دل نوشته: شاعرانه های من
دل نویس: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
دستانم را دور کمر فنجانک قلاب می کنم و از پشت پنجره به باران خیره می شوم.
نگاهت را به لب هایم دوخته ای، به حرف می آییم و می گویم: من این روز ها منتظر عادی ترین روال زندگی ام هستم، می دانی روز های غیر عادی طعم فلفل هایی را می دهد که تنها در نگاه اول گمان می کنی شیرین است...
بعد تلخی اش گلویت را می فشارد، می رنجاندت..و سخت است ناگهانی جا بخوری و گمان هایت به بدگمانی منجر شود...
درمیان حرفم میپری وبانگاهی که التماس درآن موج می زند می گویی:
_ شاید هنوز هم فرصتی باشد، شاید برای ما هم دوباره اتفاق بیفتد..
از خشم لبریز می شوم و می گویم: شایدد!! چه جمله ی احمقانه ای ، وقتی دیگران می گویند شاید برای شما هم اتفاق بیفتد.. من اینجا سوختم و برای هیچ کس هیچ اتفاقی نیفتاد.. یادت هست تمام این شهر پر شده بود از نبودنت و من بیزار شده بودم از این همه بودنم..چه دنیای ضدو نقیضی داشتیم بی خیال هم..
دیر آمدی فرهاد، آنقدر دیر که حتی چای چشمانم گرمای نگاه خیالی ات را جای لمسی از باور بودنت جوشید و چه آسان با نبودنت سرد شد تمام من..
_لیلی! من گرگ صفت قبول! اما باور کن تمام سلام های من تنها به طمع داشتنت بود..باور کن این روز ها قدر هر فاصله ای را بیشتر می دانم چون این فاصله ها گاهی می توانند خاطره ساز شوند..مثل آن آخرین شبی که به اندازه فاصله دو تیر برق باهم قدم زدیم و شاید در همان فاصله بود که فهمیدم عاشقت شدم.
بغضم را قورت می دهم:
_ فرهاد، من خیلی وقت است که هفته های فقیر فقدانت را از تقویم حافظه ام حذف کرده ام.
نفست را فوت می کنی و با تندی می گویی:
_ لیلی! خوب گوش کن. وقتی که تو نیستی ذهن من مثل این خانه مجردی آشفته و شلخته است برگرد و یک نظمی به این خانه بده. نمیدانم تو با تنهایی من چکار کرده ای که فقط با می توانم تنها شوم،برگرد و دوباره من را با خودت تنها بزار دلم لک زده برای چنین تنها شدنی.. باور کن هر وقت غرق تماشای تو می شوم احساس دریا زدگی بهم دست می دهد، یکجور حس سرگیجه و اضظراب که امروز آمده ام درباره اش با تو صحبت کنم. حالا که دلم را به دریا زده ام و تو از حرف های دلم باخبر شده ای بهم قول بده که مرا با این حس دریا زدگی تنها نمیگذاری...
مکث می کنم نگاهم را به نگاهت می دوزم و با تردید می گویم:
-حالا که جایمان باهم عوض شده و من هیچ حسی بهت ندارم پس چرا ته قلبم می گوید ما هنوز هم با همیم؟؟
دستم را می گیری و با لبخند می گویی:
_ جای تعجب نیست، قطب های ناهمنام آهن رهبا همیشه یک دیگر را جذب میکنند.
دل نویس: مائده بالانی
ژانر: عاشقانه
دستانم را دور کمر فنجانک قلاب می کنم و از پشت پنجره به باران خیره می شوم.
نگاهت را به لب هایم دوخته ای، به حرف می آییم و می گویم: من این روز ها منتظر عادی ترین روال زندگی ام هستم، می دانی روز های غیر عادی طعم فلفل هایی را می دهد که تنها در نگاه اول گمان می کنی شیرین است...
بعد تلخی اش گلویت را می فشارد، می رنجاندت..و سخت است ناگهانی جا بخوری و گمان هایت به بدگمانی منجر شود...
درمیان حرفم میپری وبانگاهی که التماس درآن موج می زند می گویی:
_ شاید هنوز هم فرصتی باشد، شاید برای ما هم دوباره اتفاق بیفتد..
از خشم لبریز می شوم و می گویم: شایدد!! چه جمله ی احمقانه ای ، وقتی دیگران می گویند شاید برای شما هم اتفاق بیفتد.. من اینجا سوختم و برای هیچ کس هیچ اتفاقی نیفتاد.. یادت هست تمام این شهر پر شده بود از نبودنت و من بیزار شده بودم از این همه بودنم..چه دنیای ضدو نقیضی داشتیم بی خیال هم..
دیر آمدی فرهاد، آنقدر دیر که حتی چای چشمانم گرمای نگاه خیالی ات را جای لمسی از باور بودنت جوشید و چه آسان با نبودنت سرد شد تمام من..
_لیلی! من گرگ صفت قبول! اما باور کن تمام سلام های من تنها به طمع داشتنت بود..باور کن این روز ها قدر هر فاصله ای را بیشتر می دانم چون این فاصله ها گاهی می توانند خاطره ساز شوند..مثل آن آخرین شبی که به اندازه فاصله دو تیر برق باهم قدم زدیم و شاید در همان فاصله بود که فهمیدم عاشقت شدم.
بغضم را قورت می دهم:
_ فرهاد، من خیلی وقت است که هفته های فقیر فقدانت را از تقویم حافظه ام حذف کرده ام.
نفست را فوت می کنی و با تندی می گویی:
_ لیلی! خوب گوش کن. وقتی که تو نیستی ذهن من مثل این خانه مجردی آشفته و شلخته است برگرد و یک نظمی به این خانه بده. نمیدانم تو با تنهایی من چکار کرده ای که فقط با می توانم تنها شوم،برگرد و دوباره من را با خودت تنها بزار دلم لک زده برای چنین تنها شدنی.. باور کن هر وقت غرق تماشای تو می شوم احساس دریا زدگی بهم دست می دهد، یکجور حس سرگیجه و اضظراب که امروز آمده ام درباره اش با تو صحبت کنم. حالا که دلم را به دریا زده ام و تو از حرف های دلم باخبر شده ای بهم قول بده که مرا با این حس دریا زدگی تنها نمیگذاری...
مکث می کنم نگاهم را به نگاهت می دوزم و با تردید می گویم:
-حالا که جایمان باهم عوض شده و من هیچ حسی بهت ندارم پس چرا ته قلبم می گوید ما هنوز هم با همیم؟؟
دستم را می گیری و با لبخند می گویی:
_ جای تعجب نیست، قطب های ناهمنام آهن رهبا همیشه یک دیگر را جذب میکنند.
آخرین ویرایش: