نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
ژانر: تراژدی
نویسنده: آرمیتا حسینی
مقدمه
خطوط کمر شکسته صف میکشند برای نوشتن
هیچ ندارم
هیچی در ذهن نیست
هیچی سر نمیخورد از این ذهن مرده
کلمات خمیده و خمیدهتر میشوند و میپیوندند
به پایان
و پایان را آدامسوار میکشم
میکشم
اما عجب ناامیدم
هیچ ندارم
هیچ
مدتی بود در معنای خود فکر میکردم
معنای من، و دلیل وجودم
اینکه باید اینجا باشم و بنویسم
اینکه باید میان مردم کورمال کورمال بگردم و
بدنم را از تازیانههایشان حفظ کنم،
دلیل وجود داشتن من چیست؟
چرا هستم؟
نزدیک به پنجره مینشستم و همه چراغها را خاموش میکردم، حتی پرده را میکشیدم
به نقطه تاریک زل میزدم و منتظر میماندم تا یک جرقهای ، ظاهر شود
شمعی به جای خمیده شدن، بلندتر شود
کلیدی خود به خود روشن شود
منی خود به خود، لبخند بزنم
نقاشیای خودش را رنگ بزند
من منتظر بودم
معنایی از تاریکی اتاقم بیرون بجهد و مغزم را در خود فرو کند
هیچ بود هیچ
معنای من هیچ بود؟
شاید حتی آن هیچ هم نبود.
چاه وجودم را جستوجو میکردم به دنبال
قطرهای معنا، قطرهای بودن
هیچ دستم میگرفت و مرا پایین میکشید
هرچه در معنای بی معنایش فرو میرفتم
، خورشید اندازه سوراخ چاه میشد
که در تیرگی معنایم حلاش میکردم
قاشق چای خوری را در استکان خالی
میچرخاندم و صدایش را
ضرب در معنای وجود میکردم
اما صفر تنها عددی بود که
اینجا میشد
معنایش کرد
بیشتر میکندم، بیشتر میخواستم بدانم
و تنها خاک دستم میگرفت
و این سوالی نو بود. که آیا خاک معنایی دارد؟ یا هیچ است؟
پرم کنید
نمیدانم از چه!
عکسهایتان را در من قاب کنید اصلا
باغ پر از گل و چمن را
دامنه برفی کوه را
ستارههای دوان را
کهکشان درون زمین را
انسانهایی که درون چراغدان هستند را
خودتان را
حتی لنز دروبین را
بیاید همه آنها را درون من قاب کنید
و بگذارید مرا بالای سر خانه
تا هر روز با انعکاس خورشید روی سینه شیشهایم
،بیدار شوم
طعم تصاویر پر را بچشانم به اهل منزل
و تهی نباشم!
بیاید مرا قاب کنید
خالی رهایم نکنید
اکو میشوم در خود
میپیچم در خانه خالی
همه چیز خالی
همه چیز خالی
دنیا را هم درون خانهام بپیچانم
باز جای یک چیز خالیست
اکو میشوم
و گوشهایم را خاموش میکنم از تهی
بوی سوختن میآید
پردهها آتش گرفتهاند
پنجرهها ذوب شدهاند
خورشید خانه را میگردد
نمیداند اینجا خالیست؟
نمیبینم!
آنقدر نور هست که نمیبینم
خورشیدی آتشین در آسمانی خالی
خانه را به دوش میکشم تا چیزی پیدا کنم
چیزی که پرش کند
خورشید باید پر شود
باید چیزی دستاش را بگیرد تا منعکس شود در آن
تا منعکس شود در من
من که میدانم پوچم
دیگران چه؟
حرص و جوش خروش
جانشان را میمکد
یکدیگر را تکه و پاره میکنند تا
هیچی دیگر، به وجود خود
اضافه کنند
مشت میکوبند و تحقیر میکنند دیگران را
تا پولی به صندوقچه وجود بریزند
اما باز خالی خالی
به این سو و آن سو
تشنه و حیران
دست میبرند
هنوز نیازمند و محقور
هنوز سرشاز از احساس بد
من میفهمم چرا اینگونهاند
سیر نمیشوند با نوشیدن لیوان خالی
سیر نمیشوند با نوشیدن پارچ خالی
اما من
دیگر تاتی تاتی کنان، همراه با ساعت
به جلو نمیدوم و بیهوده
در اطراف شهر خالی
نمیگردم
چیزی که میخواهم در این شهر نیست
این مردمان نمیفهمند
خود نیز نمیفهمم
اما اینجا نیست!
شاید بالاتر باشد
کنار خورشید بدرخشد
با باد رهسپار باشد
روی ابرها دراز بکشد
شاید در دست خدا باشد
باید بروم و از او بگیرم
شاید هم وقتی که خوابم
بارانی پُر، روی سرم بریزد
و پلکهایم ناگهان بپرد
باید از خدا بپرسم
باید به یک چیزی برسم
این چنین خالی بودن
مرا به جنون پوچی میرساند
من مانند کاغذی سفیدم
با خطوطی خالی از کلمات
مانند گلدانم، گلدانی بدون گل
مانند لالایی، خالی از خواب
صدایی هستم، در کرانه سکوت
سفیدم اما بی رنگ و بی نقش، در بازی نقاشی روی تابلو
درون عکسم، اما محو
من خیابانی هستم بدون عابر! بدون ماشینهایی درون خود
و شهری ، خالی از مردم
آسمانی، خالی از ابر و خورشید
درختی، بی برگ و ریشه، معلق در خیال کودکی
و من دستی خالی از دست معشوق، مانده در هوا
و بادبادکی، بدون نخ، بدون صاحب!
من آزادم
خالیم
و پوچ
انگار هنوز در فیلمنامه برایم نقش و نامی تعیین نشده
آن شخص مرموز و بی نام
که هرکس در ذهن برایش شخصیتی تعیین میکند
به گمانم
من همانم
و بی رنگم
بی رنگ
با آنکه بی رنگم
قضاوتها هر کدام یک ضلع از قدمهایم را
رنگ میزنند
یکی تیره، همانند بالهای کلاغی که در میان آخرین غروب، میچرخد
یکی روشن، همانند خورشیدی که در چهره انسان مهربانی نشسته
یکی آبی، که اینبار نه شبیه دریای زلال و نه شبیه آسمان، بلکه همانند لاکی که روی ناخنها میچکد شده
دیگری سرخ، مثل سرخی خون روی گلبرگی که آه گلی را بیدار میکند
و شاید قهوهای، همانند خاک، خاکی که مادر درونی انسانهاست
و هر کس که مرا رنگ میزد، قضاوتهایش را روی میز میچیند
و دیگران مهر تایید یا رد میچپاندند
بی آنکه نقشی داشته باشم
من همان بی رنگ بودم
همان هیچ و خالی
که با انواع قضاوتها، چندین معنا و رنگ درونم مینشست
اما سر آخر، جارویشان کرده و از پنجره چشمانم
بیرون میریختمشان
آخر من
معنایم با قضاوت خدا
رنگ میگیرد
نه انسانهایی که خود
بی معنا هستند
به ساعت خالی از شن، چشم دوخته
زمان را به پایین میکشم
بیهوده مقابل پنجره نشستهام و
تعویض لباس آسمان را تماشا میکنم
یک روز آبی با برفکهای پشمی و طرحدار
یک روز آبی تیره و بدون طرح با خورشیدی خفه
گاه
لباس به رنگ شب با ماه بزرگ و ستارگان درخشان
و گاه چادر سیاه بدون طرح
مردمان را میبینم
گاه با لبخندهای بلند بالا
و گاه با اخمهای بلند بالا
هیچ چیز جدیدی پشت پنجره
به انتظارم نبود و سلامی نمیکرد
کسی از وجود یک عدد هیچ، در خانهی خالی
با لیوانی خالی، خبر نداشت
هرکس به دنبال پر کردن جام خود بود و
کسی جام مرا نمیدید
شاید مشکل از آنها نبود!
مشکل از جام من بود که با هیچ چیز پر نمیشد
جام من زبان نفهم بود!
وگرنه جام یکی با چند تکه لبخند
دیگری، با چند تکه کاغذ پول
پر میشد
هرکس در این برکه، آرزویی را صید کرده و در جام خود میریخت
سپس به دنبال صید بعدی میرفت
من اما هرچه صید میکردم، تنها چند قطره هیچ دستم میگرفت
و ناچار همانها را درون جام میریختم و صدای
قور قور شکماش، بیش از پیش
در این سکوت مطلق، چرخ میخورد
من باید چه میکردم؟
حتی این سوالها نیز خالی بودند
جوهرشان پوچ بود
جوابهایم فقط سه نقطه بود
سه نقطهای که باید با چیزی به جز هیچ
پر میشدند