- شناسه کاربر
- 481
- تاریخ ثبتنام
- 2021-04-19
- موضوعات
- 3
- نوشتهها
- 12
- پسندها
- 291
- امتیازها
- 98
زدن پل ها
نلسون ماندلا می گوید: «نفرت مانند نوشیدن سم و سپس انتظار مرگ دشمن را داشتن است.» بخشش یک توانایی بزرگ و انسان دوستانه است. امروز با 3 داستان متفاوت آشنا خواهیم شد که شخصیت های آن نفرتی عمیق را کنار گذاشتند و افرادی را بخشیدند.گذشت در بعضی چیز ها بسیار آسان است ولی گذشتن از شرایطی همانند به قتل رسیدن دخترتان توسط یک فرد معتاد یا اسیر شدن در جنگ جهانی و کار در راه آهن مرگ برای ارتش ژاپن و شکنجه روحی و جسمی شدن توسط فردی که شما را بصورت عمیق مورد آزار قرار داده چطور؟ در این داستان ها، شما گذشت را عمیقاً حس خواهید کرد و متوجه خواهید شد که چگونه با این همه سختی هم میتوان گذشت و به صلح رسید.
فایل صوتی داستان با سرعت نرمال:
متن انگلیسی فایل صوتی فوق در انتهای همین نوشته قرار دارد.
زدن پل ها
نلسون ماندلا می گوید: «نفرت مانند نوشیدن سم و سپس انتظار مرگ دشمن را داشتن است.» به عبارت دیگر، ناتوانی در بخشش موجب آزار خویشتن است. ماندلا از فعالان آفریقای جنوبی و اولین رئیس جمهور منتخب و دموکراتیک آن کشور نماد صلح و گذشت است. او 27 سال زندانی بود. از خانواده و دوستانش جدا شد. توسط زندانبانان مجبور به انجام کارهای سخت شد و سلول انفرادی و تحقیر را متحمل گردید. سرانجام هنگامی که آزاد شد، می توانست خیلی راحت تسلیم نفرت شود. براحتی می توانست راه انتقام جویی را در پیش گیرد. اما او به جای اینها تصمیم گرفت گذشت کند و الگوی جهانیان شود.البته گذشت درباره بعضی چیزها آسان است اما گذشتن و بیخیال شدن از بعضی دیگر دشوارتر است. شاید تصمیم گیری درباره اینکه آیا نفر بعدی شایسته ی بخشش است یا نه به میزان استفاده شما از اینترنت بستگی داشته باشد.
در سال 1994، اینترنت هنوز نو ظهور بود. در آن زمان، اِتان زاکِرمَن یکی از برنامه نویسان کامپیوتری Tripod.com بود.
بزرگترین موفقیت tripod ایجاد روشی ساده برای طراحی وبسایت بود.Tripod به صورت رایگان وبسایت طراحی می کرد و در ازای آن در وب سایت های کاربران خود آگهی های تبلیغاتی ارائه می نمود.
مشکل این بود که tripod همه نوع وب سایت با محتواهای گوناگون داشت. هنگامی که یک شرکت خودرو از وجود تبلیغات خود در یک وبسایت با محتوای ج×ن×س×ی ابراز نارضایتی کرد، اتان راه حل را پیدا کرد. او آگهی ها را در پنجره ای جداگانه نشان می داد و بدین ترتیب تبلیغ کنندگان، دیگر از نوع وب سایتی که آگهی هایشان در آنها درج می شد، شکایت نمی کردند.
اتان آگهی پاپ آپ را ابداع کرد. این پاپ آپ ها پنجره هایی هستند که ناگهان باز می شوند و مقاله ای را که سعی دارید در وب سایتی بخوانید، مسدود می کنند. سالهاست که این نوع تبلیغات اعصاب مردم سراسر جهان را خُرد کرده و خون آنها را به جوش می آورد. چه کسی مسئول است؟ اتان زاکرمن.
اتان اکنون از ایجاد آگهی پاپ آپ پشیمان است، اما می گوید: «نیت ما خیر بود.» شاید درست می گویند که هدف وسیله را توجیه می کند (راه جهنم با نیت خیر هموار شده است).
اتان متهم به ویرانی اینترنت شده است. او را حتی تهدید به مرگ کرده اند. او از کاری که کرده متاسف است، اما اکنون معتقد است آگهی پاپ آپ بزرگترین جرمش نیست. او فکر می کند کمک به ایجاد اینترنتی که همه چیز در آن رایگان است، بسیار بدتر است.
البته هیچ چیز در اینترنت واقعا رایگان نیست. این یک اقتصاد توجه است. ما برای خدماتی مانند جیمیل، فیس بوک و یوتیوب پول نمی پردازیم، اما هزینه آنها را با توجه کردن به تبلیغات پرداخت می کنیم. به عبارت دیگر «وقتی چیزی در اینترنت رایگان است، شما خریدار نیستید بلکه خود محصول هستید». توجه شما، به آگهی دهندگانی فروخته می شود که مایلند محصولاتشان را به شما بفروشند. ما در حال غرق شدن در دریای تبلیغاتی هستیم که ما را با آگهی های چشمک زن، ویدئوهای خودکار و پنجره های پاپ آپ به ستوه می آورند.
اتان اینترنت فعلی را که با تبلیغات اداره می شود «بد، ناقص و فسادآور» می نامد. وی معتقد است اینترنت بدون تبلیغات به زودی دچار فروپاشی می شد و اینترنتی جدیدی جایگزین آن می شد که مردم هزینه ی چیزهایی که توجهشان را جلب می کند، پرداخت می کردند.
با اینکه درک دلیل ایجاد پاپ آپ توسط اتان آسان است، بخشیدن برخی از جرایم سخت تر است.
روزی هکتور بلک خود را بر سر این دو راهی یافت.
هکتور به عنوان یکی از کهنه سربازان جنگ جهانی دوم با رفتارهای غیرانسانی بشر در قبال همنوعانش آشنا بود. با این حال او همیشه نیکی را در وجود انسانها می دید و تلاش می کرد کار درست را انجام دهد. در دهه 1960 فعال حقوق مدنی شد. او در جستجوی برابری و ادامه دادن راه مارتین لوتر کینگ به آتلانتا رفت.
هکتور آنچه را که تبلیغ می کرد خود به کار بست و سرپرستی دختر 9 ساله ای به نام پاتریشیا آن نوکلز را پذیرفت. گذشته ی پاتریشیا نابسامان بود. مادرش اسکیزوفرنی داشت و معتاد به الکل بود. دخترک خجالتی در خانه جدید خود شکوفا شد.
پاتریشیا از کالج فارغ التحصیل شد و تصمیم گرفت راه پدرش را ادامه دهد. او شغلی پیدا کرد تا در آن به مردم کمک کند.
شبی از شبهای سال 2001 مرد معتادی به نام ایوان سیمپسون به زور وارد خانه پاتریشیا شد.
او بر پاتریشیا مسلط شد و سپس در مورد چگونگی جلوگیری از سرقت شبانه برایش سخنرانی کرد. پاتریشیا هم به نوبه خود به ایوان گفت که در مورد اعتیادش به مواد مخدر نیاز به کمک دارد و برایش غذا درست کرد. ایوان جواب محبت این زن را با کشتن او داد.
پدرپاتریشیا نابود شد. هکتور توضیح داد: «من هیچوقت با مجازات اعدام موافق نبودم، اما می خواستم آن مرد همانطور که به پاتریشیا صدمه زده بود درد بکشد. من می خواستم او دردی را که من کشیده ام، بچشد.» هکتور می خواست بداند « چه موجودی می تواند چنین کاری بکند.»
نگاهی اجمالی به گذشته ی زندگی ایوان تصویری هولناک از آن ارائه داد. او در یک بیمارستان روانی متولد شد. وقتی 11 ساله بود مادرش در مقابل چشمان او خواهر کوچکش را غرق کرد. مادرش گفت که خدا دستور داده تا ایوان را نیز بکشد.
وقتی هکتور در کمال ناباوری از مقامات خواست مردی را که دخترش را به قتل رسانده بود، قصاص نکنند، هیچکدام از اینها را نمی دانست.
هکتور در زمان محاکمه ی ایوان گفت: من از تو متنفر نیستم ایوان سیمپسون، اما با تمام وجودم از کاری که با دخترم کردی، نفرت دارم.»
هکتور برای اولین بار چشم در چشم ایوان شد. او آن را نگاه به روحی گرفتار در دوزخ توصیف کرد. او این حرفهای آرامش بخش را به او گفت: «آرزو می کنم رحمت خدا شامل حال همه کسانی شود که از این جنایت آسیب دیده اند. برای تو هم همین آرزو را دارم ایوان سیمپسون.» این رفتار صادقانه، قاتل را به گریه انداخت. او پاسخ داد: «به خاطر درد و رنجی که عاملش بودم، متاسفم.»
این کلمات برای هکتور بسیار ارزشمند بود. او به صداقت آنها اعتقاد داشت.
در حال حاضر آن دو برای هم نامه می نویسند و عجیب آنکه با هم دوست شده اند. هکتور می داند که مردم او را به خاطر بخشیدن ایوان احمق می دانند، اما او توضیح داد که هیچ چاره ای جز بخشیدن وی نداشته است. هکتور می گوید: «خداوند می داند که همه ما نیازمند بخشش هستیم».
هکتور تصمیم گرفت تا خود را با نفرت مسموم نکند. اریک لومَکس که قبلا یک اسیر جنگی بود، پس از حدود دو سال زندان، ضرب و شتم، گرسنگی و شکنجه تقریبا 50 سال منتظر بود تا انتخاب مشابهی داشته باشد.
لومکس یکی از زندانیان بریتانیایی ارتش ژاپن در جنگ جهانی دوم بود. او در ساخت راه آهن 300 مایلی [موسوم به] راه مرگ در تایلند کار کرد. با اینکه لومکس در کودکی قطارها را دوست داشت، تحمل این تناقض برایش بسیار دشوار بود.
کار، سخت و شرایط بی رحمانه بود. او سعی کرد فرار کند، اما نگهبانان از برنامه مطلع شدند. لومکس و چهار نفر دیگر به حدی کتک خوردند که دو نفر از آنها جان سپردند.
آنها لومکس را در حالی که به شدت کبود و زخمی بود در یک قفس پنج فوتی زندانی کردند. گذاشتند تا در کثافت خود بپوسد.
یک سرباز سر تراشیده که اصلا انگلیسی بلد نبود گهگاه لومکس را شکنجه می کرد و یک مترجم از او سوالاتی می پرسید. نام آن مترجم ناگاز بود.
لومکس از ناگاز بیش از سربازی که او را شکنجه می کرد، نفرت داشت. صدای مترجم هیچ احساس خوبی به زندانیِ در هم شکسته و گرسنه نمی داد. او با گفتن این جمله به لومکس طعنه می زد: «لومکس، هر اتفاقی هم که بیافته تو به زودی کشته میشی… همه چیزو به ما بگو لومکس.» سرانجام وقتی او را به زندانی در سنگاپور فرستادند، شکنجه اش پایان یافت. بقیه جنگ وحشیانه بود، اما او زنده می ماند.
زنده ماندن هم زخمهای روانی خودش را به همراه داشت. لومکس اغلب با کوچکترین چیز خشمگین می شد. نفرتش از دشمن شدید بود و هیچگاه ناگاز را فراموش نکرد.
ترس و وحشت به نابودی روح و روان لومکس ادامه می داد. یک روز، ناگهان یک دوست قدیمی بریده ای از یک روزنامه درباره یک سرباز سابق ژاپنی فرستاد که کتابی نوشته بود و از اعمال خود در طول جنگ عذرخواهی کرده بود. او ناگاز، همان مترجم بود. او پس از پایان جنگ به معترض فعال جنگهای گذشته و حال تبدیل شده بود. او همچنین کشیش شده و در منطقه ی رودخانه کووای (همان منطقه ای که در شکنجه ی لومکس شرکت داشت) معبدی ساخته بود.
دنبال کردن سایه به سایه ی فعالیتهای ناگاز به وسواس لومکس تبدیل شد. لومکس کتاب او را خواند و سپس با وساطت همسرش به او نامه نوشت. آنها پس از مکاتباتی مودبانه تصمیم گرفتند با هم ملاقات کنند.
لومكس پس ازگذشت آن همه سال هنوز مخفیانه از ناگاز نفرت داشت. او با قصد کشتن ناگاز به سراسر دنیا پرواز می کرد، اما سرانجام بعد از ملاقات با او همه چیز تغییر کرد.
در سال 1993، تقریبا 50 سال بعد، دو سرباز قدیمی روی پل رودخانه کووای با هم ملاقات کردند.
ناگازی عصبی به علامت احترام خم شد و گفت: «من بسیار بسیار متاسفم. من هرگز شما را فراموش نکردم. ما با هموطنان شما بسیار بد رفتار کردیم.»
لومکس تصریح کرد که جنگ صرف نظر از ملیت بدترین خصایل همه ما را آشکار می کند. او فقط گفت: «هر دوی ما نجات پیدا کردیم.»
سرانجام لومکس ناگاز را بخشید و گفت: «من به خودم ثابت کرده ام که اگر به یاد آوردن چیزی فقط باعث بیشتر شدن نفرت شود، فایده ای ندارد. بعضی وقت ها نفرت را باید کنار گذاشت.» پاسخ فروتنانه ی ناگاز این بود: « فکر می کنم حالا می توانم با خیال راحت بمیرم.»
لومکس به نیویورک تایمز گفت: «من بدون هیچ دلسوزی برای این مرد آمده بودم اما ناگاز با فروتنی کامل خود این وضع را کاملا زیر و رو کرد. ما در روزهای پس از آن زمان زیادی را با هم صحبت کردیم و خندیدیم.» وی افزود: «ما عهد کرده ایم در تماس باشیم و از آن زمان به بعد دوست باقی مانده ایم.» لومکس و ناگاز با فاصله ی یک سال از هم در سالهای 2011 و 2012 پس از حفظ دوستی خود در سال های پایانی عمرشان از دنیا رفتند.
نام موضوع : داستان کوتاه زدن پلها
دسته : زبان انگلیسی