. . .

انتشاریافته داستان راز محمد حسین| محمد امین (رضا) سیاهپوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. ترسناک
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام اثر: راز محمد حسین
نویسنده: محمدامین(رضا) سیاهپوشان
ژانر: اجتماعی، ترسناک
خلاصه: محمدحسین نمی‌دونست سربازی براش می‌تونه چطور باشه؛ ولی پوتینش رو محکم بست و رهسپار شد، رهسپار سفری بی‌بازگشت!
سفری که ای‌کاش هیچ‌گاه برای هیچ پسری رخ نمی‌داد. محمدحسین رازی درسینه دارد که اگر فاش کند نفس نخواهد کشید، پس چه خواهد کرد با این راز؟! آیا فاش خواهد کرد یا تا ابد در قفس سینه مدفون خواهد شد؟!
مقدمه: خدمت مقدس سربازی برای همه‌ی کسانی که آن را تجربه می‌کنند سرشار از خاطره است. حال گاهی بعضی‌ها آن را زجر آور می‌دانند و بعضی‌ها آن را بهشت می‌دانند و گاهی مواقع هم اتفاقاتی برایت رقم می‌خورد که بیشتر به افسانه می‌ماند تا واقعیت؛ ولی مهم آموختنی‌هایی است که از آن می‌آموزیم.

به یاد تمامی سربازان وظیفه شهید کشورم، روحشان شاد و یادشان گرامی باد!

Negar__e4a57dca43aa5369.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #2
بند پوتینم رو گره پروانه‌ای محکمی زدم و از جام بلند شدم. لباس سرمه‌ای مقدس نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران روی تنم می‌درخشید. به صورت مامان نگاه کردم چیزی خاصی از توی صورتش حس نمی‌ شد کرد، به جز حس تنفر!
پدرم هم که اصلاً انگار براش مهم نبود که من دارم کجا میرم و این کمی آزارم می‌داد. به هر بدبختی بود دوره آموزشی رو توی پایگاه هشتم شکاری اصفهان می‌گذروندم. کوله پشتی‌ام رو انداختم پشتم و از در خونه بیرون زدم و سوار ماشینی که دم در منتظرم بود شدم. به در حیاطمون برای آخرین‌ بار نگاهی انداختم. پدر و مادرم حتی برای بدرقه‌ام نیومدن. یک شب زودتر داشتم سمت پادگان می‌رفتم. هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ موهام رو زدم. میلاد راستاد رو پلی کردم و چشم‌هام رو بستم.
"موهام‌ رو زدم بهم میاد؟ مگه زشت شدم نگام نمی‌کنی، دلت میاد؟
دارم میرم واسه دو سال از من خداحافظی نکن اشکم در میاد.
خداحافظ همه کسم دارم میرم؛ ولی عکسات با منه.
اگه نیستم اگه دوریم تموم خاطراتت همیشه با منه.
لحظه خداحافظی لحظه ترک عشقت هرکاری می‌کنی بند بیاد اشک چشمت.
ولی نمیشه مگه دو سال الکیه مگه؟ الکیه دو سال جدایی از عشقت؟
ببین! ببین! دست‌هام سردن رفتم دیگه بر نمی‌گردم؛ ولی به خودت قسم دو سال صبر و من این‌جا به عشق تو دوره کردم."
یک قطره گرم اشک از گوشه چشمم به پایین چکید. پلک چشمم رو روی هم گذاشتم تا حداقل راننده متوجه اشک‌هام نشه.
باز هم همون کابوس همیشگی سراغم اومد. چرا رهام نمی‌کرد؟ چرا دست از سرم بر نمی‌داشتن؟ با تکون‌های دست راننده از خواب پریدم و بیدار شدم برای چند لحظه گیج و منگ بودم؛ ولی با دیدن سر در ورودی پایگاه شکاری فهمیدم که کجام. خودم و لباسم خیس ع×ر×ق شده بود. از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم یک‌دفعه باد سردی به بدنم خورد که لرز عجیبی بدنم رو گرفت.گوشیم رو به کانکس شش ضلعی روبه‌روی ورودی پادگان تحویل دادم و کوله به دست، سمت دژبان رفتم.
- وایسا ببینم سرکار، کجا داری میری؟
- سلام. سرباز مرکز آموزشم، دارم میرم سرخدمتم.
-کدوم مرکز آموزشی؟
- مرکز آموزش شهید ابوعطا.
- برگه مرخصیت رو بده، برو کنار وایسا.
از صدای تحکم برانگیز دژبان به خودم اومدم و خیلی محکم و مثل آدمی که مسخ شده، برگه مرخصی‌ام رو از جیبم که منقش به آرم زیبای نیروی هوایی ارتش بود در آوردم و دادم. دژبان کیف و وسایلم رو گشت و وسایلم رو کنار گذاشت.
با چهره‌ای که تحکم می‌بارید، بهم دستور داد.
- بیا وسایلت رو جمع کن و برو داخل.
وسایلم رو جمع کردم و کوله‌ام رو انداختم روی شونه‌ام که چشم دژبان به پیکسل روی کوله‌ام افتاد که شبیه جت‌های جنگنده بود.
- سرکار! یک لحظه وایسا ببینم.
برگشتم و با پا یه احترام نظامی ساده گذاشتم.
- بله جناب سروان؟
- این چیه روی کوله‌ات چسبوندی؟
اخم‌های دژبان بدجوری درهم بود و بوی قورمه سبزی و شایدم دردسر می‌اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #3
یک‌دفعه یک لرز ملایمی بدنم رو گرفت. آروم سمت دژبان برگشتم.
- این پیکسله جناب.
- بکنش ببینم!
با این‌که دلم نمی‌خواست؛ ولی بالاجبار کندمش و دادم دست دژبان، اون هم جلوی چشم‌هام چسبوندش به پشت کلاه نظامی‌اش، اشکم داشت در می‌اومد، خیلی اون پیکسل رو دوست داشتم. دقیقاً شکل جت جنگنده بود.
- مرخصی سرباز، این پیکسل هم دست من بمونه بهتره، به درد تو نمی‌خوره.
بعد هم ول کرد و تو دفترش رفت.
کولم رو برداشتم و مثل لشکرای شکست خورده شل و ول راه افتادم سمت مرکز آموزش پایگاه. چند متری از درب دژبانی دور شدم که بوق ماشینی من رو به خودم آورد. برگشتم که ماشین پژو‌ای جلوی پام نگه داشت.
داخل ماشین یک خانواده نشسته بودن، از شیشه داخل رو نگاه کردم.
-کجا میری سرکار؟
- سلام جناب.
- علیک سلام پسرم.
- مرکز آموزش شهید ابوعطا.
خانومی که صندلی جلو نشسته بود، جوابم رو داد.
- ما تا بیمارستان پایگاه میریم، اگر می‌خوای تو رو هم برسونیم؟
از خدام بود، چون راهم تا اندازه زیادی نزدیک می‌شد. بدون هیچ حرفی سوار شدم، زوج ساکتی به نظر می‌اومدن. از کنار درب دژبانی درختان کاج سر به فلک کشیده، مثل نوار سبزی شروع می‌شدن و حداقل تا مرکز آموزش ادامه داشتن. از شیشه بیرون رو نگاه می‌‌کردم تا جای که من می‌دیدم بیابان بود و خدا می‌دونست چه اتفاقات ماورائی توی اون بیابون در حال رخ دادن بود.
با صدای راننده به خودم اومدم.
- بچه کجایی سرکار؟
- آبادان.
- آبادان؟
- بله آبادان، ولی ساکن اصفهانیم.
- چند ماه خدمتی؟
- آموزشیم.
- خوبه. موفق باشی.
- ممنونم.
در همین حین بود که ماشین نگه داشت و به بیمارستان شهید عباس بابایی رسیده بودیم. البته پایگاه هم به نام همین شهید بود؛ ولی بهش می‌گفتن هشتم شکاری. ازشون تشکر کردم و پیاده شدم. حالا یک درب دژبانی دیگه در پیش داشتم که رد بشم و به مرکز آموزش برسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #4
باز هم همون کارای تکراری مثل گشتن و کوله و بازرسی بدنی و این کارها انجام شد و از درب دژبانی رد شدم و وارد مرکز آموزش شدم. یکی از اراشد گروهان آموزش اون شب پاس بود که روی سکوی پایین جایگاه دراز کشیده بود. سمتش رفتم و به رسم سربازان آموزشی پاهام رو براش چسبوندم.
- ها! سرکار الان اومدی؟
- همین‌طوری تو خونه بیکار بودم.
دروغ از این شاخ‌دارتر نمی‌تونستم بگم، نمی‌تونستم بگم توی خونه خودم احساس ناراحتی می‌کنم و نگاه‌های اهل خونه مثل نیشتر چاقو به یک زخم باز درد‌آور و جانکاهه! یک نگاه بی‌تفاوتی بهم انداخت و روی سکوای که دراز کشیده بود، نشست.
- باشه، کوله‌ات رو خالی کن ببینم چی داری؟
- باشه.
کوله رو بلند کردم تا خالی‌اش کنم. انگاری حال نداشت.
- نمی‌خواد خالی کنی، برو تو آسایشگاه بگیر بخواب.
من هم حال نداشتم، برای بار چهارم کوله‌ام رو خالی کنم. برش داشتم و انداختم روی کوله‌ام و رفتم سمت آسایشگاه و تختم رو وارسی کردم. چند نفر انگشت شمار، مثل من اومده بودن. ساعت نزدیک دوازده شب بود، حال نداشتم برم تخت خودم که بالا بود، بخوابم. هم‌تختی‌ام که عرب اهوازی بود، نیومده بود. همون‌جا پوتین‌هام رو درآوردم و کلاه نظامی رو روی کمد کنار تختم گذاشتم و خودم رو انداختم روی تخت و برای اولین‌بار توی چند وقت اخیرکابوس ندیدم و خواب راحتی داشتم که با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. سری روی تختم نشستم و به اطرافم نگاه کردم. ارشد محمد حیدری بود، فکر کنم که داشت با لگد به کمد می‌کوبید. سریع از روی تخت بلند شدم و همراه با سه تا سوتی که ارشد حیدری زد، پوتین‌هام رو به پا کردم. ارشد حیدری به وسط آسایشگاه اومد.
- سریع و تند تخت‌هاتون رو انکارد نظامی کنید.
باز هم به سوت دمید و شروع به انکارد کردیم و به صف با ضرب پا به سمت ناهار خوری برای صرف صبحانه رفتیم که یک قطعه پنیر سیم کارتی و سه تا دونه خرما و یک دونه نون بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #5
صبحانه‌ام رو از ارشد ناهارخوری گرفتم و رفتم پشت میز نشستم. خیلی خوابم می‌اومد و صبحانه از گلوم پایین نمی‌رفت.
پشت میز سلف گروهان نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. با ضربه‌ی محکمی که به میز خورد، از جا پریدم. ارشد دریکوند بود.
- خواب بودی آشخور، چفت و بی‌آمار! از کی تا حالا یک آشخور یغلوی تو ناهارخوری می‌خوابه؟
اگر بگم از ترس در حال مرگ بودم، دروغ نگفتم. واقعاً ترسیده بودم و زبونم نمی‌چرخید.
- سرکار مظاهری.
- بله سرکار دریکوند؟
- ببرش تو محوطه گروهان و رسش رو بکش!
- چشم سرکار.
- نه سرکار مظاهری، محوطه رو ولش کن.
- پس چی کارش کنم؟!
- ببرش سرویس گروهان چهار، اون‌جا رو تمیز کنه.
یک لحظه رنگ از صورت سرکار مظاهری پرید و رنگ صورتش مثل ماست سون شرکت کاله، سفید-سفید شد و اگر بگم با روح هیچ فرقی نداشت.
- ولی سرکار دریکوند، اون‌جا... .
دریکوند اخم‌هاش رو توی هم کشید و سر مظاهری داد کشید.
- همین که گفتم. یا می‌بریش، یا همین الان خودت برو بازداشتگاه بخواب.
مظاهری آب گلوش رو پایین داد و با من من جواب سرکار دریکوند رو داد.
- باشه. چشم سرکار دریکوند.
- سرکار مظاهری، سرکار براتی هم همراهت میاد.
سرکار براتی و سرکار مظاهری حرکت کردن و من هم دنبالشون رفتم.
دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و گواهی بد می‌داد و می‌دونستم یک چیزی این وسط داره غیر عادی پیش میره. به آسمون بالای سرم نگاه کردم، یک لحظه حس کردم یه چیزی سریع از توی آسمون رد شد. شکل و شمایلش مثل جادوگرای توی فیلم‌ها بود! ترس سر تا سر وجودم رو گرفت؛ ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم و حواسم رو به جای دیگه پرت کنم که کمی موفق شدم؛ ولی هنوز حس خوبی نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #6
سرکار براتی از ما جدا شد و سمت انبار کنار گروهان رفت.
- براتی کجا میری؟
- براش جارو و تی بیارم.
- نمی‌خواد، با آجر تمیزش می کنه.
انگار سرکار براتی ته دلش راضی نبود و زیر چشمی بهم نگاه می‌کرد.
حواسم به چهره سرکار براتی و سرکار مظاهری بود، هرچی به دست‌شویی‌های گروهان چهار نزدیک می‌شدیم، رنگ چهرشون بیشتر می‌پرید و همین ترس من رو بیشتر می‌کرد. سرعت قدم‌هاشون هم کمتر شده بود و شل و ول راحت می‌رفتن. خودم‌ هم ترس عجیبی گرفته بودم، حس ترس به گلو و سینه‌ام چنگ می‌انداخت و حس خفگی بهم دست می‌داد.
- سرکار مظاهری.
- هوم! بگو براتی؟
- میگم برو به سرکار دریکوند یا داوطلب بگو، بی‌خیال تنبیه کردن این یکی بشن.
- می‌دونم چرا میگی براتی؛ ولی بی‌خیالش، ارزش بازداشت و اضافه خدمت خوردن رو نداره. این دست‌شویی‌ها داستان خودشون رو دارن؛ ولی چاره‌ای برای ما نذاشتن. سه سال خدمت کردم دیگه حوصله اضافه خدمت و بازداشت رو ندارم، دیگه واقعاً دیگه نمی‌کشم.
سرکار مظاهری با صدا آب دهنش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید و رفت توی محوطه خاکی کنار دست‌شویی یک نصفه آجر زرد رنگ داد دستم و چهره نیمه عصبانی و اخمویی به خودش گرفت. خودخوری می‌کردم، چیزی که توی دلمه رو بهش بگم یا نه. شاید حق با مظاهری باشه!
مظاهری به سمت دولت‌خواه رفت.
- از ته دست‌شویی با آجر می‌کشی، باید تمیز تمیز بشه وگرنه باید بخوابی بازداشتگاه.
سرم رو تکون دادم.
- باشه سرکار.
- راه بیفت برو داخل دست‌شویی.
همراه سرکار مظاهری راه افتادم و رفتم داخل و ورودی دست‌شویی ایستادم و به روبه‌روم نگاه کردم، بی‌شباهت به صحنه‌های فیلم ترسناک‌های خون‌آشامی و ماورائی آمریکایی نبود که یارو می‌رفت داخل سرویس بهداشتی و یک‌دفعه یک روح خبیث بهش حمله می‌کرد و یک طناب دور گردنش می‌انداخت و داخل می‌کشیدش. محوطه دست‌شویی‌ها تاریک-تاریک و بدجوری دلهره‌‌آور بود و به‌ دل آدم ترس می‌انداخت.
سرکار مظاهری دستش رو برد سمت پریز چراغ دست‌شویی تا چراغ رو روشن کنه، تا پریز چراغ رو زد، تموم لامپ‌ها با هم‌دیگه ترکیدن، چنان دادی زدم که سرکار مظاهری بالا پرید و با پوتینش چنان زد توی کمرم که صدای دادم تا هفت تا آسمون بالا رفت.
- مرتیکه احمق! چرا داد می‌زنی؟ سیم‌هاش اتصالی داره، لامپ‌هاش پُکید. تا تو این‌جا رو با آجر تمیز کنی، هوا روشن میشه نیازی به چراغ‌ هم نداری.
نمی‌دونستم واقعاً چی‌ بگم و همون‌طور که نظامی نشسته بودم، سمت سرکار مظاهری برگشتم.
- سرکار؟
- بنال!
- شیشه‌های لامپ‌ها رو چی‌کار کنم؟
کمی مکث کرد و جوابم رو داد.
- تو با آجر تمیز کن تا برم برات جارو بیارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #7
سرکار مظاهری مثلاً رفت که جارو بیاره. یک حسی بهم می‌گفت جارویی در کار نیست، یا من دیگه خیلی مشکوک و بدبین شدم.
چند دقیقه‌ای گذشت و من همین‌طور آجر رو کف سرویس بهداشتی می‌کشیدم و خیلی سخت به کارم ادامه می‌دادم. ساعت نداشتم که بدونم چند دقیقه‌ است دارم تمیز کاری که نه، کثیف کاری می‌کنم و آهنگ برجک فرشادپیکسل رو با خودم زمزمه می‌کردم.
- دست‌هات رو رویا، هی نکش لای موهام‌. ای خدا دیگه بریدم.
برجکو پای خسته، با دلی که شکسته!
عکست‌ رو با گریه دیدم.
توی چشم‌هام زل نزن، آخه سخته برام.
خالیه جای من دیگه، توی این خونه.
پشت سرم آب می‌ریزی و من می‌میرم.
عشق من خداحافظ!
در حال زمزمه آهنگ بودم که انگار یکی مثل فشنگ از کنارم رد شد و آخر سرویس بهداشتی رفت. یک‌ لحظه ترسیدم و مثل بید تنم داشت می‌لرزید و به جسم سیاهی که آخر سرویس ایستاده بود، نگاه می‌کردم. زبونم قفل شده بود و صدا از دهنم خارج نمیشد.
- دولت‌خواه! دولت‌خواه!
سرکار براتی از دور داشت صدام می کرد و می‌اومد؛ ولی نمی‌تونستم جوابش رو بدم و مثل آدم‌هایی بودم که وسط یک لوکیشن فیلم ترسناک؛ ولی از نوع واقعی بودم. به چهره‌ی موجودی که آخر سرویس وایساده بود، نگاه کردم و متوجه شدم لباس سربازی؛ ولی خیلی پاره پوره تنشه. از حالت لباس‌هاش معلوم بود که انگار از توی چرخ گوشت بیرون اومده.
سرکار براتی به درب دست‌شویی رسیده بود و از اون‌جا صدام میزد. صدای سرکار براتی انگار از ته چاه می‌اومد و صداش رو از راه دور می‌شنیدم.
اون سرباز خیلی آروم بهم نزدیک شد و رو‌به‌روم ایستاد. گوش‌هام کامل کیپ شده بود و هیچ صدایی نمی‌شنیدم. سرش رو نزدیک گوشم آورد و بوی زننده‌ای به مشامم خورد که همون‌جا می‌خواستم بالا بیارم. با صدایی که انگار از یک دنیای دیگه می‌اومد و روی اکو گذاشته شده بود، جمله‌ای بهم گفت که همون‌جا نزدیک بود قالب تهی کنم و قلبم از کار بیفته!
- جایی که ایستادی جای خوبی نیست، ممکنه تیکه تیکه بشی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #8
و زد زیر خنده که بیشتر شبیه قهقهه وحشتناک بود که فقط تو فیلم‌های ترسناک دیده بودم و گردنش رو نود درجه کج کرد.
- توی تاریکی مرگ انتظارت رو می‌کشه.
بعد از این جمله‌ای که بهم گفت، به صورتش نگاه کردم و از دیدن چهره‌اش نزدیک بود قالب تهی کنم.
چهره‌اش شدیداً ترسناک و زشت بود. چشم‌های شبیه گربه؛ ولی به رنگ ماگما و مواد مذاب که بعضی موقع‌ها تو تلویزیون نشون می‌داد و توی صورتش فقط یک سوراخ به جای بینی داشت و یک چاله به جای دهنش بود.
دستش رو گذاشت روی سینه‌ام که شبیه چنگال بود؛ ولی با انگشت‌های بلند و شدیداً داغ، مثل ذغال گداخته. جای انگشت‌هاش داشت می‌سوخت. یک‌دفعه ضربه‌ی محکمی همراه یک جیغ بلند زد که از دست‌شویی بیرون پرت شدم و توی آخرین لحظه، فقط دیدم در دست‌شویی بسته شد.
"از این‌جا به‌ بعد از زبون سرکار براتی"
مظاهری نذاشت برم به داوطلب، شفاعت دولت‌خواه بدبخت رو بکنم و بعد این‌که رفتم دنبال جارو، سریع سمت سرویس بهداشتی برگشتم. شروع کردم به صدا زدن دولت‌خواه؛ ولی جواب نداد. فقط دیدم که میخ شده به آخر سرویس و شصتم خبردار شد که چه اتفاقی داره براش میوفته و به دریکوند لعنت فرستادم و صداش زدم و سمت دست‌شویی دویدم؛ ولی دیر شده بود و از حدود دو متری دست‌شویی نتونستم جلوتر برم. یعنی یک چیزی نمی‌ذاشت جلوتر برم و تمام بدنم توی همون حالت ایستاده قفل شده بود و نمی‌تونستم حرکت کنم.
یک لحظه فقط دیدم دولت‌خواه از دست‌شویی بیرون پرت شد و بدنم آزاد شد. نشستم روی زمین، انگار یک‌باری که بیش از حد توانم بود رو بلند کرده بودم و الان ولش کرده بودم. همون موقع که دولت‌خواه بیرون پرت شد، در دست‌شویی هم محکم و با صدایی مثل صدای رعد و برق خیلی شدید، بسته شد.
خودم رو جمع‌و‌جور کردم و سمت دولت‌خواه دویدم. ‌از دیدن سینه‌اش یک حس بدی پیدا کردم. بدجوری سوخته بود، با این‌که نمی‌تونستم دولت‌خواه رو همون‌جا بذارم، از جام بلند شدم و سمت گروهان دویدم تا افسر نگهبان یا یکی از اراشد رو صدا کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #9
سمت محوطه گروهان دویدم. افسر نگهبان جناب سروان کریمی داشت برای بچه‌ها حرف میزد.
رفتم سمت سرکار دریکوند که باهاش حرف بزنم و بهش بگم چه اتفاقی افتاده؛ ولی انگار یک وزنه چهارصد تنی به زبونم وصل کرده بودن و نمی‌تونستم زبونم رو بچرخونم و حرف بزنم، انگار زبونم قفل شده بود.
دریکوند انگاری حس کرد یک اتفاقی افتاده.
- براتی چی شده؟ جناب سروان کریمی داره حرف می‌زنه.
خیلی تلاش کردم حرف بزنم؛ ولی نتونستم، فقط دستم رو سمت گروهان چهار و سرویس‌هاش گرفتم. دریکوند سریع از سکوی جلوی آسایشگاه بالا رفت و توی گوش جناب سروان حرف زد و جناب سروان توی اون تاریکی و روشن هوا معلوم بود رنگش عوض شد.
- خب سربازان عزیز با صلواتی برای سلامتی مقام معظم رهبری، شما رو در اختیار اراشد می‌ذارم.
جناب سروان کریمی، دریکوند و من سریع به سمت سرویس‌های گروهان چهار رفتیم و بالای سر دولت‌خواه رسیدیم و جناب سروان از دیدن حالت بد دولت‌خواه، سر دریکوند داد زد.
- با اجازه کدوم احمقی این سرباز رو برای تنبیه این‌جا فرستادی؟ توی روز سربازای صفر جرئت نمی‌کنن توی این دست‌شویی‌ها برن، توی نصف شب بچه مردم رو این‌جا فرستادی برای تنبیه؟!
واقعاً شرایط بدی بود و دریکوند حرفی برای گفتن نداشت و توی بد مخمصه‌ای گیر کرده بود.
- جناب سروان من رو ببخشید.
آتیش عصبانیت جناب سروان با این حرف سرکار دریکوند بیشتر شعله‌ور شد.
- چی رو ببخشم؟ مگه شهر هرته که ببخشم؟ بچه مردم رو ببین به چه حالی افتاده، اگه یک تار مو از سرش کم‌ بشه از فرمانده گروهان تا امیر فرماندهی من و تو رو به چهار میخ می‌کشن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #10
جناب سروان کریمی آب دهنش‌ رو قورت داد و باز هم سر دریکوند داد زد.
- همین الان یک هفته زندان می‌نویسی برای خودت و میری بازداشتگاه تا وقتی هم که من و جناب سرگرد پورنیا نگفتیم، از بازداشت بیرون نمیای. هر روز هم یک هفته اضافه خدمت برات می‌نویسم.
جناب سروان کریمی بدجور مهدی دریکوند رو تنبیه کرد و براش اضافه خدمت زد.
آهی از ته دل کشیدم، این خدمت اجباری چقدر سخت بود.
- سرکار براتی.
احترام خشکی برای جناب سروان کریمی گذاشتم. هنوز زبونم درست نمی‌چرخید؛ ولی سعی کردم تا با صدای بلند داد بزنم.
- بله جناب سروان؟
- با سرباز آموزشی دولت‌خواه، با آمبولانس برید بیمارستان شیخ صدوقی سپاه اصفهان.
- چشم جناب سروان.
- اگر پرسیدن چه اتفاقی برای سرباز افتاده چی میگی؟
کمی من و من کردم، نمی‌دونستم واقعاً چی بگم. اگر می گفتم تو دست‌شویی درگیر جن‌زدگی شده، هیچ‌کس باور نمی‌کنه. مستأصل بودم که خود جناب سروان جوابم رو داد.
- داشت چای می‌ریخت سماور برگشت روی سینه‌اش و دچار سوختگی شد.
شاید بهترین جواب بود و به نظر من هم جوابی از این قانع کننده‌تر برای اون وجود نداشت؛ ولی دروغ بود و من از دورغ می‌ترسیدم.
- جناب سروان؟
- بله سرکار براتی.
- راستش دچار تردید شدم.
جناب سروان با صدایی که مشخص بود اون عصبانیت رو نداره و عصبانیتش فروکش کرده و بیشتر ناراحت بود، جوابم رو داد.
- دیر یا زود گزارش به بالا می‌رسه و جن‌زدگی یک سرباز دلیل موجهی برای اون‌ها نیست و ما باید یک گزارش درست و مستند هم تهیه کنیم.
حرف‌های جناب سروان برام قانع کننده بود و قانع شدم.
- بله همین‌طوره جناب سروان، شما درست میگید.
- باشه براتی من برم با بی‌سیم توی دفتر آمبولانس خبر کنم.
جناب سروان کریمی رفت و من موندم و یک سرباز با کلی آرزو که با بدنی پر از خون و خونابه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین