. . .

متروکه داستان نجوای خون | محمد امین سیاهپوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تخیلی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
نام اثر : نجوای خون

نویسنده : محمد امین سیاهپوشان

ژانر : ماورایی ، کمی ترسناک

مقدمه :
این داستان درس هایی می آموزد برای زندگی واقعی ، آموزشی که به ما یاد می دهد هرگز ظلم پایدار نیست و انسان های ظالم به جای نخواهند رسید و سرانجامشان جز تباهی هیچ چیزی نیست .

خلاصه :
دخترها از ج×ن×س×ی لطیف از همچون نسیم دارند که میان گندم زار های طلایی می پیچد ولی اگر زجر و دردش بدهی و در برابر طوفان ها قرار بدهی ، ممکن است همچون فولاد آب دیده سخت شوند و مهری ماه داستان ما هم از این قاعده مستثنی نیست ، او هم همه چیز را از ورودش به عمارت قاجاری می آموزد. مهری ماه در عمارت قجری چیزهای را می بیند که تن شنونده را می لرزاند !
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,281
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #2
پارت یکم

شانه را به دست گرفتم و جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم . پانزده سال بیشتر نداشتم و دختری بودم که همیشه به قول اهالی ده لای پرقو بزرگ شده بودم و مثل دختر های دیگر ده آفتاب سوخته و زمخت نبودم .
من مهری ماه دختر ماشالله خان ، دختر سرکارگر خانه اربابی ، ارباب حسین بودم که همه شازده حسین صداش می کردند و از مادرم شنیده بودم که به دربار قجری برو بیایی دارد و با بالایی ها در رابطه و ساخت و پاخت است . بگذریم از این حرف ها ولی پدرم هر روز صبح آفتاب نزده از خانه بیرون می رفت و شب موقع شغال خون و زوزه گرگ های دشت های اطراف ده به خونه می اومدو از روز سخت وآسانی که داشت صحبت می کرد ، البته هیچ وقت روز آسان نداشت ؛ولی وقتی ارباب و نوکر و ملازمانش به شکار یا تهرون سفر می کردند کار پدر من کمتر می شد و فقط کار های خانواده ارباب رو انجام می داد .

مادرم همیشه می گفت که خونه اربابی فقط بیست نفر توی مطبخش داره ، که من همیشه با تعجب به حرف های مادرم گوش می دادم و به خونه کوچیک و محقرمون کنار ملک اربابی فکر می کردم و خانواده ای که جز من فرزند دیگه ای نداشت! تازه من رو هم خدا بعد از کلی دعا و ثنا به پدر و مادرم داده بود و غیر از من دیگه نه بچه ای داشتن و نه بچه ای گیرشون اومده بود ، به خاطر همین یکی یدونه ای پدر و مادرم بودم یا به قول بعضی فضول خاتون های ده ماه پیشونی ماشالله خان بودم . دست از فکر کردن و تعریف کردن برداشتم و شانه رو به خرمن مشکی موهام کشیدم که آبشاری به بلندی آبشاری که توی نزدیکی ده بود ساخته بود و چشم های مشکیم که بی شباهت به پر کلاغ های نبود که زمستان توی برف غار غارکنان به دنبال ذره ای دانه یا غذا می گردند .

_ مهری ورپریده کم خودتو تویی اون آینه نگاه کن ، عروس خان پا به ماه باید بریم ببینیم کی رو خان برای مراقبت ازش انتخاب می کنه بدو بیا!

_ باشه مامان اومدم

_ عروس خان و زن شازده بهادر تنها پسر خان باردار بود و نزدیک به زایمانش بود و قابله ده گفته بود که بچه پسره و شازده حسین و شازده بهادر حسابی مراقبش بود و حواسشون بود ، جانشین خان و وارث ملک و املاک خان هیچ چیزش نشه آخه شازده بهادر قبلش چهارتا دختر داشت که همشون مرده بودن ، البته ناگفته نماند بعضی زن های ده چو انداخته بودن شازده بهادر از دختر داشتن متنفر بوده و قبل از این کسی بفهمه همون شب تولد شدنشون گم و گورشون می کرده!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #3
پارت دوم


_ مهری پس چی شده چرا نیومدی خیر ندیده!

شانه رو کنار آینه توی طاقچه گذاشتم و لباس چین دارم رو مرتب کردم و چادر و روبنده ام رو انداختم و پشت سر مادرم راه افتادم و به دور و برم و خونه های اربابی نگاه می کردم که همه خونه های اطرافش مثل خونه ای ما گلی بود و فقط خونه اربابی بود که نمایی آجری داشت و بین نوکر های خاله زنک خونه اربابی چو افتاده بود که ارباب شازده حسین اون ها رو از خارجه آورده و توی شهر نیست ، وقتی از مامانم پرسیده بودم که خارجه کجاست گفته بود که شهریه خیلی دور از شهر ما که فقط ارباب ها می تونن برن و رعیت ها اجازه رفتن ندارن و هر موقع با مادرم برای تمیز کردن خونه اربابی می رفتیم و از نوکرای خان در مورد شهر می شنیدم دهنم از تعجب باز می موند و دلم می خواست برای یک بار هم که شده به شهر برم ، آخه حتی پدرم هم تا الان شهر نرفته بود ؛ولی از نوکرای خاص خان در مورد شهر خیلی شنیده بود . از در خونه اربابی رفتیم داخل و روبرومون عمارت اربابی بود که زن ها جمع شده بودند و باهم پچ پچ می کردن ، من و مادرم بهشون نزدیک شدیم و مادرم سلام کرد

_ سلام صفیه خاتون ، حالتون چطوره؟

_ سلام فلک خاتون ، الحمدلله به یاری خدا خوبیم

فلک خاتون که زنی شدیدا کریه المنظر و زشت بود و مادرم می گفت ، صورتش توی آتش سوزی طویله خونه پدریش سوخته ، دستی روی سرم کشید و من رو کنار خودش نگه داشت . بعضی زن های ده می گفتن که اون با جنا ارتباط داره و سمتش نمی رفتن

_ صفیه خاتون ، دخترت ماشاالله بزرگ شده و وقت شوهر کردنش رسیده!

مادرم انگاری می خواست از جواب دادن طفره بره ولی نمی تونست

_ والا فلک خاتون خواستگاری پیدا نمیشه و یکم هنوز برای مهری ما زوده که شوهر کنه!

فلک خاتون به پشت دستش زد و بین انگشت شصت و اشاره اش رو گاز گرفت

_ اوا صفیه خاتون نگید این حرف رو ، شما هم مثل این شهری های خدا نشناس که دخترشون رو دیر شوهر میدن فکر نکنید، دختر هر چی زود شوهر کنه بهتره

صدای پیشکار مخصوص ارباب نگذاشت که فلک خاتون بقیه حرفش رو بزنه و همه زن ها و مرد های ده که الان متوجه شدم اونجا جمع شدن ساکت شدن و گوش به حرف های پیشکار ارباب سپردن
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #4
پارت سوم

_ همه ساکت باشید و امر حسین خان و پسرشون بهادرخان بزرگ رو بدونید ، به نام خدا ، شاه و مردم به دستور خان بزرگ ولایت زر خیز و حاصل خیز ما که انشالله به کوری چشم دشمنانشان تا سال های سال بر سرمان مستدام و پایدار و پاینده باشد از امروز در همه ساعت های شبانه روز زهرا خاتون زن ماشالله خان پیشکار منزل اربابی بر حال عروس خان نظارت دارند .

نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ، از یک طرف مادرم توی خونه اربابی کاری شده بود که این خوشحالم می کرد و از طرفی قرار بود تا مدتی اصلا نبینمش که ناراحتیم هم به همین خاطر بود.

_ مردم شانس دارن والا! طرف به خاطر شوهرش شد مراقب عروس خان قجری

_ نه بابا شانس کجا بود خواهر ،طرف جادو جنبلی چیزی بلده ! مگه میشه یهو بشه مراقب عروس خان !

ربابه خانم که همیشه خدا به مادرم حسودیش می شد و مثل مار به مادرم نیش می زد ، زنی دیگه که نتونستم به شناسمش حرف می زد . ربابه خانم اون زن از کنارم رد شدن و آخرین حرفشون رو شنیدم که دلم می خواست برم تفنگ باروتی پدرم رو بیارم و بزنم خلاصش کنم

_ آه ، آه نگاه کن . ما همسن این بودیم چهارتا بچه داشتیم ، تو زمین کشاورزی کار می کردیم ولی حالا نگاه کن دختره رو دنیا عوض شده دختر به سن ازدواج رسیده یدونه خواستگار هم نداره .

_ اوا خاک عالم راست میگی حواسم نبود

انگار طوری حرف می زدن که من بشنوم

_ فکر کنم دعا خورش کردن و گرنه تا حالا شوهر کرده بود !

_ ولش کن خواهر حرف چی رو می زنی !

از بغل دستم رد شدن و رفتن ، می تونستم خنده هاشون رو از زیر رو بنده تشخیص بدم .
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #5
پارت چهارم

ولی ،برای من مهم نبود چون منتظر کسی بودن که واقعا عاشقش باشم . مرغک خیالم بال پروازش رو باز کرد و به سمت سرزمین شیرین رویا ها پر کشید و زندگی رویایی که برای خودم ساخته بودم جلوی چشمم جون گرفت و پر رنگ شد ، ولی با کشیده شدن دستم رنگ از همه چیز پرید و به دنیایی واقعیت ها برگشتم !

_ مهری ورپریده ، باز رفتی تو فکر و خیال ؟

به من و من افتادم که چه جوابی به مامانم بدم ، ولی اون منتظر نموند و اومد و دستم رو کشید و به سمت عمارت هل داد .

از ورودی عمارت که داخل شدیم . چشمم به داخل عمارت افتاد و دهنم باز موند ، عمارت خان از مجموعه ای از پنج دری ها و هشت دری های تشکیل شده بود که اطراف حوض بزرگی قرار داشتن که دقیقا وسط عمارت بود و با وسیله ای که نمی دونم اسمش چی بود آب رو بالا می فرستاد ، توی هر کدوم از پنج دری ها‌ چند تا مرد با لباس قاجاری و سیبیل های در رفته روی مخده های لم داده بودن و جلوی هر کدوم منقلی گذاشته بودن که ظرف های قهوه روشون قرار داشت و نوکر های که برای اون ها قهوه می ریختن و قلیان های که بوسیله یه چیز بلند و چوبی به سمت دهنشون می بردن و دودی سفید بیرون می دادن و نوکرها هی قلیون ها رو عوض می کردن و جدید می آوردن .

همیشه مادرم می گفت ، مسلمون ها قهوه نمی خورن چون معلوم نیست از چی درستش می کنن و همیشه وقتی بهش می گفتم ، دوست دارم یک بار مزه قهوه رو بچشم ، مامانم به پشت دستش می زد و اینطوری جوابم رو می داد :

_زشته دختر ، این چیزا مال فرنگیاس ، اونا مسلمون نیست ، دختر رقیه خاتون که توی ده اونوری درس میخونه و سه کلاس سواد داره می گفت ، توی این چیز های که از فرنگ میاد خاک مرده می ریزن !
 
آخرین ویرایش:

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,424
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #6
پارت پنجم

و من توی دلم به این سادگی مادرم میخندیدم . توی همین فکر و افکار ها بودم که صدای توی حیاط عمارت اربابی پیچید

_ برید کنار اسب رم کرده ! برید کنار

به روبروم نگاه کردم دقیقا اسب داشت به سمتم میومد و نمی دونم چرا شوک زده شده بودم و مثل سنگ نمی تونستم از جام تکون بخورم . صدای مرد و زن می اومد که جیغ می زدن ولی من همون جا ایستاده بودم ! اسب نزدیک بود که بهم بخوره که یهویی موجودی مثل گربه جهید و از جلوی مسیر اسب پرتم کرد اون طرف و نجاتم داد .

خیلی دلم می خواست بدونم که نجاتگرم چه کسی بود ولی هنوز توی شوک ماجرای اسب بودم . هیبتی بالای سرم ایستاد و نگاهم می کرد ، لباس و قیافه اش شبیه شهری ها بود و به مردم ده نمی خورد،پس اینجا چیکار می کرد ؟

_ شازده رحمت ، حالتون خوبه؟

ها ،شازده رحمت کدوم خری بود دیگه ؟

نوکر خان اومد کنارم ایستاد و با لگد محکمی به پهلوم زد ، درد تا ته بدنم کشیده شد .

_ تو میدونی جلوی کی خودت رو پهن کردی ؟

اومدم جواب بدم چه میدونم کدوم خریه که خودش زودتر جواب داد.

_ ایشون شازده رحمت پسر شازده هیبت مستوفی الممالک وزیر مختار ایران در شوروی هستن !

چشم هام داشت گرد می شد ، اگه پسر وزیر مختار بود توی این ده دور افتاده چیکار می کرد ،پس؟

_ نعمت ، اونجا چه خبره ؟

صدای شازده حسین بدنم رو به رعشه انداخت ! شازده رحمت زودتر جواب داد

_ هیچ چیزی نشده حسین خان ، نوکر بنده خدا زمین خورده !

_ نعمت بگو بیان ببر این ضعیفه رو !

_ چشم شازده

نوکر های خان مهری ماه رو بلند کردن و بردن . شازده رحمت تا جای که چشم هاش می دید ، مسیر رو دنبال کرد و فقط خدا میدونه چه کرد چشم های دخترک روستایی با پسر وزیر مختار ، چشم های که دقیقا مثل چشم های مادرش بود .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین