همزمان با رفتن هانا به حمام مستر، با صدای زنگِ گوشیم، نفسمُ بیرون دادم از روی میزِ آرایشی برداشتم و با دیدنِ اسم روبرت، ابرویی بالا انداختمُ تماسُ وصل کردم:
- سلام.
- سلام خانم رادمهر! وقتتون بخیر! خوب هستید؟
با صدای پر انرژیُ و سرحالش، لبهی تخت نشستمُ گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
-اتفاق؟ نه! هتلِ شما و خانمِ سعادت حاضره!
لبخند محوی زدمُ با رضایت، لحظهای چشمهامُ بازُ بسته کردم:
- این خوبه! ممنون روبرت!
لحنِ تشکرآمیزم، خندهُ به لبهاش آورد با کمی مکث، گفت:
- نه خانم! تشکر نیاز نیست! شرمندم که مجبور به قبولی سکونت در عمارت آقایون ستوده شدید!
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- فردا راس ساعت نه، ماشین براتون میفرستیم.
- منتظر میمونم! فعلاً.
و بدون اینکه چیزی بگم، تماسُ قطع کردم. با صدای هانا، سرمِ بالا آوردم:
- رفتنی شدی پس!
سری تکون دادمُ بلند شدم:
- شنیدی که!
لبخندِ تلخی زد:
- به هر چشمی هم که بخوای ببینی؛ واقعاً این دنیا مسخرست!
- اسمش روشه، دینای فانی! دنیایی که گرفته میشه ازتُ میگیره همه چیتو!
خندهای کردمُ ادامه دادم:
- این نیز بگذرد هانا! شاید یکمی سختتر، یکمی تلخترُ با سکوت بیشترُ حرفهای ناگفتهتر...این نیز بگذرد!
بلند خندید؛ تلخُ بلند، با نیش گفت:
- شاید اینبار من هم با ایننیز بگذرم!
اخمی کردم:
- چرت نگو هانا! خودتُ منُ دست کم نگیر! بعضی وقتها نیازه که دورِ خودت با تموم سختیها یه دیوار بکشی! نه برای اینکه خودت از لذتهایی که میتونی تجربه کنی منع کنی! نه! برای اینکه بفهمی کی واسه دیدنت دیوارُ خراب میکنه!
آروم شدُ انگار همین حرفم آبی روی آتیش بود؛ توی بغلم خودشُ انداخت:
- منُ تو انتقام همهی این روزهای نکبتبارُ میگیرم افرا!
به پشتش زدمُ با رضایت گفتم:
- هوم! همینه هانا!
خودشُ عقب کشید با چشمهای سرخ، خیره نگام کرد:
- مراقب خودت باش سرتقِ خودخواه!
خندیدمُ ابرویی بالا انداختم:
- سعیمُ میکنم خانوم کوچولو!