. . .

تمام شده داستان کوتاه نسیم خنک | avin._.ar کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
BeautyPlus__save02c7675b7e3e8f7d.md.jpg

" بسم الله الرحمن الرحیم"

نام داستان: نسیم خنک

نویسنده: avin._.ar

ژانر: عارفانه_تراژدی_عاشقانه

خلاصه:
زمانه آدم را می‌کشد در دل روزگار، در آن‌جایی که حس می‌کنی چیزی کم گذاشته‌ای! یک دخترک پیدا می‌شود که در دل دنیا بی‌کس مانده و همین بی‌کسی به آدمی تبدیلش کرده که غذای روحش را آن‌قدر نخورده، روحش پژمرده شده و با هر نسیم گرمی، آن چنان ذوب می‌شود که گویی هرگز نبوده است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #11
◇پارت نهم◇

هیچ پیش‌بینی‌ای از رفتارش نداشتم. ماشینم را پارک کردم و وارد ساختمان بزرگ تجاری شدم. واحد هفت، شرکت طراحی دکوراسیون داخلی داشتند و ایلیا هم معاون مدیر بود. با این‌که تازه وارد شغل دکوراسیون داخلی شده، بهترین مقام برای یک تازه کار را به او دادند و این به خاطر فوق العاده بودنش در عرصه کارش است.
وارد شرکت شدم که منشی به احترامم از جایش بلند شد. این‌جا تقریبا همه من را می‌شناختند. ناسلامتی نامزد معاون مدیر بودم.
نمی‌دانستم ایلیا از مرگ خانواده‌ام خبر دارد یا نه. یک ماه و پانزده روز پیش بود که با عصبانیتش از تهران رفت یک جایی که هیچ کس نفهمید؛ عصبانیتش به خاطر من بود.
تازگی ها دوستش، مهراب به من زنگ زد و گفت که قرار است چهار روز دیگه ایلیا برگردد. مهراب می‌دانست من گناهکار نیستم.
ایلیا تازه دیروز برگشته بود؛ پس حدس می‌زنم که قضیه‌ی تصادف را نداند. پدر و مادرش هم که سه ماه بود به سفر رفته بودند و آن ها هم خبر نداشتند.
از دور مهراب را دیدم که به سمتم می‌آید. لبخندی کم رنگ و بی‌حال زدم و من هم کمی جلو رفتم.
با چهره‌ی تاسف خورده‌اش گفت: خوش اومدی!
من هم آرام گفتم: ممنون! ایلیا هست؟
سرش را تکان داد و بعد از چند ثانیه گفت: خبر تصادف رو بهش نگفتم. بازم تسلیت!
به علامت تشکر با لبخند سرم را تکان دادم و راهی اتاق ایلیا شدم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #12
◇پارت دهم◇

چند ضربه‌ای به در زدم. با شنیدن صدای
«بفرمایید» ایلیا، قند در دلم آب شد. دستگیره‌ی در را به آرامی چرخاندم و وارد اتاق شدم.
با شنیدن صدای بسته شدن در، سرش را بالا آورد. ناگهان اخمی روی صورتش نشست و سرش را با کارش گرم کرد و گفت: این جا چی می‌خوای؟
نمی‌خواستم از همان اول بسم الله ماجرای تصادف را بگویم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ایلیا! می‌خوام باهات حرف بزنم؛ فقط ازت انتظار دارم به منی که یک روزی نامزدت بودم، این فرصت رو بدی و بگذاری کامل همه چیز رو توضیح بدم.
سرش را بالا آورد و گفت: الان؟ بعد از یک ماه؟ روز اول من عصبانی بودم و رفتم. ده روز بعدش که می‌تونستی باهام حرف بزنی.
بی‌توجه به حرفش گفتم: توی این یک ماه حال روحی من خوب نبود و نتونستم حتی با خدای خودم حرف بزنم؛ چه برسه به تو!
جلو تر رفتم کنار میزش و جلوی پاهایش نشستم و گفتم: تو واقعاً فکر می‌کنی من با اون ها رابطه داشتم؟
یک جوری شد؛ عصبی نبود، انگار ناراحت بود. با همان حالت گفت: پس با اون ها چی کار داشتی؟ تو پارک و کافی شاپ و این ها؟
به چشم های سیاهش نگاه کردم، به صورت سبزه‌اش خیلی می‌آمد! از آن تیپ مرد های خواستنی بود. موهای سیاه لخت، چهار شانه و قد بلند!
لبخندی به چهره‌اش که مثل کودکی نگران شده بود زدم و گفتم: انشالله تبسم و مریم رو که می‌شناسی؟
سری تکان داد که ادامه دادم:۰ اون پسری که باهاش تو کافی شاپ بودم، پسر خاله تبسم بود؛ آرش! با هم آشنا بودیم که اومده بود به من بگه که یک جوری به تبسم بگم آرش از تو خوشش اومده.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #13
◇پارت یازدهم◇

بدون درنگ گفتم: اون پسری که توی پارک باهاش بودم، یکی از بچه های دانشگاهمون بود که می‌خواست از طرف من فقط با مریم آشنا بشه.
هیچ کداممان چیزی نگفتیم. ناگهان گفت: این ها این طوری بودن، اون یکی پسره چی؟
این دفعه نتوانستم سرم را بالا نگه دارم. آرام گفتم: یهویی من رو تو پاساژ دیده بود. داشت آبروم رو جلوی مردم می‌برد، مجبور شدم باهاش به رستوران برم. از من خوشش اومده بود.
از جاش بلند شد و در حالی که به سمت پنجره‌ی اتاقش می‌رفت، گفت: بفرما! من اگر نامزدت بودم، تو همون موقع به من زنگ می‌زدی.
چند لحظه‌ای سکوت شد و بعد گفت: کار دارم. کاری نداری، برو!
از روی زمین بلند شدم و با بغض گفتم: کجا برم؟ پیش کی برم؟ مامانم؟ بابام یا برادرم؟ دیگه با کدوم مامان درد و دل کنم؟ با چه پدری حرف بزنم تا یک کم من رو بخندونه؟ با چه داداشی کلکل کنم تا یک کم از مشکلاتم دور بشم؟ چرا ساکت شدی؟ بگو با کی؟
متعجب و گیج به سمتم برگشت. کوه اشک هایم دوباره ریزش کرد: ایلیا! من دیگه کسی رو ندارم. می‌گی چرا ده روز بعدش سراغت رو نگرفتم، منم می‌گم چون نتونستم! نتونستم چون کل زندگیم رفت رو هوا. دیگه نه مادری دارم، نه پدری و نه برادری... کل زندگیم خلاصه شده توی یک خونه و فکر کردن به تو! تورو خدا تو یکی دیگه تنهام نگذار!
روی صندلی نشستم و بدون صدا گریه کردم. تقه‌ای به در خورد و بعد با شنیدن صدای طرف، فهمیدم که مهراب وارد اتاق شده.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #14
◇پارت دوازدهم◇

متوجه حرف هایی که می‌زدند، نمی‌شدم. بعد از چند دقیقه تنها صدای زنگ گوشی‌ام بود که به گوشم خورد.
بدون نگاه کردن به نگاه های خیره‌شان، گوشی‌ام را از جیب مانتوم در آوردم. مامان بود، یک ماهی می‎شد ازشان خبری نداشتم.
سعی کردم حفظ ظاهر کنم و با چند سرفه، وقتی صدایم صاف شد گوشی را وصل کردم و کنار گوشم قرار دادم.
با صدایی شاد و ذوق زده گفت: سلام عزیز دل مادر! خوبی گلم؟ مامان خوبن؟ بابا خوبن؟ الیاس کوچولو چطوره؟
با خنده گفتم: سلام و عرض ادب خدمت مادر شوهر عزیز دل! همه خوبن همیشه به یاد شما...
با مهربانی ای که از پشت تلفن هم معلوم بود، گفت: سلامت باشن انشالله!
دوباره اشک در چشم هایم حلقه زد. در حالی که صدایم را کنترل و با دست اشک هایم را منهدم می‌کردم، گفتم: قربان شما، لطف دارین.
بیشتر نتوانستم چیزی بگویم. صدای کمی طلبکارش به گوشم خورد: من درگیر بودم یک ماه زنگ نزدم، تو چرا یک زنگی نزدی ببینی ما کجاییم؟
با صدایی آرام گفتم: از ایلیا جویای احوالتون بودم، ولی بازم شرمنده؛ من هم درگیر بودم.
دوباره مهربان شد و گفت: دشمنت شرمنده عروس گلم! می‌گم این پسر ما اون جا پیش شما نیست ما باهاش یک گپی بزنیم؟
نیم نگاهی به ایلیا کردم و گفتم: چرا هستش، گوشی خدمتتون. از من خداحافظ!
در حالی که تلفن را سمت ایلیا گرفتم، صدای مامان رو شنیدم که گفت: خداحافظت مادر!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #15
◇پارت سیزدهم◇

روی صندلی نشستم و بی‌توجه به حرف های ایلیا، سرم را در دست هایم گرفتم. فشار عصبی، سرم را به درد آورده بود.
مهراب کنارم نشست و گفت: می‌خوای برات آب بیارم؟
در همان حالت سرم را تکان دادم. از جایش بلند شد و بیرون رفت. چند لحظه بعد هم ایلیا گوشی را جلویم گرفت.
با دستی یخ کرده، گوشی را گرفتم و دست هایم را در هم پیچیدم تا بلکه بتوانم کمی از سرمایش بکاهم.
این دفعه او بود که جلویم نشست. با گیجی پرسید: لعیا! من اصلا متوجه حرف هات نشدم. یعنی چی هیچ کس رو نداری؟ خانوادت کجا رفتن؟
با حالتی تیکه مانند گفتم: همگی عمرشون رو دادن به شما!
روی پنجه‌ی پا نشسته بود. ناگهان پاهایش شل شد و روی زمین افتاد. آرام زمزمه کرد: یعنی چی؟
بعد بلند تر ادامه داد: چه جوری؟ کِی؟ چرا؟
این دفعه مهرابی که آمده بود، گفت: همگی تصادف کردن. مادر لعیا همون جا فوت کردن، پدرش توی راه بیمارستان و برادرش هم توی بیمارستان!
آن‌قدر شوک بهش وارد شده بود که نمی‌دانست چه بازتابی از این وقایع داشته باشد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #16
◇پارت چهاردهم◇

یک ماه بعد
***

الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر...
سرم را روی مهر گذاشتم و بعد دعاهای همیشگی، مهر را بوسیدم و جانماز را جمع کردم. از اتاقم خارج شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. سری به مرغم زدم و چون کمی آب کم داشت، بهش اضافه کردم. برنجم را آبکش کردم و روی گاز گذاشتم.
امروز ایلیا و مادر و پدر تازه از اوکراین برگشته‌اش را دعوت کردم.
ایلیا بعد از آن روزی که فهمید کسی را ندارم، خیلی با من مهربان شده بود؛ ولی من سرد برخورد می‌کردم. برایم سخت بود، اما لازم بود؛ چون من نمی‌خواستم به خاطر بی‌کسی‌ام با من خوب رفتار کند.
کمی ظرف داخل ظرف شویی بود. به طرفشان رفتم و شروع به‌ شستنشان کردم.
امروز باید تکلیفم را با ایلیا روشن می‌کردم. اگر واقعاً دوستم دارد، باید معلوم شود.
آن‌قدر سرگرم شستن شده بودم که ظرف ها را دوبار شستم. سرم را تکان دادم و مشغول آب کشی شدم.
بعد از تمام شدن ظرف ها به طرف اتاقم رفتم تا آماده بشم.
بافت بلند و تقریبا گشادی به رنگ طوسی و ساپورت مشکی رنگی پوشیدم. موهایم را شل از پشت بافتم و چتری های کجم را مرتب کردم. با سایه‌ی مشکی رنگ خط چشم کشیدم، کمی ریمل زدم و با رژی براق و صورتی رنگ، ظاهرم را تکمیل کردم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #17
◇پارت پانزدهم◇

بیکار، روی مبل نشسته بودم و کانال ها را جا به جا می‌کردم. خانه طوری بود که مبل ها پشت به در ورودی چیده شده بودند. احساس کردم که چشم هایم خمار شده با خود گفتم:
_ زیر غذا که کمه، مامان این ها هم بخوان بیان، با زنگشون متوجه می‌شم. یک چرتی بزنم چیزی نمی‌شه!
با همین فکر، به خواب فرو رفتم.

***

با احساس نوازش شدن، کمی چشم هایم را باز کردم. خمار بودم ولی با دیدن تاریکی خانه و چهره‌ی ایلیا، ناگهان در جایم سیخ نشستم.
با بهت گفتم: تو این جا چی کار می‌کنی؟ کی رسیدین؟ چه جوری اومدین تو؟
لبخندی زد، کلید رو نشونم داد و گفت: رسیدیم نه، رسیدم. اومدین نه، اومدم.
یکم فکر کردم و گفتم: یعنی تو تنهایی اومدی؟ منطقیه!
با به یاد آوردن غذایم، خواستم بلند بشم که با کشیده شدنم دستم سر جایم قفل شدم. یک دفعه شروع به حرف زدن کرد:
_ لعیا! زندگی کردن با تو یک روزی آرزوی محال من بود. این‌که بتونم یک فرشته رو به دست بیارم، بتونم باهاش باشم و هیچ وقت ازش جدا نشم! لعیا! برای من خیلی سخته که تو رو با یک نفر دیگه ببینم، درکم کن که با دیدن تو کنار اون ها عصبانی بشم و بخوام کلا برم که البته این کارم یک ذره زیادی بود...
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #18
◇پارت شانزدهم◇

سرم را پایین انداخته بودم و به حرف هایش گوش می‌دادم. دست هایم را در دستش گرفت و گفت: می‌دونی؟ می‌دونم چرا با من سرد رفتار می‌کنی. تو فکر می‌کنی من دلم برات سوخته! ولی این طوری نیست، چون که من عاشقم! یک آدم عاشق وقتی که از دست عزیزش ناراحت می‌شه و قهر می‌کنه، هر لحظه منتظر یک بهونه‌‌ست که دوباره رابطش رو با عشقش خوب کنه!

حرف هاش طوری دلم را به بازی گرفت که تمام دلخوری هایم را فراموش کردم. به صدای تپش قلبم گوش دادم. حالم مانند وقتی شده بود که بعد چهار روز، دلم را به خدایم متصل کرده بودم. نسیمی که دوباره در دلم وزیده شد، از نوع خنکش بود که بدنم را به لرزه در آورد. طوری که محتاج آغوش گرمش شدم.
بی‌مقدمه از مبل پایین آمدم و خودم را در بغلش انداختم.
بعد از چند وقت، دوباره اشک هایم راه باز کردند و پیراهن سورمه‌ای ایلیا را خیس کردند. با بغض گفتم: ایلیا! توی اون یگ ماهی که نبودی، من خیلی زجر کشیدم. این‌قدر بی‌کس شده بودم که چهلم خانواده‌ام رو نتونستم برگزار کنم و خودم تنها توی خونه فقط اشک می‌ریختم. ایلیا بد موقع رفتی... خیلی بد موقع!

زمزمه کرد: یک جوری بهت قول می‌دم دیگه تنهات نگذارم که هیچ وقت احساس نکنی که ممکنه تنهات بگذارم!



پایان
1399.1.24
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,061
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #19
bs56_nwdn_file_temp_1614609749062.jpg


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده ی عزیز.
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون.

|مدیریت تالار رمان|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین