. . .

متروکه داستان کوتاه اتاق ۱۳- | مهسا اسلامی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
نام داستان: اتاقِ ۱۳-
نام نویسنده: مهسا اسلامی
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه: سیزدهمین اتاق از دومین بخشِ دیوانه خانه شهر متعلق به کسی بود که از زندگی سیر بود؛ افکار مختلف و دیوانه کننده‌اش در سرش می‌چرخید و می‎چرخید. گویا یک زالو به آرامشش که حکم خون را داشت چسبیده بود و از آن می‌نوشید؛ چه شد که روزهای خوبش را غم فرا گرفت؟ یا بهتر است بگویم چه شد که این‌گونه شد؟ چه کسی یا چه کسانی زالو را به افکارش انداختند؟ دیوانه‌خانه همیشه جای آدم‌های دیوانه نیست؛ شاید کسانی آنجا هستند که مجانین آن‌ها را دیوانه کردند!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
849
پسندها
7,277
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #2
مقدمه:
خسته‌ام از ازدحام افکارِ پوچ و بیهوده مغزم، دلخورم از قضاوت‌های مردم شهر کوچکم، عصبانیم از منی که من باشد؛ با این حال پناه می‌برم به کبودی مغز پرتلاطمم که از سردرد های پی در پی نابود شده است. پناه آورده‌ام به مکانی که دیوانه ها اسم آنرا دیوانه گذاشتند.

بسم الله الرحمان و الرحیم

زنگ صبحگاهی به صدا در می‌آید؛ صدا های اطراف بیشتر و بیشتر مغزم را خراش می‌دهند و چیزی نمانده است تا دهانم را باز کنم و باز جیغ هایم را هواله تمام این بیمار ها بکنم. امروز از همان روز های مزخرفی‌ست که من از دیشب تا به الان که ساعت هشت و نیم صبح است، بیدار مانده‌ام و خاطراتی را مرور کرده‌ام. خاطراتی که اگر همین دکترا های قلابی حتی به آن فکر کنند مطمئن خواهم بود که می‌آیند و اتاقِ کناری من بستری می‌شوند.
کنار پنجره نشسته‌ام و به بیمارهایی خیره می‌شوم که هرکدام برای خود کاری انجام می‌دهند؛ یکی دفتر به دست دارد با صدای بلندد آواز می‌خواند، یکی درون باغچه نشسته است و با ناخون های بلندش تک به تک گل ها را کنار می‌زند و قهقه به سر می‌دهد.
رویم را از پنجره می‌گیرم و به طرف تختِ فلزی و سختم می‌روم، اصلاً جز این تخت مگر من جای دیگر هم دارم که بروم؟ سه سال است که نه از اتاق بیرون رفته‌ام و نه می‌خواهم که بروم! تمام این سه سال را یا کنار پنجره بوده‌ام یا برروی تخت دراز کشیده و افکار پوچ و بیهوده‌ام مغزم را متلاشی کرده‌اند.
بر روی تخت دراز می‌کشم و دستم را زیر سرم می‌گذارم. خب درست است که من از دیشب تا صبح فکر کرده‌ام اما می‌خواهم باز فکر کنم! فکر، فکر، فکر!
دوست های همیشگی من هستند که در طول این سه سال هم دوست بوده‌اند و هم دشمن!
ذهنم می‌رود به هشت مرداد سال هزار و سی صد و نود وقتی که من فقط نه سالم بود! همین و بس!
یادم است که ساعت نه و نیم صبح بود، زنگ در زده شد؛ از رخت خواب دل کندم و به همراه بالشتم به سمت درب ورودی رفتم. بالشت را زیر پایم گذاشتم و بر روی نوک پایم ایستادم و از چشمی در به آن ور در نگاه انداختم؛ کسی نبود. آرام زمزمه کردم:
- کیه؟
باز هم نه سیمایی بود و نه صدایی. از روی بالشت پایین آمدم و کمی درب را باز کردم اما کسانی از آنور درب، درب را هل دادند به سمتِ منِ کودک!
نه زور آنها را داشتم و نه جرئتی که داد بزنم و بگویم کمک! آنقدری زور زدم که آخر از دستم در رفت و به عقب پرت شدم. منی نه ساله که سرم به گوشه دیوار خورد و پسرانی که شک نداشتم همسایه ها بودند. چه بر سر من آمد؟ خب باشد خودم می‌گویم؛ من مردم.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #3
داخل شدند و هرکدام مشغول کاری شدند؛ یکی به سراغ یخچال رفت و ناهاری را که مادرم صبح زود درست کرده بود را می‌خورد. یکی دیگر به اتاقم رفت و مانتو های من را می‌پوشید و مانند مانکن ها رژه می‌رفت؛ فقط من بودم که مانند منِ اکنون یک گوشه کز کرده و اشک می‌ریختم. چه می‌توانستم بکنم؟ اصلا مگر من زور آنها را داشتم که کاری هم بکنم؟ من ترسیده بودم! از پدرم، از این پسر ها، از اینکه بی‌گناه گناه به گردنم بندازند... .
کار هایشان را کردند و رفتند و من را کشتند؛ بعد از نیم ساعت آنجا بودند مادرم زنگ زد. خودم را کشاندم به سمت تلفن و جوابش را دادم؛ می‌دانم که باید می‌گفتم که چه بر سرم آمده، اما مگر جرئتش را داشتم؟ مادرم باردار بود و چقدر برای پسرش ذوق داشت! من حالم خوب نبود؛ فقط سرسری جوابش را دادم و قطع کردم.
من باز هم اشک ریختم، اشک ریختم و ریختم تا اینکه باز آمدند. اما اینبار در را باز نکردم، زنگ زدند و زدند تا اینکه پسری که ازشان بزرگ تر بود در را محکم هل داد که شکست؛ هینی بلند کشیدم و از جایم بلند شدم. گَلویم خشک شده بود مانند اکنون که با یادآوری اون روز باز هم خشک شده‌ است.
به سمتم آمدند و دمپایی از پایشان در آوردند؛ آن لعنتی ها مگر نمی‌دانستند که روی آن فرش ها نماز می‌خوانیم؟ نمی‌دانستند چون با همان دمپایی های نجسشان به طرفم آمدند و زدن مرا! گریه اشک هق هق جیغ! اما هیچکس به دادِ منِ نه سال نرسید. جنس دمپایی ها چوبی بود و تیز! کبود کردند پا و بدنم را! مرا بلند کردند و به طرف هم پرتاب می‌کردند؛ موهای بلندم که خیلی ها آرزویش را داشتند به دستان آنها تار تارش کنده می‌شد. زدند و رفتند و باز مرا کشتند. مگر منِ نه ساله چه کارشان کرده بودم که اینگونه با من بد بودند؟ خب باشد درست است که بعضی وقت ها هنگامی که به محوطه می‌رفتم در جواب فحش هایشان فحش می‌دادم اما حق آن فحش ها اینگونه زدن من نبود! بود؟
جیغ، جیغ، جیغ کشیدم تا اینکه پرستاری داخل اتاق شد؛ دقیقاً همان طوری که آن پسر های لعنتی وارد شده بودند، حالم از اینی که بود بدتر شد. دستانم به سمت صورتم رفتند و با ناخن های بلندشان که دو هفته‌ای بود که نگرفتم بودم صورتِ خیسم را زخم کردند. دست دیگرم به سمتِ موهای کوتاهم رفت و آنها را کشید؛ دهانم باز تر شد و جیغ هایم گوش خراش تر شد! چه مرگم شده است؟ سیزده سال می‌گذرد نباید عادی باشد برایم؟ نه!
حالم بد بود، بدتر شد. پرستارِ عزیزم می‌دانست که چه مرگم شده است؛ برای همین باز هم آمپول هایی که درون آنها دارو های بیهوشی قوی که برای بیهوش کردن حیوانات از آنها استفاده می‌شود را به گردنم زد و من به دنیای کابوس بازگشتم...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #4
چه داد هایی زدم، چه اشک هایی ریختم اما باور نکرد! چه التماس ها کردم باز باور نکرد؛ چه قسم هایی دادم حتی جانِ خودش را اما باور نکرد.. چه راه هایی را رفتم که خودم را به او ثابت کنم اما باز باور نکرد... .
چه سخت است که بمیری، بسوزی، خورد بشوی، اما پدرت، اسطوره زندگی‌ات باورت نکند و تو را نبیند و نادیده‌ات بگیرد.
من بیدار شدم؛ اما با کابوسِ آن روز! اصلا مگر می‌شود من خواب بروم اما خب خواب هم نمی‌روم شاید باید بگویم بیهوش بشوم و با کابوس برنخیزم؟
نشده است..
ذهنِ من هرکاری هم تو برایش انجام دهی او باز هم فکر می‌کند. افکار مانند رقصِ باله در ذهنم می‌چرخد و می‌چرخد تا برسد به خاطراتِ بدم.
آن روز که آنها رفتند، من ترسیدم! از اینکه به پدرم چه بگویم تا باور کند؟ چه بگویم راجبِ دری که قفلش کج شده و به زور بسته می‌شود؟
ساعت یکِ ظهر که شد، رنگم همانند گچِ دیوار سفید گشت. دستانم لرزششان بیشتر شد و در نهایت زنگِ در به صدا درآمد. آن موقع نمی‌دانم با چه جانی بلند شدم و درب را باز کردم؟ اما هرچه بود؛ بد بود!
درب را محکم و با صدا باز کردم که پدرم چشمش به من خورد. به منی که گونه‌ام از اشک خیس بود و لبانم ترک ترک... .
از جلوی در کنار رفتم و آنها وارد شدند. اکنون که دارم خاطرات آن روز را یادآوری می‌کنم می‌فهمم که اگر برای کسی دلتنگ شده باشم او کسی نیست جز خواهرم؛ بهار!
بهاری که فقط دو سال سن داشت و مرا در آغوش می‌گرفت و می‌گفت:
- آجی اگه گریه نکنی عروسکم برای تو!
خواهرِ بی‌نوایم، خواهرِ عزیزم.
باز افکارم در هم پیچیدند و به آن روز رفتند، به وقتی که پدرم به سمتم آمد و گفت چه شده؟ و من سکوت کردم..
به وقتی که درب را بست اما چون خراب شده بود با صدا بسته شد. از من پرسیده شد که چرا درب اینگونه شده است؟ و من چه جوابی می‌توانستم بدهم؟ بگویم پسر های محوطه به خانه آمده‌اند و درب را شکستند؟ بگویم برای چه آمده‌اند؟ به هر حال مرد است و غیرتش! مرد های ایرانی‌ام که می‌شناسید؟
پدرم وقتی سکوتم را دید عصبی شد! همیشه اینگونه بود... آنی عصبی می‌شد و کسی جز من را نداشت که عصبانیتش را سرِ او خالی کند.
عقب عقب رفتم و آخر بر روی مبل افتادم. خب من می‌ترسیدم! از کمبرندش، از کتک هایش، از عصبانیتش! اما دیدید می‌گویند که از هرچه بترسی سرت می‌آید؟
دقیقاً درست است؛ پس از من به شما نصیحت که از هیچ چیز و هیچ کس نترسید تا برسرتان نیاید!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #5
خب؛ بس است! هرچه فکر کرده‌ام بس است. شاید این بعد از ظهر را بخواهم بیرون بروم... .
بروم به بخشِ مثبت و بعد پنهانی به بامِ ساختمان بروم و به غروبِ خورشید خیره شوم. آخر می‌دانی امروز چه روزی است؟ روزِ جمعه! می‌خواهم این جمعه را به یادِ عزیزانم بگذرانم. عزیزانی که فقط آن‌ها مرا باور داشتند و فقط آن‌ها مرا قضاوت نکردند؛ یا اگرم کردند به پای قضاوت های پدرم ‌نمی‌رسید!
از تخت پایین آمدم و جلوی آیینه رفتم، شانه را که فکر می‌کنم بیشتر برای تئزینی آنجا بوده را برمی‌دارم و آرام به سمت موهایم هدایت می‌کنم. جرئتِ نگاه کردن به خودم را درون آیینه ندارم! می‌دانم که یک دخترِ هفده ساله شکسته و داغان درون آیینه است که شاید من باشد. گفتم شاید ها!
اصلاً نمی‌خواهم به این فکر کنم که چه کسی درون آیینه است؛ چون باز هم ذهنم می‌رود سمتِ اتفاقات مزخرفِ نُه سالگی‌ام.
بعد از آنکه موهایم را شانه زدم، آرام به طرفِ درب اتاق حرکت کردم. همان لحظه صدای تقی آمد و بعد از آن صدای زنگِ هواخوری. درب را باز کردم و خودم را از اتاق بیرون کشاندم. دخترانی همسن من یا شایدهم بزرگ تر از من با سرعت خودشان را به طرفِ درب اصلیِ مرکز می‌رساندند و بازهم من بودم که بدونِ توجه‌ای به دیگران خودم را آرام آرام به سمتِ پله‌هایِ بخش مثبت می‌کشاندم. از شانسِ بدِ من پرستاری که من یکی از بیمارهایش بودم به طرفم آمد؛ با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بودند؛ گفت:
- فاطمه؟ چی شده که امروز اومدی بیرون؟ اونم در حالِ رفتن به بخش مثبت؟
سرم را پایین انداختم و بعد از یک سال، بلاخره زبانم را باز کردم! آرام زمزمه کردم:
- می‌خوام برم پشتِ بوم... .
و اینبار من بودم که از صدای گرفته و بسیار ترسناکم تعجب کردم! صدایی که یک روزی اخبار جوانان را گویندگی می‌کرد. چه بر سرم آمده است آخر؟ یا چه بر سرم آورده‌اند آخر؟
سرم را بلند کردم. با شک نگاهم کرده بود و یقین دارم که افکار ناخوشایندی در ذهنش نمی‌چرخد. آرام تر از قبل زمزمه کردم:
- بلایی سرِ خودم نمیارم؛ فقط می‌خوام غروبِ خورشید و ببینم. اگه می‌خوای تو هم بیا!
لبخندی محو در چهره‌اش پدیدار شد و من افسوس خوردم که چرا لبخند زدن را فراموش کرده‌ام. سرش را با موافقت تکان داد و پرونده دستش را به آن دستش داد و همراهم شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #6
به همراهِ پرستارم پله های مرکز را یکی بعد از دیگری بالا می‌رفتیم و من چقدر خوشنود بودم که نه حرفی می‌زند و نه سوالی از من می‌پرسد. به طبقه دوم یا همان بخشِ مثبت رسیدیم؛ پریدنِ رنگم را حس کردم و شاید او هم حس کرد! آخر یادم نمی‌رود که ده ماهِ تمام در اینجا شاهدِ چه چیز هایی بودم... .
بیماران بخشِ مثبت بیمارانِ واقعی بودند؛ به طوری که حتی پرستار های این بخش را هم بیمار کرده بودند و من یادم نمی‌رود که روزی بیمارِ بیمارِ این بخش بودم.
پرستار دستم را درون دستش گرفتم و مرا به طرف پله‌هایی که به طبقه بالا یا همان بامِ مرکز می‌خورد؛ هدایت کرد. دستانِ او هم سرد بود همانندِ دستان من. تنها کسی که می‌دانست چه بر سرم آمده است همین پرستارِ بی‌نوا بود. به پشت بام که رسیدیم دستم را ول کرد و درب را باز کرد. در طولِ زندگی‌ِ هفده ساله‌ام هیچ موقع اینگونه از دیدن خورشیدِ نارنجی و زرد یا شایدم قرمز خوشنود نگشته بودم! وقتی یک سالِ تمام را درونِ اتاقی با دیوار های سفید بگذرانی همین است دیگر... .
به طرف صندلی‌ای درست روبه رویِ خورشید، رفتم و بر روی آن نشستم. همان لحظه نشستنِ پرستار را کنارم حس کردم. سه دقیقه سکوت؛ آرامش و در آخر این من بودم که سکوت را شکستم:
- بعد از ظهر های جمعه انگاری یه چیزی، یه حسی، یه عشقی، یه دلتنگی‌ای توش گم شده. وگرنه بعید می‌دونم این همه غم می‌تونست تو یه بعد از ظهر جا بشه. نمی‌دونم شاید اولین بار که یکی دلش شکسته شد، اون روز جمعه بوده؛ یا شایدم اولین دلتنگی دنیا جمعه اتفاق افتاده! اولین تنهایی، اولین شکست، یا دوری بعید می‌دونم بی‌ربط به جمعه بوده باشه. شاید اولین باری که یکی بغض کرد و نتونست که بغضش رو بکشنه وسطِ غروب خورشید مثلِ الان من اتفاق افتاده. وگرنه چطوری میشه که جمعه انقدر غمگین باشه؟ می‌دونی گاهی وقتا حس می‌کنم غمِ جمعه ها رو هیچ بارونی نمی‌تونه بشوره و ببره. وگرنه کم نداریم آدم‌هایی رو که جمعه ها می‌بارن؛ می‌بارن! اما بارونِ چشمشون این غمِ لعنتی رو نمی‌شوره ببره! می‌فهمی چی می‌گم؟
خورشید که رفت؛ ماه پدیدار شد. خورشید که رفت غم های من هم دوباره شروع شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #7
بعد از نشستن چند دقیقه‌ای پرستارم که حالا دیگر از اتیکتی که بر روی مقنعه‌اش درج شده بود؛ فهمیدم اسمش میترا است؛ مرا به داخلِ مرکز و اتاقِ منفیِ سیزده برد. قبل از آنکه درب اتاقم را ببندد گفت:
- من نمی‌دونم چه اتفاقی برات افتاده و چی‌ کارت کردن. اما هرچی هست، تو ببخششون و بزار اون بالایی حسابشون رو برسه! الانم زیاد "فکر" نکن؛ بخوابی بهتره.
از اتاق خارج شد و ندید آن کلمه‌ی چهار حرفی چه بلایی بر سرِ منِ بی‌نوا آورد. بخشش؟ چه چهار کلمه‌ی منفور و نفرت آمیزی! من ببخشم کسایی را که مرا به این روز انداختند؟ ببخشم کسایی را که روز هایی را که می‌توانست به بهترین خاطرات تبدیل شوند را به کامم تلخ کردند و من را نیز ذره ذره کشتند؟
تخت را به مقصدِ پنجره ترک کردم. کنار پنجره ایستادم و از پشتِ ابر های خشمگین به ماه زل زدم؛ زمزمه‌ دردناکم دلم را به درد آورد:
- من نمی‌تونم ببخشم. من باید زجر کشیدنِ آدمایی که اذیتم کردن رو ببینم تا آروم بگیرم، باید ببینم اونا هم مثلِ من درد رو با ذره ذره وجودشون حس کردن. اون‌ها باید تاوان بدن؛ تاوان دلی رو که شکستن، غرور و شخصیتی که له کردن، اشکی که در آوردن و اعتمادی که از بین بردن. من اونا رو نمی‌بخشم؛ چون شیرین ترین دورانمو به کامم تلخ کردن، چون من رو ذره ذره کشتن! من اونا رو نمی‌بخشم؛ چون باعث شدن دیگه خودم رو نشناسم، و گیر کنم تو دنیای مبهمی که به سختی میشه ازش خارج شد! من اونا رو نمی‌بخشم میترا... .
ما دیوانه ها یک شب‌هایی را داریم که حالمان خوب است؛ یا اگرم خوب نیست از روز های قبل بهتر است. اما همان شب بدون آنکه اتفاقی بی‌افتد، دلت می‌گیرد...بی‌دلیل!
هی در افکارت و خاطراتت می‌گردی به دنبال آنکه چه چیزی شده است، یا علتِ این حالت را پیدا کنی اما به هیچ چیز نمی‌رسی؛ این لحظه دردناک ترین حالت است! وقتی دلیلِ حال بدت را بدانی می‌توانی یک کاری را بکنی تا حداقل کمی فقط کمی حالت را بهتر کنی اما وقتی دلیل حالِ بدت را ندانی هیچ کاری از دستت بر‌نمی‌آید و تلخ ترین قسمت ماجرا آنجاست که خودت، نتوانی واسه خودت کاری انجام بدهی. خودت نتوانی خودت را درک کنی. این لحظه خیلی گنگ است، خیلی!
نگاهِ خیره‌ام را از ماه گرفتم و عقب رفتم. امروز برخلاف روز های دیگر و دیگرش قابل تحمل تر بود؛ اما اگر صبح را از امروز حذف کنیم بهتر‌هم می‌شود. اصلاً روز‌هایی را که با مرورِ خاطرات بگذرند؛ روز نیستند که، جهنم هایی واقعی در عینِ حال غیر واقعی هستند.
بر روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را به قصد خواب بستم؛ البته اگر من خواب‌هم بروم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #8
کُت استریت* نفسم را بند آورده بود. من که خوب شده بودم، من که دیروز از این اتاق بیرون رفته بودم، باز چرا این لباس را بر تن من کرده‌اند؟ گلویَم خشک شده است، آب می‌خواهم. این تشنگی‌هم در من عجیب است! تقه‌ای به در خورد، حتماً میترا است. آمده‌ است تا به من سر بزند و آبی بدهد. سرم را به طرفِ درب اتاق چرخاندم؛ همان لحظه درب اتاق باز شد و برخلاف تصورم مردی وارد اتاق شد. چشمانم از فرط تعجب باز ماندند. او دیگر کیست؟! درب را بست و قدمی برداشت که بالاخره توانستم با کمکِ نورِ ماه که کمی در اتاق آمده بود چهره‌اش را ببینم... .
نفسم حبس شد، بدنم به حالت ویبره رفت، دهانم خشک تر از حدِ معمولش شد، رنگ از رویم پرید. من او را می‌شناختم! او بود که باعث شد من یک سالِ تمام در این مرکز بمیرم و دم نزنم. باعث شد حرف‌های زیادی پشتم در بی‌آیند. اصلاً او باعث شد پسرکِ مادرم از دنیا برود. سینا توکلی!
او کیست؟ همانی که باعث شد آن اراذل‌اوباش به داخلِ خانه‌مان بیایند و منِ نه ساله را به این حال بی‌اندازد. همانی که اگر تمام نفرت‌های دنیا را جمع کرده، باز هم در مقابلِ نفرتِ من از او کم است.
چه می‌خواست؟ اصلاً برای چه آمده‌ است؟ نمی‌دانم. تنها این را می‌دانم که اگر نرود من قطعاً می‌میرم!
نزدیک تر شد، لرزش جسمِ من‌هم بیشتر شد. انگار آمده است تا مرا بکشد، شکی دیگر نیست! برای چه من نمی‌توانم از جایم بلند بشوم و خودم را نجات دهم؟ باشد می‌گویم! من به این تخت بسته شده‌ام، این لباس دستانم را از من گرفته است. این لباس مرا به تخت بسته است. خدایا این دیگر چیست؟ چه بر سرم آمده است که من حتی جیغ را هم نمی‌توانم بکشم؟
لبخندش مرا زنده زنده داخلِ قبری دومتری با ارتفاع پنج متری می‌انداخت و بالا می‌آورد، اصلاً کریح تر از لبخندِ او است؟ نه فکر نکنم.
شصتش را به کنار دهانش کشید و دهانش را باز کرد و زمزمه کرد:
- فاطمه فتاحی!
من آب می‌خواهم، اگر آبی به من برسد شاید بتوانم خودم را نجات دهم. اکنون حتی اسمم که از زبانِ او جاری شد برایم مهم نیست! فقط آب باشد تا کمی گلویَم باز بشود و بتوانم بگویم:
- اسمِ فاطمه حرمت داره!


*کت‌های تنگ استریت برای مهار برخی از بیماران اعصاب و روان مورد استفاده قرار می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #9
لبخندش بیش تر از بیش کریح تر شد. می‌دانست نمی‌توانم سخنی بگویم برای همین به قدمی دیگر به سمت تخت برداشت. لب‌هایم از حدِ معمولش خشک‌تر شده است و آب می‌خواهم... .
در همان حال دهان کثیفش را باز کرد و هر آنچه که تا به امروز آنها را به متروکه ترین نقطه از ذهنم برده بودم را باز یاد آوری کرد:
- یادته نُه سالت بود با حمید، سبحان، فاضل، صالح و طاها اومدیم خونتون؟ وای چقدر خوش گذشتا! البته اگه تو پایه بودی بیشترم خوش می‌گذشت. یادته اصلاً؟
لبانش را جمع کرد و حالتی متفکر به خود گرفت، ادامه داد:
- آره چرا یادت نباشه؟ تو انقدری ترسیده بودی که الان بستنت به تخت. حالا چرا با این همه دم و دستگاه؟ یعنی وحشی شدی؟ بابا تو رو فقط بابات با کمربندش می‌تونه اهلی کنه.
دهانش را باز کرد و خندید. آنجا بود که یقین پیدا کردم آن پسرک نیمی از شیطان است! اگر آدم بود و روحش از خدا مگر می‌توانست انقدر بدجنس و شیطان سفت باشد؟ قطعاً نه!
ناگهان خنده‌هایش قطع شد و این بار روی دیگر از شیطان را درونش دیدم. هنگامی که ابروهایش را درهم کشید و با نگاهی که قطعاً نفرتش از من کم تر بود؛ گفت:
- اما همون بابایِ بی‌وجودت کاری کرد که تک تک بچه‌ها از اون مجتمع برن. تویِ ع×و×ض×ی اگه عرضه دروغ گفتن داشتی الان نه من می‌اومدم اینجا برای انتقام و نه تو این گوشه مثلِ یه جنازه خاک می‌خوردی. تویِ ع×و×ض×ی باید همون روز زیر دستِ کمربندِ بابات جون می‌دادی نه داداشت! باید الان بمیری تا تاوان همه اون کتک‌هایی که صد برابرِ بابات، بابام من رو زد و بدی! می‌دونی تقصیر خودت بود که انقدر تو مجتمع حرفِ تو بود؛ تک دختراون فرهنگ بودی که می‌اومدی پایین و همه‌هم نازت رو می‌خریدن، اومدیم که ثابت کنیم توهم می‌تونی ع×و×ض×ی باشی اما این شد! باید بمیری فاطمه خانوم!
زجرکش کردن‌هایش که تمام شد باز قدمی به سمتم برداشت که اینبار دیگر ضربانِ قلبم قطع شد؛ اما او نگاهی به حال و هوایم نمی‌انداخت و قدم هایش را محکم تر برمی‌داشت... .
نمی‌دانم معجزه بود یا چه؛ اما راهِ تنفسم باز شد و اینبار جیغ‌هایم بود که حواله آن شیطان می‌شد. همان لحظه بود که بندهای کُت باز شد و من توانستم خودم را به سمت راست هدایت کنم؛ نمی‌دانم چه شد که تعادلم را از دست دادم و تنم رو به پایین سقوط کرد، سقوطی شیرین به روی تشک مرکز... .
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین