◇پارت اول◇
همیشه به مادرم میگفتم که میخواهم تختم را جلوی پنجرهی اتاقم بگذارم؛ ولی خب مادرم ترس زلزله را داشت. حالا که نبود، غمی برای زلزله نداشتم. برایم مهم نبود که بر سرم نازل شود یا نه! زندگیام را میکردم و منتظر بودم که فقط تمام شود.
روی تختم نشسته بودم و سمت چپ بدنم را به دیوار پنجره تکیه داده بودم. به رفت و آمد مردم نگاه میکردم و مثل آدم های کلیشهای نمیگفتم: «خوشا به حال این مردم که حداقل کسی را دارند» نگاهشان میکردم و میگفتم:« یکی به داد کسانی برسد که مانند من تنها هستند.»
درک میکردم حال آن گونهی خاص از مردم را! تنها بودم؛ به که بگویم؟ چه کسی ضجه های مرا دید؟ من دل شکستهام! دلم یک آغوش گرم میخواهد، یک آغوش ناب، یک عشق کمیاب!
قطره های اشکم را با تموم وجود حس کردم. دیگر مانند قبل آن طور نبود که با دیدن یک فیلم غمگین گریهام بگیرد و نفهمم. تازگی ها آنقدر حس لمس کالبدم بالا رفته که احساس میکنم خونی که با شدت در رگ هایم جاری است را هم حس میکنم.
نه میشنوم، نه میخورم و نه حرف میزنم. تمام حواسم تقسیم شده در حس لامسه و بیناییام. تا عمر دارم، از هر جایی غیر از ایران بیزارم!