. . .

متروکه دلنوشته‌ی دخترها دیوانه‌اند! | مهدیه.ب کاربر انجمن رمانیک

تالار دلنوشته کاربران
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام دلنوشته: دخترها دیوانه‌اند..!
نام نویسنده: مهدیه بحرینی
مقدمه:
آری، دخترها کاملا دیوانه‌اند. اگر دیوانه نبودند که عاشق نمی‌شدند!
اگر هم عاشق نمی شدند؛
قلبشان برای خودشان بود!
و اگر قلبشان برای خودشان بود؛ برای کسی نمی‌تپید که بویی از عشق نبرده... .
اگر قلبشان برای خودشان بود رها نمی‌شدند... .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

regina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
65
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
115
امتیازها
68

  • #2
***
دلتنگی واژه‌ی عجیبی است!
نگاهش که می‌کنی‌ قلبت فشرده می‌شود... .
به ناگاه دلتنگ می‌شوی،
دلتنگ کسی که نیست!
دلتنگ که می‌شوی؛
زمین به آسمان برود یا آسمان به زمین برسد، فرقی به حال تو نمی‌کند!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

regina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
65
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
115
امتیازها
68

  • #3
***
دلتنگ کسی که می‌شوی،
حتی اگر به آینه نیز نگاه کنی انعکاس او را در چشمانت خواهی‌دید!
اصلاً... .
اصلاً دلتنگی را هم باید مثل آنابل درون محفظه‌ای نگه داری کنیم و اجازه‌ی بیرون آمدن را به او ندهیم شاید اینگونه دیگر حسش نکنیم... .
دلتنگ که می‌شوی،
قلبت می‌خواهد سینه‌ات را سوراخ کند و بیرون بپرد!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

regina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
65
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
115
امتیازها
68

  • #4
***
آخرش هم من نفهمیدم چرا قلب در کاری که به او مربوط نیست دخالت می‌کند؟
مگر کارش پمپاژ خون نیست؟!
پس چرا هر ناخالصی دیگری را همراه با خون به بندبند وجودمان روانه می‌کند؟
قلب زبان نفهم... .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

regina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
65
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
115
امتیازها
68

  • #5
***
چشمانش فصل جدیدی را در زندگی دخترک باز کرد.
دستانش نسیم خنکی بود که پوست دخترک را نوازش می‌کرد.
موهایش،
موهای دخترک را می‌گویم!
همچو آبی بی‌کران مواج بود... .
فرشته‌ای بود از جنس خاک... ـ
فرشته‌ای بود که بال نداشت!
روحش همچون پرنده‌ای بود که شب‌ها از دام و اسارت رهایی می‌یابد؛
چشمانش چمن‌زار بود و انعکاس آفتاب در آن همانند الماس می‌درخشید... .
بوی تنش عطر شکوفه‌های گیلاس بود و گردنبندی از یاقوت سرخ بر گردنش خودنمایی می‌کرد.
دخترک مضطرب بود،
نگاهش اطراف را می‌کاوید
صدای غرش رعد و برق دختر را ترساند.
هوا ابری بود.
ابرها در آسمان زار می‌زدند.
آسمان با شدت می‌بارید و چاله‌های پارک را پر از آب می‌کرد.
کتانی‌های طوسی رنگش گلی شدند؛
اما او نیامد.
سایه‌ای از دور به سمت دخترک می‌آمد.
نه،
خودش نبود!
دخترک برق نگاهش را می‌شناخت.
بوی عطرش را می‌شناخت... .
ساعت‌ها منتظر ایستاده بود؛
دریغ از یک زنگ.
یک دفعه ورق برگشت!
دخترک سرد شد؛
سردِ سرد!
شعله‌ی وجودش خاموش شد و جایش را به سرما داد.
عشق جایش را به نفرت داد... .
آری؛ این شیطان بود که او را پسندید... .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

regina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
65
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
115
امتیازها
68

  • #6
***
یادت می‌آید که دیروز در ساعت «یازده و هشت» دقیقه کجا بودی؟
فکر می‌کنم که داشتی در باغ ذهنت؛ لابه‌لای درختان خیالت قدم می‌زدی و از صدای خش‌خش برگ‌های امیدت که خزان زده بود،فقط اندکی لذت می‌بردی! البته فکر کنم! می‌دانی از کجا فهمیدم؟ از آن‌جایی که تو همیشه برای رفتن همیشه برای رفتن به آن‌جا عجله داری و یادت می‌رود که بند کفش‌هایت را ببندی و جوراب نارنجی رنگت را به پا کنی.
یادت می‌رود موهایت را شانه بزنی تا با آهنگ باد نرقصند.
یا مثلا یادت می‌رود لباس گرم بپوشیی، هرچه باشد پاییز است دیگر!
حالا بگذریم!
زیر درخت نارون سر به فلک کشیده‌ات نشستی؟
گفته بودی هرگاه که به آن‌جا می‌روی؛ زیر سایه‌اش می‌نشینی و به گذشته فکر می‌کنی... .
راستش را بگو؛ اصلا به آن‌جا رفته بودی؟ شاید چیزی یا کسی مهم، شاید به قلمرو چشمانت رفته بودی تا آبی بی‌کران دریا را در آن رویت کنی!
شاید هم رفته بودی که قهوه‌ای داغ شکلات را با طلایی عسل ترکیب کرده و روحت را در قهوه‌خانه‌ی پاییز ملاقات کنی!
باور کن دست خودم نیست؛ نمی‌دانم چرا هرگاه که تو را این‌گونه آشفته و پریشان می‌بینم، کنجکاو می‌شوم... .
شاید کسی یا چیزی مهم‌تر از آن‌جا را پیدا کرده‌ای که برای رفتن اینق‌در عجله داشتی!
یادت می‌آید؟
خودت معنی پاییز را به من فهماندی و در فراسوی باورهایم تابلوی قدم‌هایت را به یادگار گذاشتی!
خودت تب تند تابستان را برایم نقش زدی... تابلوی مدیترانه‌ای چشمانت هنوز در گوشه‌ای ذهنم می‌تپد!
فیلم عروسی زمستان هنوز در حافظه‌ی دوربین نگاهم موجود است!
مزه‌ی شیرین بهارنارنج هنوز زیر زبانم است... .
یادت می‌آید؛ بچه که بودیم هرگاه به دامان طبیعت قدم می‌گذاشتیم تاب‌بازی فراموش‌مان نمی‌شد؟!
هنوز هم دلم می‌خواهد دست کودک درونم را بگیرم و با هم به گردش یک روز شیرین در جنگل‌های گیلان برویم... .
خنجر رعد و غرش ابر هنوز هم مرا می‌ترسانند!
هنوز هم دلم می‌خواهد همچو آهو از ل**ب جوی زندگی بگذرم و به همه‌ی آن‌هایی که نشسته‌اند و به گذر عمر بر باد رفته‌اشان نگاه می‌کنند؛ بی‌اعتنایی کنم...!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

regina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
65
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
115
امتیازها
68

  • #7
***
چقدر ساده بودم من؛
مثل وقتی که تا نبودی امکان نداشت زیر باران بروم!
تا نبودی،
نمی‌خندیدم... .
اما تو می‌آمدی؛
با دلبری تازه،
خیس از باران،
با لبی خندان... .
موهایت خیس‌خیس بود!
جذاب‌ترین نقاشی خدا بودی دیگر!
موهای خیست روی پیشانی‌ات را پوشانده بودند... دلبری در روز روشن؟!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

regina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
65
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-10
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
16
پسندها
115
امتیازها
68

  • #8
***
به چه سان از دل بی‌نوای من دلبری می‎‌کنی؟!
مگر نمی‌دانی که دلم بی‌طاقت است؟!
نمی‎‌گویی قلبم از کار می‌افتد؟!
چرا می‌خندی؟!
درد زدی و نمی‌خواهی درمان کنی؟
می‌خواهی داغ بنشانی بر دلم؟
ولی بخند؛
خنده‌ات درمان است و اخمت درد... .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین