. . .

متروکه داستان کوتاه به تلخی قهوه| نگین کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
به نام یگانه کیمیاگر هستی

داستان: به تلخی قهوه
ژانر: غمگین، تراژدی
به قلم: نگین بای

خلاصه:
تبسم دختری‌است که در میان خاطراتش غوطه‌ور شده. خاطراتی به تلخی قهوه و به سیاهی قلبش! تار و پود ذهنش همه چیز را در هم می‌پیچد و زمان را به عقب برمی‌گرداند. او درگیر رویای خیالی و محضی است...

مقدمه:
یاد تو،
در خیالاتم قیامتی به پا کرده است...
مرا اسیر گذشته‌ای تاریک و جهنمی می‌کند...
گرچه لبخند می‌زنم اما،
رنج و اشک های دلتنگی چه می‌شود؟!
من محکوم به ماندن و تو
محکوم به رفتن بودی!​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,223
امتیازها
619

  • #2
t4vp_screenshot_(666).png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

و اگر درخواست تگ برای داستان داشتید، میتوانید بعد از خواندن قوانین و درنظر گرفتن شرایط، در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست تگ برای داستان کوتاه

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

نگین ...

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
219
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-12
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
54
پسندها
484
امتیازها
123

  • #3
چشمان خیس و آشوب خود را برای لحظه‌ای کوتاه می‌بندد. زیرلب حرف هایی را زمزمه می‌کند تا آرام بگیرد. اما با فکر کردن درباره‌ی سرنوشت شومی که داشت، اشک هایش جاری می‌شوند. بارها و بارها خاطرات تلخی ذهن او را اسیر گذشته می‌کند. ذهنی که دیگر جان باخته‌ی روزگار بود. تبسم، یادش بود که درست سیزده سال داشت. در نگاه اول، یک دل نه صد دل عاشق مهیار شده بود. هربار با شنیدن صدایش در خیالات پرواز می‌کرد و مهیار بی خبر از این موضوع بود! پسرخاله‌ای که تبسم را به چشم خواهر نداشته‌اش می‌دید. تبسم تصمیم گرفته بود تا احساساتش را با او درمیان بگذارد، اما دیر شده بود!
مهیار به سربازی می‌رفت و او تمام احساساتش را در خود خفه کرد! با رفتن مهیار درهای امید بر روی تبسم بسته شد. برای همیشه!...
" روز آخر مدرسه بود. تبسم کوله پشتی خود را از روی صندلی برداشت و به همراه مبینا از کلاس خارج شدند.
- بالاخره راحت شدیم‌ها.
- میگم مبینا...
- هوم؟!
- یه چیز بگم؟
- دو تا چیز بگو!
- نمی‌دونی مهیار کِی برمیگرده؟
مبینا با شیطنت به تبسم نگاهی انداخت. تبسم لبخند کمرنگی زد و گفت:
- چیه؟ چرا اونجوری نگام می‌کنی؟
- من که میدونم چه مرگته! دلم می‌خواست یکم سر به سرت بزارم ولی حالا که می‌بینم طاقت نداری یه خبر دارم.
تبسم چشم هایش برق زد. منتظر به چهره‌ی مبینا چشم دوخت. مبینا لب هایش را روی هم فشار داد و بعد گفت:
- امروز قراره برگرده!
با این حرف، تبسم حیرت‌زده شد و سر جایش ایستاد.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین