. . .

متروکه داستان کوتاه حاج مرتضی | tina23

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
اسم داستان: حاج مرتضی
نویسنده: tina23
ژانر: اجتماعی
خلاصه داستان:
مرتضی رزمنده هفده ساله ای است که یک روز در عملیاتی ،ترکشی به سرش اصابت می کند که باعث مشکل نخوابیدن می شود که در پی آن مشکلات دیگر زندگی نیز گریبانگیر مرتضی می شود به طوری که روال عادی زندگی اش بهم می ریزد و زندگی متفاوتی را تجربه می کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

tina23

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1694
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
33
امتیازها
43

  • #2
پارت اول
شب از نیمه گذشته است وخواب مهمان خانه ها شده است با رویا ها وکابوس هایش.
رویا،کابوس،کلماتی که حاج مرتضی سالهاست که با آنها غریبه است.
حاج مرتضی ،چفیه ی راه راه یادگار جنگش را که به عنوان سجاده پهن کرده است را جمع می کند و لب طاقچه می گذارد ورختخوابش را نیز از گوشه ی دیگر اتاق بر می دارد به امید خواب عمیق ودور از هیاهوی شب تا غبار خستگی روزش را بزداید.بینی اش می خارد چرا که رختخوابش هنوز بوی پشم گوسفندان را می دهد.خمیازه های پی درپی امانش را بریده است یارای باز نگه داشتن پلکهایش را نیز ندارد.پتو را روی صورتش می کشد،چشمانش را می بنددتا که به خواب رود، اما هر چقدر پهلو به پهلو می شود، خواب سراغش را نمی گیرد.انگار خواب یادش رفته به او سر بزند.به پنجره زل می زند وبه مهتاب فکر می کند که چطور اتاق تاریکش را روشن کرده است.به نظرش مهتاب هم به مانند او خسته است ودیگر مانند گذشته که سنگر ها را نور افشانی می نمود، نمی تابد.صدای توپ وتانک ومسلسل که در جبهه می پیچید با راهنمایی مهتاب به سنگرها می رفتند.آن روزها مهتاب همرزمشان به حساب می آمد.
تبسمی به مهتاب نثار می کند وبه پهلوی دیگرش می غلتد. درست مثل آنروزها که زیر تانک می غلتید.حس می کند،نصف بدنش لمس شده است،دستهایش کرخ شده اندوبه نظرش سوز خرایش هایش از سوز ترکشهای بدنش هم بیشتراست.آخی از ته دل می گوید ودستهایش را به هم می مالد.
 
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

tina23

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1694
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
33
امتیازها
43

  • #3
پارت دوم
امروز از اول صبح تا غروب با اوستا ممد بنایی کرده است.اوس ممد گفته و حاج مرتضی وهم ردیفهایش خندیده اند تا آجر به آجر منزل یک شاه داماد را برپا نهاده اند.
اوس ممد همیشه بشاش وخندان است وحتی یاد شوخی هایش نیز خنده را بر لب می آورد.
اوس امروز با آب وتاب می گفت؛( اگه یه موش ،موهاش بریزه چی میشه؟)
هر کس برای خودش چیزی می گفت.
پسر بقال می گفت؛(موهاش سیخ میشه،عینهو جوج تیغی.
_ ای بابا، دارم میگم، موهاش بریزه ،مثل اینکه نفهمیدی.
پسر لحافدوز می گفت؛(طفلک از خجالت میشه موش آبکشیده.
و در آخر اوس ممد ریش جو گندمی اش را می خاراند ومی گفت؛ خوشتیپ .اون که موش تو آب.
باید حوله دستش بدی یا سشوار.
حاج مرتضی ،هیچ وقت اظهار نظری نمی کرد و در سکوتش منتظر جواب می شد.
اوس ممد که سکوت حاج مرتضی را می دید،
می گفت؛(چیه حاجی ؟ با ماهی یا تو ماهی؟
رو زمینی یا با بالا بالا هی ها می پری؟
بیا پایین وما را دریاب.
خوب حالا ،حاجی نگفتی که موش که موهاش بریزه چتو میشه؟)
حاج مرتضی مثل عادت هر روزش تبسمی می کرد وسرش را پایین می انداخت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

tina23

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1694
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
33
امتیازها
43

  • #4
اوس محمد که اخلاق حاجی دستش آمده بود ونمی خواست آزارش بدهد، می گفت؛( قربون حاجی برم، خو میشه کچل.) وخودش از ته دل می خندید وخنده های بلندش باعث خنده ی دیگران می شد. آنوقت صدای شر وشورشان در میان آجر ها حبس می شد.
حاج مرتضی با یاد آوردن این خاطره از اوس محمد، چهره اش بشاش می شود، هر چند که سالهاست با صدای بلند نخندیده است.
اوس محمد خندان که خاطر پدرش را برایش زنده می کند.درست پدرش نیز اخلاق، اوستا محمد را داشت و با زندگی همانطور تا می کرد که زندگی با او.گاهی بیل دستش بودو گاهی داس.
روزی کشاورز بود و روزی اوستا.
همیشه نیز به تنها پسرش ،مرتضی یک نصیحت می کرد و با خنده وشوخی می گفت؛(مرتضی! بابا! مرد باید جنم داشته باشه. خو هی یعنی چی؟)
مرتضی همیشه صبر می کرد تا پدر کلامش را تمام کند.
-خو هی یعنی ایکه، اگه تو جهنم گیر افتادی،بتونی باهاش راه بیای وبتونی از آتیشم طلا درآری.
مرتضی که فرزند آخر خانواده بعد سه خواهر بود،بیشتر اوقات کمک دست پدرش بود ورفیق روزهای سختش.
چشم هایش را می بندد تا صورت پدر را با محاسن سپیدش به یاد بیاورد.تنها چیزی که در ذهنش نقش می بندد، لبان خندان وصورت بشاشش است. حسرت به یکبار دیدن پدر در رویا را مثل همیشه قورت می دهد و با پشت دستش اشک روی گونه اش را پاک می کند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

tina23

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1694
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
33
امتیازها
43

  • #5
پارت چهارم
شکمش قار وقور می کند.دستش را روی شکمش می گذارد تا دهانش را ببندد.اما شکمش بیشتر قار وقور می کند.می خواهد از جا بلند شود اما توان بلند شدن را ندارد ولی به هرمشقتی که شده ، خودش را به اجاق گاز می رساند که در گوشه ی دیگر اتاق جایش داده است.کاسه ی گلدار چینی روی گاز قرار دارد . داخل کاسه سرک می کشد.آش رشته داخلش خود نمایی می کند.به فکر فرو می رود و پکر می شود اما یهو می گوید؛آهان. چون یادش می آید که دم غروبی ، دختر شیرین زبان همسایه به او گفته که عمو جان! براتون آش آوردم روی گاز.مادرم سلام رسوند و گفت؛داغا داغ بخورید وگرنه از دهن می افته.
شیرین.همان دختر بچه شر ومهربان که هر موقع به بهانه ای به او سر می زد.گاهی سرگرمش می کرد وگاهی هم از رگبار سوالات بچه گانه اش به سنگر سکوت پناه می برد.
شیرین همیشه کنجکاو بود و می خواسته از روند زندگی حاجی مرتضی سر در بیاورد.
سوالات ساحل شیرین زبان که به یادش می آید.باز تبسم بر چهره ی اش نقش می بندد.
.- عموجان! شما چن تا بچه دارید؟
-عمو خانوم شما کجاست؟
-عمو از هم جدا شدید یا طلاق گرفتید؟
-وای عمو فهمیدم!زن شما مرده، واسه همینه که نا راحتی.
-عمو دخترت همسن من بوده که رفته بهشت، واسه همین دیروز دکم کردید، چون یاد دختر تون افتادید.
-عمو شما چن تا خوا هر وبرادرید؟
-عمو دختر شما پیش مادربزرگشه؟
ساحل با تمام بچگی هایش دنیای بزرگی دارد که دلش می خواهد با شیرین زبانی اش دلی را بدست بیاوردو همیشه با سوالاتش حاجی مرتضی را به گذشته برده است.
مادربزرگ، یاد مادرش ودست پختهایش که هنوز زیر زبانش حس می کند، می افتد واینکه چطوربعد مرگ پدرش، ضجه می کشید و می گفت که طاقت دوری شوهرش را ندارد.خدا بیامرز تا وقتی زنده بود، این تکه کلامش شده بود وسیاهپوش شوهرش بود.
هر چقدر سعی می کند، گاز را روشن کند،فایده ای ندارد .وقتی به چندمین سیخ کبریت رسید،یادش آمد که گازش به دلیل بدهی چند روز قطع است.از خوردن آش منصرف می شود و شروع به خوردن نان وماست در زیر نور مهتاب می کند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

tina23

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1694
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
33
امتیازها
43

  • #6
پارت پنجم
به چهره ی خندان ساحل نه ساله فکر می کند واین که برایش غیر باور است، زن وبچه نداشتن حاج مرتضی.
شاید اگر سالها قبل با دختر مورد علاقه اش ازدواج می کرد، حالا صاحب نوه ای هم شده بود به شیرین زبانی ساحل.شاید هم اسمش را هم شیرین می گذاشت یا که صاحب پسری می شد که رفیق شب نشینی های ،اینروزهایش می شد.اما امروز یار تنهای هایش همان تنهایی ا ست که کسی جز او سراغش را نمی گیرد.سالهاست که قید خانواده و همه فامیل را زده است واز آنان و شهرش دوری کرده است تا مبادا سر بار کسی شود .چرا که این بی خوابی ممتد نه تنها رویا را از او گرفت بلکه آرامش روح وروانش را نیز خدشه دار کرده است.
یاد دختر همسایه اش می افتد،باران،باران که خاطر خواهش بود.باران دختری لطیف وزلال مثل آب که همیشه او را با سینی نذری به خاطر می آورد. در همین حوالی نذری ها بود که دل به هم باختند.
اما از آنروز به بعد ،دیگر هیچگاه ،هیچ وقت با ران را ندید وسراغش را نگرفت.شاید تا حالا باران نیز صاحب نوه ای شده باشد.
قرار بود بعد اتمام جنگ ،قرار ومدار ها تمام شود و عروسیان سر بگیرد.اما تقدیر بازی دیگری برایشان رقم زده بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

tina23

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1694
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
33
امتیازها
43

  • #7
پارت ششم
تلویزیون را روشن می کند، طبق معمول کانال به کانال به دنبال مستند جنگی می گردد تا بالاخره سربازانی را می بیند که در حال عبور از شط هستند. در گو شش صدای خش خش بی سیم می پیچد و خودش را در صحنه حاضر می بیند.
-علی،علی-مرتضی
-مرتضی،مرتضی-علی-به گوشم
مرتضی ،شط نباید دست نا اهلش بیفته.
-مرتضی-علی، مفهومه
کور خوندند ، مگه از رو جنازم ردشند، شطو ببینند.
آن شب تا صبح رزمندگان جنگیدند،زخمی شدند ،شهید دادند اما شط را به کسی ندادند.
بالاخره شب با تمام مشقت هایش به اتمام رسید و عملیات با موفقیت به انجام رسید، منطقه پاکسازی گشت وپرچم ایران بر فراز آسمانش به اهتزاز در آمد.
درست در سپیده دم بود که مرتضی لب شط ایستاده بود که ناغافل ترکشها به بدنش اصابت نمودند وبدنش را تکه تکه کردند وناخوانده ترینشا ن ، ترکشی بود که به پشت سرش اصابت نمود.
وقتی چشم هایش را گشود، نه از عملیات خبری بود و نه از شط.بلکه در میان مجروحان در بیمارستان اهواز بود.
بعد به هوش آمدنش ، سعی کرده بود تا از بیمارستان فرار کند و خودش را به سنگر مبارزه برساند،اما پزشکان مانعش شده بودند.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

tina23

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1694
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
33
امتیازها
43

  • #8
پارت هفتم
چند روزی که در بیمارستان سپری کرده بود، حتی دمی خواب به سراغش نیامده بود.
فکر می کرد، بی خوابی اش به خاطر شر وشور رفتن به جبهه است تا اینکه درست یکساعت قبل از مرخص شدنش، دکتری سالخورده و مو سپید کرده به سراغش آمد وگفت؛
( پسرم شما مرخصید فقط یه مشکل است )
مرتضی خندیده وگفته بود؛(می خواید منو از چن تا خار تو بدنمه بترسونید.خاطر جم ،کاری نمیکنم که اذیت شند وبهشون بد بگذره.درس که نا خوندند اما بالاخره که مهمون حبیب خداست)
دکترش مکثی کرده وگفته؛( مشکل شما،ترکشای
تنتون نیست، مشکل شما، اون ترکشی که به پشت سرتون اصابت کرده وبهتون آسیب رسونده)
آن وقت مرتضی پشت سرش را دست کشیده وگفته؛( این فسقلی که کاری باهام نداری،می بینید که هنوز سور ومور وگنده ام)
دکتر با قاطعیت ادامه داده،نه کاری بهت نداری،چون کار شو انجام داده.)
و دکتر زیر چشمی به مرتضی نگاه می کند ومی گوید؛(متاسفانه، قسمتی از اعصاب تالاموس که به خواب مربوطه،آسیب دیده،یعنی مغز شما،دیگر هیچ وقت پیام خوابو نمی گیره.ما همه تلا شمون رو کردیم وبا خیلی از متخصص ها در مورد مشکلتون حرف زدیم وهمه به اتفاق به یه نظر مشترک رسیدیم)
دکتر مکثی می کند و می گوید؛( و اون این که شما ازاین به بعد خواب نمی بینید)
مرتضی ،قهقهه ای سر داده وگفته؛( اخه آدم هوشیار ،چه احتیاجی به خواب دیدن داری)
و دکترش، نیم نگاهی به او انداخته وگفته؛(پسرم!شما دیگه ،به هیچ عنوان نمی تونید، چشم بهم بذارید وبخوابید. یعنی تا آخر عمر،رویایی در کار نیس)
دکتر با گفتن،جمله آخر بلافاصله دور می شود، اما صداش هنوز در گوش مرتضی می پیچد،
(دیگر رویایی در کار نیست.)
از آن روز به بعد، مرتضی هفده ساله شد، حاج مرتضی نشون کرده ی خدا.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

tina23

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1694
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-04
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
9
پسندها
33
امتیازها
43

  • #9
پارت هشتم

از آن روز شد که زندگی اش تغییر کرد وقید همه‌ی دلبستگی‌ها‌یش را از جمله خاطر خواهی‌اش را زد تا دیگران قربانی خود‌خواهی‌‌اش نشوند و سعی کرد‌ گوشه‌‌نشینی اختیار کند تا مشکلاتی که در پی بی‌خوابی‌‌‌‌اش می‌آید،دیگران را آزرده نکند.از همان روز است که خواب با حاجی قهر کرد و او هم از خواب دل برید.دیگر حتی در خیال هم طعم خواب را ندیده است وشب‌هایش شده مرور روزمرگی‌هایش وبه یاد آوردن خاطرات خوش وبدش.حتی آخرین زمانی که طعم خواب را دیده است،یادش نمی‌آید.یعنی آن‌شب در خواب رویا می‌دیده یا کابوس.البته که از آن زمان،کابوس‌های
بی خوابی‌اش هم نشینش شده است.همان شب،شب قبل عملیات.سی سال،شاید هم بیشتر است که بی‌خوابی هم‌نشینش شده‌است.
درست از هفده‌ سالگی تا به حال که زمانه گرد پیری را بر او پاشیده است.
صدای به‌به گوسفندان و واق واق سگان گله‌ در اتاق می‌پیچد‌ و قو‌قولی‌‌قو‌قو...آواز خروسهای همسایه خبر از آغاز روزی دیگر می‌دهد واین یعنی
بیدار باش روستائیان زحمت کش.
صدای اذان از گلدسته‌ها‌ی مسجد پخش می‌شود و حاج مرتضی چتفیه یادگار جنگش را پهن می‌کند وروز حاج مرتضی از نو شروع می‌شود.
باز هم روز بی‌پایان‌ دیگر که شاید مرگ تنها دوایش باشد.
پایان
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین