. . .

متروکه رمان آدینه‌های بی‌قرار | رمیصا.پکس کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
fzac_ادینه_های_بی_قرار.gif

نام رمان: آدینه‌های بی‌قرار
به قلم: رمیصا پکس
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @S O-O M
خلاصه: گاهی سرنوشت چنان پیچ و خمی در حس و حساسیت‌های ما به وجود می‌آورد که خودمان از شدت بهت، انگشت به دهان می‌مانیم. گاهی درست در آنجا که فکر می‌کنی پایان است، آغازی نو برایت رقم می‌خورد آن هم از جایی که فکرش را هم نمی‌کردی! دخترکی از دیاری دیگرسان، وارد زندگی پسری می‌شود، پسری با اعتقادات قوی که صد درجه با دخترک قصه و اصلیت او فرق دارد؛ اما همیشه تفاوت‌ها قادر به خلق زیباترین و نا‌ب‌ترین عشق‌ها هستند و آمدن خانواده‌ی العوسی به ایران، امریست که قطعا تقدیر در آن بی‌تقصیر نیست!
*سخن نویسنده: از اینکه این کلمات رو تایپ می‌کنم خوشحالم؛ چون قراره فکری که یک ساله ذهنم‌ رو درگیر خودش کرده عملی کنم. می‌گن تا نویسنده نباشی زیاد به اتفاقات دقیق نمی‌شی، می‌خوام زندگی‌ای رو به قلم بکشم که شاید از نظر خیلی‌ها عادی و روزمره باشه؛ اما عشقی که درش وجود داره قطعا عادی و روزمره نیست!*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,229
امتیازها
619

  • #2
a28i_negar_20201204_151610.md.png



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

و اگر درخواست انتقال رمان به تالارهای برتر داشتید، میتوانید بعد از خواندن قوانین و درنظر گرفتن شرایط، در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست انتقال رمان به تالار های برتر

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

~Romaysa_paX~

رمانیکی حامی
رمانیکی
شناسه کاربر
21
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
موضوعات
99
نوشته‌ها
1,345
راه‌حل‌ها
8
پسندها
5,555
امتیازها
353
محل سکونت
میان غصه‌های فانی و شادی‌های مستدام!

  • #3
مقدمه:
بارها عاشق شدم به آن دو چشم سیاهت
ترک جان کردم که جانا، صیاد است نگاهت؟
بعد از آن روز که دیدم چشمان تو یار
بعد از آن من ماندم و آدینه‌های بی‌قرار
در ته چاه عشق افتاده‌ام تدبیر چیست؟
هرچند که می‌دانم جز تو مرا تدبیر نیست!
( نوزده شهریور سال 1379 برابر با 9 سپتامبر سال 2000)
-دارم بهت می‌گم عبدالواحد اگر از این خونه بری بیرون دیگه راه برگشتی نخواهی داشت.
اخمی میان ابروهایم نشست، بحث جدی‌تر از آن بود که می‌پنداشتم، نگاهی به چهره‌ی جدی عبدالواحد کردم. از چهره‌اش مشخص بود که این‌بار قصد کوتاه آمدن ندارد و این مرا کمی می‌ترساند. لبم را به زیر دندان کشیده و کمی روی مبل جا به جا ‌شدم، می‌دانستم عبدالواحد دیگر از تصمیمش برنمی‌گردد پس بهتر بود در جبهه‌ی او باشم و پدر را راضی کنم تا مبادا ارتباط پدر و پسری‌شان، آسیب ببیند. با تک سرفه‌ای گلویم را صاف کرده و خطاب به پدرم که با اخم‌هایی به عمیقی چاه، خیره شده بود به چهره‌ی خونسرد و مصمم عبدالواحید، گفتم:
-پدر! اجازه بدید تا عبدالواحد به دنبال رویاهاش بره...
ادامه‌ی حرفم در صدای فریاد مانند پدر گم شد و اخمی روی پیشانی‌ام نشست:
-داری چی می‌گی مرد حسابی؟ اینم حرفه که تو می‌زنی؟ یعنی می‌گی اجازه بدم بره دنبال عیاشی؟
ابروهایم از شدت تعجب بالا رفت، چون واقعا جای تعجب داشت، تا کنون چنین الفاظی را از زبان پدر نشنیده بودم و اینکه اکنون دارم می‌شنوم، گویای این است که عصبانیتش به نقطه‌ی اوج رسیده است!
-بابا تو هر چیزی بگی و هر کاری بکنی من بازم می‌رم. پس به نفع دوتامونه که کوتاه بیای تا بیشتر همدیگه رو اذیت نکنیم.
پدر، چشمان آبی رنگش را که اکنون هاله‌ای قرمز رنگ اطرافش را گرفته بود؛ چند ثانیه‌ای بست، فک منقبض شده‌اش را از این فاصله هم می‌دیدم. نگاهی به عبدالواحد کردم، چشمانش مصمم‌تر از آن بود که بتوانم مانند دفعات قبل، او را از رفتن منصرف کنم.
-برو! ولی یادت باشه وقتی این در رو پشت سرت بستی، دیگه دستی بازش نخواهد کرد!
چشم‌هایم را بستم و آهی کشیدم، لحظه‌ای که از آن می‌ترسیدم، فرا رسیده بود و من کاری جز قبول سرنوشت از دستم ساخته نبود. در طی این دو سالی که عبدالواحد، شروع به گفتن حرف‌هایی در رابطه با رفتن به دیار غربت کرده بود، تمام سعی‌ام را برای منصرف کردن او به کار گرفته بودم ولی او هر بار، فقط مدت کوتاهی دست از تلاش برای راضی کردن پدر برمی‌داشت و سپس باز همان آش بود و همان کاسه!
عبدالواحد، در حالی که نگاهش به نگاه جدی پدر بود، با تردید سری تکان و در حالی که زبانی روی لب‌هایش می‌کشید از جایش بلند شد و با قدم‌هایی که به محکمی حرف چند لحظه‌ی پیشش نبود، به سمت اتاقش به راه افتاد. نگاه از او و شانه‌های خم شده‌اش گرفته و به مادرم چشم دوختم. با تاسف و غمی عظیم مسیر رفتن واحد را نگاه می‌کرد؛ چیزی نمی‌گفت، می‌دانست پسرش لجبازتر از آن‌ است که از تصمیمش برگردد و لعنت به اویی که فکر رفتن به فرنگ را در سر او انداخته بود.
آهی کشیده و از جایم برخاستم، من نیز مدتی دیگر رفتنی بودم، اما نه به دیار غربت و یا جایی که خلاف میل پدر باشد؛ من قرار بود تا چندی دیگر به پایتخت بروم، به دانشگاه بروم، بروم تا به قول پدر، سبب سربلندی‌اش شوم. بروم تا به قول پدرم، بعدها با افتخار بگوید، پسرم دکتر مملکت است.
وارد اتاقم شده و در را پشت سرم بستم؛ به در تکیه دادم و آرام سر خورده و روی زمین نشستم. پاهایم را روی زمین دراز کرده و چشمانم را بستم. خسته بودم، از تمام کشمکش‌های این چند وقت، از دعواهای لفظی واحد و پدر خسته شده بودم و اکنون که او می‌رود بی انصافی است اگر بگویم، نفس راحتی می‌کشیم؟ برادرم بود و بی‌شک دوری‌اش برایم دردآور بود اما، بودنش با آن‌همه بلندپروازی، برای همه دردآور است.
واحد را درک نمی‌کردم، نمی‌توانستم بفهمم دیار غربت چه دارد که او این‌چنین عزمش را برای رفتن به آن‌جا جزم کرده است. به قول خودش، همه‌ی روشن فکرهای این دوره باید به آن‌جا بروند، بروند و پیش‌رفت کنند، اما به نظر من، بایدی در جهت رفتن وجود ندارد و در اینجا، در خاک و سرزمین خودمان نیز می‌توانیم پیش‌رفت کنیم. پوزخندی به بهانه‌های غیرمنطقی واحد زده و در حالی که با خستگی از جایم بلند می‌شدم، قلنج گردنم را شکستم.
خستگی بدجور فشار آورده بود و فقط کمی خواب می‌توانست ذهن آشفته و جسم خسته‌ام را خوب کند.
***
لب‌هایم را برای جلوگیری از سرریز شدن احساسم بهم فشرده و نگاهم را به آسمان نیمه تاریک شب دوختم؛ بغض سنگینی مهمان گلویم بود که دردی عذاب‌آور به همراه داشت. نگاهم را به عبدالواحد دوختم؛ چمدان کوچکش را که پول‌هایش را در آن حمل می‌کرد در دستش می‌فشرد و نگاه پر از تردیدش به مادر بود. پدر، بالای پله‌های جلوی خانه ایستاده و همانطور که به عصایش متکی بود، نگاه پر از غم و خشمش، به ماشین جعفر بود. نگاه همه را پرده‌ای از ناراحتی دربرگرفته بود و واحد با بی‌رحمی به این نگاه‌ها توجه نمی‌کرد. احساسات ضد و نقیضی گریبان‌گیرم شده بودند؛ هم او را درک می‌کردم و هم نه! درک می‌کردم که بخواهد به دنبال خواسته‌ها و رویاهایش برود اما اینکه به هر قیمتی پیگیر این رویاها باشد نه!
چمدان را کنار دوستش امید گذاشت و جلو آمد؛ خم شد و دست مادر را بوسید و سپس او را در آغوش گرفت. صدای گریه‌های مادر که در گوشم پیچید؛ قلبم را به درد آورد و لعنت کردم امیدی را که بنیان گذار آن رویاها در سر واحد بود. پدر دسته‌ی طلایی رنگ عصایش را در دست فشرد و فک منقبض شده‌‍‌اش خبر از عصبانیت بی‌اندازه‌اش می‌داد اما چشمان پر از غمش چه می‌گویند؟!
لب زیرینم را به زیر دندان کشیده و چشمانم را چند لحظه‌ای بستم؛ صدای گریه‌های بِریوان، در گوشم طنین می‌انداخت و به دلخوری‌ام از واحد می‌افزود. همه ناراحت بودند؛ من، پدر، مادر، خواهرهایمان و حتی خوده جعفر که می‌خواست واحد و امید را به صورت غیرقانونی از مرز رد کند!
لحظه‌ی وداع با عزیز، حس‌های سختی به همراه دارد، احساساتی که شاید درکشان از توان خیلی‌ها خارج باشد، احساساتی عذاب‌آور و بی‌رحم!
با راه افتادن واحد به سمت پدر، چشمانم روی آن‌ها ثابت ماند. واحد چشمان شرمنده و البته مصمم و جسورش را به پدر دوخت و خم شد دست پدر را بوسید، اما مانند همیشه دست پدر روی سرش کشیده نشد و در عوض صدای گرفته و غمگینش بود که در فضا طنین انداخت:
-با وجود اینکه ناخلف بودی، اما باز اولادمی و نمی‌تونم نادیده بگیرمت. به دوستم که تو اون خراب شدست، سپردم برات یک خونه آماده کنه... مقداری هم پول برات گذاشتم پیش اون. الان که داری می‌ری خیلی خوب این خونه رو ببین، روزهایی که توش زندگی کردی رو به یاد بیار، و بعدها که باد کلت خوابید از خودت بپرس ارزشش رو داشت اینهمه حرمت شکنی؟ نمی‌خوام گذشته رو کالبد شکافی کنم ولی یادت باشه الان که داری می‌ری همه پل‌ها پشت سرت خراب می‌شن، تا زمانی که من زنده‌م حق نداری به این خونه برگردی.
چشمانم بسته شد و به سختی آب دهانم را فرو دادم، همه جا را سکوت گرفته بود حتی مادر و خواهرهایم نیز دیگر گریه نمی‌کردند؛ همه شکه بودند دوباره و دوباره شوکه بودند. قاطعیت کلام پدر، بدجور کمر شکن بود و همه می‌دانستند اگر دنیا به آخر برسد از حرفش برنمی‌گردد.
تو مرا یاد کنی یا نکنی؛ باورت گر بشود یا نشود
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
203
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین