. . .

متروکه رمان آغاز خوشبختی | shaparak456

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
نام رمان:آغاز خوشبختی
نویسنده:shaparak4567(کاربر انجمن رمان‌نویسی رمانیک)
ژانر:عاشقانه،اجتماعی،تراژدی
ناظر: @Laluosh
مقدمه:
هر چیزی سر آغازی دارد. خوشبختی هم سرآغازی دارد، مهم این است چطور خوشبختی را در چنگ بگیریم؟

خلاصه:
رها دختر دل‌پاک و معصومی است که خانواده‌اش را از دست می‌دهد و تنها می‌ماند.
کم‌کم با ماجراهایی که برایش پیش می‌آید، گرفتار باندی خلافکار می‌شود. باید در ادامه داستان دید که تقدیر و سرنوشت برایش چه رقم زده‌اند؟
خلاصه‌ی کلی:رها برای دفاع از خود مجبور به کشتن یک شخص می‌شود اما پشیمان می‌شود ولی یکی از آنهادوستش را می‌زند و فرار می‌کند رها هم قربانی می‌شود.رها به زندان می‌رود اما بعد از پنج سال علی دست به اعتراف می‌زند و رها بی‌گناه شناخته می‌شود و در پی جریاناتی رها و پسر رئیس زندان عاشق هم می‌شوند و...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #21
(رها)
روی صندلی‌های رنگ و رو رفته‌ی پارک کنار درخت کاج می‌نشینیم، نسیم ملایمی می‌وزد و گونه‌هایم را نوازش می‌کند.
سحر اطرافش را نگاه می‌کرد که یک دفعه می‌گوید:
- داداشم اومد.
و بعد از جایش بلند می‌شود.
داداش سحر با چند قدم بلند، خودش را به ما می‌رساند.
کمی می‌ایستد تا نفس تازه کند، بعد از چند لحظه به حرف می‌آید:
- سلام آبجی گل خودم خوبی؟
- ممنون داداش خوبم آهان تا یادم نرفته ایشون آبجی گلم رهاست و ایشونم آق داداش دوستم رامین خان.
و بعد پشت چشم نازک می‌کند.
لبخندی کوچک بر لبم جان می‌گیرد داداشش به طرف ما می‌آید و می‌گوید:
- سلام خوشبختم از آشناییتون منم سروش هستم.
- همچنین.
سر‌جایمان می‌نشینیم و باز سکوت فضا را می‌گیرد ناگهان سحر رو به داداشش می‌گوید:
- داداش اون پرونده چی‌ شد؟
سروش کمی به ما نگاه می‌کند و لب می‌زند:
- هیچی حل شد. گویا بی‌گناه بوده و براش پاپوش دوختن رفیق اون یارو اومده اعتراف کرده.
حالا اسم زندانی چی بود؟ اصلا چطور این اتفاق براش افتاد؟!
من به سحر راجع به زندانی شدنم چیزی نگفته بودم و فقط گفته بودم که به سفر رفتم.
دوباره داداشش به حرف می‌آید:
- اسمش رو دقیق یادم نیست ولی این رو می‌دونم که یه باند خلافکار دزدیدنش و بعدش یکی‌شون اون یکی رو می‌کشه و میوفته گردن اون بیچاره.
دوباره سکوت برقرار می‌شود.
کمی بعد، رامین به جمع می‌گوید:
- شما گشنتون نیست بریم یه چیزی بخوریم به خدا روده کوچیکه روده بزرگه رو قورت داد.
همگی از جا بلند می‌شویم و به سمت ماشین می‌رویم.
- داداش تو رانندگی کن من و رها پیش هم می‌شینیم.
برادرش آینه را تنظیم می‌کند و به سمت رستوران راه می‌افتد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
356
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
159
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
34

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین