. . .

در دست اقدام دلنوشته فریاد ماه| آرمیتا حسینی

تالار دلنوشته کاربران
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
دلنوشته فریاد ماه
دلنویس: آرمیتا حسینی به قلـــــــــــــــم ســــــــــــــــــــــــرخ
ژانر: فلسفی، تراژدی

مقدمه
اکنون که می‌نویسم خواب یا بیدار بودنم را نمی‌دانم
در پایان مسیر بیدار شدن یا دوباره خوابیدنم را نیز، هیچ نمی‌دانم
چه روز باشد چه شب
ماه در مغزم صدا می‌کند و چیزی می‌گوید
انگار ذرات نوری که متعلق به خودش نیستند
درونش ولوله به پا کرده‌اند و او
تمام آشتفگی شب‌های تنهایی‌اش را
در سرم جار می‌زند
گاه می‌خواهد بیدار شوم و از اوضاع خورشید به او خبر دهم
و گاه فریاد می‌زند که بخوابم و او را تنها نگذارم
در خوابم از او پرسیدم که خواب یعنی چه؟
نورش را که به صورتم پاشید
فهمیدم خواب یعنی بی نور بودن
یعنی تاریکی
یعنی نادانی
و من از آن تاریکی آنقدر وحشت دارم که هربار در خواب و بیداری، نور ماه را از او می‌ستانم
من دزد صدای نورانی ماه هستم!

سخن دلنویس: هدفم مثل اکثر وقت‌ها، انتقاد از جهالت تاریکی هست که داره هوای شهر رو آلوده می‌کنه و درخت‌ها رو قطع
به امید روزی که جهالتی نباشه:)
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
داشتم تاریکی را تماشا می‌کردم
احساساتی مرا می‌بلعیدند...
بیشتر شبیه چاهی بود با آبی آلوده به نفت سیاه
چاهی که درش را با سنگ بزرگ بسته باشند
تا ابد در چاهی گرد... سیاه، با بویی تیز و تند، می‌ماندم
تمام این احساسات موی افکارم را می‌کشیدند، فریاد صدایم را در مغزم می‌کوبیدند
قلبم را در منگار کلاغ هزار تکه می‌کردند
آسمان شب همیشه انقدر ترسناک بود؟
ماه که می‌گفت اینطور نیست
می‌گفت:« نگاه ما به زندگی معنا می‌دهد. ابتدا نگاه می‌کنیم، سپس در افکارمان رنگ‌اش می‌زنیم، و بعد باور می‌کنیم که
حقیقی‌ست! اما نه... تنها یک شب تاریک ساده... با ماه و ستاره‌های اطراف‌اش! همین‌قدر. باور کن همین‌قدر است!
یعنی باید دستمال بردارم و افکارم را پاک کنم؟
کدام دستمال پاک است؟
از چه کسی دستمال بخرم؟
جمعه 25 آذر
ساعت 1:20
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
در نزدیکی ساحل
صدفی ساکت
زیر نرمی داغ ماسه‌ها
دهانش بسته بود
دستان مشتاق کودکی، دور ماسه حلقه شد
برای باز کردن دهان صدف
انگشتان کوچک‌اش، به دویدن افتاد
اما صدف بسته ماند
صدای فریاد دریا، و خراشیده شدن سینه سنگ‌ها
شیهه اسب‌ها که یال‌شان در هوا می‌چرخید
برخورد باد با تنه بادبادک و سردرگمی هوای نفس‌هایی که
پخش می‌شدند میان هوای مرطوب ساحل
این فضا نمی‌توانست کودک را از صدف منصرف کند
صدای دریا را دنبال نمی‌کرد
اما دنبال صدای صدف بود... باز شدن دهان صدف
و صدف هرچه بیشتر سکوت می‌کرد، کودک مشتاق‌تر می‌شد
ماه که سرش را از درون صدف بیرون کشید، به گوش‌هایم نزدیک شد
و گفت: کسی دنبال قلکی که دوتا سکه توش هست و کلی صدا میده، نمیره. مردم دنبال قلک پُر ساکت هستن.
اما اگر کسی چیزی دارد، و سکوت می‌کند، با کسی که چیزی ندارد و سخن می‌گوید، تفاوتی دارد؟ هردو چیزی
به مردم نمی‌آموزند... هردو بی‌فایده‌اند
3 دی
سه شنبه​
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
بیکاری و هزار فکر
فکرهایی که آنقدر کش می‌آمدند و در دهان ذهن جویده می‌شدند
که تمام مزه قبلی خود را از دست می‌دادند
فکرهای بیهوده که سازنده نبودند، بلکه هرچه ساخته بودی را
در باتلاق آینده تاریک و ترسناک، غرق می‌کردند
آنها بی شباهت به واکسن‌های قوی نبودند که بیماری به بدن تزریق می‌کردند
اما نه از نوع ضعیف که بخواهد قوی‌کننده باشد
افکار را اگر از پنجره پشتی خانه به کوچه می‌ریختم
هنر نمی‌کردم
آنها هنوز بودند... هربار که سر از پنجره بیرون می‌کردم، می‌دیدمشان
کسی مسئول جمع کردن افکار اشتباهم نبود
پس همیشه بودند
ماه می‌گفت آنها با سوزاندن یا دور ریختن نابود نمی‌شوند، فقط در شکلی دیگر ظاهر می‌شوند
برای خلاصی باید سلاحی از آنها می‌ساختم و از خودشان بر علیه خودشان استفاده می‌کردم
برای همین اشخاصی که از چیزی می‌ترسند در آینده شغل مرتبط به ترسشان، را در پیش می‌گیرند
اما ماه که بالا نشسته بود و در تنهایی خود به سر می‌برد، گمان می‌کرد زندگی در زمین
به همین آسانی‌ها که در لغات جا می‌کند است؟
برای او که ماه هست، دست کم گرفتن افکار ترسناک و توهم تلقی کردنشان آسان است، نه منی که
خانه ذهنم با آنها رنگ‌آمیزی شده
اما هر شب باز ماه زمزمه می‌کند، بر سر گوش‌های خوابیده‌ام
«ماه در باور تو بزرگ است، باور تو بزرگ‌تر از ماه است، باور تو بزرگ‌تر از افکار سیاه است... باور تو!»
شنبه 3 دی
ساعت 22
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
هرکس گلیم سفیدی در ذهن می‌بافد به نام آرمان
آرمانی که پای خیال قصد کوچ کردن به آن را داشته باشد
برچسبی از جنس محالات روی این آرمان زده شده
که باعث می‌شود قلم خمیده خمیده و ناامید بنویسد
کلمات بی ارزش و بی معنی دیده شوند
و بدتر از آنها، موجب می‌شود
دست تکیه‌گاهِ چانه افتاده ، شود و
چشم‌ها، به آن سوی پنجره، به گوشه‌ای از آسمان، با حسرت خیره شوند
یعنی رسماً کاری نمی‌کنیم
آرمان‌هایی که ساخته‌ایم را فقط برای دکور در گوشه ذهن روی یکی از کشوها انداخته
گاهی کشو را باز می‌کنیم و غبارش را دور می‌ریزیم
با حسرت انگشت روی‌اش می‌کشیم
و دوباره در کشو را می‌بندیم
انگار که هرچیزی که دوست داریم باشد، محالات فرض می‌شود
و هرچیزی که نمی‌خواهیم، زیر کفش‌های تازه شسته شده، آسفالت می‌ریزد
و ما را چنان گیر می‌اندازد که
خودمان هم باورمان نمی‌شد ... !
یعنی محالات فقط برای دوست‌داشتنی‌ترین لباس در ویترین است؟
و ممکنات شامل چاقوهای تیز آشپزخانه می‌شود که ناگهانی
نیمه شب از کابینت بیرون می‌پرد
بالای سر تخت ما، صدای تیز کردن چاقویی زوزه می‌کشد
ماه به من و افکارم می‌خندد
هربار می‌گوید:«دیوانه شاید در خواب بلند شدی و خودت چاقو را برداشتی برای تیز کردن! چاقو که قدرتی ندارد. تو به آن، قدرت
بُریدن می‌دهی! همان‌طور که این قدرت را از آرمان رویایی درون کشو، سلب می‌کنی و دهانه کشو را
چنان قفل می‌زنی که نیمه شب، ناگهان صدای مهیج‌اش را نشنوی»
پنجشنبه
15 دی
ساعت 16:11
سال 1401/10/15
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
من در روز انسان‌های زیادی را دیده‌ام
که سوار جسم خود شده
مغزشان را مرتب و منظم تکه تکه کرده
به دهان هوس گذاشته‌اند
و انسانیت را چال کرده
قبر تاریکی برایش خریده
هر جمعه یک گل پژمرده پیشکش شعورشان می‌کنند
و اگر از حال شهر برای ماه بگویم
شهرمان شیشه تار اتوبوسی با لکه دست هزاران انسان است
و گویی هوای تاکسی آلوده به بوی سیگار را
استشمام می‌کنیم
مردمان شهر بی شباهت به اسب‌هایی نیستند که
افسارشان دست احساسات آنی و زودگذر است
و مایی که برچسب عقل بر سر کوبیده‌ایم
در چنین شهری، نقش درخت‌های ایستاده و ساکت را بازی می‌کنیم
با برگ‌هایی که هزاران سخن و انتقاد رویشان نقاشی شده
ما تبرخوردگان ساکت، دانسته‌هایمان را با خود به گور می‌بریم
و از شهر بوی مرگ می‌آید... مرگ عقل‌ها... انسانیت‌ها
و دره‌ای عمیق دهانش را با ولع برای بلعیدن نسل انسان باز کرده
یک دسته نمی‌دانند و تا کمر در لجن فرو رفته
قوطی‌های درخشانی که طلا تصور می‌کنند را، جست و جو می‌کنند
یک دسته می‌دانند... دست به سینه ایستاده و
سیگارشان را با آه روشن کرده... با اشک، خاموش می‌کنند
از ماه می‌پرسم چطور می‌شود در چنین جایی امیدوار بود؟
زمزمه ماه، به شهر سیلی می‌کوبد
ماه:« بسیاری از غیرممکن‌ها، زمانی که در آن موقعیت قرار بگیری و مجبور بر تحمل باشی
ممکن می‌شود. شاید اکنون بگویی نمی‌توانم اما اگر وارد آن بازی شوی
راه خروجی هم نداشته باشی... تو مجبور می‌شوی بازی کنی و مجبور می‌شوی
امیدوار باشی برای پیروزی! زیرا تو راه دیگری نداری!»
پنجشنبه بهمن
1401/11/6
21:3


 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
ماه را می‌دیدم
بی صدا به گذر باد و نغمه ناله شمع، نگاه می‌کرد
شمعی که هربار با وزش باد از ترس به خود می‌لرزید
نگران بود قبل از آمدن پروانه خاموش شود
از ماه پرسیدم گمان می‌کنی پروانه چقدر از خاموش شدن می‌ترسد؟
صدای ناامیدش در درونم بیدار شد
شبیه جنازه‌ای که یادش رفته دیگر به زمین تعلق ندارد
جنازه‌ای که در شهر می‌گردد به دنبال خانه و مُلک خود
صدایش همان‌قدر سرگردان بود
ماه:« شاید تو خود را در شمع می‌بینی... تو هر لحظه می‌ترسی
از بادهای نیامده شهر، از زوزه‌های آهسته که به پنجره می‌خورد. و تو منتظر هستی؛
منتظر تاریکی، سرما، وحشت. ذهنت را به خاموش شدن معطوف کرده‌ای و
خیال خاموش شدن تو را خاموش می‌کند! نشاط و امید درونت را
آهسته به یغما می‌برد و چیزی نمی‌ماند از تو
جز زمین بی آب و علف.»
1401/10/9 اسفند
ساعت 20:31





 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
با ماه آن همه گفتیم...
از نیش‌خند دیوار بگیر
تا غرور آسمان
و همه آنها را را زیر سوال بردیم
تا تنها بگوییم
جهان زیباست و زندگی زیباتر
اگر کودکی زباله در خیابان بیندازد
درختی، دود کارخانه‌ها را سرفه کند و جنگلی از نابخردی انسان آتش بگیرد
یخ‌ها آب شوند و زمین را سیل بگیرد
زمین از شدت درد شکافته شود و جهان را بلرزاند
باران از آلوده شدن هراس کند و نبارد
اگر بیماری‌ها لشکر به لشکر... در خیابان، خود را در آغوش معشوق دیگران بیندازند
اگر هر بلایی نازل شود
باز زندگی زیباست
حتی اگر من می‌ترسم از اعتراض و انتقاد
از نوشتن و دهان باز کردن
و اگر ماه را در شب تاریک پشت ابرها مخفی می‌کنم تا ربوده نشود
اگر جهان چنین زشت است...
چنین مثل عجوزه مخوف ایستاده و چنگال تیز کرده برای
بردن اطرافیان
اگر مرگ هجوم کند
شقایق‌ها بمیرند
اگر آب‌ها گِل بشوند
باز زندگی زیباست
شما بهتر از من می‌دانید
زمین گرد است... مسیر باز و انسان هر زمان اراده دارد
جهان بر دو شاخه جدا می‌شود
ذره نور و تاریکی
هرکس ذره‌ای برمی‌دارد در درون خود می‌کارد و رشد می‌کند
ما در مزرعه‌ای رو به تاریکی
نزدیک به پایان جهانیم
اگر می‌گویم زندگی زیباست
برای اینکه امید دارم
ما لایق پرورش ذره روشن جهانیم...
ما از درون طلوع‌های بی غروب پا به جهان گذاشته‌ایم برای آبادی
و هر زمان می‌توان بازگشت
زندگی زیباست
اگر هرکس بازگردد
به اصل خود!
جمعه 12 اسفند
23:46

 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
سخنی از ماه:
گاهاً خجالت کشیدم
با دیدن نور ماه‌های شما!
چشمانتان، در تاریکی زندگی
در سراشیبی و سقوط بهمن
میان فریاد و هیاهو
می‌درخشید چنان که من نمی‌توانم بدرخشم
حلقه‌ای از درد، در گونه‌هایتان می‌نشست
چشم فرو می‌بستید مجدد باز می‌کردید
در آن سختی... در جهانی که بازی هزارنگ برایتان پهن کرده
در آن هنگام که
حتی همه چیز را از دست دادید
درخشش شما تعجب کهکشان را برمی‌انگیخت
خودتان نمی‌دیدید
شما تنها تاریکی اطرافتان را می‌بینید نه نور خودتان
نه درون روشنتان
شاید هرگز فکر نکرده باشید
چندین شب و روز را که باور نداشتید بگذاریند
از سر گذرانده‌اید
از روی چند مین
عبور کرده‌اید
چند بار لب مرز بودید و سقوط نکرده‌اید
شاید ندانید
شاید حتی یک بار در آیینه به قدرت و نور خودتان
نگاه نکرده باشید
اما شمایید که
ماه اصلی را حمل می‌کنید و
جلو می‌روید
فریادهایتان برای رهایی
طلوعیست
که ظلمت را به آتش می‌کشد
و این شمایید که
می‌درخشید در تاریکی جهان


پایان
23:55
12 اسفند
نویسنده دمیورژ


 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین