. . .

در دست اقدام رمان آترابان | آرژین

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
نام رمان: آترابان
نام نویسنده: آرژین
ناظر: @لبخند زمستان
ژانر: جنایی، عاشقانه
خلاصه:
هرکسی نحسی رو یک جور معنی می‌کنه
و امّا من... .
من خود نحسی‌ام،
هرجا خبری از مرگ و نابودی باشه، ردی از من به جا می‌مونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
153
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #2
وارد اتاق مذاکره شدم!
اتاق مورد علاقم، ترکیبی از رنگ‌های مشکی و خاکستری، درست مثل خودم!
دکمه کت اسپرت مشکیم‌رو‌ باز کردم و روی تنها مبل مشکی اتاق نشستم، پنجره اتاق باز بود و باد لا به لای پرده خاکستری می‌وزید و اون رو به رقص در می‌اورد، موزیک کلاسیک مورد علاقه‌ام در حال پخش بود، سیگار برگم رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم، اوه فیگورادو!
با کاتر کات هفت بهش دادم و بین لبم قرارش دادم و روشنش کردم، روبه کارلو گفتم:دیر نکردن؟!
-بهش رسیدگی میکنم
سیگارانم‌رو دوباره بین لبم قرار دادم، با خودم فکر می‌کردم چقدر از دیر کردن بدم میومد!
پدرم دیر کرد و مرد!
مادرم دیر کرد و مرد!
بهترین دوستم دیر کرد و مرد!
من دیر کردم و‌همه مردن!
در اتاق باز شد و‌ پیر مرد خیلی پیری با لباس‌های خونی روی زمین افتاد و شروع کرد به التماس کردن:قربان ، قربان خواهش میکنم عفو کنید خواهش میکنم، اشتباه کردم من رو ببخشید!
(خان روستا روی زمین به غلط کردن افتاده بود، خواست با دستای کثیفش به کفشم دست بزنه، پامو روی دستش گذاشتم و فشار دادم، ناله و عربده اش ترکیب شد و از دهنش خارج شد، دود سیگار رو اروم از دهنم بیرون دادم و با لذت گفتم: قهوه!
پیر مرد با شوک و ناراحتی نگاهم کرد، اروم گفتم:دیر کردی پیرمرد!
بهم توهین کردی پیرمرد!
با ناله گفت:قربان،خواهش میکنم ازتون من اشتباه کردم میخواستم برای بخشش خون بس بیارم…اخ
ایستادم!
فشار پام روی انگشت های پیرش بیشتر شد،نمیدونم چرا علاقه پیدا کرده بودم به شکستن انگشت های یه پیر کثیف!
-خون بس‌رو بیار و برو
پام رو بلند کردم، سریع خودش رو جمع کرد و داد زد:بهادر، بهروز….
دوتا پسر درشت هیکل داخل شدن و جسم نحیفی رو روی زمین پرتاب کردن!
دختری که بخاطر ضربات پی در پی از حال رفته بود!
نفس عمیقی کشیدم و کلتم رو برداشتم و روی پیشونی پیرمرد گذاشتم،صدای عربده دو نفر بلند شد!!
- خان بابا!
نیشخندی به‌ اون دوتا پسر زدم که افرادم مانعشون بودن، روبه پیرمرد گفتم: خوب من رو ببین!
برو‌به کسی که گفته من با خون بس اروم‌میگیرم بگو خون بسی که دادی رو ازت قبول کردم؛ ولی قبلش بهت تلنگر میزنم تا حالیت بشه؛ اگه باز تکرارش کنی سرت رو به عنوان قندون می‌فرستم برای زنت!
با ترس به چشم‌های آبی روشنم خیره شده بود ،آروم سر تکون داد…
روی مبل نشستم و‌گفتم برید بیرون!
در‌کسری از ثانیه اتاق خالی شد!
من موندم و کارلو و جسم خسته‌ی یک دختر!
در حالی که به جسم بیهوش دختر روی زمین زل زده بودم گفتم:کارلو!
-بله
+مادر منم با این فلاکت اومد!؟
-مادر تو با عزت و احترام وارد این عمارت شد!
(نگاهم رو به کارلو دوختم و ادامه دادم:ولی با عزت و احترام نمرد!)
کارلو در سکوت به چشم های من خیره شد، به جسم بی جون دختر اشاره کردم، ببرید بهش برسید، و بعد مثل بقیه خون بس ها بفرستینش پیش خانوادش!
بلند شدم و سمت در رفتم، در همون حال بلند گفتم: یادت نره ، دوتا دندون طلای اون پیر مرد رو به عنوان تلنگر میخوام!
سمت اتاقم رفتم!
موزیک کلاسیک به اوج خودش رسیده بود…
وارد اتاق خودم شدم، بزرگترین اتاق این عمارت!
به آیینه قدی اتاق چشم دوختم…
پسر عجیب و غریب خانواده شاو!
اون یه پسر شومه!
اون باعث مرگ مادرش شد!
تا جایی که یادم بود هیچکس یه پسر عادی ندیده بود که موهاش سفید باشه!
تا پنج سالگی سرم رو رنگ میکردن!
پدرم‌این کارو میکرد…
اون هم‌من رو شوم میدونست!
ولی من تنها وارث بودم!
بعد از مرگ‌پدرم کارلو سرم رو تراشید!
تا دوباره موهام رشد کنن!
ولی با رنگ طبیعی خودشون!
وارد حموم شدم…
وان آب گرم آماده بود…
لباس‌هام رو در آوردم و توی وان نشستم نفس عمیقی کشیدم، چندوقتی میشد که به این وضعیت عادت کرده بودم، به تکراری بودن…
هروز کشتن، هروز اندوختن، هر روز و هر روز و هر روز تکرار!
و من هیچ وقت قاتل پدرم رو پیدا نکردم!
صدای در حموم من رو به خودم اورد با صدای بلندگفتم:بله؟!
-یه خبر مهم باید بهت بدم
+ چه خبری انقدر‌مهمه کارلو؟
- دختره فرار کرد!
(چشم‌هام رو باز کردم، سریع از وان بیرون رفتم و حوله‌ام رو دور کمرم بستم و رفتم بیرون و به کارلو اشاره کردم بیرون اتاق منتظرم بمونه
پیراهن سفیدم رو پوشیدم و کروات مشکی‌ام رو بستم، کت و شلوار مشکی‌ام رو پوشیدم، کفش های چرمم رو پام کردم و عطر تلخم رو به پوستم پاشیدم!
از اتاق خارج شدم، موهام خشک شده بودن ، شونه ی جیبی کارلو رو گرفتم و موهام رو شونه کشیدم، نفس عمیق کشیدم و سرعتم رو تند تر کردم در همون حال گفتم:بهترین وقت و بهترین دلیل برای درس دادن به اون پیرمرد!
به در اصلی عمارت نزدیک شدیم که در با شتاب باز شد و یه دختر داخل سالن پرت شد!
آروم زیر گوشم نجوا کرد:کمکم کن
و از حال رفت!
درحالی که دستام دور کلت پیچیده بود همون دوتا پسر وارد عمارت شدن!
یکیشون جلو اومد و گفت:قربان اگه این دختر گستاخی میکنه اجازه بدید ادبش کنیم..
-فکر نکنم اونقد بزرگ شده باشی که بخوای ادب به کسی یاد بدی،از عمارت من گمشید بیرون!
هردوتاشون با بدخلقی عمارت رو ترک کردن!
دختر رو نگاه کردم، کارلو به دو نفر اشاره کرد که گفتم ببرید اتاقش!
به همراه کارلو وارد اتاقی نزدیک به اتاق خودم شدیم، دختر رو روی تخت گذاشتن و رفتن، به کارلو نگاه کردم!
- به دکتر خبر دادی؟!
+بله قربان الان میرسه
سری تکون دادم و آروم گفتم:دلیلش برای برگشتن به اون جهنم چی بود؟
لباسم رو عوض کردم و با تیشرت و شلوار اسپرت مشکی بالای سر اون دختر منتظر بودم تا چشماش رو باز کنه!
کارلو نگاهی بهم کرد و گفت: چرا انقدر پیگیری؟!
-میخوام بدونم دلیلش برای رفتن به اونجا‌چی‌بوده!
صدای ضعیفی به گوشم رسید!
دختری که با کمی تردید چشم هاش رو باز کرد!
و من برای لحضه ایی مادرم رو دیدم!
پوست سفید و‌موهای مشکی رنگش و چشم های ابی تیره اش دقیقا شبیه به مادرم بود، بیشترین چیزی که باعث میشد محوش بشم لبای گوشتی متوسطی بود که کاملا شبیه و همرنگ لبای مادرم بود!
اون دختر بی اندازه شبیه به عکس های مادرم بود!
تنها خاطراتی که داشتم!!!
برای لحظه ایی به کارلو چشم دوختم!
میتونستم حلقه اشک رو توی چشم‌هاش ببینم، دختر با صدای ضعیفی گفت:میخواید.. به من.. آسیب بزنید؟!
درحالی که بالای سرش ایستاده بودم با گفتن کلمه نه حرفش رو تموم کردم و سوالات خودم رو شروع کردم!
چرا برگشتی اونجا!؟
نمیخوای بری پیش خانوادت؟!
-اونا خانواده منن…
با بهت بهش نگاه کردم و بعد گفتم :اون پیری باباته؟؟
سرش‌رو پایین انداخت و لپ‌هاش سرخ شد، با فشار دادن پلکش حرفم رو تایید کرد….
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اونا خانوادت نیستن!
(تماسی با کارلو گرفته شد و کارلو اتاق رو ترک کرد، دختر با گستاخی توی چشمای من زل زد و گفت:پس چی‌هستن؟!)
-به نظر من‌خانواده ایی که به بچشون، مخصوصاً دختر آسیب بزنن خانواده نیستن! دشمنن!
+ نه وقتی که نحس باشی
(چشم هام رو‌ ریز کردم و سرم رو نزدیک بردم و آروم گفتم:چرا به خودت میگی نحس؟!)
+چون با به دنیا اومدنم مادرم مرد!
کمی نگاهش کردم و‌بعد نیشخند زدم و آروم گفتم تو‌اجازه نداری به خودت بگی نحس، با گستاخی گفت :چرا؟!
بیشتر خم شدم و با لحن کش دار و‌سردی گفتم:چون من خود نحسی ام!
+باید الان از تو بترسم؟
خنده‌‌ی‌کوتاهی کردم و گفتم:آره، ولی نه تا زمانی که خطایی ازت سر بزنه!
لحن گستاخش غمگین شد و گفت: الان بایدچه‌کار کنم، من جایی‌روندارم! نه خانواده‌ایی، نه دوستی ،نه فامیلی!
قیافه غمگینش من رو یاد عکس کودکی مادرم انداخت!
درست وقتی به عنوان خون بس و‌هدیه به این عمارت بخشیده شد،از روی بی‌حواسی گفتم:من بهت خانواده میدم!
دختر دوباره با گستاخی پرسید:در عوض چی میخوای؟!
نیشخندی زدم و گفتم:وفاداری،باید خودت رو ثابت کنی!
درحالی که از اتاق بیرون می‌رفتم گفتم : اسمت چیه؟
+آوا
-خوبه!
خواستم از اتاق بیرون برم که پرسید: اسم تو چیه؟!
سر‌جام ایستادم و گفتم: من شاو بزرگ‌هستم! سر دسته تمام این باند مافیایی، و از اتاق خارج شدم!
اینکه اون دختر نگاهش روی موهام مینشست من رو عصبی میکرد!
قبل از اینکه در اتاق رو باز کنم کارلو بهم رسید و گفت:از تهران تماس داشتی ، میخوان ببیننت..
-کی میخواد منو ببینه!؟
+گفت بهت بگم هرمان
-بهش بگو دوشنبه ساعت۴ عمارت شاو، تهران
+باشه
وارد اتاقم شدم انتهای اتاقم نزدیک تراس چندین قفسه کتابخونه از کتاب های مورد علاقم بود!
نگاهی به کتاب‌ها کردم…
آشوب!!
کتاب جذابی بود که برای فهمیدنش باید وقت زیادی صرف میشد!نوشته جیمز گلیک!
کتاب رو از کتابخونه برداشتم پرده‌ی تراس رو جمع کردم و روی صندلی توپی مشکی رنگم نشستم قسمت های مورد علاقه‌ام رو علامت زده بودم ، دوباره مشغول به خوندنشون شدم….
مثل همیشه موزیک کلاسیک‌مورد علاقه‌ام sarabande
از فردریش هندل توی کل عمارت در حال پخش بود…
غرق خوندن شدم…
خیلی از خوندنم نگذشته بود که در اتاق زده شد و‌بعد صدای کارلو بلند شد
-دختره دوباره فرار کرد
 
آخرین ویرایش:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
153
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #3
گفتم:الان میام
با کلافگی‌کتابم رو بستم و روی میز کوچیک و‌مشکی‌رنگ‌کنار صندلی‌ام گذاشتم،کت و شلوار مشکی‌ام رو همراه با پیراهن طوسی و کروات مشکی پوشیدم یکی از کشوهای محبوبم رو باز کردم…
دستی روی اسلحه‌ها کشیدم و یوزپلنگ آمریکایی‌ام رو برداشتم!
کلت کمریم رو سرجای خودش قرار دادم کشو رو بستم و ادکلن محبوبم clive christian imperial majesty رو استفاده کردم.
از اتاق بیرون رفتم و با کارلو همراه شدم تک‌خنده‌ایی کردم و گفتم:باورم نمیشه اون‌دختر انقدر احمق باشه!
از عمارت خارج شدیم راننده جلوی پای من و کارلو قرار گرفت به جگوار ایکس جی مشکی رنگم نگاه کردم…
کارلو درب رو باز کرد خواستم سوار بشم که یه ماشین با سرعت در باغ عمارتم رو رد کرد و دقیقا جلوی آب‌نمای روبه‌روی عمارت که مجسمه‌ی آرس خدای جنگ یونان در وسط اون می‌درخشید ایستاد!
به بالاترین حد از عصبانیت رسیدم…
به افرادم اشاره کردم تا ماشین رو‌خالی کنن
دو‌پسر خان روستا همراه با آوا جلوی پام به زانو در اومدن!
یکی از دست‌های آوا مشت شده بود و غرق خون بود گوشه‌ی لبش زخمی شده بود و روی دست‌هاش ردی از خون مردگی داشت!
گویا یکی به دستش آسیب رسونده باشه، عربده زدم:مگه نگفتم‌ از این‌جا گمشید این چه وضعشه؟
کل عمارت ساکت شد!
فقط صدای نفس‌های عصبی من و آب فواره وسط آب‌نما شنیده میشد!
آوا بلند شد و سمت من اومد ، چهارده نفر از افرادم که اون‌جا بودن تفنگ‌هاشون رو‌ مسلح کردن و سمت آوا گرفتن، آوا دست من رو بالا آورد و مشتش رو وسط دستم باز کرد…
با تعجب به دوتا دندون طلای خونی‌ایی که وسط دستم بود نگاه کردم!
آوا لبخند دندون نمای پهنی زد و با افتخار گفت :
- با چوب کوبیدم توی دهنش سه تا از دندوناش ریخت!
همچین با آب و تاب از شاهکارش حرف میزد که کارلو خندش گرفت، نیشخندی زدم و دندون هارو جلوی دوتا پسر انداختم، کارلو با دستمال کف دستم‌رو تمیز کرد ، روبه آوا گفتم:کارت خوب بود، ولی کاش قلبش‌رو برام می‌آوردی!
آوا خنده ایی کرد ، یکی از پسرا که فکر کنم اسمش بهروز بود سریع با چاقو بلند شد و سمت آوا پرید و داد زد :دختره‌ی بی‌چشم و رو!
با حالتی بیخیال به کارهاش نگاه کردم، در کسری از ثانیه چهارده تیر شلیک شد!
جسم‌سوراخ سوراخ شده ی بهروز روی زمین افتاد نفس آوا حبس شد و هینی کشید، آروم سر آوا رو به سمت دیگه‌ایی چرخوندم و‌نجوا گونه گفتم‌ اصلاً برنگرد!
آوا ساکت در همون حالت موند صدای پر بغض بهادر جَو رو‌ عوض کرد و حواس‌هارو به خودش جمع کرد ، بهادر با ناله گفت: چرا کشتیدش چرا!!!
روبه من گفت: اون دختر، اون دختر میمیره،بهروز بخاطر اون مرد،مادرم بخاطر اون‌مرد،خان بابا به خاطر اون خفت دید!
خان بابا می‌کشتش…
با خونسردی گفتم: به خان بابات گفتم بهش تلنگر میزنم…
اگه بخواد خریت کنه و به چیزی که مال منه دست درازی کنه دفعه بعد جسد خودش اینجا پر از خون میشه!
حالا دندونای بابات و‌جسد این لندهور رو جمع کن و برو، سریع!
با بهت بهم نگاه کرد هنوز شوکه بود!
کلت کمریم رو در آوردم و گوشش رو زدم!
صدای عربده‌اش بلند شد!
-میخوام مطمئن بشم که گوشت میشنوه!کلتم رو جمع کردم و در حالی که سمت عمارت بر‌می‌گشتم گفتم: فقط یک ربع وقت داره عمارت رو‌ترک کنه! یک دقیقه بیشتر شد تیربارونش کنید و جسد هردوشون رو بفرستید برای خان…
این گندکاری‌ها‌ ام جمع کنید…
همگی چشمی گفتن، آوارو سمت عمارت هدایت کردم ،کارلو درب رو باز کرد و وارد عمارت شدیم، کارلو خنده‌ایی کرد و روبه آوا گفت : با چوب زدیش؟!
 
آخرین ویرایش:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
153
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #4
آوا دوباره نیشش باز شد و با افتخار گفت:
- آره وقتی خواب بود‌ یواشکی وارد اتاقش شدم و با چوب افتادم به جونش و یکی محکم کوبیدم تو دهنش‌ و بعد...
کلافه گفتم:
- داری الان به‌ خودت افتخار می‌کنی؟!
صدای خنده‌ی‌کارلو و پرحرفی‌های آوا قطع شد، آوا سرخ شد و سرش رو پایین گرفت، سمت پله‌های عمارت حرکت کردم و در همون حال گفتم:
- کارلو! شناسنامه، پاسپورت، اتاق و… هرچیزی که نشون بده آوا مال خانواده شاو هست رو درست کن.
کارلو باشه‌ای گفت.
با شلوار راحتی و بالاتنه‌ی بـر×ه×ن×ه روی تخت دراز کشیده بودم و به قیافه آوا فکر می‌کردم موقع تعریف کردن از آزار دادن یکی، یادم اومد اولین باری که شلیک کردم یکی از افراد پدرم رو‌ زخمی‌کردم!
بعد از مرگ پدرم تمام کسایی که بهش نزدیک بودن رو خلاص کردم تا یک وقت فکر مزخرف به ذهنشون راه ندن،گوشیم زنگ‌خورد، شماره ناشناس بود،گوشی رو جواب دادم.
- بله؟
صدای آشنایی توی گوشم پیچید:
- دوست قدیمیِ من!
متفکر گفتم:
- چی‌شده بعد این همه مدت خبر گرفتی؟
گفت:
- چیزی پیدا کردم که باید حتماً بهت بگم و باید حتماً بهم کمک کنی!
کلافه گفتم:
- بهت گفتم دوشنبه!
اصرار کرد:
- باید تنها ببینمت.
- آدرس بفرست دوشنبه همون ساعتی که گفتم میام.
کلافه گفت:
- لجباز
گوشی رو قطع کردم، هِرمان!
پسر چشم ابرو مشکی با پوست برنزه، حدود ده سالم بود که باهاش آشنا شدم!
هرمان همیشه سر به هوا و دعوایی بود، همیشه باهم می‌فرستادن مارو دفتر مدرسه، اون زندگی متوسطی داشت و من از بالاترین رفاه بهره می‌بردم، اون با پدر و مادر و خواهرش زندگی می‌کرد، من با کتابام وکارلو!
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم،
فردا یکشنبه بود!
خیلی دلم می‌خواست بدونم چی انقدر مهمه!
***
با آلارم ساعت بیدار شدم، آلارم رو قطع کردم و سمت سرویس اتاق رفتم چند نفر وارد اتاق شدن و تخت رو مرتب کردن، توی تراس دوتا صندلی الماسی شکل مشکی و یک میز وجود داشت صبحانه رو چیدن و از اتاق بیرون رفتن، قاشق رو برداشتم و توی زرده‌ی نیمرو فرو کردم، زرده نیمرو پخش شد، اولین لقمه رو توی دهنم گذاشتم که کارلو در رو باز کرد و داخل شد، وارد تراس شد و روبه روی من نشست و گفت کارهای دختره رو انجام دادم عمارت تهران و بادیگاردها و هرچیزی که لازم بوده رو درست کردم می‌تونیم امشب بریم!
لقمه‌ام رو قورت دادم و گفتم باشه.
با کمی تردید پرسید:
- اون دختر‌ِ رو‌ هم میاری؟!
گفتم:
- بیارم چی‌کارش کنم؟! دوباره قراره برگردم این‌جا
- باشه پس به بقیه می‌سپرم حواسشون به دختره باشه
بی‌حوصله گفتم:
- خوبه
صبحونه رو‌ تموم کردم و سمت حموم رفتم دوش کوتاهی گرفتم و بیرون اومدم، به کارلو گفتم دختره رو آماده کنه تا برای خرید به پاساژ بریم‌.
آماده شدم، تیپ اسپرت سبز تیره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
153
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #5
از اتاق بیرون رفتم اون دختر و کارلو آماده وایستاده بودن، باهم حرکت کردیم، جلوی عمارت سوار جگوار مشکی رنگم شدیم من و آوا عقب نشستیم و کارلو کنار راننده نشست!
-کجا برم قربان؟
با بی‌اطلاعی گفتم:
- مرکز خرید
چند دقیقه بعد جلوی سه تا برج بزرگ وایستاده بودیم!
روبه کارلو گفتم:
- این‌جا کجاست؟
- مرکز خرید، دوتا برج واحدهای مسکونی هستن و این برج هتل مجلل هست و سه طبقه زیرین مرکز خرید!
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون، می‌تونید برید.
همراه با آوا پیاده شدیم، کارلو و‌ راننده رفتن!
وارد مرکز خرید شدیم، آوا با تعجب پرسید:
- این‌جا چی‌کار می‌کنیم؟
با کلافگی گفتم:
- اومدیم برای تو خرید کنیم حالا ساکت باش و دنبالم بیا.
دیگه چیزی نگفت و همراهم حرکت کرد، باهم سمت چندتا مغازه مانتو و شلوار زنانه رفتیم.
نگاه‌های خیره دختر مغازه‌دار به موهام اذییتم می‌کرد!
بعد از این‌که وسایل‌های مورد نظرش رو خرید حساب کردم و از مغازه بیرون رفتیم.
چندتا مغازه دیگه سر زدیم‌ و کلی وسایل مربوط به دخترا رو گرفتیم حتی نمی‌دونستم این همه خرید به چه دردی می‌خورد!
دست‌های من و آوا پر از پلاستیک بود!
آوا دستاش‌رو به همرا پلاستیک‌ها به هم کوبید و گفت:
- وای خدا جونم تاحالا این‌جوری خرید نکرده بودم، ممنون شاوبزرگ…
نفس عمیقی کشیدم و با کلافگی گفتم:
- اوه منم تاحالا این‌جوری خریدهای کسی‌رو حمل نکرده بودم، ممنون خون بس عجیب!
آوا خنده‌ی ریزی کرد که چپ چپ نگاهش کردم، خریدها تموم شد، توی فست فودی نشسته بودیم و منتظر سفارش‌ها بودیم.
تنها میزی که یه عالمه خرید محاصرشون کرده بود ما بودیم، آوا با اشتیاق اطرافش‌رو نگاه می‌کرد، سرم‌رو بین دست‌هام گرفتم و بعد روبه آوا گفتم:
- تاحالا با خان خرید نرفتی؟
- من اصلاً. جایی نرفتم
با شکاکی پرسیدم:
- سواد داری؟
چشم‌هاش گرد شد و گفت:
- آره سواد دارم.
دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و گفتم:
- چه عجیب
ادامه داد:
- خان برام معلم گرفته بود و معلم‌ها سنگ‌تموم گذاشتن و من به اجبار یاد گرفتم!
بحث رو ادامه ندادم، می‌دونستم مجبور به چی بود!
زمان‌هایی آدم‌ها برای فراموش کردن تنهایی هاشون کارهایی انجام میدن که باب میلشون نیست و من این رو خوب درک می‌کردم!
سفارش‌هارو آوردن، به آوا نگاه می‌کردم که با اشتیاق از شکمش پذیرایی می‌کرد، نگاهی به من کرد و با دهن سسی پرسید:
- چرا تو نمی‌خوری؟
- زیاد از این غذاها نمی‌خورم!
دیگه چیزی نگفت و بحث رو ادامه نداد، دستمال برداشتم تا لبش‌رو تمیز کنم، همزمان با خم شدن من اونم خم شد و یه مثلث کوچیک پیتزا رو جلوی دهنم گرفت، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- نمی‌خ…
پیتزارو توی دهنم گذاشت!
به اجبار گاز زدم، با یک دستم پیتزارو گرفتم و با دست دیگه‌ام لبش‌رو تمیز کردم، عقب کشیدم و به صندلی تیکه دادم، برش پیتزام تموم شد.
نگاهم رو به آوا دوختم، غذاش رو تموم کرد و گفت دیگه می‌تونیم بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
153
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #6
باشه‌ای گفتم که سریع گفت من برم دستشویی الان میام، سری تکون دادم، بلند شد و با دقت بسته‌های خرید رو دور زد قبل از این‌که از کنارم رد بشه سمت صورتم خم شد و آروم گفت:
- خیلی ممنون شاو بزرگ، تو یه نحسی خوبی، خندید و دور شد، با تعجب به راهی که داشت می‌رفت نگاه کردم!
این‌دختر بیش از حد بی‌پروا بود.
سری تکون دادم تا افکارم مرتب بشه، گوشیم رو برداشتم و با کارلو تماس گرفتم و گفتم نیاز به کمک برای حمل وسایل دارم، باشه‌ای گفت و گوشی‌رو قطع کردم.
هم‌زمان با رسیدن آوا کارلو به همراه دو نفر اومد وسایل‌ها‌رو‌ برداشتند و حرکت کردیم‌، آوا پشت سرم حرکت کرد، سوار جگوار مشکی رنگم شدیم بقیه با ماشین دیگه‌ای می‌اومدن…
نفس عمیقی کشیدم، بارون شمال شروع شده بود و با قدرت به شیشه ماشین می‌کوبید و خودنمایی می‌کرد، به آوا نگاه کردم، چشم‌هاش خمار شده بود و سعی داشت جلوی بسته شدن اون‌هارو بگیره، از ماشین پیاده شدیم و به طبقه بالا رفتیم، سمت اتاقم رفتم‌، آوا به همراه خریدها به اتاق خودشون رفتن، دوش کوتاهی گرفتم، موهام رو سشوار کشیدم،کت اسپرت مارک ژینواشی مشکی رنگم رو پوشیدم و عطر ‌Caron poivre رو استفاده کردم، نفس عمیقی کشیدم تا بوی جالب عطر رو به ریه‌هام بفرستم،کلت سیگ ساورم رو برداشتم، کاملاً آماده بودم!
از اتاقم بیرون رفتم کارلو منتظرم بود، از در اصلی عمارت خارج شدم، سوارماشین مشکی رنگم شدیم و سمت تهران حرکت کردیم‌ روبه کارلو گفتم:
- به آوا گفتی؟
- بله گفتم مدتی تهران هستیم.
باشه‌ای گفتم و به جاده خیره شدم… .
ساعت از نیمه شب گذشته بود، به عمارت رسیدیم، سنگ ریزه‌های مشکی مسیر رو پر کرده بودن عمارت باغ گونه‌ی من پر از گل‌های مختلف و بیدهای مجنون بود، آلاچیق مجللی آخر عمارت بود، تاپ سفید رنگ دو نفره‌ای کنار دوتا از بیدهای مجنون بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
153
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #7
وارد عمارت شدم، عمارت از تمیزی برق میزد، طبقه بالای عمارت شامل هفده اتاق بود. از پله‌هایی که دو طرف سالن عمارت رو گرفته بودن بالا رفتم، طبقه بالا شامل دوتا نشیمن کوچیک و یک آشپزخونه و هفده اتاق بود، تمامی اتاق‌ها درب‌های سفید با دستگیره‌های طلایی داشتن جز آخرین اتاق!
درب طلایی با دستگیره‌های سفید.
وارد اتاقم شدم، برعکس عمارت شمال که ترکیبی از رنگ‌های مشکی و خاکستری و سفید بود، این‌جا ترکیبی از رنگ‌های سفید، شیری و طلایی بود، لباس‌هام رو عوض کردم، نگاه کلی به اتاق انداختم، مثل همیشه بود، تخت دونفره سفید و طلایی زیر پنجره سراسری اتاق بود که پرده‌های حریر طلایی زیبایی اون رو تکمیل می‌کرد، کتابخونه‌ی بزرگم سمت راست بود و میز و صندلی راحتی شیری رنگ کنارش قرار داشت، گرامافون طلایی رنگ روی پاتختی بود و سمت چپ اتاق قفسه‌های بزرگ با رگال‌های لباس قرار داشت‌ و کشوهایی که وسایلم اون‌جا بودن، خوبه همه چیز مرتبه!
روی تخت دراز کشیدم، خیلی نگذشت که چشم‌هام بسته شد.
***
با احساس این که یکی وارد اتاق شد بیدار شدم؛ ولی چشم‌هام رو باز نکردم، از زیر پتو دستم رو به بالشت رسوندم و انگشت‌هام رو دور دسته کلت محکم کردم، با نزدیک شدن فرد به تخت اسلحه رو مسلح کردم و سمتش گرفتم، دست‌های کارلو به حالت تسلیم بالا اومد و گفت:
- هنوزم نمیشه بی‌خبر بهت نزدیک شد!
خنده‌ای کردم و گفتم:
- چی‌شده؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
153
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #8
- ساعت یک ظهره
گفتم:
- برو بیرون الان میام
کارلو بدون حرف دیگه‌ای اتاق رو ترک کرد.
با باز کردن درب اتاق موزیک کلاسیک(سمفونی شماره چهل)
از بهترین آهنگساز اتریش آمادئوس موتسارت پخش‌شد، آهنگ جذابی بود پر از اوج بود و‌ حس قدرت رو به من القا می‌کرد.
وارد سالن غذاخوری شدم روی صندلی نشستم، عادت به‌خوردن یک نوع غذا داشتم‌ و از تشریفات بی‌خود برای غذا لذت نمی‌بردم به غذایی که جلوی من گذاشته شد دقت کردم!
اوه خدای من(ریزیتو اسکامپی)یکی از غذاهای محبوب در سواحل امالفی ایتالیا، غذاهای ایتالیا محشر بودن و به این خاطر من دوستان زیادی در ایتالیا داشتم که نیم بیش‌تری از اون‌ها آشپزهای درجه یک بودن، عمارت بزرگی داشتم و همیشه موقع تعطیلات از خوردن ریزیتو اسکامپی با لیمو لذت می‌بردم‌. اون منطقه لیموهای بزرگ و آبداری داشت و این باعث میشد طعم لیمو و میگوی تازه مزه جالبی رو به وجود بیاره. بعد از خوردن غذام کمی Gaglioppo(نوعی شـ×ر×ا×ب معروف ایتالیایی) رو‌نوشیدم، این شـ×ر×ا×ب غلظت داشت؛ ولی الکل پایینی داشت و با غذاهای دریایی خوشمزه بود، تیشرت مشکی‌ای با طرح سفید یک اسکلت در‌حال سیگار کشیدن همراه شلوار لی آبی تیره پوشیده بودم، عطری که استفاده کرده بودم با این‌که رتبه هشتمین عطر عالی جهان رو‌ داشت؛ ولی از ترکیب بوی لیمو و گل رز داخل اون لذت می‌بردم!
کلت کمری سیگ‌ساورم رو برداشتم و ساعتم رو بستم، سمت درب حرکت کردم، کارلو به من رسید و گفت:
- جایی می‌ری؟
- قرار دارم.
با نگرانی گفت:
- اگه اتفاقی افتاد…
- حواسم هست
کارلو دیگه چیزی نگفت، وارد پارکینگ عمارت شدم به ماشین‌ها نگاه کردم، همیشه از هر چیزی باید بهترین مال من باشه،
سوار یکی از ماشین‌ها شدم و از عمارت خارج شدم، با هرمان تماس گرفتم.
- الو؟
بدون مکث گفتم:
- کافه‌ی همیشگی باش
تماس رو قطع کردم وسرعت ماشین رو کمی بالاتر بردم!
روبه‌روی کافه‌ی دنج من و هرمان پارک کردم، وارد کافه شدم گوشه‌ای‌ترین میز رو انتخاب کردم و روی صندلی چوبی نشستم، خیلی نگذشت که پسر درشت هیکل برنزه‌ای با موهای مشکی و چشم‌های نافذ وارد کافه شد. دستم رو بالا بردم، با این کار هم هرمان و هم کافه‌چی به سمت من حرکت کردند، هرمان و من سفارش دادیم و بعد در سکوت به‌هم خیره شدیم، چند سال گذشته بود؟چهار سال؟
صدایی اومد:
- شیش سال!
به خودم اومدم و حواسم رو به هرمان جمع کردم
ادامه داد:
- شیش سال گذشت...
آروم گفتم:
- خیلی تغییر کردی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
153
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #9
- ولی تو اصلاً، هنوزم همون آدم چند سال قبلی...
پوزخندی زدم و گفتم:
- برای دیدن تغییرات می‌خواستی من رو ببینی؟
- شش سال پیش یکی از دوستانمون رو از دست دادیم و تو من رو ترک کردی و رفتی، عمارتت رو‌ رها کردی، در به در دنبالت گشتم و فهمیدم رفتی ایتالیا!
بی حوصله گفتم:
- خلاصه کن.
خودش رو جلو کشید و گفت:
- یادت هست چه قولی دادم؟!
گفتم:
- از چند سال پیش حرف می‌زنی؟
هرمان روی میز خم شد و گفت:
- از همون زمانی که...
سفارش‌هارو آوردن، نفس عمیقی کشیدم و دوباره به هرمان خیره شدم، هرمان با بیخیالی از کیک شکلاتیش خورد. دستم رو آروم روی میز کوبیدم و با تهدید گفتم:
- اگه منو مسخره کردی برم.
هرمان چنگالش رو کنار گذاشت و گفت:
- از زمانی که قسم خوردم کسی که باعث مرگ تیام شد رو پیدا کنم.
سکوت کردم، یادم افتاد. پیش هرمان نشستم و تمام اتفاقات رو‌ تعریف کردم از اون‌روز شوم گفتم، از معامله با یک کله گنده گفتم، اون کله گنده خیانت کرد و مرد؛ ولی قبل از این که خوشحالی کنم تیام تیر خورد. دقیقا وسط پیشونیش، چه سخت که مجبور بشی طعم خون عزیزت رو مزه کنی و اون با پیشونی خونی روی زمین پخش بشه... .
به آیینه شکسته و خونی پشت سر تیام نگاه کردم، قبل از کامل دیدن چهره چیزی مثل پتک توی سرم‌خورد و‌ بعدش من بودم و کارلو و لباس‌های سیاه و اشک… .
هرمان از بین لجن‌های گذشته من رو بیرون کشید.
- الان وقتش نیست
حواسم رو جمع کردم و گفتم:
- ادامه بده
- کسی که تیام رو کشت پیدا کردیم.
گفتم:
- چطوری؟
- یه باند معامله‌های غیر قانونی پیدا کردیم…
هیچی نمی‌دونستیم تا به یک اسم رسیدیم لئو، هرچیزی که از تاریخچه‌هاش بود رو بررسی کردیم و مدارک رو دنبال کردیم تا به یه مخروبه توی تهران رسیدیم، خوشبختانه هنوز دوربین‌ها کار می‌کرد، از طریق دوربین‌ها فهمیدیم قاچاق عتیقه‌های گرون قیمت انجام میدن و از همه مهم‌تر یه فیلم قدیمی دیدیم‌، تو و‌ تیام، دقیقا یه تیر از پشت سرت شلیک شد.
ولی هدف در اصل تو بودی؛ اما به تیام خورد، و خب لئو کسی بود که شلیک کرد پس...
فکر کردم که باز هم وجودم مانع زندگی یکی دیگه شده بود، بلند شدم، باید این آدم‌رو پیدا می‌کردم، قبل از حرکت هرمان گفت:
- نمی‌خوای کارلو رو‌ام از دست بدی که؟
ایستادم،کارلو خانواده‌ام بود، درواقع تنها آدمی که داشتم پس دوباره نشستم.
گفتم:
- چی می‌خوای؟
تکیه داد و گفت:
- با من همکاری کن.
شکاک گفتم:
- چی‌گیر من میاد اگه با قانون تو جلو برم؟
بیخیال گفت:
- لئو مال تو، مدارک و عتیقه‌ها هم برای ما. بقیه این ثروت خواستن و رئیس بازی‌ها برای خودت ما دخالت نمی‌کنیم.
لبخندی زدم:
- معامله‌ی‌خوبیه، باید چی‌کار کنم؟
لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت:
- آسونه چهارتا شنود بهت داده میشه باید با ملایمت وارد عمارتش بشی وباید قسمت‌های مهم نصبشون کنی درضمن من شنیدم لئو‌ پیگیر آدمای سرشناسه و خب لقمه‌ای از خودت بهتر سراغ داری؟
کمی خم شدم و گفتم:
- نمی‌دونم چرا احساس خوبی به این نقشه‌ی سطحی ندارم!
تیکه داد و بیخیال گفت:
- این نقشه نبود که من گفتم که نقشه‌ات رو باید این‌جوری پیش ببری!
تیکه دادم و گفتم:
- احمق.
کمی سمتم خم شد و گفت:
- می‌دونی احمق کیه؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- بگو
- احمق اون آدمیه که با ماشین چندین میلیاردی میاد سر قرار با مأمور دولت.
خندیدم و گفتم:
- مأمور دولتی که ماشین گرون سوار میشه، نونت تو‌روغنه؟
حرصی گفت:
- خنگ نباش سر گنج نیستم ارث پدر بزرگمه…
خندیدم و گفتم:
- باید برای همچین پدر بزرگی یاد بود گرفت‌
خنده ای کرد…
چقدر دلتنگ بودم؛ ولی دریغ از زمان و اتفاق‌های شومی که همه چیز رو از تو می‌گیره و گاهی زمان حل کننده‌ی تمام مشکلات نیست...
چند دقیقه بعد جلوی در کافه بودیم، هرمان گفت منتظر تماس من و گفتن نقشه‌ام می‌مونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

enzo

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
2156
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-29
آخرین بازدید
موضوعات
8
نوشته‌ها
153
راه‌حل‌ها
2
پسندها
2,002
امتیازها
138

  • #10
نمی‌دونستم که آیا می‌تونم با قوانین هرمان جلو برم یا نه، پشت رول نشستم و سمت عمارت حرکت کردم. به چندتا صورت مسئله فکر می‌کردم، چطوری، کجا، چرا، چه زمان و بعدش چی میشه؟
به عمارت رسیدم، از ماشین پیاده شدم، یه نفر رفت تا ماشین رو ببره پارکینگ، وارد عمارت شدم، پله‌هارو بالا رفتم و سالن طبقه بالا رو رد کردم، سمت اتاقم‌ می‌رفتم که کارلو به من رسید و گفت:
- موضوع مهمی پیش اومده...
کلافه و جدی گفتم:
- هیس هیچی نگو!
آستین کارلو رو‌ گرفتم و‌ دنبال خودم کشیدم.
چند دقیقه بعد چهارزانو‌ روی‌ تخت نشسته بودم و به صورت پوکر شده‌ی کارلو نگاه می‌کردم و به نقشه‌ام فکر می‌کردم، نقشه‌ای که حتی پیش زمینه‌ای هم براش نداشتم، اگه نقشه باب میل من بود آسون بود، درد، جیغ، فریاد، پشیمونی، مرگ و تمام.
هوف کلافه‌ای کشیدم و به تاج تخت تیکه دادم، چشم‌هام رو بستم…
کارلو شروع کرد:
- می‌خواستم راجب آوا حرف بزنم، خبر دادن کل عمارت رو گذاشته رو‌سرش، چهره‌ی کودکی‌ مادرم جلوی‌ چشمم نقش بست، البته اگه از گستاخ بودنش نگذریم، آوا!
جرقه‌ای زده شد… .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
211
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین