. . .

انتشاریافته داستان کوتاه ژاکلین گم شده | کایا کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.

ozii_jaklingomsode5_romanik.ir_soom.jpg

نام داستان: ژاکلین گم شده


نام نویسنده: کایا

ژانر: تراژدی، عاشقانه

خلاصه:

چه بی‌انصافانه گرفت خانواده ام را...

آبی!

چه رنگ آرامش بخشی!

رنگی زیبا و دوست داشتنی!

نمی‌دانم چرا و چگونه؛ اما آبیِ آرامش بخش آن شب بدجور دلگیر بود! طوفانی بود؛ اما چرا؟ چرا باید آنگونه و آن شب این اتفاق می‌افتاد؟

شب تولدش بود؛

تولد دخترک دوست داشتنی‌ام...

نگاهش آرامش بخش بود، درست مثل آبیِ دریا!

اما نمی‌دانم چرا دخترک آرام من هم آن شب عجیب طوفانی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #11


پارت دهم​

- چیزی شده که از اول که اومدم همش نگاهم می‌کنی؟

آه خدای من، از من ضایع‌تر کسی نیست! از اول که وارد خانه شده بود، فقط به او زل زده بودم.

- معذرت می‌خوام...

《ساردین》


با اشک‌هایی که بی‌مهابا بر گونه‌ام می‌چکید به دنبال دخترکم بودم.
یک هفته است که چشمانش را ندیده‌ام، دستانش را نگرفته‌ام!
دلم برایش تنگ شده است!
خداوندا! این حقم نبود! چرا پیدا نمی‌شود؟ همه جا را گشتم! تمام خیابان‌ها، بیمارستان‌ها، خانه‌های دوستانش، پلیس راه‌ها...
اما... نیست!

تنها داشته‌ام در دنیا نیست!

آرام در پارکی که همیشه با ژاکلین به آنجا می‌رفتیم رفتم.
روی نیمکت‌های خیس شده از باران پاییزی نشستم.
با اشک‌هایی که بی‌مهابا از گونه‌ام می‌چکید خاطراتم را مرور کردم.

ده سال پیش! درست ده سال پیش که با خاله دیان به این پارک آمده بودیم گفت، از دردهایش گفت، از شبی که تولدش بود گفت، از مادر و پدرش که طوفان دریا امانشان نداده گفت!
گفت که دلگیر است.
گفت از برادرش و آریان دوست صمیمی‌اش که شب تولدش با زنگی که به برادرش زدند و رفتند.
گفت از آن‌ها که بی‌توجه به او رفتند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #12


پارت یازدهم​

او هم از خانه‌ی گرم و صمیمی از مهر خانواده‌اش رفت!
رفت؛ چون دلگیر بود که هیچ یک از آن اعضای خانه به او توجه نداشتند.
گفت که آریان، کسی که با همان سن بچگی باز هم عاشقانه دوستش داشت چگونه بدون توجه رهایش کرد و با برادرش رفت!

درکش برایم هنوز هم سخت است.
سخت است که دخترکم عاشق کس دیگری باشد!
سخت، خیلی سخت!
بلند شدم؛ با این چیزها دخترک گم شده‌ی من پیدا نمی‌شود!
سوار ماشینم شدم و به سوی ناکجاآباد برای پیدا کردن دخترک چشم آبی‌ام رفتم.

《آریان》


برایم تعجب داشت که آن‌قدر با نگاه دریایش به من می‌نگرد.

نمی‌دانم چرا به این دخترک احساس عجیبی داشتم. خیلی شبیه به ژاکلین من بود، همانند او ساکت، آرام و...
و کسی که برای هیچ‌کار نکرده‌ایی معذرت می‌خواهد.
لبخندی زدم، دختر مهربان من حال کجا هست؟

- دوست داری بریم بیرون؟!

از کنار پنجره کنار آمد و گفت:

- یعنی می‌شه؟!

- آره، لباس‌هات رو عوض کن، چند دست لباس برات گرفتم.

لبخندی زد و با ذوق گفت:

- الان میام.

از ذوق بیش اندازه‌اش خندم گرفت! حتی ذوق و لبخندهایشم هم مانند ژاکلین من بود!

***

کنار خانه‌ی ژانیت ماشین را پارک کردم و منتظر شدم تا بیاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #13


پارت دوازدهم​

- چرا وایسادی؟

- ژانیت هم قراره بیاد.

لبخندی و با ذوق گفت:
- جدا؟

نمی‌دانم چرا حسودی‌ام شد با لحنی سرد گفتم:
- آره!

انگار که آن هم از تغییر ناگهانی‌ام تعجب کرده باشد گفت:
- چیزی شده؟!

تا خواستم لب باز کنم ژانیت در ماشین را باز کرد و سوار شد.

- خب خب سلام، قراره کجا بریم؟

- نمی‌دونم، ژاکلین تو بگو!

- راستش من یه رستوران می‌شناسم، همیشه با برادرم اونجا می‌رفتیم، بچگی هم وقتی توی یتیم خونه بودم با خاله دیان، خیلی جایه خوبیه.

با تعجب گفتم:

- یتیم خونه؟!

انگار که فهمیده باشد چه چیزی گفته است سرش را پایین انداخت و لبانش را گاز کوچکی گرفت با بغضی غیر قابل هضم گفت:

- من ... من...

آرام لبخندی زدم،

- پس برای همین بود که هیچ کس رو توی پاریس نداشتی، درسته؟!

- آره ولی ... من نمی‌خواستم مزاحمتون بشم؛ من...

ژانیت: آروم باش دختر خوب؛ پس برادرت چی؟ چرا با برادرت نیستی؟ البته می‌دونم بی‌احترامیه؛ ولی...

- نه، بی‌احترامی نیست، اصلا! حق می‌دم که ان‌قدر کنجکاو باشید.
آریان؟

با شنیدن نامم از زبانش قلبم لرزید، لرزشش را دوست داشتم.

- بله؟

- می‌شه به این پارکی که میگم بری؟!

- البته! آدرسش رو بگو.

- ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #14


پارت سیزدهم​

گفت و گفت، اشکانم صورتم را در آغوش گرفته بود!

ژاکلین من بود؟!
همان دختر هشت ساله‌ی چشم آبی؟
باورش برایم سخت بود.

به ژانیت که خواهرکش را در آغوش گرفته بود نگاه کردم. چه‌قدر من هم دلم می‌خواست که جای ژانیت باشم؛ اما...
اما دلگیر بودم، دلگیر بودم از ژاکلینم که آن‌گونه در مورد من فکر کرده بود! سخت بود باورش...

من بی‌مهابا در پی گشتن دخترکم بودم و او این‌گونه فکر می‌کرد؟!

《ژانیت》

با عشق به ژاکلینم نگاه کردم.
چقدر دلم برایش تنگ شده بود؛ برای نگاهش، دستانش، آغوشش!

به آریان نگاه کردم، می‌دانستم که دلگیر است، می‌دانستم خواهرکم را دوست دارد؛ اما...

- ژاکلین!

با فریاد پسری نگاهم را از آریان گرفتم.

با تعجب به آن پسر نگاه کردم که با فریاد و اشک‌هایی که بی‌مهابا روی گونه‌اش می‌چکید نگاه کردم.

- ژاکلین کجا بودی؟! می‌دونی چه‌قدر دنبالت گشتم؟ می‌دونی چند بار تک تک کوچه‌های پاریس را گشتم؟

ژاکلین هم مانند او پسر اشک از چشمان دریایی‌اش می‌چکید.

- ساردین! من...

- چیزی نگو ژاکلین؛ فقط بذار من بگم از این یک هفته!


***
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #15


پارت چهاردهم​

گفت، گفت و گفت! خالی کرد خودش را، خالی کرد دل پر از غمش را، خدای من! چگونه از این پسر باید تشکر کنم؟! هزاران بار هم که به پایش بی‌افتم باز هم کم است.

به آریان نگاه کردم که با صورتی سرخ به ساردین، همان پسری که زندگی دخترکم را بهش مدیونم نگاه می‌کرد.

می‌دانستم که اکنون می‌خواهد داد بزند فریاد بزند! برادرم است، می‌شناسمش.

- ساردین، برادر من بوده و هست! کسی که مدیونش هستم. من...

- برادر؟! چرا ژاکلین؟ مگه من چی کم دارم؟ ژاکلین من دوستت دارم.

《ژاکلین》

قلبم درد گرفت از بغضش، از اشک حلقه زده در چشمانش؛ اما باید می‌گفتم.

- ساردینم، برادر من، منم دوستت دارم؛ اما... اما من آریان را دوست دارم! من از همان بچگی آریان را دوست داشتم و دارم! ساردین دلگیر نباش از من، دوستت دارم؛ ولی...

لبخند بغض داری زد و گفت:
- ممنونم!

با تعجب گفتم:

- بابت چی؟!

- بابت آرامشی که با چشم‌هات بهم می‌دادی، بابت دستات که آرومم می‌کرد، بابت حس خوبی که وقتی می‌خندیدی بهم می‌دادی، مرسی که گذاشتی این حس‌های خوب رو با تو تجربه کنم!

بلند شد و رفت...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #16
پارت اخر​


پارت پانزدهم​

نمی‌دانم چند دقیقه یا چند ساعت، فقط به جای خالی‌اش نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم!

- ژاکلین؟

با صدای آریان نگاهش کردم.

- بهتره بریم خونه!

لبخندی زدم! با اینکه بغض داشتم؛ ولی بازم هم لبخند زدم، به دردهایم!
به آسمان پر ستاره‌ی شب نگاه کردم، لبخندی زدم و گفتم:
- این هم گذشت...

***
دست در دست آریان با فریاد آرام آرام کنار خیابان‌های پاییزی قدم می‌زدیم و گریه می‌کردیم.

آری، هم گریه و هم فریاد! برای دلتنگی‌ها . بغض‌ها فریاد می‌کشیدیم و خدا را صدا می‌زدیم و برای داشتنش و بودنش شکرش می‌کردیم.

رو به آریان ایستادم، دست در دست لبخندی عاشقانه بهم زدیم.

- باهم
- باهم

- می‌شکنیم
- می‌شکنیم

- هزاران بغض ناگفته از درد را...
- هزاران بغض ناگفته از درد را...


هردو به آسمان نگاه کردیم. لبخند خدا را حس کردم، لبخند زدم!

***

《دانای کل》



آرام دست در جیب پالتوی چرمش به دنبال گمشده‌اش بود، قدم میزد. لبخندی که از خوشحالی روی لبش بود را هیچ‌چیزی نمی‌توانست غمگین کند.

ژانیت، می‌گشت تا به گمشده‌اش برسد، به دخترکش؛ اما نه به دنبال دخترک چشم آبی‌اش، نه به دنبال خواهرک گم شده‌اش، این‌بار به دنبال عشقش!
عشقی که پاک و خالص است، عشقی که سال‌هاست به دنبال اوست، شاید روزگار همانند ژاکلینش او را هم به او برساند...


***
آرام اشک می‌ریخت و به دختر و پسری که عاشقانه باهم بلند بلند می‌خندیدند نگاه کرد!
شاید اوهم بالاخره گم شده اش را پیدا کند.

ساردین، پسری از کوه درد! پسری که عاشقانه دخترکش را ستایش می‌کرد؛ اما...
اما چه فایده که آن دخترک خدای عاشقانه‌هایش نبود‌؛ اما چه فایده که پرستیدن آن دخترک را فقط درد داشت و درد...

خوشحال بود! خوشحال بود از این‌که دخترکش پس از سال‌ها لبخندی از ته دلش می‌زند، خوشحال بود که دخترکش هم نیمه‌ی خود را پیدا کرد بود!

***

هر دو دست در دست هم با شیطنت‌های عاشقانه‌شان، در کنار جوب‌های پر از آب پاریس در کنار پیاده‌روهای پر از برگ پاییزی، لبخند می‌زدند!


روزگار این دو را گم شده‌ی هم قرار داد که بی‌تابانه هم‌دیگر را پیدا کردند!


***


خدا در همین نزدیکی است، پس بخند؛
بخند به زندگی پر از غرور!
بخند به زندگی‌ای که فقط درد دارد برای تو!

شاید توام یکی از این روزها گمشده‌ی خود را دریابی
و از نگاه غرورآمیز دنیا خلاصی یابی!


《پایان جلد اول》
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,047
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #17
bs56_nwdn_file_temp_1614609749062.jpg


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده ی عزیز.
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون.

|مدیریت تالار رمان|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین