من تو را از زمانی از دست دادم که چترهایمان از هم جدا شد...
یادت، است؟! آن شب بارانی که باران مشتهای گره کردهاش را بر سر و صورت خیابان های شهر میکوبید؟
آن زمان که با هم قدم میزدیم...
همان زمان که دستم قفل دستانت بود و نگاهم قفل نگاهت و صدایت موسیقی گوشنواز گوشهایم...
میدانی حال، که فکرش را میکنم؛ میبینم نه عشقی در نگاهت بود، نه گرمایی در دستانت و نه احساسی در صدایت...
فقط حضورت، چشمانم را کور کرده بود که نگاه بیحست را نمیدیدم.
حضورت، تمام جسم و روحم را بیحس کرده بود، حس نمیکردم سردی دستانت را...
آه...
کر شده بودم و بیحسی کلامت را نمیشنیدم.
فقط یادم است که قلبِ لعنتیام، به جای خون، صدایت را در وجودم پمپاژ میکرد و من آن زمان که هیچ، حتی اکنون از یاد آوری صدایت جان میگیرم...!