پارت دهم
مرگ ، اره راهی نمونده به جز مرگ و نیست شدن ، راهی که می دونم اول یا اخرش میرم خستم از این دنیا و آدماش که به جز نامردی و خیانت کاری برای انجام دادن ندارن حتی اونی هم که میگه عاشقته و دوستت داره اگه پاش برسه چنان با شمشیر تویی قلبت فرو می کنه که خودت متوجه نشی ، روزهام برام تکراری و نامفهوم شده و چیزی برای موندن تویی این دنیا ندارم شبا تویی پادگان وقتی بی خواب میشم پوتینم رو پام می کنم میزنم از قرارگاه بیرون دیگه همه تو پادگان منو می شناسن و اسمم رو گذاشتن روح پادگان میرم تا جایی که جاده پادگان ادامه داشته باشه و معمولا به جایی اروم همیشگی میرسم برجک که بعضی شبا خودم پست دارم اونجا و بعضی شبا دیگران ، خواب شب هم بعد رفتن تو با چشمای من قهر کرده و معمولا به چشمام نمیاد چون فکر و خیالت همراهه کاش سرم یه ضربه می خورد یا یه پاکن بهم می دادن تا تمام اون روزای که به عشقت همه کار کردم رو فراموش می کردم و از ذهنم پاکشون می کردم یه موقعی بودن هامون رو دوست داشتم تمام ثانیه به ثانیه روزای که با تو بودم رو ولی حالا همه چیز برعکس شده برام همه چیز از روزای خوب زندگیم و ادمی که با اون این روزا رو ساختم متنفر شدم ، تو چیکار کردی با من
آه
آه که کشش ضربه خوردن از تو را نداشتم ، همه میگن بچه پایین شهر باخت نمیده ولی من چیزی بیشتر از باخت رو دادم مثل فرمانده لشگری شدم که سربازانش بهش خیانت کردن و با دشمناش همراه شدن و اسلحه شون رو گرفتن سمتش