نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
نام دلنوشته: بماند در هوای یار
نویسنده: مبینا عباسی
ژانر: عاشقانه
مقدمه:
ای عشق! آرزوهای قلبم چه شد؟
یار من قلب مرا ویرانه کرد.
ای یار! هوای تو چه بود که فقط خفگی نصیب قلب من شد؟!
جهنم ترانهی من، شیطان همدم من!
کی گفته شیطان پلید است؟ مگر روزی فرشته نبود؟!
کی گفته شیطان خائن است؟ حقیقت مگر خیانت است؟
به جرم همین حقیقت بود که مهر خائن به او زدند! حال، من هم شدم تبعید، شدم خائن، شدم نامرد، چون هر چه بود را فهمیدم!
فقط خسته از تو و خاطراتت نیستم،؛
از اعتماد بیجا،
از عشق پاکم،
از تمام رویاهای زیبایم برای تو!
من خسته از خودم هستم که بدون لحظهای تردید، باورت کردم و حتی شک نکردم که تو مرا برای هیچ میخواستی... .
تنهایی، برای ما چاره شد؛
اشک، محرم غمهای ما شد؛
درد، اسیر تنهایی شد؛
غروب، شد تقدیرم
و اندوه، شد نصیبم!
کسی به نفع ما کاری نکرد !
هزاران کار برای دلشان کردیم !
منتی نیست؛ ولی این نبود رسم روزگار.
جهان من پر از رنگینکمان و شعر و آواز،
یک لحظه، آن را، خرابش میکنند!
دور خودم دیواری می سازم تا بماند و دل به دروغها ندهم ... .
دیگر چه بماند در هوای تو ای یار؟
هیچ باقی نمانده!
چه برایت، به یادگار بگذارم؟
همه را به آتش کشیدی!
گاه اوج میگیرم و گاه از یاد تو، من سقوط میکنم!
ای یار بی وفا! به کجا میروی چنین شتابان؟
از تو برایم تنها درد به یادگار ماند.
زیر باران میرقصم؛ زیر نور مهتاب میرقصم!
با گیتار دور آتیش، گیتار میزنیم، آواز میخانیم؛ ولی حال غریبی دارم.
با خوندل میخندم، به دردهایی که مال توست، میخندم! غم تو را پشت گوش انداختم؛ ولی دلشورهی تو را دارم!
از حسرت عاشقی، در کافههای تهران، همان کافه نادری، خندهای تلخ میزنم؛ قهوهای تلخ میخورم!
از ترس عاشق شدن، در قلبم را بستم.
از عابر پیاده، از پلهای بیعابر، از این من بیتو، از این همه تناقض، از پول و از ثروت!
از این حواس بیصاحاب که همش مال توست، دیگه دارم میترسم؛
ولی با این حال، به درد عشق میخندم! دود در سینهام، به جای نفسهای توست! از بیتو بودنم، میترسم!
یک قلم و یک کاغذ، گیتار دست دوم، از این کابوس وحشی، از بارون و از دریا، از دنیای بعد از تو، کم کم دارم میترسم!