. . .

متروکه داستان کوتاه دختر بد|گل‌سرخ کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام داستان کوتاه: دختر بد
نام نویسنده: گل سرخ
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، طنز
خلاصه:
مرضیه، دختری که عاشق بلندپروازی‌ست و توی رویاهایش می‌بیند که بالاخره روزی یک طراح واقعی می‌شود. برادر او مرتضی، یک مهندس برق هست و سعی می‌کند بلند پروازی‌های خواهرش را از بین ببرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #2
(مرضیه):
کوله مشکی اسپرتم رو روی مبل های کرم رنگمون، رها کردم. خودم رو روی زمین پرت کردم که جیغم برج رو لرزوند. مرتضی خوابالود از اتاق اومد بیرون و گفت:
- چخبرته؟ مگه کوه کندی که جیغ میکشی؟
چشم غره ی خفنی بهش رفتم و با حرص نالیدم:
- آخ کمرم! وای خداجون!
مرتضی به سمتم اومد و به عادت همیشگیش با پاش یکی به پای راستم کوبید و گفت:
- پاشو خودت و جمع کن نختره ی گودزیلا.
چپ چپ نگاهش کردم و آروم بلند شدم. کمرم هنوز درد میکرد. خدا لعنت کنه من رو که اینقدر وحشیانه خودم رو نابود میکنم. نگاهم به مرتضی افتاد که سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
- همه آجی دارن ماهم داریم!
بعد هم راه اتاقش رو در پیش گرفت. وا! تعادل نداره این داداش ماهم ها! حالا من بودم که از روی تاسف سری تکون میدادم. خدا شفاش بده. چشم هام خودکار به سمت آشپزخونه برگشت و نگاه تیز من قابلمه ها رو نشونه گرفت. ببینم امروز خان داداش چه کرده! مانتوم رو از تنم درآوردم و روی اپن ولو کردم. جوراب هام رو هم درآوردم و پرت کردم سمت لباسشویی و تند دستام رو گربه شویی کردم و به سمت گاز رفتم. به به خان داداش چه کرده دختر اسماعیل قصاب رو دیوونه کرده.
انگشت اشاره ام رو داخل خورشت فسنجون بردم و بعد به دهنم گرفتم. اومم مزه اش عالی شده بود. ترش همونجوری که من دوست داشتم. تند به سمت سینک رفتم و بشقاب و قاشق چنگال برداشتم و پیش به سوی فسنجون!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #3
با تمام قدرت بوی فسنجون رو بو کشیدم. زبونم رو دور دهنم چرخوندم و از تو آشپزخونه داد زدم:
- ممنون داداش بابت غذا!
اونم با صدای بلند گفت:
- خواهش می‌کنم!
بشقاب و برداشتم و رفتم سمت تلویزیون و روشنش کردم. طبق معمول داشت داداش جومونگ رو حین حمله نشون می‌داد. جوگیر شدم و با حرکت یاران تسو داد زدم:
- ای جومونگ دیوونه باید می‌کوبیدی تو سرشون تا از این غلطا نکنن!
مرتضی با حالت زاری از اتاق اومد بیرون و گفت:
- دو دقیقه نمی‌تونی اون فکت رو ببند تا من کارم رو انجام بدم؟!
نوچ بلند بالایی گفتم که به سمتم حمله‌ور شد و گفت:
-پدرسوخته! چرا اینقدر فک میزنی؟! هان؟
جیغی کشیدم و دویدم سمت اپن و مانتوم رو برداشتم و دور سرم چرخوندم و گفتم:
- پدرنسوخته اگه بیای جلو میزنم این پشه مرده بچسبی به دیوار!
خندید و دوید سمتم و انداخت رو کولش و گفت:
- وای مرضیه دو دیقه اون فک تراکتورت رو ببند!
بازم نوچی گفتم که بدو بدو دوید تو اتاقش و پرتم کرد رو تخت و با خباثت اومد روم و شروع کرد قلقلک دادن. دیگه از خنده مرده بودیم که، دست از قلقلک دادن کشید و کنارم درازکش افتاد. از خنده این لبو شده بودیم!
برگشتم سمتش که بلند شد و گفت:
- خب دیگه خواهری بلندشو برو که کلی کار دارم.
با سستی که ناشی از خنده بود، بلند شدم و راه پذیرایی رو در پیش گرفتم.
وارد پذیرایی شدم که دیدم جکی جان رو گذاشته! جیغ کشیدم و گفتم:
- وای جکی جونــم...
هنوز حرفم تموم نشد که چیزی خورد پس کله‌ام.
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,390
امتیازها
100

  • #4
برگشتم عقب که با چهره‌ی برزخی مرتضی روبه‌رو شدم. لبخندی زدم و تا اومدم سرم و برگردونم صدای زنگ خونه از جا پروندم! به سمت در رفتم و بازش کردم. دارا پسر همسایه بود! نگاهش روی گردنم بود. به خودم نگاه کردم یه پیراهن مردونه پوشیده بودم که روش رو فسجون رنگ کرده بود! اوخ نگو که به خاطر این زل زده به من؟! دوتا پلک محکم زدم و تاپ در و رو صورت دارا بستم. خاک بر سرت مرضیه! یعنی واقعا خاک بر سرت. در حد سر سوزن ابرویی که خودت و داداشت داشتید هم به خاظر این دست و پا چلفتی بودنت به باد دادی!
با صدای مرتضی از پست سرم برگشتم عقب:
- کی بود؟!
با لکنت گفتم:
- د...ار...را.
با بهت برگشت سمتم و چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- کی؟
چشم بستم و تند گفتم:
- دارا.
چشم باز کردم که دیدم مرتضی اخم کرده. برگشت سمت و اتاقش و گفت:
- چی می‌خواست؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم تند در و روی صورتش بستم.
با دهن باز برگشت سمتم و گفت:
- چیکار کردی؟
به پیراهنم اشاره کردم و گفتم:
- چشمش به پیراهنم افتاد از خجالت اب شدم در و روش بستم نذاشتم چیزی بگه.
انتظار داشتم اخم کنه غیرتی بشه ولی برعکس دلش و گرفت افتاد روی مبل و از خنده غش کرد! داداش ما رو باش! اخمی کردم و خم شدم و دمپایی‌ام رو در اوردم و سمتش پرت کردم. خنده‌اش قطع شد. تازه فهمیدم دمپایی مستقیم خورده تو دهنش! حالا من بودم که از خنده غش کرده بودم. تا خم شدم چون جوراب پام بود روی سیرامیک ها لیز خوردم و افتادم.
 
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین