. . .

انتشاریافته ‌داستان کوتاه دین دروغین | آرمیتا حسینی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B4%DB%B1%DB%B0_%DB%B1%DB%B3%DB%B4%DB%B1%DB%B0%DB%B7_qxs.jpg

نام اثر: دین دروغین
نویسنده: آرمیتا حسینی (قلم سرخ)
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه: داستان، زندگی تاریک خانواده افغانستانی‌ای را روایت می‌کند، زندگی‌ای که پنجه‌های شیطانی رویش خط می‌اندازد. این‌جا شیطان خود را خدا معرفی کرده و قدرت‌های سیاه را در اختیار می‌گیرد.
پسر افغانستانیِ ماجرا برای نجات خانواده از گرفتاری، کارهایی می‌کند؛ اما در آخر به نجات می‌رسد یا مرگ؟

مقدمه: سخنان خدا به نفع شیطان تعبیر می‌شوند. انسانیت زیر پا له می‌شود و قلب‌ها توپ بازیچه برای ملت شده. صدای قهقهه شیطان به پا است و فرشتگان اشک می‌ریزند.
ما مسلمانیم! این سخنی است که انسان‌های شیطانی می‌گویند و میلیون‌ها انسان بی گناه را قتل عام می‌کنند.
ما مسلمانیم! آزادی را از انسان‌ها گرفته و آن‌ها را درون قفس می‌اندازند.
ما مسلمانیم! به حریم شخصی انسان‌ها ورود کرده و هیچ ارزشی برای کسی قائل نمی‌شوند.
و این چه مسلمان بودنی است؟ و اگر جای خدا بودم، ظهور می‌کردم و نسلی را که سخنانم را به اشتباه تعبیر می‌کردند، یک به یک نابود می‌ساختم.
و اما خدا... صبور است!
و اما عواقب بازی کردن با اسلام و دین، سخت دشوار است!

سخن نویسنده: این داستان از روی واقعیته و داستان رو تقدیم می‌کنم به دوستم noor
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #2
صدای اشک و فریاد بلند شد . دخترک وقتی جنازه پدر و مادرش را دید، با ترس و وحشت فرار کرد. با پاهایی بـر×ه×ن×ه، کوچه را طی می‌کرد و موهای خونی‌اش، روی سر و صورتش می‌پاشید.
- دختر بی‌حیا وایستا!
کوچه‌ها را یک به یک طی کرد و در آخر به بن بست رسید؛ دیگر کوچه‌ای نبود. پاهای خونی‌اش را روی خاک کشید و عقب رفت. با صدایی که خراشیده شده بود گفت:

- چی از کشورمون می‌خواین؟ چی از ما می‌خواین؟ مسلمونین که پدر و مادر بی‌گناهم رو کشتین؟ مسلمونین که به جون منی افتادین که فقط دوازده سالمه؟ مسلمونین که کشورمون رو با خاک یکسان کردین؟ کدوم مومنی این‌قدر وحشی میشه؟ کدوم صفات خدا رو به ارث بردین؟ کدوم خدایی وحشی و بی‌رحمه؟
- بگیرین زبونش رو ببرین، دختره‌ی نامسلمون!
دو دست دخترک گرفته شد و او را کشان کشان سمت مردی بردند که شکم بزرگی داشت و سبیلش نصف صورتش را گرفته بود.
- نامسلمون تویی و امسال تو! شماهایی که ننگ حضرت محمدین.
- حرف‌هات رو پس می‌گیری یا نه؟
- نه، نه، نه! لعنت خدا به شما! الهی توی آتیش جهنم بسوزین. با لباس گوسفند شاید گرگ رو گول بزنی؛ اما گوسفند رو نه! تو از جنس مومنین نیستی.
مرد، زبان دختر را در دست گرفت و با چاقو در یک لحظه زبان او را جدا کرد.

***
خانه تاریک بود و با چراغ شمع، فضا اندکی روشن شده بود.
مادرم نان را نصف کرد و قطعه بزرگی را به من، قطعه کوچکی را به خواهرم و قطعه دیگری را هم به پدر داد. خورشت لوبیا که دو سه تا لوبیا داشت و بیشتر آب بود، در وسط سفره قرار داشت و ما سعی می‌کردیم نان بیشتری و غذای کمتری برداریم.
- مامان تو نمی‌خوری؟
مادر لبخندی زد و گفت:
- من خوردم عزیزم.
پدر آهی کشید و گفت:
- هر جا رفتم سر زدم کاری نبود، هیچ‌کس بهم کار نمیده. با این ماه، تقریباً نزدیک به سه ماهه که بی‌کارم. شرمندتونم!
مامان: عزیزم تو مقصر نیستی.
به خواهرم که نانش تمام شده بود؛ اما بسیار گرسنه به نظر می‌رسید، نگاهی انداختم و نانم را به او دادم.
- بیا عزیزم، من سیرم.
مامان: نه تو باید بیشتر بخوری.
- مامان شما هم بین دختر و پسرت فرق می‌ذاری؟
با خشم بلند شدم و به گوشه اتاق رفتم. روی قالی پلاستیکی نشسته و به تابلو نگاه کردم. قبل از این ماجراها، اوضاع جور دیگری بود. باید همه چیز را درست کنم! باید دوباره پدر سرکار برود و با دستانی پر از غذا وارد خانه شود. باید خواهرم لباس‌های زیبایش را پوشیده و مقابل آیینه، ژست بگیرد. لبخندهای مادرم نباید بوی اشک بدهد! دلم قهقهه‌هایش را می‌خواهد. ای کاش مثل قبل، بدون دغدغه درس می‌خواندم و تنها فکرم، تمام کردن کتاب و بازی کردن بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
***
راوی
هوا گرم بود و دانه‌های ع×ر×ق، از روی پیشانی‌اش، تا زیر چانه‌اش، می‌ریختند. دستی به ریش‌ سیاهی که چون تیغ مانده بود، کشید و به قدم‌هایش سرعت داد. هرچند نمی‌دانست قرار است به کجا برسد. هر کجا که رفته بود، با بهانه‌هایی او را رد کرده بودند. این‌بار دست خالی قرار بود در خانه چه کند؟ باز باید به خانواده گرسنه خود چه جوابی می‌داد؟ از زمانی که طالبان آمده بودند، خورشید با روزگار آن‌ها قهر کرده و تمام برکت‌ها، پر کشیده و رفته بودند. این روزها جانماز بوی دروغ می‌داد. با کارهای زشت، نماز و قبله را آلوده کرده بودند. داشتند در دیاری نفس می‌کشیدند که دین در آن‌جا فقط یک سلاح بود، نه سلام! سلام نبود، دوستی نبود. در یکی از کوچه‌ها، روی زمین افتاد و ناله کرد. گمان می‌کرد زندگی‌اش همچون روزگار ماهی‌هایی شده که در تنگ به سر می‌برند. راهی برای رسیدن به دریا نیست و فقط می‌توانند دهانشان را باز و بسته کنند. هیچ صدایی از میان لب‌هایشان بیرون نمی‌پرد. فقط امواج ریزی در آب حل می‌شود و دوباره، سکوت! ماهی‌هایی که به ظاهر لب باز و بسته می‌کنند و اما به گوش انسان‌ها صدایی نمی‌رسد.
آن‌ها هم چنین بودند. به ظاهر دهان باز و بسته می‌کردند؛ اما طالبان صدایی نمی‌شنیدند. این طالبان طالب چه بودند؟ کدام دین را رنگ می‌زدند؟ حداقل اگر مستقیم می‌گفتند ضد دین هستند، انقدر درد نداشت. اما وقتی پشت پرچم دین گناه می‌کنند، بسیار دردناک است.
دوباره بلند شد. باید صدایش را کمی بالاتر می‌برد. سمت مسجد حرکت کرد. مردان زیادی با لباس‌های سفید و گشاد، آن‌جا جمع شده بودند. جلوتر رفت و با صدای بلندی گفت:
- تا کی باید هرچی طالبان میگه رو قبول کنیم؟ من چندین مدته که بیکارم! از وقتی این‌ها اومدن برکت هم رفته. سیاهی رو به مملکت ما آوردن.
خواست ادامه بدهد که چشمانش سیاهی رفت. وقتی بیدار شد، در سلولی بود تاریک و نمور. صدای شلاق از سلول‌های دیگر به گوش می‌رسید و انگار چند نفری را داشتند شکنجه می‌دادند.
***
نور
کتاب‌هایم را برداشتم بگذارم کتابخانه که خواهرم با چشمانی اشک آلود، سمتم آمد.
- داداش میشه هرچی بهت یاد میدن به من هم یاد بدی؟
آهی کشیدم و او را در آغوش گرفتم. درحالی‌ که موهایش را نوازش می‌دادم، گفتم:
- چرا که نه، اما تو هنوز کوچیک‌تر از منی. درس‌های من برات سنگین نیستن؟
- نه نیستن.
سرش را بوسیدم و گونه‌اش را نوازش کردم. چشمان سیاهش پر از دانه‌های شور درد شده بود و صورت گرد گندم‌ گونه‌اش، پریشان به نظر می‌رسید. شانه را از روی میز برداشتم و موهای سیاه و بلند خواهرم را شانه زدم. درحالی که موهای نرم و سیاهش را آرام شانه می‌کردم، بخشی از چیزهایی که در مدرسه آموخته بودم را، با ذوق برای او تعریف می‌کردم و در این مدت، حتی یک لحظه وسط کلامم نپرید و فقط به سخنم گوش سپرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
***
همه جا تاریک بود. بی حال به زمین خیره بودم و بندکفش‌هایم را می‌شمردم. آرزو داشتم برای یک بار هم که شده نور بیرون را ببینم. کارم کاملاً ابلهانه بود. در آن لحظه به خاطر دردی که داشتم گمان می‌بردم به آخر خط رسیده‌ام. فکر می‌کردم بی پولی برای یک مرد، بدترین درد است؛ اما خب بدتر از آن هم بود. یک لحظه در آن واحد تصمیم غلطی گرفتم و خودم را گرفتار کردم. خدا می‌دانست قرار بود چه شکنجه‌هایی به من بدهند. اصلاً سالم پیش زن و بچه‌ام باز می‌گشتم؟ آن‌ها بدون من چه می‌کردند؟ اگر هیچ‌گاه راه خلاصی نمی‌یافتم، چه؟ حتی تصورش بند بند وجودم را می‌لرزاند. انگار همین یک لحظه پیش بود که آزادانه در کوچه‌ها قدم می‌زدم و نور خورشید، تمام تنم را خیس کرده بود. حال در یک سلول افتاده‌ام و دست و پایم بسته است. تمام تنم بی‌حس شده و صدای ناله اطرافیان، رهایم نمی‌کند. شبیه کابوس بود! ترجیح می‌دادم به خاطر نور خورشید بیهوش شده باشم و تمام این‌ها دروغ باشند.
می‌خواستم ریشم را بخارانم؛ اما دستانم بسته بود و خونی در رگ‌های دستم، جریان نداشت. حالم به هم می‌خورد و نگرانی و دل‌آشوبی، این تهوع را بیشتر می‌کرد. حداقل شانس هم با من یار نبود. دقیقاً آن لحظه افراد طالبان آن‌جا حضور داشتند و من، ندیده بودم. لرزش خفیفی که به جانم افتاده بود و عضلاتم را منقبض می‌کرد، تمامی نداشت و در این لحظه خودم را بدبخت‌ترین آدم می‌دانستم.
درهای آهنی باز شدند و دو مرد قوی هیکل، دست و پایم را باز کرده و من را روی صندلی چوبی نشاندند. البته با آن مردها سر و کار نداشتم. مرد دیگری که ریش‌هایش سفید شده بود و پوست تیره و لک‌داری داشت، صندلی خود را مقابل من گذاشت و نشست. انگار اول می‌خواستند از در مهربانی وارد شوند. بنابراین یک لبخند نصف و نیمه زد و به دو مرد قوی هیکل، اشاره کرد تا کنار بمانند.
- چرا اون حرف‌ها رو زدی؟ ما دین آوردیم براتون و حالا فراری دهنده برکت شدیم؟
نمی‌دانستم باید مدارا کنم یا حق را بگویم. سکوت کنم و خودم را نجات دهم، یا زبان باز کنم و خودم را به کشتن دهم. از یک طرف دروغ‌های آن‌ها من را آزار می‌داد، از طرف دیگر اگر من می‌مردم نمی‌دانستم قرار است چه بلایی سر زن و بچه من بیاید.
- تو و امسال تو، آدمای بی‌فکر و بی‌‌دین هستین. توی آتش جهنم همتون می‌سوزین. اما اگر توبه کنی و قول بدی دیگه با حکومت کاری نداشته باشی و حرف بزرگ‌تر از دهنت نزنی، ولت می‌کنیم.
دستانم را مشت کرده بودم و حال خوبی نداشتم. برایم سخت بود این سخن‌های مزخرف و ناحق را بشنوم و چیزی نگویم. کل وجودم را منقبض کرده بودم تا خفه بمانم؛ اما نمی‌توانستم.
- خب، اشتباهت رو قبول می‌کنی؟
اشتباه؟ کدامین اشتباه؟ این‌که نمی‌گذاشتند دخترانمان برود درس بخواند، کار کند و یا این‌که حتی شغل مردهایشان را نمی‌توانستند تأمین کنند، خوب بود؟ عالی بود؟ مقصر تمام بدبختی‌ها ما بودیم؟ مقصر گرسنه ماندن خانواده، ما بودیم؟ این‌ها با نام دین، آزادی تمام مردم را گرفته بودند و مقصر همه چیز ما بودیم؟ کدام اشتباه؟ مگر ما کدام اشتباه را مرتکب شده بودیم؟
- خفه شو مرد! من هیچ اشتباهی نکردم. شما دارین از دین سواستفاده می‌کنین تا به قدرت برسین. شما دین رو بازیچه کردین و با دین مردم رو به بند کشیدین. کدوم دین؟ کدوم مسلمونی؟ من هیچ اشتباهی نکردم، اشتباه رو تو می‌کنی و امسال تو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5
مرد دیگر بدون این‌که حتی یک کلمه بگوید، به دو مرد دیگر اشاره کرد و بیرون رفت. آن‌ها هم من را به دیوار بستند. ترجیح می‌دادم راحت و بی دردسر بمیرم و خلاص شوم؛ اما این‌طور نشد. ضربه‌های تند و تیزی که می‌زدند، بیش از حد توانم بود. سرتاسر لباس سفیدم، با رنگ خون، تزئین شده بود و حتی از روی ریش‌های سیاهم، خون چکه می‌کرد. بعد چند ضربه دیگر، تمام بدنم سست شد و چشمانم بسته. و دیگر، دیدن نور بیرون سلول‌ها، به آرزوی محال تبدیل شدند.
***
فریبا
لباس‌هایی که دوخته بودم را، روی یکدیگر گذاشتم و در کمد مخفی کردم. نمی‌خواستم کسی بفهمد مخفیانه لباس دوخته و می‌فروشم. آهی از خستگی کشیدم و کمی گردنم را فشار دادم تا از دردش کم شود. شکیبا کنار پنجره ایستاده بود و به کوچه خالی و خلوت نگاه می‌کرد. نگران دخترم بودم. او همیشه با نشاط و پرانرژی بود. ساعت‌ها در کوچه با دوستانش بازی می‌کرد و شب‌ها، تمام تکالیفش را می‌نوشت و تلوزیون تماشا می‌کرد. اکنون هیچ یک از چیزهای قبلی را ندارد. بسیاری از دوستانش را نمی‌تواند ببیند و تلوزیون هم فقط فیلم‌های تکراری گذشته را پخش می‌کند. آخر دیگر زن‌ها حق ندارند بازیگری کنند، بنابراین فیلمی هم ساخته نمی‌شود. طالبان می‌گویند یک زن هرگز نباید با مرد نامحرم در ارتباط باشد. چه از لحاظ همکار بودن و چه از لحاظ‌های دیگر! حتی یک زن حق ندارد تنهایی به رستورانی برود و از مرد، غذا بخرد. باید همراه با شوهرش به چنین جاهایی برود. دخترم نه می‌تواند با دوستانش بازی کند، نه فیلم ببیند و نه درس بخواند. زندگی برای ما تبدیل به جهنمی شده، بدون آتش!
آهی کشیدم و وارد آشپزخانه شدم. تمام چراغ‌ها را روشن کردم و سپس در یخچال را باز کردم. هیچ نداشتیم. یعنی امشب عبدالله با دست پر به خانه می‌آمد؟
- مامان میای بازی کنیم؟
- عزیزم من می‌خوام شام درست کنم، بعد شام.
شکیبا روی زمین زانو زد و چیزی نگفت. خانه ما زیاد بزرگ نبود. یک آشپزخانه کوچک با کابینت‌های آهنی. دو اتاق که درونشان چیز خاصی پیدا نمی‌شد. اتاق پسرم میزی داشت که آن‌جا معمولاً مشغول درس خواندن بود، با یک کمد چوبی! اتاق ما هم فقط کمد را دارد با میزی برای آرایش. فرش خانه هم یک قالی قدیمی رنگ و رو رفته است. ترک‌های زیادی هم روی دیوار کرمی رنگ خانه، می‌توان پیدا کرد. سر جمع یک خانه کوچک دلگیر است که پنجره‌اش هم روی کوچه تنگ و باریکی باز می‌شود و دید خوبی ندارد. واقعاً این بچه چگونه می‌تواند این‌جا سر کند و کلافه نشود؟
کمی کابینت‌ها را گشتم؛ اما خبری از غذا نبود. باید تا شب منتظر می‌ماندم ببینم عبدالله چیزی می‌آورد، یا خیر؟
- خب دخترم بیا بازی کنیم. چی بازی کنیم؟
شکیبا با ذوق سمتم دوید و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت تا درباره موضوع بازی، کمی فکر کند.
شکیبا پنجم را می‌خواند؛ اما کم سن و سال دیده می‌شد. مثل دختربچه‌های معصوم ریز جثه!
- مامان بیا پرسش بازی کنیم.
- پرسش؟ یعنی چجوری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
***
همه جا را تار می‌دیدم. اشک، دیدم را پر کرده بود و رغبتی برای پاک کردنشان نداشتم. به در خانه تکیه دادم؛ اما در نزدم. نمی‌توانستم وارد خانه شوم و دلیل اشک‌هایم را برای مادرم توضیح دهم. حتی این مشکل را برای خودم نیز نمی‌توانستم توضیح بدهم. باور نمی‌کردم و حداقل می‌خواستم جوری خودم را گول بزنم. روی سه پله مقابل خانه، نشستم و سرم را به دیوار گچی، تکیه دادم. هوا تاریک شده بود و هیچ انسانی در کوچه، قدم نمی‌زد. فقط بچه گربه ریزی آرام روی زمین دراز کشیده بود و به آسمان نگاه می‌کرد. آسمان هم مثل همیشه نبود، زیادی تاریک بود، آنقدر تاریک که خودت را میان رنگ جوهری تلخش، گم می‌کردی. ماه در میان این همه تاریکی، مرده بود. ذرات تاریک ابر، روی صورت سفید ماه، خدشه انداخته و او را از قدرت‌نمایی و درخشندگی، منع کرده بود. امشب ماه فقط می‌توانست با آه و ناله، برای زمینی‌ها، لالایی بخواند تا بلکه زمینی‌ها، بخوابند و این شب وحشتناک را نبینند! اما من چطور می‌توانم بخوابم؟ این چه شب زهرآگینی بود که دامن‌گیر ما شد؟
حس می‌کردم در جایی غریب هستم. شبی سرد، دور از خانواده را سپری می‌کنم. هیچ‌کس را ندارم و هیچ‌کس را نمی‌شناسم. تنهاترین آدم روی کره زمین بودم و از ترس، در خود مچاله شده بودم و فقط دلم خوش بود، گربه‌ای هم، همچو من در این کوچه تنگ، تنها نشسته. چطور باور کنم خانواده خوش بختمان این چنین بدبخت شد؟ آخر مگر می‌شود؟ پدرم قرار بود امروز با دست پر به خانه بیاید، حال چطور باور کنم که مامورها او را گرفته و کشته‌اند؟ خبر مرگ پدرم را چطور به مادرم بدهم؟ او از ناراحتی دق می‌کند. بی شک همه منتظر هستند پدر با دست پر به خانه برود.
حال نه تنها پولی نیست، بلکه پدری هم نیست. نمی‌توانم بعد این را تصور کنم. یعنی بعد از امشب، باز خورشیدی طلوع می‌کند؟ زمین می‌چرخد و زندگی جریان دارد؟ چطور می‌شود با این همه سختی باز ادامه داد و باز زندگی کرد؟ چطور بعد از این باز هم زندگی ادامه دارد؟
- داداش تو دم در چی کار می‌کنی؟ می‌دونی مامان چقدر نگرانت شد؟
سرم را از روی دیوار برداشتم و به خواهرم که بالای پله ایستاده و نگران نگاهم می‌کرد، چشم دوختم. نباید چیزی را لو می‌دادم و حال آن‌ها را خراب می‌کردم. از روی پله بلند شده و سمتش رفتم.
- خواستم کمی هوا بخورم. بریم تو. بابا نیومده؟
شکیبا اخمی کرد و سرش را به نشانه نه، بالا فرستاد. همراه با او وارد خانه شدم و درب را بستم. مادر در آشپزخانه، گویا به دنبال چیزی بود و پریشان دیده می‌شد. تا من را دید، سمتم دوید و پرسید:
- کجا بودی نور؟ چرا نگرانم می‌کنی؟ نگفتی تا الان چی کشیدم؟ باباتم نیومده. هیچی نداریم تو خونه برای خوردن.
شرمنده سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
خسته سمت اتاقم رفتم و لباس‌هایم را عوض کردم. وقتی مقابل آیینه ایستادم، نور قبلی را نمی‌دیدم. صورتم تیره شده بود و چشمانم، ریز و قرمز شده بودند. گچی که روی موهایم نشسته بود را، با دست، پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم. می‌خواستم سمت شیر آب بروم و یک آبی به رویم بپاشم تا این همه تیرگی و کثیفی را بشویم و از بین ببرم؛ اما تیرگی زندگی‌ام را چه می‌کردم؟ یعنی آبی بود که روی زندگی بیابانی و تاریک ما جریان پیدا کند و تمام مشکلات ما را حل بکند؟ معجزه! اصلاً معجزه برای ما بدبخت‌ها رخ نمی‌داد. شاید هم اصلاً معجزه‌ای نبود که رخ دهد. صورتم را که شستم، چیزی تغییر نکرده بود. باز هم تاریک و تیره بودم. فقط آب‌های آلوده به من، از زیر چانه سرازیر بودند. صدای شکمم به راه بود؛ اما حق اعتراض نداشتم. چه می‌گفتم؟ چه می‌کردم؟ مادرم که پولی نداشت. با صدای بلند شکمم، چهره‌ام درهم شد و دستم روی معده‌ام نشست. واقعاً دردآور بود و احساس ضعف می‌کردم. اگر چیزی نمی‌خوردم، حتماً تا صبح می‌مردم. حتی این روزها به خاطر ضعف جسمانی، درس خواندنم ضعیف شده بود. دیگر کلمات در مغزم جا نمی‌شدند.
از دست شویی خارج شدم و سمت پذیرایی رفتم. شکیبا گوشه‌ای نشسته بود و به دیوار نگاه می‌کرد.
او بسیار افسرده و غمگین و کم حرف شده؛ اما اصلاً این را به ما لو نمی‌دهد. یک کلام از وضعیت اعتراض نمی‌کند، هرچه هست فقط در چشمان ملتمسش نشسته. سمت شکیبا رفتم و کنارش نشستم. منتظر بودم چیزی بگوید، اما او حتی نفهمید که کنارش نشسته‌ام.
- هی آبجی! دلت واسم تنگ نشده بود؟ بگو ببینم داداش رو چقدر دوست داری؟
شکیبا سرش را روی شانه‌ام گذاشت و چیزی نگفت.
- آهان، پس یعنی دوستم نداری؟
- من کی گفتم ندارم؟ کی همچین داداش خوشگلی رو دوست نداره؟
- اولاً که کجام خوشگله؟ دوماً پس فقط به خاطر خوشگلیم دوستم داری؟
شکیبا خودش را بیشتر در آغوشم انداخت و با لحن بامزه‌ای گفت:
- اولاً، موهای سیاه و پرپشتت و چشم‌های بادومیت و لب‌های سرخت خیلی خوشگله. دوماً نخیرم من همه چیت رو دوست دارم.
- پس چرا با من حرف نمی‌زنی فندقم؟
- چی باید بگم؟
دستم را سمت گونه نرم شکیبا بردم و آرام صورتش را نوازش کردم.
- درباره همه چی.
- من گرسنمه داداش.
احساس می‌کردم دوباره می‌خواهم اشک بریزم و بلند بلند برای بدبختی‌هایمان گریه کنم؛ اما خودم را کنترل کردم. نفسم را با صدا بیرون فرستادم و با لحن مطمئنی گفتم:
- باشه عزیزم! یک شام خوشگل الان مامان درست می‌کنه می‌خوریم. بابا کلی پول گیر آورده. یک کار پیدا کرده شبانه روزیه، خودش نمی‌تونه بیاد پیشمون؛ اما پول خیلی زیادی داره. با اون پول همه چی می‌تونیم بخوریم.
- بابا رو نمی‌بینیم؟
- نه فعلاً.
- برم ببینم مامان چی درست کرد.
موهای بلند و خرمایی شکیبا را به هم ریختم و با لبخند نیمچه و مسخره‌ای، او را ترک کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
وارد آشپزخانه که شدم، فهمیدم مادرم غذایی بار گذاشته. نزدیکش رفتم و گفتم:
- خوبی؟
- آره پسرم. مدرسه چطور بود؟
- بد نبود.
- تخم مرغ می‌پزم بخوریم.
- ما که چیزی نداشتیم. از کجا پیدا کردی؟
- حالا بماند. مادران اسرارآمیزند. از بابات خبر نداری؟
مجبور بودم دروغ بگویم. باید از فردا به جای رفتن به مدرسه، کار می‌کردم و خرج خانواده را می‌دادم. راهی جز این نداشتم.
- بابام یک شغل شبانه روزی پیدا کرده که درآمد خوبی داره، برای همین فعلاً نمی‌تونین ببینینش محل کارشم پر از مرده و طالبان نمی‌ذارن برین پیشش؛ اما من میرم پول رو ازش می‌گیرم و میام.
- چجوریه؟ مرخصی نداره؟
- مامان تازه رفته سرکار باید مدت زیادی اون‌جا باشه.
- خیره!
خیری نبود. برای ما هیچ خیری نبود. چگونه این همه درد را تنهایی به دوش بکشم؟ مادر سفره را پهن کرد و تنها تخم مرغی که پخته بود را، با اندکی نان، وسط سفره گذاشت. درحالی که من و شکیبا شام می‌خوردیم، او هیچ نمی‌خورد. قشنگ دقت داشتم که چند شب بود هیچ نمی‌خورد و به دروغ می‌گفت، قبل از ما چیزی خورده؛ اما برای این‌که غذا به همه برسد و ما سیر شویم، برای خودش غذا بر نمی‌داشت. ناراضی اخمی کردم و گفتم:
- مامان چرا نمی‌خوری؟
- من کمی پنیر مونده بود، خوردم. می‌دونی که بدم میاد از تخم مرغ!
- نمی‌دونستم بدت میاد.
شکیبا که سیر شد، از مادر تشکر کرده و سمت اتاق رفت. می‌دانستم این روزها زیادی گوشه‌گیر شده و این من را نگران می‌کرد. حتی دروغ‌های مادر هم من را می‌رنجاند؛ اما چاره چه بود؟ در جمع کردن سفر، کمکش کردم و لحظه‌ای با دقت به او خیره شدم. اندام تپلش، حال لاغرتر شده بود و صورت مادرم، استخوانی دیده می‌شد. لب‌های نازکش، پوسته پوسته و دانه‌های سفید روی موهایش، بیش از قبل شده بود، آنقدر زیاد که دیگر نمی‌شد
گفت موهایش جوگندمی‌ است.

در این مدت کوتاه چطور آنقدر ضعیف و پیر شد؟
دلم کباب می‌شود وقتی مادرم را این‌گونه پژمرده می‌بینم و کاری از دستم بر نمی‌آید. مادر نازنینم گوشه خانه، بدون شوهر گیر افتاده و هر شب گرسنه می‌خوابد. نتوانستم بغضم را خفه کنم. پس سریع به اتاقم پناه بردم و در را قفل کردم. پشت به در نشستم و سرم را روی زانوانم گذاشته و آرام اشک ریختم. فقط لرزش شانه‌هایم معلوم بود و اشک‌هایی که فرش را خیس می‌کردند. اشک می‌ریختم برای پدری که نبود، برای مادری که پیر و فرسوده شده و لبخندهای شادش مرده بودند. اشک می‌ریختم برای خواهر تنها و ساکتم، اشک می‌ریختم برای کتاب و درس‌هایی که دیگر باید رهایشان می‌کردم.
اشک می‌ریختم برای زندگی روی آبمانم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #9
***
شکیبا

من فقط یک دختربچه ساده نبودم که از دنیا بی‌خبر باشم. همه چیز را می‌دانستم و اوضاع را درک می‌کردم؛ اما تظاهر می‌کردم که اتفاقی نیفتاده و به کارهای عادی می‌پرداختم. می‌دانستم که دیگر آزادانه نمی‌توانم بروم بیرون و با دوستانم بگردم، می‌دانستم نمی‌توانم درس بخوانم و حتی اگر درس بخوانم هم حق ندارم شغلی برای خودم داشته باشم و فرد مفیدی در جامعه باشم. می‌دانستم باید محتاج پول مرد خانه باشم و آینده من فقط ازدواج کردن و بچه آوردن است. می‌دانستم همه چیز به شکل عجیبی بد شده است.
مگر می‌شود در یک جامعه اصلاً زن و مرد با یکدیگر تعامل نداشته باشند؟ نصف مردها نامحرم هستند، پس اگر چنین حساب کنیم زن باید در خانه زندانی شود و شوهرش همه کارها را بکند. چطور ممکن است که زن نتواند در جامعه تعامل و ارتباطی با مرد داشته باشد؟ حتی با این‌که زن‌ها مجبور هستند با چادر و حجاب کامل بیرون بروند، باز هم نباید برخورد و صحبتی با مرد نامحرم داشته باشند. یعنی چه؟ یعنی به مردها آنقدر بی‌اعتماد بودند؟ لابد طالبان از هوس بالایی برخوردار بودند که حتی با وجود حجاب کامل یک زن، نمی‌توانستند زن نامحرم ببیند و با او در ارتباط باشند؛ اما به هوس خود غالب شوند. آن‌ها برای این‌که به گناه نیفتند، زن‌ها را زندانی کردند و نقششان در جامعه را حذف کردند. این مسخره است، زیادی مسخره!
در دین خدا گفته، شما آزادید هرکاری که می‌کنید، بکنید. آزادید به این راه یا به آن راه بیاید. شما حق انتخاب و اراده و اختیار دارید. وقتی خدا چنین اختیاری به ما می‌دهد، طالبان چه کسی است که می‌آید و آزادی را از ما می‌گیرد؟ این چه زندگی مزخرفی است؟ حتی دیگر پاسپورت هم نمی‌دهند تا از این خراب شده برویم. رسماً یک قانون بی‌اساس آورده‌اند و حق رفتن از این کشور را هم نمی‌دهند.
آخر می‌دانند کسی این قوانین را تحمل نمی‌کند و در این خراب‌ شده نمی‌ماند برای همین اجازه خروج نمی‌دهند. بعد از این چطور زندگی کنم؟ به چه امیدی زنده باشم؟ قبلاً آرزو داشتم درس بخوانم و دکتر شوم. هدف اصلیم این بود که به بیمارها کمک کنم و فرد مفیدی باشم. حال چه؟ هدف اصلیم این باشد که چه کنم؟ آخرش چه؟ یک زن خانه‌دار متکی به شوهر؟ یک زن خانه‌داری که حتی حق ندارد تنهایی به یک مغازه ساده برود و یا آزادانه بیرون بگردد؟ زنی که همیشه باید به اجبار یک چادر سیاه را با خود به این سو آن سو بکشاند تا مبادا مردی دچار گناه شود! آینده من این است؟
اکنون تنها هدفم فرار از این کشور است. می‌خواهم از این‌جا بروم، حتی شده غیرقانونی! باید یک کاری کنم و جوری آزادیم را به دست بیاورم. کره زمین جای بزرگی است، حتماً در بخشی از این کره، برای من هم جایی هست. می‌توانم با خوشحالی زندگیم را بکنم و به هدفم برسم. می‌توانم آزادانه زندگی کنم و از زندان رهایی یابم. باید بروم. آری! رفتن از این‌جا تنها چیزی است که به من امید نفس کشیدن می‌دهد.
طالبان می‌گویند مسلمان هستند، اما نیستند. اسلام، عطوفت و مهربانی دارد، صلح و دوستی دارد، هیچ اجباری در اسلام نیست، هیچ زور و خشونتی در اسلام نیست، هیچ زیاده‌ روی‌ در اسلام نیست و پیامبران و امامان، انتقادپذیر بودند. انتقاد را دوست داشتند و انتقاد‌ کننده‌ها را نمی‌کشتند. این بود اسلام واقعی!
هیچ‌ کس براساس اصول، رفتار نمی‌کند و این من را آزار می‌دهد. آنقدر زیاد آزار می‌دهد که دیگر دوست ندارم سخن بگویم. هیچ‌ کس حرف‌های من را نمی‌فهمد. این کلمات باید در قلبم بمانند و من را بسوزانند. گوش آن‌ها صدای من را نمی‌شنود. آن‌ها لایق سخنان من نیستند.
با خشم سرم را روی بالشت کوبیدم و سعی کردم بخوابم. وقتی پدرم در خانه نیست، احساس می‌کنم بی‌ریشه و تنها هستم. نمی‌دانم چرا، اما به دوستت دارم گفتن‌هایش عادت دارم. او که نیست، بیش از پیش غمگینم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #10
***
فریبا
حالم بد بود و چند شبی می‌شد که چیزی نخورده بودم. دریغ از یک تکه نان. به نظرم یک هفته می‌شد که گرسنه بودم، اما سعی می‌کردم به خاطر بچه‌ها طاقت بیاورم.
آخرین لباس را که دوختم، درون چادر بزرگ و سیاهی گذاشتم و دهانه چادر را بستم. باید این لباس‌ها را فردا می‌فروختم. خسته روی تشک دراز کشیدم و نگاهم را به سقف تاریک دوختم. سوالاتی که امروز شکیبا در بازی از من پرسید، از ذهنم بیرون نمی‌رفتند. سوالات عجیبی بودند و تصور نمی‌کردم که او هم به این ماجراها فکر کرده باشد. آن دختر همیشه زیادی درونگرا بود و این موضوع من را آزار می‌داد، چون نمی‌فهمیدم درونش چه حسی دارد، زیاد جدیش نمی‌گرفتم و می‌گفتم خب تنهایی مشغول بازی و سرگرمی است؛ اما این‌طور نبود. شاید حتی بیشتر از تمام ما درد می‌کشید و چیزی نمی‌گفت. بازی این چنین بود که او گفت:
- مامان من یک سوال می‌پرسم و تو صادقانه باید جواب بدی. باشه؟
من نیز قبول کردم و کنارش نشستم.
- کی وضعیت درست میشه؟
ابتدا متوجه نشدم منظورش چیست؛ اما وقتی به وضعیت کنونی نگاهی انداختم، قلبم لرزید. واقعاً چه زمانی قرار بود درست شود؟ اصلاً مشکلات قرار بود پایان یابند؟
- نمی‌دونم.
- قراره تا آخر عمرمون رو این‌طوری بگذرونیم؟
- فکر نکنم.
- مامان چرا از افغانستان نمیریم؟
- عزیزم کجا بریم؟ خونه و زندگی ما این‌جاست.
- نباید خودمون رو محدود به یک جا بکنیم. چه خونه و زندگی‌ای؟ این زندگیه؟ این خونه‌‌ست؟
با فکر کردن به سوالات شکیبا، چشمانم گرم شدند و خواب، واقعیت تلخ را از من ربود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین