. . .

انتشاریافته دلنوشته نوزده سال بعد | maleficent

تالار دلنوشته کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام دلنوشته: نوزده سال بعد
ژانر: تراژدی
دلنویس: maleficent
مقدمه:
فرشته با سردرگمی پرواز می‌کرد و نمی‌دانست با نفس‌هایم چه کند.
- تصمیمت رو گرفتی؟ چه دعایی میکنی؟
- نوزده سال بعد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #11
نوزده سال بعد، خانه تو مثل الان دور است یا نزدیک می‌‎شود؟ با هم در یک خانه زندگی می‌کنیم؟
نمی‌دانم اگر جواب سوال آخر بله است، من نوزده سال بعد می‌میرم یا نه؛ اما اگر نوزده سال بعد یکی از ستون‌های خان‎ه‌ات از بین برود، چه کار می‌کنی؟ قول می‌‎دهی ناراحت نشوی؟
با ناراحتی و کمی دلخوری می‌پرسی چرا گفتم فقط نوزده سال زنده می‌‎مانم؟ ببخشید! از وقتی به خودم گفتم نوزده سال وقت دارم، دیگر هر لحظه تصور نمی‌کنم دارم می‌میرم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #12
چشم‌هایم را بستم.
- تصمیم آخر را گرفتم؛ نمی‌توانم نوزده سال صبر کنم! همین‌حالا مرا به آسمان ببر.
فرشته خندید.
- چرا فکر می‌کنی در آسمان همه چیز تمام می‌شود؟ اگر چنین فکری می‌کنی، حتی نوزده سال بعد هم سراغ تو نمی‌آیم چون مرگ را به خاطر فرار از سختی دوست داری.
حق با او بود! بارها خیال کردم اگر همه چیز را تغییر بدهم از مشکلاتم فرار کردم؛ اما مشکلات جدیدی به سراغم می‌آمد! مرگ هم این‌طور بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قلب شکسته
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #13
سرم را روی میز گذاشتم. فرشته مرا در آغوش گرفت.
- همه آدم‌ها از مرگ فرار می‌کنند؛ اما تو چرا با این‌که جوانی فرار نمی‌کنی؟!
- چون خستم.
- از چه چیزی؟ اصلاً چه اتفاقی افتاد که هر غروب من را صدا می‌کنی؟
- اشتباه کردم. یک روز برای یک آدم که زندگیش خیلی سخت بود، دعای مرگ کردم و فردایش مرد! از آن‌روز شاید یک نفرین یا یک حس جا زدن و رها کردن، من را محکم گرفت و فکر مرگ را در سرم انداخت. به نظرت آدمی که برایش آرزوی مرگ کردم، به بخشیدن من فکر می‌کند؟ من او را از یک جهنم نجات دادم!
- ولی ممکن است او را به جهنم بعدی برده باشی!
بلند شدم و به میز و صندلی و وسایل اتاقم لگد زدم.
- پس ما آدم‌ها چه موقعی قرار است راحت بشویم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قلب شکسته
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #14
فرشته از من دور شد.
- نرو!
- تمام لحظه‌های خوبی که داشتی را انکار کردی! من اگر بمانم هم نمی‌توانم لحظه بهتری برایت رقم بزنم.
یک روز داشتم گریه می‌کردم، یک دفعه دیدم عکس یک برگ نارنجی پاییز را برای من فرستادی. خیلی زیبا بود! راستی، من احساس می‌کنم رنگ‌های زرد و نارنجی دشمن دل‌مردگی هستند؛ برای همین وقتی غروب رنگ نارنجیش را از دست می‌دهد، دلم می‌گیرد و فرشته را صدا می‌کنم.
- برگرد! حق با تو است! به یاد آوردن لحظه‌های خوب برای من خیلی سخت است؛ شاید نقطه ضعف من همین است.
فرشته نزدیک شد.
- بگو! از لحظه‌های خوبت بگو!
- روزی که به تئاتر رفتم خیلی گریه کردم؛ اما قبل از گریه خیلی خندیدم.
- باز هم بگو!
- تمام این مدت گریه کردم که چرا او را از دور دیدم؛ اما لحظه‌هایی که آن‌جا بودم خیلی خوشحال بودم که کنارش هستم. لحظه‌ای که یک نگاه کوتاه چند صدم ثانیه‌ای به من انداخت، حس کردم تمام مشکلاتم را از یاد بردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قلب شکسته
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maleficent

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
790
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-19
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
150
پسندها
785
امتیازها
158

  • #15
برای چند لحظه هم من ساکت بودم، هم فرشته.
- تو فرشته خوبی هستی؛ تصمیم را بر عهده تو می‌گذارم. مثل همه آدم‌هایی که مرگ غافلگیرشان می‌کند، یک روز من را هم غافلگیر کن.
دستی به موهایم کشید.
- خوابیدن و خواب دیدن را دوست داری؟
- بله. خدا به ما اجازه داده ساعت‌هایی را نباشیم؛ من از این‌ساعت‌ها خوب استفاده می‌کنم.
سرم را روی میز گذاشتم؛ نفهمیدم چطور خوابم برد. خواب می‌دیدم نوزده سال بعد، در یک هوای تاریک شبانه جلوی در همان تئاتر ایستاده‌ام. یک دشمن به من حمله کرد، فرار کردم؛ اما پاهایم رمق نداشت بدوم. یک لحظه این جمله در ذهنم آمد که غافلگیر شدم و هیچ راه فراری نیست. ایستادم، مردم!
آدم‌ها دور جسدم جمع شدند؛ نمی‌دانستم تو هم آن جا هستی یا نه چون بقیه خیلی تار و کم‌رنگ بودند. شاید دیگر برایم مهم نبود که بعد از مرگم من را دوست دارند! فقط دلم نمی‌خواست آن‌ها را غمگین ببینم.
- بچه‌ها! گریه نکنید؛ من زندم. هنوز هستم!
من مرده بودم؛ اما مثل زنده‌ها وجود داشتم. بیدار شدم؛ فرشته برای همیشه رفته بود. عبارت «بچه‌ها گریه نکنید؛ من زنده‌ام» در مغزم مانده بود. دفترم را باز کردم و نوشتم که نوزده سال بعد حتی اگر بمیرم هم باز زنده‌ام. با یادآوری لحظه‌های خوبی که داشتم، زنده بودن شیرین است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قلب شکسته
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,008
امتیازها
123

  • #16
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu.jpg


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین