. . .

تمام شده داستان کوتاه نسیم خنک | avin._.ar کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
BeautyPlus__save02c7675b7e3e8f7d.md.jpg

" بسم الله الرحمن الرحیم"

نام داستان: نسیم خنک

نویسنده: avin._.ar

ژانر: عارفانه_تراژدی_عاشقانه

خلاصه:
زمانه آدم را می‌کشد در دل روزگار، در آن‌جایی که حس می‌کنی چیزی کم گذاشته‌ای! یک دخترک پیدا می‌شود که در دل دنیا بی‌کس مانده و همین بی‌کسی به آدمی تبدیلش کرده که غذای روحش را آن‌قدر نخورده، روحش پژمرده شده و با هر نسیم گرمی، آن چنان ذوب می‌شود که گویی هرگز نبوده است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #2
مقدمه:

به آن جایی رسیدم که احساس دریده شدن دارم!
به آن جایی که تنگناست و درجه حرارتش من را به یاد جهنم می‌اندازد...
چه می‌گوید این احساس؟ من چه خطایی مرتکب شده‌ام؟
صدایی از درونم می گوید:
«خطا تر از این‌که به خدا دل نسپرده‌ای؟!»
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #3
◇پارت اول◇

همیشه به مادرم می‌گفتم که می‌خواهم تختم را جلوی پنجره‌ی اتاقم بگذارم؛ ولی خب مادرم ترس زلزله را داشت. حالا که نبود، غمی برای زلزله نداشتم. برایم مهم نبود که بر سرم نازل شود یا نه! زندگی‌ام را می‌کردم و منتظر بودم که فقط تمام شود.
روی تختم نشسته بودم و سمت چپ بدنم را به دیوار پنجره تکیه داده بودم. به رفت و آمد مردم نگاه می‌کردم و مثل آدم های کلیشه‌ای نمی‌گفتم: «خوشا به حال این مردم که حداقل کسی را دارند» نگاهشان می‌کردم و می‌گفتم:« یکی به داد کسانی برسد که مانند من تنها هستند.»
درک می‌کردم حال آن گونه‌ی خاص از مردم را! تنها بودم؛ به که بگویم؟ چه کسی ضجه های مرا دید؟ من دل شکسته‌ام! دلم یک آغوش گرم می‌خواهد، یک آغوش ناب، یک عشق کمیاب!
قطره های اشکم را با تموم وجود حس کردم. دیگر مانند قبل آن طور نبود که با دیدن یک فیلم غمگین گریه‌ام بگیرد و نفهمم. تازگی ها آن‌قدر حس لمس کالبدم بالا رفته که احساس می‌کنم خونی که با شدت در رگ هایم جاری است را هم حس می‌کنم.
نه می‌شنوم، نه می‌خورم و نه حرف می‌زنم. تمام حواسم تقسیم شده در حس لامسه و بینایی‌ام. تا عمر دارم، از هر جایی غیر از ایران بی‌زارم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #4
◇پارت دوم◇

از روی تخت بلند شدم، پنجره را بستم و بعد از خاموش کردن چراغ قرمز رنگم از اتاق بیرون زدم.
هیچ وقت از ناراحتی هایم نبود که غذا نخورم؛ ولی چهار روزه گشنم نیست! چهار روزه که نمی‌توانم لب به غذایی بزنم.
این چهار روز، تمام زندگی‌ام را زیر و رو کرد.
یک ماهی از فوت کردن خانواده‌ام می‌گذشت، ولی این چهار روز مرا از پا در آورد؛ توی همین چهار روز یک بار هم به آسمان نگاه نکردم. وقتی فرمانده‌ی کل زمین این طور زندگی را برایم رقم می‌زند، چرا باید صدایش کنم؟ چرا باید از او بخواهم زندگی‌ام را درست کند؟ چرا باید از او صبر بخواهم؟
نباید محتاج دیگران باشم؟ عیبی ندارد؛ ولی محتاج او هم نمی‌شوم. تنها خواسته‌ام آغوش گرم ایلیاست، آغوشی که خودش مرا از آن دور کرد.
بعد از سال ها احساس کرده بودم کسی را دارم که می‌توانم در آغوشش کودک شوم، می‌توانم آن‌قدر جثه‌ی کوچکم را در آغوشش جا بدهم که درونش ذوب شوم. فکر کردم می‌توانم او را تا ابد پیش خودم نگهش دارم. همیشه با مهربانی نگاهم کند و محکم سرم را به سینه‌اش بکوبد؛ طوری که صدای کوبیده شدن سرم با صدای دلنشین قلبش مخلوط شود. مخلوطی از قلب، عشق و خشونت!
آهی کشیدم و باز هم اشک های سرازیر شده‌ام را احساس کردم.
روی مبل سه نفره دراز کشیدم که چشمم به سقف خورد. لجبازانه چشم هایم را بستم که مثل این چهار روز سرم را بالا نگیرم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #5
◇پارت سوم◇

با شنیدن صدای در، یک دفعه از جا پریدم. روی مبل خوابم برده بود. متعجب به در خیره شدم، یعنی کی پشت در بود؟
از جا بلند شدم و به طرف در رفتم. صدای کوبیده شدن در به مراتب تند تر از قبل شده بود. نگران شدم، به سرعت در را باز کردم و با چشم هایی اشک بار و متعجب به ایلیا خیره شدم.
با سرعت به داخل خانه آمد و بعد از آن‌که در را هل داد و در با صدای بدی بسته شد، به طرفم خیز برداشت و بدن بی‌جان و استخوان شده‌ام را در آغوش کشید.
جثه‌ی کوچکم، کوچک تر شده بود. آغوش امنش، پهناور تر شده بود.
چرا برگشته؟
با دست هایم که جانی برای حتی بلند کردن یک لیوان نداشت، محکم او را بغل کردم و دوباره بغضم را شکستم. این دفعه با صدای بلند
زار زدم و گفتم: چرا رفتی؟ چرا دوباره برگشتی؟ دیدی هیچ کس رو ندارم، دلت سوخت؟ دیدی بی‌پناه شدم، گفتی بیام یکم دلداریش بدم و دوباره برم؟ تویی که زود قضاوت می‌کنی، از این کار ها هم بلدی؟ برای همه این جوری دل می‌سوزونی؟
دستش رو روی سرم گذاشت و به سینه‌اش فشرد‌. بعد از یک ماه، توانستم بوی تنش را دوباره حس کنم.
آخ که فشرده شدن سرم به سینه‌اش‌ چه آرامشی دارد!
آرام تر شدم. گریه‌ام تقریباً بند آمده بود. بدون این‌که ازش جدا شوم، گفتم: چرا چیزی نمی‌گی؟
با صدای از غم دورگه‌اش، گفت: از چی بگم؟ از شرمندگیم یا زجری که کشیدم تو این یک ماه؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #6
◇پارت چهارم◇

آن‌قدر لمس این صدا را دوست داشتم که متوجه حرف هایش نشدم. تمام دنیا را می‌دادم تا این آغوش را داشته باشم؛ فقط همین آغوش!
دوباره اشک در چشم هایم جمع شد و بی‌توجه به صحبتش گفتم: چرا رفتی؟ نگفتی من اگه یک روز بغلت نکنم، روزم شب نمی‌شه؟ می‌بینی چقدر خودخواهی؟ فقط به فکر خودت بودی و با خودت نگفتی این دختر چی می‌کشه بدون من!
من را از خودش جدا کرد، ب×و×س×ه‌ای بر روی پیشانی‌ام زد و گفت: می‌دونی چرا این جوری شدی؟
سوالی نگاهش کردم که گفت: تو از خدا دور شدی!
ناگهان تصویر فوق العاده‌ی رو به رویم، جایش را با ساعت دیواری طوسی رنگی که بر روی دیوار جلوی مبل نصب شده بود، عوض کرد.
خواب دیده بودم. با فکر کردن به این رویای شیرین و این‌که چهره‌ی ایلیا واقعی نیست، با صدای بلند گریه کردم. گریه کردم، ولی ضجه نزدم. انگار در این یک ماه هر چه آب در بدنم بود خالی شده، اما باز هم گریه های خشک هستند که از چشم هایم روان می‌شوند.
از جایم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. شیشه‌ی آب را از یخچال بیرون آوردم و بدون فکر کردن به این‌که مادرم از خوردن با لبه‌ی شیشه خوشش نمی‌آید، آب را از لب شیشه خوردم.
آن‌قدر دمای خنک آب تمام وجودم را در بر گرفت که ناگهان، عهدم را فراموش کردم و زیر لب گفتم: سلام بر حسین! لعنت بر یزید! خدایا شکرت!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #7
◇پارت پنجم◇

ناگهان یاد حرفی که در خواب ایلیا بهم گفت، افتادم. همان جا کنار یخچال نشستم و با خودم فکر کردم: این همه من با خدا بودم، چی شد جوابم؟ ایلیا که از دستم رفت، مادرم که درجا توی تصادف فوت کرد، پدرم تو راه بیمارستان، برادر هفت ساله‌ام هم زیر تیغ جراحی! خدایا! زجرکشم کردی؛ به چه امیدی دوباره صدات کنم و ازت آرامش بطلبم؟
مثل این‌که امروز قرار بود خانه را سیل ببرد. مصمم، اشک هایم را پاک کردم و راهی حمام شدم. از بی‌حوصلگی، نه تنها مثل فراری ها شده بودم؛ بلکه حتی درست و حسابی حمام هم نرفته بودم.
برای اولین بار، زیر دوش احساس کردم چقدر من حمام را دوست دارم. قطره های آب با شدت به کف سرم کوبیده می‌شد و موهایم را خیس می‌کرد.
بی‌خیال این حس، سعی کردم با سرعت حمام کنم؛ البته جوری که تمیز شوم، نه به قول معروف گربه شور!
از حمام بیرون آمدم و حوله‌ام را پوشیدم. تصمیم گرفته بودم سعی کنم زندگی کنم تا بلکه خدا یک نظری به ما بکند.
اگر ایلیا به خوابم نمی‌آمد، معلوم نبود چند ماه دیگر به خودم بیایم؛ به طوری که از زندگی عقب بیفتم.
چای دم کردم و با یک استکان و بسته کیک شکلاتی، به طرف مبل حرکت کردم. تلویزیون را روشن کردم که روی شبکه مستند بود.
با دیدن شیر های بزرگ به یاد برادرم افتادم که دنیایش بود و شیر های این شبکه! با دیدن شیر های ماده به یاد مادرم افتادم که همیشه می‌گفت: حتی ماده شیرها هم می‌دونن که فقط خودشون می‌تونن کلاس خانواده رو نگه دارن.
به یاد پدرم افتادم که روزی نبود بالای ده بار به ما نگوید: بزنید مستند ببینیم چی داره!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #8
◇پارت ششم◇

دوباره و سه باره اشک هایی بودند که روان می‌شدند. زندگی کردن به من نیامده بود.
تلویزیون را خاموش کردم و به طرف اتاقم رفتم. حوله‌ام را با بافتی طوسی رنگ و شلوار دمپا گشاد مشکی عوض کردم.
روی صندلی میز توالتم نشستم و به خودم خیره شدم. موهای لخت مشکی که حال به تکه های خیس شده و به هم چسبیده تبدیل شده بودند. رنگ طوسی چشم هایم، بی‌فروغ و سرد شده بود، پای چشم هایم گود رفته بود و استخوان های گونه‌ام بیرون آمده بود. تنها قسمت شاداب چهره‌ام، لب های همیشه سرخم بود.
با شنیدن صدای اذان مسجد، از فکر در آمدم و از داخل آینه به مسجدی دور که از پنجره پیدا بود، نگاه کردم. با این‌که مسجد دور بود، صدای اذان واضح بود.
می‌دانستم که مصیبت و حال بد این چهار روز به دلیل قطع شدن ارتباط من با خداست! دل به دریا زدم. وضو گرفتم و سجاده‌ی از مکه آورده‌ی مادرم را پهن کردم.
چادر سفید که با گل های صورتی ریز، جوری شده بود که دلبندش بودم را سر کردم. رو به قبله‌ای ایستادم، دست هایم را بغل گوشم گذاشتم و با بغض زمزمه کردم: سه رکعت نماز مغرب می‌خوانم، قربتاً اِلَا اللّه، الله اکبر...
با هر سجده‌ای که می‌رفتم، بوی مادرم را استشمام می‌کردم و چشم هایم به خاطر این‌که از خدا دور شده بودم، پر از آب می‌شد.
گرمای سوزان دلم، آتش جهنمی در بر گرفته‌ام، کلافگی و تب هایم با بادی از بین رفتند! جای آن ها با نسیمی خنک به همراه بوی بهشت عوض شد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #9
◇پارت هفتم◇

نماز اولم که تمام شد، احساس سبکی کردم. نه پدر و مادرم زنده شدند، نه برادر نازنینم و نه ایلیایی جلویم ظاهر شد. تنها آرامشی محض بود که به سراغم آمد.
با دیدن تسبیح آبی_طوسی رنگی که در جانماز بود، باز به یاد مادرم افتادم که محال بود بین دو نماز آن را دستش نگیرد.
با انگشت های کشیده و لاغرم، سنگ های سردش را لمس کردم و برداشتمش. چشم هایم را بستم و شروع به تسبیح گفتن، کردم.
ناخودآگاه، بدنم به جلو و عقب تاب برداشت. تصویر مادر و پدرم جلوی چشم هایم بود؛ همان عکسی که گیرنده‌اش من بودم و برادرم با آن چشم های درشت، مظلوم و مرموز بین آنها نشسته بود.
چشم هایم سوخت، خودم هم از این همه اشک خسته شدم!

***
دیشب، وقتی که در تختم کلافه بودم و خوابم نمی‌برد، به ایلیا فکر کردم. با خودم از اول محاسبه کردم. دلیل ایلیا برای دور شدن از من چه بود؟ این‌که چند بار مرا با دیگران دیده بود. من چرا با دیگران بودم؟ چون آن ها اشخاصی بودند که به کمک من نیاز داشتند، خیر سرشان می‌خواستند با دوست های من برنامه بچینند!
در حالی که روی مبل نشسته بودم و داشتم به فکر های دیشبم فکر می‌کردم، پوفی کشیدم و با طلبکاری و با صدای بلند از خودم پرسیدم: من کارم اشتباه بوده که به ایلیا چیزی نگفتم؛ ولی در اصل که کارم اشتباه نبوده، ایلیا چرا می‌خواد منتش رو بکشم؟
بعد با یاد این‌که دلم برای آغوشش پر می‌کشد، با صدای آرام گفتم: خودم نوکرشم، منتش هم می‌کشم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Astronaut

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
79
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
85
راه‌حل‌ها
3
پسندها
529
امتیازها
88
محل سکونت
Karaj

  • #10
◇پارت هشتم◇

سعی کردم تیپم نه خیلی افسرده و نه آن چنانی باشه. مانتویی نوک مدادی و بلند که تنها زینت دهنده‌اش یقه‌ی بزرگ و شل مانندش بود. شلوار جین ذغالی و شال طوسی پر رنگ، رنگ موهایم به مادربزرگ مادری‌ام رفته بود، بلوندِ بلوند! چشم های درشت طوسی رنگ و لب های باریک، ولی گوشتی صورتی. صورتم بیش از حد معمول لاغر شده بود، ولی هنوز از تک و تا نیفتاده بود.
در خانه را باز کردم و بعد از پوشیدن کتونی های سفید و مشکی‌ام، از خانه بیرون زدم. تا سوار ماکسیمای سفید بابا شدم و ماشین را روشن کردم، هجوم خاطره ها بود که به ذهنم روانه می‌شد. یاد گرفتن رانندگی، گیج شدنم وقتی که پشت فرمون بودم و پدرم به یاد خاطرات یاد گرفتن رانندگی خودش می‌خندید و اصلا حواسش به منه کلافه و منگ نبود.
این‌که روی صندلی شاگرد می‌نشستم، دی جی می‌شدم و فقط آهنگ های مورد علاقه‌ی خودم را پخش می‌کردم. پدرم هم به سلیقه‌ی من اعتراض می‌کرد و رگباری راجع به خوندن خواننده ها حرف می‌زد تا شاید من به آهنگ های قدیمی روی بیاورم.
کلکل کردن من و الیاس، برادر کوچکم. وقتی که خانوادگی جایی می‌رفتیم و من و او پشت می‌نشستیم. مادرم؛ مادری که همیشه مهربان و مظلوم فقط می‌خندید و طرفدار همه بود.
این دفعه نگذاشتم اشک هایم راهی پیدا کنند. دستی را کشیدم و به سمت شرکت ایلیا راه افتادم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین