. . .

متروکه داستان کوتاه پیدایش دوباره | عرفان رستمی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. فانتزی
  2. جنایی
نام داستان کوتاه: پیدایش دوباره
نویسنده: عرفان رستمی
ژانر: فانتزی، جنایی
خلاصه: پسری طی تناسخی که به وجود میاد، دوباره پا به دنیایی که چندان هم مورد علاقه‌اش نیست می‌ذاره. تنها هدفش انتقامه به خاطر
زندگی قبلی که داشته و به چیزی می‌رسه که مسئله رو پیچیده‌ و سخت‌تر می‌کنه؛ طوری که شاید به تنهایی قادر به مقابله با این موضوع نباشه.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Erfan

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1567
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-12
موضوعات
2
نوشته‌ها
32
پسندها
1,100
امتیازها
118
محل سکونت
روی درخت

  • #2
انگشت‌های سفید و کوچیکش رو دور زنجیر‌ها گره کرد و با هیجان فریاد زد:
- مامان! هولم بده.
دست‌ها به جای پشت تاب، روی شونه پسر بچه نشست و فشار آرومی رو به شونه‌اش وارد کرد.
پسر کوچیک سرش رو تکون داد و گفت:
تابم بده مامان. زود باش.
به جای هول دادن تاب، پسر بچه رو به سمت زمین سیمانی هول داد. پسر با دست‌های کوچکش مانع برخور بدنش با زمین شد که باعث شد دست‌هایش پوسته‌پوسته و زخمی بشه.
- پسرم! پسرم!
چشم‌هام به یک‌باره باز شد. نفسم بالا نمی‌‌اومد. صورتم سرد و خیس بود. مامانم روی تخت نشسته و نگران به من خیره بود.
- خوبی پسرم؟!
نفس بلندی کشیدم. مثل بچه‌ی کوچیکی به آغوشش پناه بردم و زیر گریه زدم. دست‌های لرزونش رو روی
موهام کشید و با صدایی آمیخته به استرس گفت:
- پسرم داری نگرانم می‌کنی. حالت خوبه؟ چرا چند شبه خواب نداری؟ وقتی هم که بیداری نه حرفی می‌زنی و نه درست حسابی چیزی می‌خوری. سرکار هم که حتی نمی‌ری و یک کلام می‌گی خستم!
سکوت کردم و بعد از چند لحظه از مامان جدا شدم.
صورتم رو سمت مخالف مامان کردم و با خجالت گفتم:
- مامان خوبم. برو بخواب.
به تازگی خیلی حساس شده بودم و حق می‌دادم نگران باشه. مطمئنم از یازده سالگی به این طرف مامانم اصلاً گریه‌ی من رو ندیده بود. چه برسه که
توی همین یک ماه دو بار جلوی خودش اشک ریختم.
من فقط برای تبریک تولد و مناسبت‌ها بود که خونواده رو بغل می‌گرفتم و الان مدام دنبال یک آغوش بودم تا توش پناه بگیرم.
دستم فشرده شد و صدای مامان که گفت:
- مراقب خودت باش پسرم.
دستم رو رها کرد و از اتاق بیرون رفت. پاهای سردم رو روی پارکت‌های نسبتاً گرم کذاشتم. دست به سرم گرفتم. وقتی به خواب‌ها و چیزای عجیبی که می‌بینم فکر‌ می‌کنم، سرم سوت می‌کشه.
دلم برای پسر بچه‌ی. رویاهام می‌سوزه. هر دفعه چشم‌های اشکیش رو می‌بینم مثل مامانم که آغوشش رو‌ پناه من می‌کنه، دلم می‌خواد پناهش بشم. با هر بار دیدنش احساس شدید درد به سراغ ناحیه سرم میاد؛ همون قسمتی از سرش که بی محبا به زمین کوبیده می‌شه. انگار سر خودمِ که در حقیقت داره ضربه می‌خورع و نمی‌تونم احساسم رو درک کنم.
بعد از کلی فکر‌ کردن دوباره دراز کشیدم و چراغ خواب رو برای اولین بار روشن گذاشتم. از تاریکی می‌ترسیدم و این موضوع هم درک نمی‌کردم. آخه من کی از تاریکی می‌ترسیدم؟!
***
بعد از چند وقت با دوستام بیرون اومده بودم و قرار بود مثل سه آدم بیکار فقط تو خیابون دور بزنیم.
خوش خیالانه آهنگ رو زیاد کرده بودیم و از دنیا کنده شده بودیم. مازیار که طبق عادت به دخترها تیکه می‌‌نداخت و سجاد رو آخر وادار به کورس گذاشتن با اون‌ها می‌کرد. سجاد و مازیار شماره از دو تا دختر گرفتن و سجاد هم شماره یکیشون رو حواله به من کرد. احمق فقط حرفش این بود که دنبال دخترای خوشگله و خاطرخواهشونه؛ وگرنه بخاری ازش بلند نمی‌شد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Erfan

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1567
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-12
موضوعات
2
نوشته‌ها
32
پسندها
1,100
امتیازها
118
محل سکونت
روی درخت

  • #3
توی یک کوچه تنک پیچیدیم. وقتی از کوچه بیرون اومدیم داخل یک کوچه‌ی بزرگتر رفتم و متوجه شدیم آخرش یک پارک هست.
داشتم با مازیار صحبت می‌کردم و حواسم به پارک نبود؛ اما یک لحظه که رو برگردوندم و خشک شدم.
سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت تاب دویدم. دست مرد رو از روی شونه‌ی پسر بچه پس زدم و فریاد کشیدم:
- چیکار داری می‌کنی؟!
مرد صورتش رو سمتم چرخوند و با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. هاله‌ی مشکی‌ای دور چشم‌هاش و ماسکی روی صورتش بود که من رو ازش می‌ترسوند.
پسر بچه سرش سمت ما برگشت. خطاب به مرد گفت:
-بابا لطفاً یکم دیگه هولم بده؛ بعد بریم.
نگاه مرد از من کنده نمی‌شد.
من با شنیدن کلمه «بابا» از دهن بچه شرمزده سر پایین انداختم و زمزمه کردم:
-معذرت می‌خوام.
پاهای مرد به سمت جلوی تاب پیش رفت و بچه رو بلند کرد.
-برای امروز کافیه سیاوش.
سرم رو طوری یکدفعه بالا آوردم که صدای بلند و بدی ایجاد شد.
اون پسر بچه هم اسم من بود و شباهت زیادی به بچه‌ی تو خوابم داشت.
مرد پسر بچه رو عقب یک ماشین گذاشت و خودش تو جایگاه رانند نشست.
با سرعت به سمت ماشین سجاد رفتم. داشت پیادع می‌شد که با صدای بلندی گفتم:
- نه! بشین بریم دنبال اون ماشین.
- کدوم ماشین؟ چی می‌گی داداش؟
به مازیار هم اشاره زدم سوار بشه و خودم هم سوار شدم. به ماشین مرد که در حال حرکت بود اشاره کردم و گفتم:
- زود داداش؛ برو دنبالش!
مازیار برگشت و به سرش اشاره کرد و گفت:
- خوبی داداش؟!
سر تکون دادم و به پشت جواد زدم و گفتم:
- تو رو خدا بجنب داداش. اون بچه در خطره!
استرس داشتم و بچه‌ها درک نمی‌کردن. سجاد بیخیال سوییچ رو سمتم پرتاب کرد.
- ما می‌ریم تو پارک می‌شینیم. خودت برو.
با ترس به ماشینی که داشت از کوچه می‌پیچید نگاه کردم و به محض پیاده شدنشون جلو رفتم و ماشین و روشن کردم. سریع از کوچه بیرون اومدم و با چشم دنبال ماشین گشتم. داشتم ناامید می‌شدم که دیدم یک ماشین داره میره تو پَرت‌ترین کوچه و منم پشت سرش سریع رفتم. کوچه تنگ بود و سخت بود نامحسوس تعقیب کردن. همون ماشین بود. از شدت ترس و استرس به نفس نفس افتاده بودم و ماسک آزار دهنده شرایط رو بدتر می‌کرد.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Erfan

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1567
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-12
موضوعات
2
نوشته‌ها
32
پسندها
1,100
امتیازها
118
محل سکونت
روی درخت

  • #4
ماشین داخل بریدگی ته کوچه ترمز کرد. من هم بدون جلب توجه جلوی در یک خونه که فضا برای رد شدن ماشین دیگه‌ای باشه پارک کردم. از ماشین آروم پیاده شدم. آهسته پشت تیر چراغ برق مخفی شدم و از گوشه ته کوچه رو می‌پاییدم.
مرد از ماشین پیاده شد. سرش و چرخاند و اطراف و برانداز کرد. در عقب رو باز کرد و دست بیر بچه رو کشید. اون قدر نزدیک نبودم بفهمم چی می‌گه؛ ولی صداش رو شنیدم.
حالا دقیق وسط کوچه ایستاده بود و پسر بچه رو جلوش نگهداشته بود. دستش داخل جیب شلوار زغال سنگیش رفت و ازش یک وسیله‌ی مشکی رنگ بیرون کشید. پسر بچه به دست مرد نگاه می‌کرد.
وسیله ی مشکی رنگ باز شد و چاقوی کوچیکی نمایان شد.
لب‌های پسر بچه تکون خورد و دست دیگه‌ی مرد رو گرفت. هول کردم و سرم رو بیشتر درآوردم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم! به دیوار چسبیدم و سعی کردم بهشون نزدیک بشم. پاک یادم رفته بود دست خالی هستم و اون مرد چاقو داره!
وقتی نزدیک شدم زمزمه‌ی مرد رو شنیدم که می‌گفت:
- قول می‌دم درد نداره پسرم. زود تموم می‌شه.
چاقو رو نزدیک شکم پسر نگهداشت بود و اون بچه قدم‌قدم ازش دور می‌شد. اون هم هم‌گام با پسر بهش نزدیک می‌شد.
ع×ر×ق سردی روی شقیقه‌ام لغزید و از چونه‌ام افتاد. احساس خفگی می‌کردم.
حالا دقیق پشت سر اون مرد و روبه‌روی پسر بچه بودم. دست‌ها و پاهام یر ناسازگاری برداشته بودن و می‌لرزیدن. فقط می‌دونستم باید کمک اون پسر بچه بکنم!
- آقا ولش کن. آقا چیکار می‌کنی؟ ولش کن.
چشم‌هام رو به مردی که یقه‌م رو گرفته بود دوختم و گنگ نگاهش کردم. این مرد کی بود؟ من کجا بودم؟
برگشتم و دیدم مشتم تو هواست و یقه‌ی لباس اون مرد توی پاک پارک تو دستم...
ولش کردم و عقب کشیدم. مرد عصبی یقه‌شو صاف کرد و گفت:
- اون از رفتار تو پارکت شما، این هم از این! با من چه مشکلی داری آقا جان؟ چی می‌خوای؟
فقط نگاهش می‌کردم و هر لحظه‌ گره‌‌ی ابروهاش کورتر می‌شد.
مرد دیگه صداش دراومد و گفت:
- حالت خوبه؟ چرا میوفتی به جون مردم؟
نگاهم رو بینشون چرخ دادم.
- اما... اما تو می‌خواستی بکشیش.
مرد نوچی کرد و دست تکون داد.
- مردم دیوانه شدن!
تا خواست وارد خونه‌ش بشه؛ دستش رو گرفتم.
- اون بچه کجاست؟
همون لحظه پسر بچه با دمپایی‌ها بزرگی تق‌تق کنان به سمت در خونه اومد و گفت‌:
- بابا بیابیا! بیا بریم دوچرخه‌م رو درست کنیم.
مرد دست روی سر پسرش کشید. با کشیدن دستش، دستم رو از خودش جدا کرد و در رو بست.
حس بدی داشتم. هنوز هم از اینکه جون اون پسر در خطر باشه هراس داشتم.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Erfan

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1567
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-12
موضوعات
2
نوشته‌ها
32
پسندها
1,100
امتیازها
118
محل سکونت
روی درخت

  • #5
دستی روی شونه‌م نشست.
- حالت خوبه؟
برگشتم و به مرد میانسال کت شلواری کنارم نگاه کردم.
سر تکون دادم و بی حرف به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. سرم رو به فرمون تکیه دادم و خسته چشم بستم.
از این فکرا و اتفاقاتی که می‌افتاد خسته شده بودم.
جرقه‌ای تو ذهنم زده شد. باید از این شهر یک مدت دور می‌شدم. آره، چاره‌ش همین بود.
ماشین و روشن کردم و به پارک برگشتم. سعی می‌کردم تو پارک اصلاً به اون تاب نحس نگاهم نیوفته.
وقتی به خونه برگشتم، غذام روی میز آماده بود و همه خواب بودن. مثل همیشه مامان به فکرم بود و می‌دونست هر موقعی بیام هیچی نخوردم و غذاهای خودش رو ترجیح می‌دم.
مازیار همیشه می‌گه بچه لوس مامانی! اما خب من اینطوری برا بهتره. نمی‌خوام یک لحظه هم حتی طعم خوب غذاهای مامانم رو کنار بذارم و به جاش غذای آماده‌ رو بخورم.
دست‌هام رو شستم و پشت میز نشستم. برق آشپزخونه هم حتی روشن گذاشته بود که باخبر بشم و سراغ غذا بیام.
مشغول خوردن فسنجون خوشمزش بودم که صدای در اتاق مامان و بابا اومد. لحظات بعدی، نوبت ملاقات بابا تو چهارچوب در بود.
به احترامش بلند شدم و سلام کردم. بابا با تکون دادن سر جوابم رو داد و با پرسیدن خوبی به سمت شیر آب رفت‌.
- خوبم. شما چطورین؟
اول لیوان پر آب رو یک ضرب بالا داد و با کذاشتن لیوان تو سینک ظرفشویی گفت:
- با احوال گرفتن‌های شما!
قاشق و چنگال رو تو بشقاب گذاشتم. این حرف‌ها و سلام نکردنا نشونه‌ی سرسنگینی بابا با من بود.
از آشپزخونه بیرون رفت و چون صدای در از آشپزخونه دورتر بود؛ متوجه شدم به کتابخونه‌ش رفته.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین