پارت اخر
پارت پانزدهم
نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت، فقط به جای خالیاش نگاه میکردم و اشک میریختم!
- ژاکلین؟
با صدای آریان نگاهش کردم.
- بهتره بریم خونه!
لبخندی زدم! با اینکه بغض داشتم؛ ولی بازم هم لبخند زدم، به دردهایم!
به آسمان پر ستارهی شب نگاه کردم، لبخندی زدم و گفتم:
- این هم گذشت...
***
دست در دست آریان با فریاد آرام آرام کنار خیابانهای پاییزی قدم میزدیم و گریه میکردیم.
آری، هم گریه و هم فریاد! برای دلتنگیها . بغضها فریاد میکشیدیم و خدا را صدا میزدیم و برای داشتنش و بودنش شکرش میکردیم.
رو به آریان ایستادم، دست در دست لبخندی عاشقانه بهم زدیم.
- باهم
- باهم
- میشکنیم
- میشکنیم
- هزاران بغض ناگفته از درد را...
- هزاران بغض ناگفته از درد را...
هردو به آسمان نگاه کردیم. لبخند خدا را حس کردم، لبخند زدم!
***
《دانای کل》
آرام دست در جیب پالتوی چرمش به دنبال گمشدهاش بود، قدم میزد. لبخندی که از خوشحالی روی لبش بود را هیچچیزی نمیتوانست غمگین کند.
ژانیت، میگشت تا به گمشدهاش برسد، به دخترکش؛ اما نه به دنبال دخترک چشم آبیاش، نه به دنبال خواهرک گم شدهاش، اینبار به دنبال عشقش!
عشقی که پاک و خالص است، عشقی که سالهاست به دنبال اوست، شاید روزگار همانند ژاکلینش او را هم به او برساند...
***
آرام اشک میریخت و به دختر و پسری که عاشقانه باهم بلند بلند میخندیدند نگاه کرد!
شاید اوهم بالاخره گم شده اش را پیدا کند.
ساردین، پسری از کوه درد! پسری که عاشقانه دخترکش را ستایش میکرد؛ اما...
اما چه فایده که آن دخترک خدای عاشقانههایش نبود؛ اما چه فایده که پرستیدن آن دخترک را فقط درد داشت و درد...
خوشحال بود! خوشحال بود از اینکه دخترکش پس از سالها لبخندی از ته دلش میزند، خوشحال بود که دخترکش هم نیمهی خود را پیدا کرد بود!
***
هر دو دست در دست هم با شیطنتهای عاشقانهشان، در کنار جوبهای پر از آب پاریس در کنار پیادهروهای پر از برگ پاییزی، لبخند میزدند!
روزگار این دو را گم شدهی هم قرار داد که بیتابانه همدیگر را پیدا کردند!
***
خدا در همین نزدیکی است، پس بخند؛
بخند به زندگی پر از غرور!
بخند به زندگیای که فقط درد دارد برای تو!
شاید توام یکی از این روزها گمشدهی خود را دریابی
و از نگاه غرورآمیز دنیا خلاصی یابی!
《پایان جلد اول》