. . .

انتشاریافته دلنوشته آماس مغز | آرا (هستی همتی)

تالار دلنوشته کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
الماسی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.

نام دلنوشته: آماس مغز

دل نویس: آرا (هستی همتی)

ژانر: تراژدی، اجتماعی

*مقدمه:
پیچش لغات می‌‌زنند زنگ
شاید جایی در اعماق روح، خدشه‌‌ها می‌‌زنند سنگ!
آشوب حالی در پس مفاهیم جملات اسیرند؛
جانِ در بندم جز رهایی نمی‌‌طلبد!
ادراک این‌‌جا معنا ندارد
خواستن‌‌ها به نخواستن‌‌ها نزدیک‌اند
این‌‌جا همه به هم می‌‌زنند ضرب!
مغز گویی دگر جایی برای دم ندارد
بازدم‌‌هایم حتی به آه و فغان آلوده‌‌اند
شاید این مغز دگر جایی برای برآمدن نداشته باشد!



بیست و دوم دِی 1400
سه و نیم عصر
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
screenshot-1266_eff3.png

به نام خداوند دل‌های پاک​

سلام خدمت شما دل‌نویس عزیز!​

متشکریم از شما برای انتخاب انجمن رمانیک جهت انتشار آثار ارزشمندتان.​
خواهشمندیم قبل از شروع کردن نگارش دلنوشته‌تان، قوانین مذکور در تاپیک زیر را با دقت مطالعه فرمایید!​

پس از ارسال حداقل ده پارت از دلنوشته خود، می‌توانید طبق قوانین تاپیک زیر برای اثر خود درخواست جلد دهید.
[درخواست جلد برای دلنوشته]

پس از اتمام نگارش، برای درخواست نقد و تعیین سطح اثرتان، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[درخواست نقد و تعیین سطح دلنوشته]

پس از رفع ایرادات گفته شده توسط منتقد، جهت بررسی دوباره و تعیین سطح مجدد اثرتان از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[تعیین سطح مجدد دلنوشته]

پس از اتمام نگارش دلنوشته، می‌توانید از طریق لینک زیر برای صوتی کردن دلنوشته خود اقدام کنید.
[درخواست صوتی شدن دلنوشته]

پس از اتمام نگارش دلنوشته، در تاپیک زیر اعلام کنید.
[اعلام پایان نگارش دلنوشته]

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

پس از اتمام رصد برای ویراستاری و ارسال اثر شما روی سایت، طبق موارد گفته شده در لینک زیر اقدام کنید.
[درخواست ویراستاری دلنوشته]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بیرون آوردن اثر از متروکه، از طریق لینک زیر اقدام کنید.
[انتقال و بیرون آوردن دلنوشته از متروکه]

متشکریم از حضور گرم و همکاری شما در انجمن رمانیک!​

| مدیریت تالار ادبیات انجمن رمانیک |​
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
*_پارت یک_*

برجستگی کوچکی رو پیشانی‌‌ام نمایان شده!
امان از این زخم‌‌های کاری.
به کدام دیوار بکوبم خودم را که بگویم وزن کلمات از آن وزنه‌‌های کذایی آزمایشگاه فیزیک‌‌مان هم گاه بیشتر بود؟!
مشت فشردن‌‌ها امان می‌‌برند و آن‌‌قدر آه کشان هق هقم را در بالش خوابانده‌‌ام که صبر دیوار اتاقم نیز لبریز شده، شانه به شانه‌‌ام ضجه می‌‌زند.
وَرم کرده سرم؛ درد دارد و نمی‌‌دانم زیرش با چه پُر شده که خالی نمی‌‌شود!
شاید آن‌‌قدر حرف در مغزم کوباندند که دیواره‌‌اش متزلزل شده، فرو ریخت!
شاید خرده‌‌های جمجمه‌‌ی خُرد شده‌‌ام باشند.
شاید آن زیر جمع شده و راه گریز ندارند.
بحث از حرف شد؛ عیار سنجش کلمات‌‌تان چه بود؟
نمی‌‌دانم؛ تمام کتاب‌‌ها را گشته‌‌ام!
وزن کلمات را به میزان خمیدگی درخت مجنون رویاها می‌‌شناسند یا لبخندهای ختم شده به زاری؟
نمی‌‌دانم، این را هیچ کجا ننوشته‌‌اند!
 
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
*_پارت دو_*

تحمل صدای جیرجیرش را ندارم؛
صدای مغزم را می‌‌گویم.
طعنه‌‌ها می‌‌زنند و تنه‌‌زنان می‌‌گذرند.
سپس شاید به تو یاد ندادند زبان داری.
شاید دیکتاتوری تنه سختی شد و زنجیر زد بر لبانت؛ مُهر سکوت!
لب نزدی، اعتراض نکردی، شاید همین بود!
وانگاه که حقانیت جانب تو ایستاده بود، قضاوت شدی؛ اما قفل زبانت نگذاشت واژه‌‌ها از دهانت رخت ببندند.
آخر آن‌‌قدر آن را به سقف دهانت چسباندی که سخن گفتن فراموشش شد!
آخر آن‌‌قدر نگفتی دلیلش چه بود و در سرت پتک تهمت کوفتند، سراچه ذهنت آماس کرد!
آخر آن‌‌قدر دم نزدی که صدای مغزت در آمد.
حقت را نستاندی و سکوت اختیار کردی که جان مغزت بالا آمد.
حال هربار خروار حروف سنگین رویَت می‌‌ریزند، مغزت که دیگر جا ندارد، صدایش در می‌‌‌آید. تمام آن حق‌‌هایی که نگفتی و دفاع‌‌هایی که نکردی، می‌‌شوند ناسزاهایی که درون سرت صدا می‌‌دهند.
زبان در دهان نمی‌‌چرخانی، صدای درونت در می‌‌آید و آن‌‌چه باید از دهانت بیرون بجهد، درونت صدا می‌‌دهد.
شاید روزی آن‌‌قدر از درون با خود گفتم و آن‌‌قدر به روی دو پای تخیل تصور کردم مقابل وزنه‌‌های حرف آویخته به لبانم سکوت نمی‌‌کنم، که مجنون بشوم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
*_پارت سه_*

راستی، مجنون چه بود؟
نمی‌‌دانم کجا خواندم، فرهنگ لغت؟
دوستی به من گفت یا دبیری!
می‌‌گفتند عاشق حیران؟
یادم نیست؛ اما مجنون از جنون می‌‌آمد؟
آری! فرض می‌‌گیریم اشتباه باشد. جنون، خواهر دیوانگی‌‌ست.
نمی‌‌دانم، شاید عاشق‌‌ها دیوانه‌‌تراند!
اما با عشق زیستن، آن‌‌قدر شیرین‌‌‌تر از لمس فلاکت نیست که جنونی در میان نباشد؟
به گمانم که اگر مجنون عشق باشی، خوشبخت‌‌ترینی!
چشمانت روی دنیایت فرو می‌‌افتد و جز معشوق نمی‌‌بینی؛ اما ما مجنون‌‌ها چه؟ همین ماها!
تمام ماهایی که جمع من‌‌ها بودیم و جنون، آویخته به خرخره‌‌مان.
نه اشتباه نکنید، عاشق نبودیم!
تمام ماها، مجنونیم و دیوانه.
دیوانه‌‌ی رخ یار نه، دیوانه‌‌ی دیدن‌‌ها!
تمام ماهایی که بیناییم و شیدایی کورمان نکرده،
حقیقت‌ها دیده‌‌ایم که مجنون‌‌مان کرده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
*_پارت چهار_*

شاید اگر دلباخته بودم، آسوده‌‌تر می‌‌گرفتم.
مانیای روایت که باشی، حرف‌‌ها برایت سبک بال‌‌تر از بلبل روی شاخه، در هوا قاپیده و گم می‌‌شوند.
اما امان از دو چشم بینا که داری.
دو گوش شنوا هم که باشند و هردو لب تیغ مغز، دیگر دیوانه‌‌‌خانه‌‌ای درون سرت باز می‌‌کنند که لب یار و دل مجنون معشوق هم درمانش نمی‌‌کند.
چشم‌‌ها می‌‌بینند لب‌‌هایی را که بی‌‌فکر باز می‌‌شوند و خدایا! زبان چند مثقالی چگونه سنگینی واژگانی که توانایی کشتار جمعی آمال یک بی‌‌گناه را دارند، تحمل می‌‌کنند؟
سپس گوش‌‌هایت تحقیرها، نفرین‌‌ها، بدگویی‌‌‌ها و سمی‌‌ترین لغات را می‌‌شنود.
شاید یک قیاس به مراتب برای درهم شکاندن صبر آدمی، کفایت کند.
به گمانم کور و کرها چنین فرجام بی‌‌رحمی را ساده‌‌تر می‌‌گیرند.
لبخندی را که به مشت یک "نمی‌‌خواهد" و شاید یک نبود ادراک و تفاهم، به اشک‌‌های گریزان بدل می‌‌شوند، هیچ مغز خسته‌‌ای نمی‌‌خواهد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6
*_پارت پنج_*

امان از درد سر!
دردسر را نمی‌‌گویم؛ دردی را می‌‌گویم که سر گرفتارش باشد!
ضربه را نمی‌‌گویم، فشار ریزش صداهایی را می‌‌گویم که در مغز صدا بدهد!
می‌‌فهمی چه می‌‌گویم؟
شاید منظور همان لحظه‌‌ای باشد که با افتخار و بی‌‌پرده از آمال در سرت گفتی
و چه‌‌قدر درد داشت صدای بی صدای پوزخندهایی که می‌‌شود بی‌‌تردید گفت از همان تصویرهای بی‌‌صدایی‌‌ست که واقعاً صدا دارد!
صدای پوزخندهای بی‌‌صدا را فقط خرده شیشه‌‌های فرو رفته در روان یک پر و بال شکسته می‌‌دانند.
در سرت زنگ زد؟
آری، همان صدا را می‌‌گویم!
آشفته بر آشوبم!
دقیقاً شبه همان لحظه‌‌ای که شاید زمان کند شد و ایستاد.
احتمالاً از همان لحظه که زمان نشانم داد، کلمات آن‌‌قدر انعطاف دارند که عیارشان می‌‌شود تندی و کندی زمان، سراسر، سراچه‌‌ی ذهنم آماس کرد و هر حرف یک واژه، بر مغزم کوفته شد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7
*_پارت شش_*

دوتا را چهارتا و شش تا را دوازده تا می‌‌بینم.
تاری دید طبیعی‌‌ست؟
آه نه یادم نبود!
جوشش اشک چشمانم را ناتوان کرده.
می‌‌دانم؛
حرف‌‌های‌‌شان که تعادل افکار مرا برهم زده
و در سرم غده‌‌ی برجسته‌‌ای شده، عقده‌‌ مانند!
یحتمل تمام آن ناگفته‌‌هایی که زنجیر سکوت بر زبان نگذاشت سر باز زنند
با زجر و عذابی که بی‌‌انتها به چشم می‌‌آید، از چشمان ناتوانم فرو می‌‌ریزند.
نگاه‌‌ها خواندنی‌‌اند.
شاید یکی تمام آن ناگفته‌‌هایی را که دیکتاتوری اطرافیانش بانی‌‌اش شدند
جایی پساپیش قرنیه چشمانش نگاه داشته و معصومانه خیره به نگاهت می‌‌نگرد، شاید که بخوانی!
شاید تمام آن بی‌‌حوصلگی‌‌هایی را که پای رفتارهای خلاف شرعش گذاشتی، از نفهمیدن‌‌های خودت بود!
بنشین.
بنگر!
دست و پایش را که ببندی، چیزی هم برای لبخندش می‌‌ماند که گله مندی؟
دست نگه دارید!
آدمیان بایستید!
علت را در خودتان کاوش کنید، شاید درد دلش خودتان بودید
نه راه‌‌های نرفته‌‌اش!
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #8
*_پارت هفت_*

شاید روزی دگر کم بیاورم
احتمالاً صبوری تا به جایی غایت داشته باشد
آخرش که ببری، دیگر سکوتت، سکوت‌‌تر می‌‌شود
و شاید هیچ گاه هیچ کس نفهمد به کجا گریختی
یحتمل باز هم حرف‌‌ها بزنند
دهان‌‌ها را که نمی‌‌شود بست!
اما می‌‌شود گریخت و آسوده گریست
می‌‌شود رهایی را به چشم دید
و نباشد زخم زبانی که کُند کُنَد ثانیه‌‌ها را
حرف‌‌هاست در پس ایست زمان
می‌‌شود لعنت گویان ساعت را نگریست
تیک و تاکش می‌‌آید؛ اما به نظر می‌‌رسد سنگینی وزنه‌‌ی واژگان، عقربه‌‌ها را نگاه داشته.
همان لحظه، زمان نیز سکوت می‌‌کند.
پتک مشت حرف آدمیان که سنگین باشد،
بی‌‌شک آن‌‌قدر توان دارد که گذر لحظه را نگه دارد
و تا به خودت می‌‌آیی، به نظر می‌‌آید سالی، قرنی گذشته؛ اما تو، هنوز هم زیر پای لغاتی که لگدمال کردند آمالت را به دنبال خرده‌‌های همان رویاهای عجیب می‌‌گردی که هنوز شاید امید به وصله و پینه کردن‌‌شان داری!
درحالی که پوستت چروک می‌‌گیرد،
شاید تو هنوز در اسارت همان لحظه‌ی ایستاده‌‌ای مانده باشی که پوزخندها، صدا می‌‌دادند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9
*_پارت هشت_*

آه آدمیان!
دقایقی بایستید
درنگ کنید!
دست بکشانید از قیاس.
دست خون آلود خود را از شاهرگ بریده‌‌ی احساسات تنهای یک کودک عقب بکشانید.
رها کنید، آسوده بگذارید!
چشمانتان را ببندید، سرها را عقب بکشانید، پا پس بیاورید از گلیم مردمان!
پتک نفرت بی‌‌علل خود را نکوبانید!
نکوبانید بر پیکره‌‌ی متزلزل روان مشتی بی‌‌دفاع!
بس کردن نمی‌‌خواهید؟
سوگند به خدای احد و واحد که آفرینش هر جسم به اذن خدا و رویداد هر حقیقتی، حکمتی دارد!
دست بکشانید،
دستان کذایی‌‌تان را بکشانید دِگر!
جانم در آمده، رهایم کنید، تمامم کنید
مرا بپذیرید!
آدمی همان است که هست
جسم بی‌‌جانش را نکوبانید بر خواست اجبار و نسازید یک مشت گله گوسفند تماماً مشابه به یکدیگر.
هوا،
هوا می‌‌طلبم!
راه نفسم را برای انتخاب کردن باز بگذارید ای آدمیان!
امان از آدمیان... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #10
*_پارت نُه_*

آه درد سرم دیگر امان نمی‌‌دهد!
مدام تمام این فشارهای کشنده، به زبانم نهیب می‌‌زنند.
احتمالاً راه رهایی خلاص شدن از شر تمام آن عقده‌‌هایی‌ست که به شکل واژگان مبهم و اعتراض‌‌های به حق، پشت لبان مسکوتم خشکیدند.
معادله‌‌ای که من تمامش را حل کردم
و پا در تمام مسیرها برای پیدا کردن مجهولش نهادم،
می‌‌گوید خفگی گلویت که بشر بغض می‌‌نامدش و عجیب تنفس را تنگ می‌‌کند،
از همان لغات سنگین وزنی که پشت لبانت ماندند و دست بر قضا، چون خیل نهی و نفی کردن‌‌های دیگران، واژگان به مراتب وزین‌‌تری داشت،
لبانت از این سنگینی پیوند بر هم خورده، هیچ‌‌گاه گشوده نشدند.
آه مجالی نیز نیست!
شاید اگر تنها برای لحظه‌‌ای،
تمام این آدمیانی که دموکراسی می‌‌طلبند،
دیکتاتوری را کناری می‌‌گذاشتند
و مجوز دفاع می‌‌دادند
اکنون تورم سری در کنار نبود،
سکوت بغضی شکسته در میان نبود
و بالشی که باد کرده و اشک‌‌ها را متواضعانه، می‌‌بلعد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین