌شود سخت برای او دلتنگ شد؛ و در حسرت آغوشش سوخت.
من دختری هستم از تبار لیلی، پس محکومم به عاشقی از جنس جنون.
و تو ای جانان من؛ وقتی که مجنون می‌شوی لیلی شدن را کم می‌آورم.
آوای دلت را با کدامین ساز عاشقی می‌شود نواخت؟
بند بند وجودم تار می‌شود، دلم به لرزه می افتد،
لیلی شده‌ام؟




مقدمه
ثانیه‌ای نیست که نشود به تو اندیشید؛
وقتی می‌خندم،
وقتی می‌گریم،
وقتی قدم می‌زنم،
در ذهن و قلبم هک شده‌ای
ای یار شیرین!
دیوانگی بدون تو بی‌معناست
ای‌ عشق دوست داشتی!
من از عشق به جنون رسیده‌ام...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #81
پارت هفتاد و نه

زرشک و برنج زعفرانی رو با هم قاطی می‌کنم و روی دیس می‌ریزم، غزل در حال کشیدن مرغ هزار بار ناخنک می‌زنه.
کَل‌کَل نیما و نیلوفر باعث خنده همه‌مون شده، میز رو می‌چینم و همه رو برای صرف شام دعوت می‌کنم.
ارمیا مثل همیشه برای من غذا می‌کشه که غزل خاک بر سر غلیظی روانه نیما می‌کنه.
‐ خاک تو سرت نیما، یکم از ارمیا یاد بگیر. نگا چه‌جوری به زنش می‌رسه.
‐ قربونت برم تو زنم شو من قول میدم خودم غذا رو بچپونم دهنت خوبه؟
با تعجب به اظهار عشق این دو موجود عجیب نگاه می‌کنیم، پس بین‌شون خبرهایی هست که من مطلع نیستم.
غزل که نگاه خیره منو می‌بینه با زبونش شکلکی درمی‌آره و سرش رو مثل گربه به بازوی نیلوفر می‌کشه.
بعد شام با وجود سرمای هوا پنجره‌ بزرگ سالن رو باز می‌کنیم و روی زمین پنج نفری حلقه می‌زنیم، فنجون قهوه رو به دست ارمیا می‌سپارم و رو به غزل میگم.
‐ از ساناز خبر نداری؟
‐ داره دنبال آرسام موس‌موس می‌کنه تا بگیرتش.
نیلوفر با دست‌های تپل‌اش با گیتار ارمیا وَر میره و ادامه حرف رو می‌گیره.
‐ داره آتیش می‌زنه به زندگیش، آرسام مشکل روانی داره نمی‌تونه یه پدر نمونه برای بچش باشه.
با ناراحتی سر به زیر میشم که دست‌های ارمیا دور شونه‌هام حلقه میشه، با حسِ گرمای دل‌فریبش دلم زیر و رو میشه. نیما سیگاری برمی‌داره و با فندک طلایی رنگ روشنش می‌کنه و با لحنی پر اُبُهت به غزل نگاه می‌کنه و میگه:
‐ زنداداش قصد دارم به خواستگاری غزل جواب مثبت بدم، به‌نظرت لیاقت منو داره یا تجدید نظر کنم.
نیلوفر از خنده ریسه میره و نیما زیر مشت و لگدهای محکم غزل فریاد می‌زنه.
‐ عاشق همین خَر بازی‌هاتم گربه وحشی.

سرم رو به شونه پرمهرِ ارمیا تکیه میدم و با تمام وجود عطر بی‌نظیرش رو بو می‌کنم، دست‌هاش موهام رو نوازش می‌کنه و کنار گوشم لب می‌زنه.
‐ یاس من باید فردا با مامان برم شیراز.
‐ دو تایی؟ چرا!
‐ مامان‌بزرگ دوباره حالش بد شده، می‌خواد قبل این‌که اتفاقی براش بی‌افته مامان و با دایی‌رامین آشتی بده. امروز بابا زنگ زد ازم خواست با مامان برم، می‌ترسه خودش بره دوباره دعواشون بشه.
‐ اما..
‐ یاس منم دلم رضا نیست تنهات بزارم ولی مجبورم، مامان میگه اوضاع اُونجا روبه‌راه نیست نمیشه تو رو ببریم وسط آتیش.
‐ چند روز طول می‌کشه؟
‐ قول میدم زود برگردم.
‐ ارمیا!
سرش رو به گوشم نزدیک می‌کنه و با صدای مخملی و دو رَگه شده هجی می‌کنه:
‐ نگفتم این‌جوری صدام نکن.
بیشتر ناز می‌ریزم توی صدام و با شیطینت دوباره اسمش رو تکرار می‌کنم.
‐ نه انگاری تو امشب قصدِ جون منو کردی.
با صدایِ بلند می‌خندم ولی تهِ قلبم از این دوریِ اجباری ناراحتم.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #82
پارت هشتاد

هویج‌ها رو خورد می‌کنم و برای نارنجی دل‌فریب ضعف می‌رم، خیلی دلم می‌خواد به قارچِ تفت‌خورده‌ای که زیر دستِ بابابهرام از هیچ ادویه خوش‌بویی در امان نمونده ناخنک بزنم، بوی عجیبی توی آشپزخانه پیچیده و گشنگی من هر لحظه بیشتر میشه.
بابابهرام با پیش‌بند و کلاه آشپزی خیلی بامزه شده، با مهارت سبزیجات رو خورد می‌کنه و زیر لب آهنگ ایتالیایی رو می‌خونه، نگاه خیره من رو که می‌بینه چشمک جذابی می‌زنه و میگه:
‐ دلت واسه اِرمیا تنگ شده؟
با شنیدن اسمش انگار که یه سیخ داغ به قلب بی‌قرارم فرو می‌کنن و مجبور به زندگی می‌شم با دلی زخمی و ناعَلاج؛ اصلا این قلب زبان نفهم تا اومدن اِرمیا دوام می‌آره؟!
‐ خیلی بیشتر از خیلی.
با لبخندی پدرانه نگاهم می‌کنه و کنارِمن پشت میز گردِ آشپزخانه می‌شینه، چاقو رو از دست‌هام می‌کشه و بعدش محکم بغلم می‌کنه. آرامش عجیبی از پدرانه‌های بابابهرام می‌گیرم، مثل گربه سرم رو به بازوهاش می‌سابم و اشک می‌ریزم.
‐ منم دلم تنگه، هنوزم بعد سی‌سال به دوری از ریما عادت نکردم.
‐ چند روز گذشت؟
‐ دو روز.
وای بلندم بابابهرام رو به خنده می‌اندازه، با لبخند ازم دور میشه و شروع می‌کنه به کشیدن غذای خوش‌بو.
پشت میز می‌شینم و مثل قحطی‌زده‌ها بشقابم رو پُر می‌کنم و با اشتها پاستای سبزیجات رو می‌خورم، بابابهرام با تعجب نگاهم می‌کنه که خجالت می‌کشم و سعی می‌کنم با آرامش غذا بخورم ولی ضعف درونی و بوی عجیب غذا دوباره ناآرومم می‌کنه.

انقدر غذا خوردم که نمی‌تونم از صندلی بلند بشم ولی برای کمک با زور بشقاب‌ها رو برمی‌دارم که سرگیجه شدیدی می‌گیرم، بابابهرام با نگرانی کمرم رو می‌گیره و با لحنی وحشت‌زده میگه:
‐ چی‌شد باباجان؟
‐ چیزی نیست یکم سرگیجه گرفتم.
‐ برو آماده شو بریم دکتر.
‐ نه الان بهتر شدم، استراحت کنم درست میشه.
‐ پس برو اتاق یکم بخواب دخترم.
‐ چشم.
آهسته از پله‌ها بالا میرم و به سختی درِ اتاق رو باز می‌کنم، عکس بزرگِ اِرمیا بهم دهن‌کجی می‌کنه. نگاهم به پنجره قَدی اتاق می‌افته و خونه‌ای که چراغ‌های روشنش خاطرات رو به رُخ می‌کشه، بی‌حال از خونه‌ی ممنوعه چشم می‌گیرم و روی تخت فرود میام. مثل این دو روز پیراهن اِرمیا رو محکم بغل می‌کنم و به استقبال خواب میرم.


به‌سختی پلک‌هام رو باز می‌کنم، بوی عطرِ زنانه آشنایی رو احساس می‌کنم و نیم‌خیز میشم که نگاهِ خواب‌آلودم به ساناز می‌افته، رویِ کاناپه اتاق لَم داده و در حالِ تماشای من قهوه می‌خوره، شکم برآمده و بانمکش از شدت عصبانیتم کم می‌کنه و این باعث نمیشه از موضع خودم کناره‌گیری کنم.
‐ این‌جا چیکار می‌کنی؟
با چشم‌های مظلومش بهم خیره میشه و شروع می‌کنه به نوازش شکمش، کلافه روی تخت می‌شینم و دامنِ زرشکی رنگم رو صاف می‌کنم.
‐ از عمو بهرام خواهش کردم اجازه بده توی اتاق منتظرت بمونم تا بیدار بشی.
‐ چرا دست‌ از سرم برنمی‌داری؟
‐ یاس! تو تنها شانسِ من واسه موندن با آرسامی.
‐ من هیچ ربطی به شما ندارم.
‐ تو نه؛ ولی نسترن داره.
با تعجب نگاهش می‌کنم و از حرص دندون‌هام رو به هم می‌سابم و انگشتم رو به حالت تهدید تکون میدم و میگم:
‐ پایِ خواهرم رو وسط نکش وگرنه…
‐ می‌خوام ببینمش.
‐ چی؟
‐ شرطِ آرسام واسه ازدواج با من و قبول کردن بچه‌اش همینه، دیدن نسترن برای آخرین بار.
‐ چنین اجازه‌ای بهتون نمی‌دم.
‐ فکر می‌کنی حرف زدن راجبِ معشوقه قبلی آرسام واسم راحته؟ اسمش که میاد تمامِ جونم به لرزه می‌افته؛ ولی دوست ندارم از دستش بدم، میگه اگه واسه آخرین بار نسترن رو ببینه عشقِ قدیمی از سرش می‌افته.

دست‌هاش لرزش گرفته و شونه‌هاش از شدتِ گریه بالا و پایین میشه، حتی حاملگی هم این اندام ریز رو تغییر نداده. سعی می‌کنم منطقی قانع‌اش کنم، آهسته کنارش می‌شینم و با دستِ راستم شکمِ کوچولوش رو لمس می‌کنم.
‐ ساناز، این آدمی که انتخاب کردی اصلا تعادل روانی نداره، چطور می‌تونی آینده بچه‌ات رو باهاش تقسیم کنی؟
‐ قول داده اگه این کار رو براش بکنم توی کلینیکِ روانی بستری بشه.
‐ می‌دونی سادیسم یعنی چی؟ آرسام چند ساله به این بیماری مبتلا شده، کنترل ذهنی نداره هر لحظه ممکنه به تو و این بچه آسیب بزنه. اون فقط با شکنجه دیگران آرامش می‌گیره، تا حالا آرشیو فیلم‌هاش رو دیدی؟ با دکترش صحبت کردی تا بفهمی وخامت حالش چقدر زیاده؟
‐ یاس میشه تمومش کنی؟ آرتام می‌گفت وقتی با نسترن بوده خیلی آرامش داشتع ولی بعد رفتن نسترن حالش بدتر شده، این یعنی آرسام با عشق می‌تونه خوب بشه.
‐ من اصرار نمی‌کنم تا از خوابِ خرگوشی بلند بشی؛ ولی حق نداری نسترن رو به آشوبِ زندگیت نزدیک کنی.
‐ اما…
‐ فقط برو، من هیچ‌وقت همچین حماقتی رو نمی‌کنم.
ناامید کیفش رو چنگ می‌زنه و با گریه اتاق رو تَرک می‌کنه، دِلهره نزدیک شدن آرسام به زندگی رویایی نسترن اَمونم رو بریده.
تقه‌ای به در می‌خوره و قامت بابابهرام پشتِ در نمایان میشه.
‐ بهتر شدی بابا؟
‐ بله، خیلی بهترم.
‐ یاس!
‐ بله؟
‐ از وقتی ارمیا رفته حالت خوب نیست و من خودم رو مقصر می‌دونم؛ اگه خودم با ریما می‌رفتم این جدایی اجباری رو بین شما نمی‌انداختم.
‐ این‌طور نیست، من نمی‌خوام شما خودتون رو مقصر بدونین.
‐ من یه پیشنهادی دارم.
‐ چی؟!
‐ زود چمدون ببندیم و بی‌خبر بریم شیراز، منو تو آدمی نیستیم که یک هفته دیگه دوام بیاریم نه؟
از ذوق زیاد بالا می‌پرم و جیغ می‌زنم، بابابهرام قهقهه می‌زنه. قلبم به تلاطم می‌افته و از همین الان بویِ نابِ مجنونش رو حس می‌کنه.
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #83
پارت هشتاد و یک

با استرس دستِ بابابهرام رو می‌گیرم و به سمت خونه قدیمی و مجلل قدم برمی‌دارم، هوایِ شیراز نصبت به تهران سردترِ و من فقط یک پانچوی نیلی پوشیدم و از سرما به لرزه افتادم، بابابهرام که زنگ رو فشار میده نگاهِ سریعی به تیپم می‌اندازم. موهای لختم از زیرِ شال سفیدم بیرون زده، بوت‌های سفیدم روی شلوارِ ذغالی رنگم جلوه جذابی پیدا کرده.
در با صدای تیکی باز میشه و من با پاهایی لرزان وارد میشم، باغ بزرگی که درخت‌های غول‌پیکر احاطه‌اش کردن و سنگ‌فرشِ طولانی، باغ رو به دو نیمه تبدیل کرده، یه خونه بافت قدیم ولی مجلل و دهن پُرکُن. پنجره‌های اصیل با رنگ‌های قرمز و نارنجی و زرد که نمای ساختمان رو زیبا کرده، در حالِ تماشای حیاطم که در ساختمان توسط دختری زیبا باز میشه، با حیرت نگاهمون می‌کنه که به خودش میاد و میگه:
‐ سلام عموجان، چه بی‌خبر!
بابابهرام دست دور شونه‌هام حلقه می‌کنه و با هم به سمت جلو حرکت می‌کنیم، استرسی عجیب تمام وجودم رو فرا می‌گیره برای مقابله با فامیلی که قهرِ قدیمی مانع اومدنشون به عروسی‌مون شده.
‐ سلام، خواستیم سوپرایزتون کنیم.
لبخندِ کوچولویی به لب‌های باریکش نقش می‌زنه و با دست راهنمایی‌مون می‌کنه، به داخل که قدم برمی‌دارم اشیا قدیمی و آنتیک خونه شگفت‌زده‌ام می‌کنه، انگار این خونه از زمانِ قاجار دست‌نخورده مونده.
صدای عَصایِ زنی مقتدر و باصلابت توی سالن خالی می‌پیچه، کت‌دامن سورمه‌ای به تن‌داره و نگاهِ نافذش تا عمق وجودت رو کُنکاش می‌کنه‌. جلوی من و بابا که می‌ایسته با صدایی رَسا و سرحال میگه:
‐ همون روزی که تو بوتیک دیدمت فهمیدم دختری نیستی که بشه ازت دست کشید، خوب اِرمیا رو به خودت وابسته کردی.
بابابهرام مضطرب گلوش رو صاف می‌کنه و میگه:
‐ سلام عرض شد خاتون.
خاتون نگاهش رو ازم می‌گیره و سمتِ بابا میره و لبخند عمیقی به صورتش اضافه می‌کنه.
‐ می‌دونستم میای بهرام.
‐ عه! پیش‌گو شدی خاتون.
‐ نه ولی تو رو بهتر از هر کسی می‌شناسم زن‌ذلیل.
قهقهه بلند بابا فضای یخ‌زده خونه رو گرم می‌کنه، با اشاره خاتون روی مبل‌های پسته‌ای می‌شینم. نگاهم رو دور سالن می‌گردونم تا نشونه‌ای از اِرمیا پیدا کنم که خاتون شگفت‌زده‌ام می‌کنه.
‐ با ریما و رامین رفتن بیرون.
بی‌حرف نگاهم رو به زمین می‌دوزم که سینی چای جلوی دیده‌ام رو می‌گیره، سرم رو بلند می‌کنم و نگاهم به موهای فرِ دخترِ زیبا می‌افته، با لبخندی بی‌جون فنجون چای رو برمی‌دارم.
روبه‌روی من می‌شینه و با نگاهی خیره براندازم می‌کنه، معذب به بابابهرام می‌چسبم و از خدا می‌خوام ارمیا زودتر برسه تا این دلتنگی لعنتی رفع بشه. خاتون چایِ تلخ رو می‌نوشه و رو به من میگه:
‐ با پدرت آشتی نکردی؟
باحیرت به صراحتِ کلام این زن نگاه می‌کنم که گستاخانه مهمانش رو بازخواست می‌کنه، به ناچار یک خیر میگم که دست‌ِ بابابهرام کمرم رو به نشانه حمایت فشار میده و خودش لب باز می‌کنه.
‐ ریما می‌گفت با رامین اختلافات رو کنار گذاشتن.
‐ راهِ دیگه‌ای نداشتن مگرنه از ارث محرومشون می‌کردم.
‐ از اولش هم سرِ چیز بی‌خود از هم دور شدن.
‐ به هم خوردن ازدواجِ طرلان و ارمیا چیز بی‌خودی بود؟!
با شنیدن اسم شوهرم کنار یک دختر دیگه یخ می‌زنم و با تعجب و نگرانی به بابابهرام نگاه می‌کنم که با نگاهِ ترسیده‌اش روبه‌رو میشم ولی با حفظ ظاهر چشم‌هاش رو به حالت اطمینان می‌بنده. دخترِ زیبای روبه‌روم گریان از جاش بلند میشه که خاتون فریاد می‌زنه:
‐ طرلان بشین و با واقعیت کنار بیا.
با شنیدن اسمش مو به تنم سیخ میشه که با نگاهی مظلوم و حسرت‌زده نگاهم می‌کنه و دوباره می‌شینه.
بابا برای درست کردن جوِ موجود میگه:
‐ خاتون! داری اختلافات رو باز می‌کنی، به‌نظرتون درسته که این حرف‌هارو جلوی یاس می‌زنید؟
 
  • لایک
  • پوکر
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #84
پارت هشتاد و دو

صدایِ باز شدن در سالن و سر و صدای اِرمیا به بحث خاتمه میده.
‐ مامان، جونِ من بی‌خیال شو بیا برگردیم دلم لک زده واسه…
نگاهِ جذابش که به ما می‌افته کیسه‌های خرید روی پارکت‌های قهوه‌ای می‌افته، پلیور طوسی رنگش که با کتونی جدیدش سِت کرده هوش از سرم می‌پرونه. ریماجون که به خودش میاد با جیغ بابا رو صدا می‌کنه و می‌خنده، ولی من محوِ مردی میشم که با قدم‌هایی بلند خودش رو به می‌رسونه و تمام. مُهرِ پایان می‌زنیم به فاصله عذاب‌آوری که سه روز زندگی رو به کامِ جفت‌مون زهر کرده، با خجالت لب می‌گزم که دست‌هاش رو از کمرم جدا می‌کنه و صورتم رو قاب می‌گیره و عمیقاً پیشونیم رو می‌ب×و×س×ه و کنار گوشم لب می‌زنه:
‐ از آسمون رسیدی خانومم!
لبخندِ دردآلودی می‌زنم و دلم عجیب بی‌قراری می‌کنه برای عطر تنش ولی حیا مانع میشه پیش از این ادامه بدم.
‐ اومدم دنبال یه تیکه از وجودم که هیچ‌وقت ندیدنش رو بلد نشدم.
لبخندِ زیبایی می‌زنه و من جون میدم زیرِ کمانِ اَبروهای مردانه‌ای که به چشم‌های جذابش جلوه بخشیده و عجیب دل می‌بره، نگاهِ خیره دختری مشکی‌پوش من رو به خودم می‌آره و درست همون لحظه عصایِ خاتون بین ما قرار می‌گیره تا از هم فاصله بگیریم ولی ریماجون بی‌تاب من رو به آغوش می‌کشه و با سیاستی که همیشه تو رفتارش داره با دستِ دیگه‌اش ارمیا رو به حصارِ دست‌هامون دعوت می‌کنه و من عطرِ تلخِ شوهرم رو به مَدَدِ ریماجون به شامه می‌کشم و م×س×ت میشم.

دور میزِ شام می‌شینیم، انواعِ غذای خوشمزه که با نگاه کردن بهشون گرسنگی بهم فشار می‌آره.
یک میزِ دوازده نفره غول‌پیکر که صدرِ اون توسط خاتون تصرف شده، دایی رامین با لبخند روبه‌روی ما می‌شینه و به صورت من لبخند می‌پاشه و لپ‌های طرلان رو می‌ب×و×س×ه.
صورت گرد و اندام تو پُری داره که بانمک نشونش میده، پیراهن چهارخونه آبی رنگش به شکمِ گنده‌اش میاد و از چشم‌هاش مهربانی می‌باره، به‌هم خوردن این ازدواج چقدر برای این پدرِ مهربان دردناک بوده که حاضر به کینه‌دوزی شده.
بابابهرام قبلِ شام به تنهایی با ارمیا حرف زد، انگار که حرف‌های خاتون رو تعریف کرده که اخم‌های عزیزکرده‌ام عجیب تو هم رفته. دروغ چرا نوعی حسادت و حرص توی دلم وُل می‌خوره برای قضیه‌ای که یک سرش ارمیا بوده و سَرِ دیگه‌اش دختری به اسم طرلان و من بی‌اطلاع از این رُخداد.
ارمیا مثل همیشه همه‌ی حواسش به منه و با لبخند میگه:
‐ فسنجون بکشم برات عزیزم؟
با خجالت تایید می‌کنم ولی همه وجودم برای مرغ ترشی که روی میز بدجور عرض اندام می‌کنه می‌لرزه، با دیدن رنگ و لعابش آب دهنم رو قورت میدم ولی حرفی نمی‌زنم که خاتون رو به ارمیا میگه:
‐ فسنجون رو همه جا میشه خورد ولی مرغِ ترش‌هایی که تو این خونه می‌پزه نظیر نداره.
ارمیا که مرغ ترش رو به برنجم اضافه می‌کنه با دست‌هایی لرزان از گرسنگی شروع می‌کنم به خوردن، طعم بی‌نظیرش اشتهام رو تقویت می‌کنه و با وَلع به خوردن ادامه میدم که ارمیا با لحنِ شوخی کنار گوشم میگه:
‐ بابابهرام بهت غذا نمی‌داد جوجه؟
به حالت اعتراض اسمش رو صدا می‌زنم که لبخند از لب‌هاش پر می‌کشه و با صدای مخملی‌اش لب می‌زنه:
‐ بی‌انصاف این‌جوری صدام نکن، همین‌جوریش از ذوقِ دیدنت دارم سکته می‌کنم.
با عشق نگاهش می‌کنم که ببخشید گفتن طرلان ریسمان نگاهمون رو جدا می‌کنه، در حالِ ترک کردنِ میز که دوباره صدای خاتون بلند میشه:
‐ طرلان! گفتم بشین.
طرلان پوف کلافه‌ای می‌کشه و با حرص روی صندلی می‌شینه، ارمیا بی‌توجه به بقیه رو به بابابهرام میگه:
‐ بابا چه زود بلیط گیر آوردی!
‐ چه بلیطی؟
‐ بلیط هواپیما.
‐ با ماشین خودم اومدیم.
‐ چی! نگو که زنِ منو تو این سرما چند ساعت تو ماشین نِشوندی!
‐ جاتون خالی خیلی خوش گذشت، مگه نه یاس؟
با لبخند تایید می‌کنم که ارمیا با لحنی تُخس که عاشقشم میگه:
‐ من به زنت تو این سه روز مثلِ ملکه‌ها رسیدگی کردم اون وقت یاسِ‌منو با ماشین این همه راه آوردی! من تو خونه نمی‌زارم آب تو دلش تکون بخوره.
صدای قهقهه شادِ بابابهرام لبخند رو به‌ لب‌های همه حتی طرلان می‌کشونه، خاتون با خنده ب×و×س×ه‌ای برای ارمیا می‌فرسته که من با تعجب به ابراز عشقش نگاه می‌کنم و شاید این زن هم مهربانی بلد باشه.
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #85
پارت هشتاد و سه

خیره میشم به آسمونِ پُر ستاره، صدای وزشِ باد و تکون خوردن شاخه‌ درخت‌‌هایی که فصل پاییز برگ‌هاش رو چیده یه مکان رویایی ساخته که دوست‌ندارم چشم ازش بردارم.
تابِ دو نفره‌ای که روش نشستم تکونی می‌خوره و اِرمیا کنارم می‌شینه و دست‌های گرمش یاسِ‌لرزان رو به آغوش می‌کشه و بُمب، با حسِ عطر بی‌نظیرش همه‌ی دلخوری‌هام از طرلان و زخمِ‌زبان‌های خاتون مثل بُمب می‌تِرکه و نابود میشه؛ اصلا این نقطه از جهان برای من یعنی خودِ بهشت، دلتنگی‌هام رو ب×و×س×ه می‌کنم و روی پُلیورش جا می‌زارم.
موهای آزادم رو به یُمن دست‌های مردانه‌اش نوازش می‌کنه و سرش و روی سرم قرار میده و با صدای جذابش میگه:
‐ سه سال پیش بود مثل هر سال تعطیلات عید و اومدیم شیراز، از علاقه طرلان به خودم خبر داشتم ولی تعهد برای من غیرممکن بود چون خودم رو بینِ خوشی‌های جوانی غرق کرده بودم، تو شیراز دوستی نداشتم که باهاش وقت بگذرونم برای فرار از تنهایی وارد یه رابطه عاطفی با طرلان شدم.
شنیدن اسمش از زبان شاهِ‌قلبم انقدر دردناک گذشت که چنگ می‌زنم به لباسش و صورتم رو به سینه سِتبرش فشار میدم، ضعف کلِ وجودم رو می‌گیره و غولِ حسادت تویِ افکارم جولان میده.
‐ یک سال این رابطه ادامه داشت وقتی به خودم اومدم خاتون و دایی داشتن راجبِ ازدواج ما زمینه چینی می‌کردن، مامان هم که از خداش بود من سرِ عقل بیام باهاشون همراهی می‌کرد ولی من جز وابستگی حسِ دیگه‌ای به طرلان نداشتم. نمی‌خواستم وارد زندگی بشم که دلم برای طرف مقابل بی‌تابی نمی‌کرد، یه روزه اومدم شیراز و آبِ پاکی رو ریختم تو دستشون و این شد که رابطه‌ی مامان و دایی شکرآب شد.
انگشت‌های دست راستم رو به اسارت دست‌هاش درمی‌آرم و خودم رو بیشتر از قبل تو بغلش جای میدم، انگار از این کارم خوشش میاد که بی‌تاب پیچک میشه و دورم می‌پیچه.
‐ ارمیا!
‐ آخر یه روز سرِ این صدا زدن‌های قشنگت سکته می‌کنم.
‐ می‌خوای کلاً صدات نکنم؟
‐ اون روزی که اسمم و به زبون نیاری روزِ مرگ منه زندگیم.
‐ دوسم داری دیگه نه؟
‐ ببین چقدر عاشقت شدم که چهارماه بعدِ دوستیمون انقدر بی‌قراری بهم فشار آورد که تصمیم گرفتم به هر طریقی که شده تو رو به‌دست بیارم.
‐ ارمیا خیلی دلتنگت بودم.
‐ هوا خواه توام جانا
و می‌دانم که می‌دانی
که هم نادیده می‌بینی
و هم ننوشته می‌خوانی
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #86
پارت هشتاد و چهار

با دل ضعفِ عجیبی از خواب می‌پَرم، گلوم از شدتِ ع×ر×ق خیس شده و احساس می‌کنم دمایِ بدنم روی هزاره.
نگاهی به ساعت می‌ندازم که عدد پنج رو نشون میده، آه از نهادم بلند میشه تا وقت صبحانه چند ساعتی مونده ولی معده خالی من این حرف‌ها حالیش نیست.
ارمیا با دست رویِ بالشم رو لمس می‌کنه و وقتی می‌بینه نیستم با چشم‌های بسته و صدایِ خش‌داری صدام می‌زنه، دوباره روی تخت دراز می‌کشم که ارمیا دست دور کمرم می‌اندازه و ب×و×س×ه‌ ریزی رویِ لپم می‌زنه و آروم میگه:
‐ بدخواب شدی خانومم؟
‐ بعد سه روز پیدات کردم حق بده از ذوق خوابم نبره.
دلبرانه می‌خنده و سرم رو به سینه‌اش فشار میده و نفس‌های آرومش نشون میده دوباره خوابش برده، گشنگی خیلی بهم فشار میاره ولی ابداً نمی‌تونم به آشپزخونه برم و سراغ خوردنی بگردم پس سعی می‌کنم دوباره بخوابم.
یک ساعتی با خودم کلنجار میرم و وقتی می‌بینم بی‌فایده‌اس تصمیم می‌گیرم دوش بگیرم تا این ضعفِ عجیب کار دستم نده، نیم ساعتی دوش گرفتنم طول می‌کشه که آبِ گرم حالم رو بدتر می‌کنه.
بی‌حال از توی چمدان شلوارِ قهوه‌ایم رو برمی‌دارم و می‌پوشم، شومیز یقه‌کراواتی شکلاتی رنگ رو تن می‌زنم و داخل حموم موهام رو با سشوار خشک می‌کنم تا صداش ارمیا رو اذیت نکنه، ابریشم‌های لخت و بلندم رو آزادانه رها می‌کنم تا زیباییم رو به رُخِ طرلان بکشم.
ساعت هفت شده و ارمیا همچنان خوابه، روی تخت می‌شینم و خیلی آروم صداش می‌کنم.
‐ عزیزدلم نمی‌خوای بیدار بشی؟
یک چشمش رو باز می‌کنه و با دینِ من که حاضر و آماده بالای سرش نشسته‌ام تعجب می‌کنه و میگه:
‐ خانوم شما زنِ منو ندیدی؟
با مشت به دستش می‌کوبم که می‌خنده و دستم رو می‌کشه و محکم بغلم می‌کنه.
‐ چرا زود بیدار شدی فدات شم؟
‐ ارمیا خیلی گرسنه‌ام بریم صبحانه بخوریم.
‐ قربونِ ضعفت برم خوشگلم.
روی تخت می‌شینم تا ارمیا حاضر بشه، شلوار و گرمکن مشکی می‌پوشه که تی‌شرت سفیدش از زیر عجیب به هیبتش جلوه میده.
دستش رو سمتم می‌گیره و من با ذوق بلند می‌شم، ضعف بر من چیره میشه و سرگیجه کوچولویی سراغم میاد.
به زور لبخند می‌زنم و همراه ارمیا از اتاق خارج میشم، سروصدای همه از آشپزخانه میاد و به محضِ دیدنمون احوال‌پرسی‌ها شروع میشه، مامان‌ریما کاسه حلیم توی دستش سراغم میاد و پیشونیم رو می‌ب×و×س×ه بوی حلیم توی بینیم می‌پیچه و لحظه‌ای انقدر ضعف می‌کنم که زانوهام تا میشه و زمین می‌خورم.
به زور چشم‌هام رو باز می‌کنم که صورت‌های نگرانِ همه رو می‌بینم، ارمیا ترسیده موهام رو نوازش می‌کنه و داد می‌زنه:
‐ بابا برو ماشین و روشن کنم ببریمش بیمارستان.
قفسه سینه‌اش از شدت اضطراب بالا و پایین میره و کوبشِ قلبِ ارمیا زیرِ گوشم حالم رو بهتر می‌کنه، بی‌حال مچِ دستش رو می‌گیرم و لب می‌زنم:
‐ من خوبم عزیزم.
‐ تو الان خوبی؟! رنگت پریده رنگ به صورت نداری.
طرلان پالتو و شالم رو به دستِ ارمیا میده تا برام بپوشونه، مامان‌ریما با دست‌هایی لرزان کمکش می‌کنه، چشمم به کاسه حلیم می‌مونه و نگاهِ من رو خاتون با کنجکاوی شکار می‌کنه.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #87
پارت هشتاد و پنج

نگاهی به قطرات سِرم می‌کنم که انگار قصدِ تموم شدن ندارن، بی‌حوصله سرم رو سمت ریماجون می‌کنم که روی صندلی نشسته و با اضطراب ناخون‌های دستش رو می‌کنه.
‐ مامان نمیشه بریم؟
‐ عزیزم ارمیا رفته جواب آزمایشت رو بگیره.
‐ نیازی نبود فقط یه لحظه…
با بازشدنِ در حرفم نیمه تمام می‌مونه و دکترِ مسن و مهربون وارد میشه، با لبخند سراغم میاد و میگه:
‐ بهتری دخترم؟
‐ من خوبم همسرم الکی شلوغش کرده.
‐ شاید الکی نباشه.
ارمیا با عجله وارد میشه و به محضِ دیدن دکتر سمتمون میاد و برگه آزمایش رو مقابلش می‌گیره.
روی من خم میشه و پیشونیم رو عمیق می‌ب×و×س×ه و آروم میگه:
‐ خوبی گلم؟
‐ تو باشی آره.
با لبخند نگاهم می‌کنه که مامان‌ریما میگه:
‐ مشکلی که نیست آقایِ دکتر؟
‐ چرا هست.
کُپ می‌کنم و با تعجب به دهان دکتر چشم می‌دوزم تا بقیه حرفش رو زود قاپ بزنم، نگاهش رو سمتِ من می‌گیره و جلوتر میاد.
‐ تبریک میگم یه مهمون کوچولو دارین که نیومده داره مامانش رو اذیت می‌کنه.
دنیا می‌ایسته و من برای هضمِ حرف‌های دکتر فقط به سکوت احتیاج دارم، ارمیا دست‌پاچه و خنگول میگه:
‐ مامان آقایِ‌دکتر چی می‌گن؟
مامان‌ با ذوق می‌خنده و صدایِ قهقهه بلندش تویِ فضایِ اتاق می‌پیچه و با شعف میگه:
‐ یعنی داری بابا میشی پسرم.
قلبم هوری می‌ریزه و از شدتِ هیجان نیم‌خیز می‌شینم، باورِ این اتفاق بزرگ انقدر برام ناممکن بنظر می‌رسه که برای پذیرفتنش با اَجَز به ارمیا نگاه می‌کنم، از چشم‌هاش اشک می‌ریزه و این با لبخندِ روی لب‌هاش تداخل داره. از سر تا پام رو نگاه می‌کنه و بی‌هوا بغلم می‌کنه و با دستِ چپش شکمم رو لمس می‌کنه.
‐ باورم نمیشه یاس! خدایا شکرت.
از شوک خارج میشم و من هم اشک می‌ریزم برایِ جنینِ کوچولویی که بودنش مثل معجزه می‌مونه و مادر بودن آرزویِ شیرینی که محقق شدنش یه دنیا شکر می‌خواد.
مامان‌ریما سمت ما میاد و هر دومون رو به آغوش می‌کشه، و هول میگه:
‐ میرم به بهرام خبر بدم مطمعنم از خوشحالی غَش می‌کنه.
لبخندی بهش می‌زنم و با عشق به ارمیا نگاه می‌کنم که دکتر رو سوال پیچ می‌کنه.
‐ آقایِ دکتر بچم چند ماهشه؟
‐ اینا تو سونوگرافی معلوم میشه پسرجون.
‐ سرگیجه‌های همسرم طبیعیه؟
‐ احتمالاً از شدتِ ضعف بوده، از این به بعد مواظبِ تغذیه‌شون باشید.
با ذوق نگاهم می‌کنه و لب‌هاش رو غنچه می‌کنه و برام ب×و×س×ه می‌فرسته و یک چشم غلیظ تحویل دکتر میده.

روی تخت دراز می‌کشم و دکتر ژلِ سردی و روی شکمم مالش میده، از شدتِ اضطراب محکم دستِ ارمیا رو می‌گیرم و به مانیتورِ کوچولو چشم می‌دوزم.
خانوم‌دکتر عینکش رو جابه‌جا می‌کنه و تصویرِ جنینِ ریزی جلوی چشم‌هام نقش می‌بنده، ارمیا مردانه می‌خنده و میگه:
‐ قربونت برم بابایی.
دکتر به ابرازِ عشقِ ارمیا لبخند می‌زنه و میگه:
‐ کوچولوتون هفت هفته‌اس، خداروشکر سالمه اینم از صدای قلبش.
صدایِ زیبایی توی گوش‌هام می‌پیچه و حسی مادرانه قلبم رو به چنگ می‌گیره و برایِ لمس این جنین از الان بی‌قراری می‌کنه. ارمیا مستانه می‌خنده و من بینِ صدایِ قلب بچم و قربون‌صدقه‌های ارمیا بهشت رو لمس می‌کنم.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #88
پارت هشتاد و شش

ارمیا یک دستش و روی شونه‌ام انداخته و با دستِ دیگش شکمم رو لمس می‌کنه و هِی به بابابهرام گوشزد می‌کنه آروم‌تر رانندگی کنه.
بابابهرام با لحنی بامزه که توش هیجان حس میشه میگه:
‐ ریما چرا نذاشتن من برم نوه‌ام رو ببینم؟
‐ عزیزم نمیشه که هممون بریم اتاق سونو.
بابا راهنما می‌زنه و سمتِ چپ می‌پیچه و دوباره به حرف میاد.
‐ ارمیا گفتی شبیه کی بود؟ راستی نگفتن کی به‌دنیا میاد؟
‐ وای بابا صدایِ قلبش و که شنیدم یه حسِ عجیبی بهم دست داد، می‌دونی داشتنِ یه کوچولویی که فقط واسه تو باشه خیلی قشنگه، از الان دلم ضعف میره واسه اون لحظه‌ای که از سرکار خسته و کوفته بیام و به محض باز شدن در یه کوچولویِ خوشگل بپره بغلم و صدای بابا گفتنش توی گوشم بپیچه.
‐ اول باید بگه بابابزرگ مگرنه من می‌دونم با شما.
چهار تایی می‌خندیم و این تازه وارد نیومده کلی طرفدار پیدا کرده.
درِ غول‌پیکر با ریموت باز میشه و بابا ماشین رو داخل باغ می‌بره، ارمیا دستم رو می‌گیره تا از ماشین پیاده بشم و مامان پالتوش و روی شونه‌ام می‌اندازه تا سرما نخورم.
کنار شومینه می‌شینم و به همهمه‌ای که این سه نفر راه انداختن می‌خندم، خاتون با شنیدن خبرِ حاملگی من لبخندِ پر غروری می‌زنه و میگه:
‐ از همون اولش فهمیدم این دختر حامله‌اس، چشم‌هاش داد می‌زد.
طرلان سربه‌زیر تبریک میگه و ارمیا از این فاصله نزدیک با مشت به قلبش می‌کوبه و این یعنی جات این‌جاست.
لحظه‌ای بعد سیلِ خوردنی‌ها سمتم روانه میشه و بابابهرام میره برای نهار کباب درست کنه تا عروسش جون بگیره.
لیوانِ‌خالی شیرعسل رو به مامان میدم و بشقابِ حاوی آجیل رو از ارمیا می‌گیرم.
‐ بخور قربونت برم، بچه من باید موقع بدنیا اومدن عضله داشته باشه.
‐ ارمیا!
‐ جون؟
‐ خوشحالی؟
‐ انقدر زیاد که هر سال یه بچه می‌خوام.
‐ عه! می‌خوای منو بکشی؟
انگشتش رو به حالت سکوت روی لبم می‌زاره و با تحکم میگه:
‐ از مرگ حرف نمی‌زنی حتی به شوخی، پس من چیکاره‌ام؟ پیش‌مرگِ تو و اون کوچولویی که تو شکمته.
و من حسِ شیرین حمایت رو به یُمن وجوده مَردَم لمس می‌کنم.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #89
پارت هشتاد و نه

پاهام و دراز می‌کنم و کوسنِ مبل پشت کمرم می‌زارم و گوشی رو جابه‌جا می‌کنم، مامان از وقتی خبر حاملگیم رو شنیده خیلی نگرانه.
‐ مامانم چرا گریه می‌کنی قربونت‌برم؟!
‐ حال و روز این مادر گریه نداره؟ دختری که براش آرزوها داشتم بی‌خبر ازدواج کرده حالا هم که داره مادر میشه ولی من هیچ سهمی ازش ندارم، حق ندارم نگرانش بشم چون آوردن اسمش تو خونه یعنی یه دعوای حسابی.
قلبم از حرف‌های مامان تیر می‌کشه ولی تمام دردهام رو تبدیل به یک نفس می‌کنم و فوت می‌کنم، با دست شکمم رو لمس می‌کنم و چشم‌هام رو می‌بندم.
‐ مامان منو ببخش.
‐ هیچ وقت واسه خاطر دلت شرمنده نباش.
‐ من تا ابد از کاری که کردم پشیمون نمیشم، ارمیا برای من یعنی خودِ زندگی.
‐ خونه نیست؟
‐ رفته بوتیک.
‐ چیزی ویار کردی بهم بگو قایمکی واست می‌فرستم.
‐ نه ممنون، مامان‌ریما هست نگران نباشید.
صداش که نمیاد می‌فهمم دل شکستم، منِ احمق مادرم رو از خودم دور می‌کنم ولی به ناچار. صدای گریه‌‌های دردناکش چشم‌هام رو به اشک دعوت می‌کنه.
‐ مامان من نمی‌خوام به‌خاطر خودم رابطه تو و بابا بهم بخوره، نمی‌خوام تو رو هم ازش بگیرم.
‐ هنوزم جمعه‌ها بعد صبحانه میره اتاقت، شونه رو برمی‌داره ولی ساکت گوشه تخت می‌شینه فکر می‌کنه من نمی‌فهمم ولی از چشم‌های قرمزش معلومه گریه کرده.
هق می‌زنم و اشک‌هام با سرعت روی تی‌شرتم می‌چکه، بی‌قرار میشم برای عطر پدرانه‌اش، صدای قشنگش وقتی شب‌‌ها برای مامان از مولانا می‌خوند.
‐ یاس خوشبخت بمون این تنها آرزوی ماست، دیروز وقتی نسترن بهش گفت تو حامله‌ای نمیدونی چه حالی شد بی‌قرار تو خونه راه می‌رفت ولی چشم‌هاش عجیب هیجان داشت.
‐ مامان مواظبش باش.
‐ توام مواظب کوچولوت باش ته‌تغاری.
گوشی رو پرت می‌کنم و روی پارکت‌های سردِ سالن زانو می‌زنم و صدای هق‌هق‌ام توی فضای ساکت خونه می‌پیچه، چشم‌هام بخاطر گریه زیاد تار شده ولی تشخیصِ پاهای ارمیا که به سمت من میاد در این شرایط هم ضربان قلبم رو بالا می‌بره.
دست‌های سردش صورتم رو قاب می‌گیره و ترسیده نگاهم می‌کنه، چشم‌های جذابش انقدر زیباست که لحظه‌ای به خودم بابت داشتن این مرد حسودی می‌کنم. دستم رو می‌گیره و عطرِ تلخش وجود پُرتلاطمم رو التیام می‌بخشه. کمی که آروم میشم مجبورم می‌کنه نگاهش کنم، چشم‌هاش مثل آهنربا تمامِ عشق و دوست‌داشتن‌هام رو به خودش جذب می‌کنه، اخمِ مردانه‌اش دلم رو قیلی‌ ویلی میده و من با تماشا کردنش تمامِ نگرانی‌ها رو دفن می‌کنم.
‐ چرا این‌جوری گریه می‌کردی؟ یاس متوجه وضعیتت هستی؟
‐ نگران منی یا بچت؟
دلم کمی بهانه‌‌گیری می‌خواد، اعتراض و تو مُخی رفتن، نمی‌دونم این حالم به‌خاطر حرف‌های مامانِ یا بارداری؟!
اخم‌هاش بیشتر میشه و فشار دست‌هاش بیشتر.
‐ من این بچه رو بدونِ تو می‌خوام چیکار؟
‐ یعنی اگه یه روز من نباشم…
طغیان میشه و گردباد در یک لحظه تمام مهریانی‌هاش رو می‌بره، از کنارم بلند میشه و داد می‌زنه:
‐ صد بار گفتم حق نداری از نبودنت حرف بزنی می‌فهمی یا نه؟
با چشم‌های گِرد شده نگاهش می‌کنم و از لحنش متحیر میشم، صدایی که هیچ‌وقت روی من بلند نشده بود و الان سَرکشی می‌کرد، کلافه به موهاش دست می‌کشه و دوباره کنارم می‌شینه.
‐ یاس، جونِ مامانت با این حرف‌ها دیوانم نکن، می‌دونی رو این جمله حساسم.
دوباره بغض می‌کنم و لب برمی‌چینم، نگران دستم رو می‌گیره و ناچار میگه:
‐ چرا امروز این‌جوری می‌کنی گلم؟!
‐ دلم واسه مامانم تنگ شده.
‐ زنگ بزنم باهاش حرف بزنی خانومم؟
‐ تازه باهاش حرف زدم، یه عالمه گریه و گلایه کرد می‌گفت کاری کردم نتونه برام مادری کنه.
چشم‌هاش در لحظه آتیشی میشه و من رگ‌های بیرون‌زده‌ گردن و شقیقه‌اش رو می‌بینم، دست‌های مردانه‌اش رو ازم دریغ می‌کنه و گوشه مبل کِز می‌کنه ولی صداش همچنان بلندِ.
‐ این گله و شکایت‌ها تا کِی ادامه داره؟ دیگه بس نیست؟ خسته شدم از شرمنده شدن.
‐ چرا شرمنده؟
‐ نمی‌فهمی هر بار که این‌جوری حرف می‌زنی از درد می‌میرم؟ دختری که دوسش‌دارم واسه‌ی رسیدن به این زندگی از همه چی گذشته و من مثل سگ از لحظه‌ای که پشیمون بشه می‌ترسم.
‐ ارمیا…
‐ هیس! هیچی نگو.
با عصبانیت کاپشنش رو چنگ می‌زنه و قبل رفتن عمیقاً نگاهم می‌کنه.
‐ حق نداری پشیمون بشی یاس، هر روز این ترس داره منو می‌کشه و تو متوجه نیستی. ترسِ رفتنت شده کابوس هر لحظه‌ من، می‌ترسم یه روزی به‌خاطر همین حرف‌ها برگردی پیش اونا.
بدون این‌که منتظر جوابی بمونه خونه رو تَرک می‌کنه و من می‌مونم و گریه‌هایی که آغوشی برای آرام کردنش نیست.
 
  • گل رز
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #90
پارت نود

ماگِ قهوه رو با انگشت‌هام چنگ می‌زنم و زُل می‌زنم به تاریکی شب، دلتنگ قفسه سینه‌ام روچنگ می‌زنم و گردنبدم رو به لبم نزدیک می‌کنم. اشک‌هام روی صورتم می‌چکه و بی‌قرارترم می‌کنه، من زندگی کردن رو بدون ارمیا بلد نیستم، اصلا زندگی یعنی همین خونه با عطر بی‌نظیرش که همیشه مدهوشم می‌کنه و صدای خنده‌های قشنگش.
دو ساعتی از رفتنش می‌گذره و من به این نبودن عادت ندارم.
با انگشت شیشه بخار گرفته رو لمس می‌کنم و هق می‌زنم، بوی عطرش رو حس می‌کنم و لحظه‌ای بعد دست‌های مردانه‌اش از پشت من رو به آغوش می‌کشه، سرش رو بین سرشانه و گلوم قرار میده و عمیقا نفس می‌کشه. حرکت‌ دستش رو شکمم عمقِ دلتنگیش رو می‌رسونه، لب‌هاش
لاله گوشم رو لمس می‌کنه و صدای مُلتَمس‌اش بغضم رو مهار می‌کنه.
‐ من بدونِ تو یه ساعتم دوام نمیارم قلبم نمی‌زنه، نفس ندارم، یاس این دلِ لامصب بی تو مریضه.
فشار دست‌هاش بیشتر میشه و گریه‌های من شدت می‌گیره.
‐ ببخشید یاس غلط‌کردم.
موهای بلندم با ب×و×س×ه‌های شیرینش زینت می‌گیره و تمام دلخوری‌هام از بین میره، بی‌طاقت برمی‌گردم و محکم بغلش می‌کنم انگار که سال‌هاست ندیدمش. دست‌‌های گرمش شونه‌های لرزانم رو التیام میده و سینه سِتبرش جایگاهی میشه برای اشک‌های بی‌مَهابی که قصد تمامی ندارن.
و من دختری که از عاشقانه‌های مخفی به آغوشی راه پیدا کردم که خلاصی ازش یعنی مُهرِ مرگ.
بغض همراه با کلمات از وجودم پر می‌کشن و مردِ پشیمونم با نگاه همراهیم می‌کنه، انگشت‌هام مشت میشن و با هر جمله روی سینه پهنش فرود میان.
‐ حق نداشتی تو اون حال ترکم کنی، حق نداشتی بری تا من با دلهره و اشک پشت این پنجره لعنتی منتظر باشم تا برگردی، حق نداری منو تبدیل کنی به عاشقِ پشت پنجره.
ناچار و زَوال دست‌هام رو بین مشتش می‌گیره و با چشم‌های خوش رنگش ناله می‌کنه و من می‌میرم برای اشکِ چشم‌هاش.
‐ انقدر قشنگ ازم دل بردی که زندگی رو باختم، ولی وسط تپش‌های زندگی‌مون یه ترس نشسته، ترسِ پشیمونی تو.
بی‌تابی یعنی حال
دست‌های بی‌قرارش
نگاه پشیمانش
و قلب‌هایی که هنوز هم با عشق می‌تپند.
 
  • گل رز
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
387
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
37
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
81

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین