. . .

انتشاریافته داستان راز محمد حسین| محمد امین (رضا) سیاهپوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. ترسناک
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام اثر: راز محمد حسین
نویسنده: محمدامین(رضا) سیاهپوشان
ژانر: اجتماعی، ترسناک
خلاصه: محمدحسین نمی‌دونست سربازی براش می‌تونه چطور باشه؛ ولی پوتینش رو محکم بست و رهسپار شد، رهسپار سفری بی‌بازگشت!
سفری که ای‌کاش هیچ‌گاه برای هیچ پسری رخ نمی‌داد. محمدحسین رازی درسینه دارد که اگر فاش کند نفس نخواهد کشید، پس چه خواهد کرد با این راز؟! آیا فاش خواهد کرد یا تا ابد در قفس سینه مدفون خواهد شد؟!
مقدمه: خدمت مقدس سربازی برای همه‌ی کسانی که آن را تجربه می‌کنند سرشار از خاطره است. حال گاهی بعضی‌ها آن را زجر آور می‌دانند و بعضی‌ها آن را بهشت می‌دانند و گاهی مواقع هم اتفاقاتی برایت رقم می‌خورد که بیشتر به افسانه می‌ماند تا واقعیت؛ ولی مهم آموختنی‌هایی است که از آن می‌آموزیم.

به یاد تمامی سربازان وظیفه شهید کشورم، روحشان شاد و یادشان گرامی باد!

Negar__e4a57dca43aa5369.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #21
بچه‌ها توی گروهان در حال تمرين رژه بودن و نمی‌دونستم دولت‌خواه باید پشت دسته رژه بره یا نه که جناب سروان کریمی با دست علامت داد که پشت دسته نیاد!
با دولت‌خواه به جایی رفتم که پا طلایی‌های گروهان می‌رفتن. کسایی که عمراً می‌تونستن رژه برن.
- دولت‌خواه چرا این کار‌ها رو می کنی؟
- کدوم کارها سرکار براتی؟
- شب‌ها داد می‌زنی و میری تو جنگل!
- سرکار نه من مقصرم و نه من انجامشون میدم! همه فکر می کنن من می‌خوام با این کارها معافی بگیرم؛ ولی من در هیچ کدوم از این کارها مقصر نیستم.
اشک توی چشم‌های محمدحسین جمع شده بود، سرش رو پایین انداخت.
واقعاً نمی‌دونستم چی‌کار کنم. روبه‌روش حالت نظامی نشستم و سرش رو بالا آوردم. محمدحسین داشت گریه می کرد!
- خب! پس تقصیر کیه؟
- سرکار این مثل یه راز می‌مونه و اگر فاش بشه، من می‌میرم!
ابروهام بالا پرید.
- چطوری می‌میری؟ کی تو رو می‌کشه؟
نگاه محمدحسین به بالای سقف آسایشگاه گروهان افتاد و به جای گریه، این‌بار ترس زیادی توی چشم‌هاش افتاد. دستش رو سمت بالای آسایشگاه گرفت.
- اون، اون‌جاست!
سریع برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم و فقط یه دود محو رو حس کردم.
- سرکار ندیدیش؟
- نه!
باز هم محمدحسین زیر گریه زد. بعد چند دقیقه بینی‌اش رو بالا کشید.
- بی‌خیال سرکار، بذار بهت بگم تا از این راز لعنتی راحت بشم. واقعاً خسته شدم!
با چشم‌هام بهش علامت دادم که بگه و با خودم گفتم باید توی دل خودم نگه‌اش دارم، مثل یک راز! رازی از پسری به نام محمدحسین.
- خب! پس به داستانی که میگم خوب گوش کن؛ ولی تا زمانی که زنده هستم، به کسی نباید بگید.
- باشه.
محمدحسین صداش رو صاف کرد و شروع کرد به تعریف کردن. "همیشه توی طایفمون جنگ بود و پدر و عموم، مادرم و خاله‌ام رو به جای خون بس و دیه گرفته بودن و باهاشون ازدواج کردن؛ ولی جنگ تموم نشد که هیچ، شدیدتر و طولانی‌تر هم شد و تقریباً تا نوجوانی من هم ادامه داشت. تا روزی که من و خانواده‌ام به روستای پدری‌ام به اسم ام‌شهداد رفتیم و من وقتی که گاومیش‌های پدربزرگم رو همراه عموی کوچیکم غلامرضا کنار شط بردیم، دختری به شکل ماه شب چهارده رو دیدم که فقط می‌تونستی توی داستان‌های پری‌ها ببینیش، همون لحظه حس کردم قلبم لرزید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #22
بدجوری هم لرزید. اون دختره روی یه تنه پوسیده نخل نشسته بود و پشت سرش نی‌های بلند رشد کرده بود که دوسه متری قد داشتند. از کنار غلامرضا بلند شدم و به سمت اون دختر رفتم و پشت سرش قرار گرفتم. موهاش از شالش بیرون ریخته بود و توی باد ملایمی که می‌وزید، می‌رقصید و سوار بر باد بود. رفتم کنارش نشستم و قبل این که حرفی بزنم، به زبان اومد.
- برادر فکر نکنم این‌جا جای نشستن باشه!
چشم‌هام رو به چشم‌هاش دوختم و نگاهش کردم و الان متوجه‌اش شدم. دقیقاً مثل پری‌های قصه‌ها بود. چشمانی سبز و موهای خرمایی که هارمونی دیوانه کننده‌ای رو رقم میزد و حس زلزله هفتاد ریشتری در دلم اتفاق افتاد و من عاشقش شدم.
از اون روز کارم هر روز شده بود با غلامرضا کنار شط رفتن و نشستن پیش دختری که اسمش رو هم نمی‌دونستم؛ ولی برام جالب بود که هر روز به کنار شط می‌اومد. از توی حرف‌هاش فهمیدم که اسمش ریحانه بود. آن‌قدر رابطمون خوب شد که با پدر و مادرم به شهر خودمون برنگشتم و با این که پایان یا معافیت خدمت نداشتم، به سختی یه کار پیدا کردم و مشغول به کار شدم. بعد چند وقت قضیه رو با پدر و مادرم درمیون گذاشتم؛ ولی تا اسم اون رو شنیدن، درگیری بدی توی خونه‌امون راه افتاد.
ریحانه از طایفه خاله و مادرم بود و فامیل خیلی دور حساب میشد و پدرم بدجوری مخالفت کرد و کار به بزرگ‌های فامیل و ریش سفیدهای فامیلمون رسید و همه مخالف بودن؛ ولی من روی خواستن اون پافشاری کردم.
یکی از همون روزها تازه از سرکار اومده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. شماره ناشناس بود. جواب دادم:
- الو سلام. بفرمایید؟
- محمدحسین حاشا به غیرتت!
- ریحانه تویی؟
- آره. حاشا به غیرتت که برای من خواستگار اومده؛ ولی تو راحت توی خونه‌اتون نشستی!
از شدت عصبانیت نمی‌دونستم چی‌کار کنم. در خونه یکی از بچه‌ها رفتم و کلاش پدرش رو قرض گرفتم و به در خونه ریحانه این‌ها رفتم. در خونه‌اشون باز بود و من بدون حرفی داخل رفتم و دیدم مردان طایفه ما به همراه تفنگ‌هاشون و مردان طایفه ریحانه روبه‌روی هم نشستن و باهم شُور می کنن. اسلحه رو مسلح کردم.
- همین الان اگر این‌جا رو ترک نکنید به واللّه قسم همتون رو با تیر می‌زنم. مردای طایفه دو سه‌تایشون اسلحه‌هاشون رو برداشتن و مسلح کردن که ابوکیان، ریش سفید طایفه بهشون علامت داد که اسلحشون رو کنار بذارن و همگی رفتن و اون‌جا رو ترک کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #23
بعد از این بود که تمام دردسرهای من شروع شد. شب‌ها اتفاقات عجیبی برام می‌افتاد و نمی‌تونستم بخوابم تا می‌خوابیدم کابوس‌های وحشتناکی می‌دیدم‌.
محمدحسین برای لحظاتی مهر سکوت بر لبش زد، انگار از تعریف کردن داستان زندگی‌اش ناراحت بود یا تعریف کردن بخش مهمی از زندگی‌اش براش دردناک بود!
- دولت‌خواه اگر راحت نیستی، تعریف نکن؟!
- نه سرکار براتی، باید به یکی بگم شاید آروم بگیرم!
- باشه پس بگو.
محمد‌حسین لب‌هاش رو روی هم فشار داد و حرف‌هاش رو ادامه داد:
- کابوس‌ها حتی توی بیداری هم برام تکرار میشد، مثلاً یک بار که پدر و مادرم برای سفر به شهرستان رفته بودن و من توی خونه تنها بودم، فقط نیم ساعت از رفتنشون گذشته بود و پای تلویزیون نشسته بودم و فوتبال تماشا می کردم که حس کردم کسی به جز من توی خونه حضور داره! دروغ نگم واقعاً ترسیده بودم، یک ترس از ته دل بود؛ ولی سعی می کردم با دلداری دادن به خودم، خودم رو آروم کنم. برای همین صدای تلویزیون رو تا جای که میشد بلند کردم؛ ولی به جای این که ترسم کمتر بشه، بیشتر هم شد و بدنم داشت می‌لرزید. تقریباً آخرای فوتبال بود که واقعاً دیگه ترس و وحشتم به حد آخرش رسیده بود، بلند شدم‌ و خونه رو کامل گشتم. چیزی خاصی توی خونه نبود؛ ولی باز هم حضورش رو حس می کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #24
خودم رو به کوچه علی چپ زدم‌. انگار‌نه‌انگار حس کردم کسی توی خونه‌است؛ ولی از ترس تمام بدنم در حال لرزیدن بود.
تقریباً اواخر بازی بود که برق خونه یک‌دفعه قطع شد و چشم-چشم رو نمی‌دید. به هر بدبختی بود، خودم رو به حیاط خونه رسوندم و متوجه شدم که فقط خونه ما برق نداره. کنتور برق کنار در حیاط بود، سمتش رفتم و متوجه شدم که برق پریده. فیوز برق رو زدم؛ ولی می‌پرید. چندین‌بار این کار رو انجام دادم؛ ولی فایده‌ای نداشت.
دست از تلاش برداشتم و خودم رو به داخل خونه رسوندم، تا اون‌جایی که یادم بود گوشی موبایلم رو روی دست مبل گذاشتم. کورمال-کورمال خودم رو به مبل رسوندم؛ ولی گوشی‌ام رو هر چی دست کشیدم پیدا نکردم. دستم به یک مایع لزج و داغ آغشته شد که حالتی مثل قیر آسفالت داشت. حالم بهم خورد، از جام بلند شدم و یک قدم جلو گذاشتم که پاهام هم آغشته به همون ماده شد. یک‌جورایی انگار تمام اطرافم رو اون مایع گرفته بود. هر چهار طرفم رو امتحان کردم و هر چهار طرفم همین‌طور بود. از ترس زانوهام سست شد و به حالت دو زانو روی زمین افتادم. حس گرمای شدیدی توی بدنم حس کردم، انگار اطرافم آتش بزرگی روشن کرده بودن. ع×ر×ق از سر و صورتم پایین می‌ریخت، حس خفگی بهم دست داده بود و داشتم خفه میشدم. دور و برم یک‌دفعه آتیش گرفت. انگار وسط یک فیلم فوق ترسناک بودم، از میان آتیش یک موجودی قرمز رنگ بالا اومد و قدش حدود دو-سه متری میشد و جسمی مثل چنگال دستش بود که از نوکش آتیش بیرون زده بود. صورتش رو نزدیکم آورد و به چشم‌هاش زل زدم. چشم‌هاش زرد-زرد بود و مردمکی خطی شکل داشت.
از صورتم دور شد و شروع به حرکاتی عجیب غریب کرد که نتونستم تاب بیارم و از هوش رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #25
نمی‌دونم بعد از چه مدت زمانی به هوش اومدم و چشم‌هام رو باز کردم. حس آدمی رو داشتم که یک ماشین خاور ده تنی با بار از روی بدنم رد شده بود. دلم نمی‌خواست از جام بلند بشم، بدنم درد شدیدی داشت.
اشک از چشم‌هام جاری شد، ای کاش می‌تونستم به اون کمک کنم؛ ولی چجوری نمی‌دونستم؟
- خب محمدحسین چر ابا این وضعی که داشتی اومدی خدمت؟
- من نیومدم، من رو فرستادن خدمت!
- کی‌؟
- خانواده‌ام.
- مگه اون‌ها از مشکلت باخبر بودن؟
محمدحسین نگاهی با حسرت به صورتم انداخت و حلقه اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود.
- سرکار خانواده‌ام من رو به این روز انداختن!
- محمدحسین مگه میشه؟ هیچ خانواده‌ای این کار رو درحق بچه خودشون نمی کنن!
- سرکار خانواده من این کار رو کردن!
- چجوری محمدحسین؟ چجوری؟ این ممکن نیست!
- سرکار چجوری‌اش رو نمی‌دونم. توی آخرین لحظه قبل از اومدنم به پادگان، خواهرم بهم گفت پدر و مادرمون رفتنی پیش شیخ حسن که دعا بگیر هست تا تو دست از سر دختره برداری!
به فکر فرو رفتم. واقعاً یک خانواده مگه چقدر می‌تونن پست باشن که این بلا رو سربچه خودشون بیارن؟!
محمدحسین از کنارم بلند شد و به سمت سرویس‌های گروهان رفت. حس کردم باید تنها باشه، شاید نیاز به خلوت داشته باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,440
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #26
- خب؟ علی بعدش چی‌ شد؟
مکثی کردم و به چهره مثل ماه زیبنبم نگاه کردم.
- هیچی زینب جان ، اتفاقی که شنیدی افتاد!
چند قطره اشک از چهره زینب چکید و صورتش رو تر کرد. دستم رو دراز کردم و قطرات اشک رو از صورتش گرفتم. چشم‌هاش رو به چشم‌هام دوخت.
- علی محمدحسین بی‌چاره خیلی سختی کشیده!
- آره واقعاً. ترسناکه که عزیزترین کسانت باعث مرگ و نیستی‌ات بشن!
زینب از کنارم بلند شد و رفت. دلم خیلی برای محمدحسین بی‌چاره سوخت. شاید الان وقت رفتنش نبود؛ ولی به خاطر یک جنگ طایفه‌ای مسخره و یک فکر خرافه باعث از دست رفتن جون یک نفر شدن.
بیمارستان با خانواده محمدحسین تماس گرفتن؛ ولی هیچ کس به جز مادرش و پدرش حاضر به شرکت توی مراسم خاکسپاری‌اش نشدن که اون‌ها هم از طایفه‌اشون طرد شدن. به همراه زینب و تعدادی از بچه‌های پادگان، توی مراسم محمدحسین شرکت کردم و چه غریبانه محمدحسین با رازی بس جانکاه به زیر خروارخاک خوابید.
به کسانی که در مراسم محمدحسین شرکت کرده بودن، نگاه کردم و به یاد آهنگ معروف میرن آدم‌ها افتادم و اشک از گوشه چشمم به پایین چکیده شد. آهنگ رو زیرلب زمزمه کردم.
" عجب رسمیه رسم زمونه!
قصه‌ی برگ و باد خزونه!
میرن آدما، از اون‌ها فقط خاطره‌هاشون به جا می‌مونه.
کجاست اون کوچه؟ چی شد اون خونه؟
آدماش کجان خدا می‌دونه!
بوته‌ی یاس، باباجون هنوز!
گوشه‌ی باغچه توی گلدونه!
عطرش پیچیده تا هفتا خونه!
خودش کجاهاست خدا می‌دونه!
میرن آدما از اون‌ها فقط خاطره‌هاشون به جا می‌مونه.
تسبیح و مهر بی بی جون هنوز،
گوشه‌ی طاقچه توی ایوونه!
خودش کجاهاست خدا می‌دونه!
خودش کجاهاست خدا می‌دونه!
میرن آدما از اون‌ها فقط خاطره‌هاشون به جا می‌مونه.
پرسید زیر لب یکی با حسرت،
پرسید زیر لب یکی با حسرت،
از ماها بعد‌ها چه یادگاری،
می‌خواد بمونه خدا می‌دونه؟!
میرن آدما از اون‌ها فقط خاطره‌هاشون به جا می‌مونه.
میرن آدما از اون‌ها فقط خاطره‌هاشون به جا می‌مونه.
خاطره‌هاشون به جا می‌مونه.
میرن آدما از اون‌ها فقط خاطره‌هاشون به جا می‌مونه.
پرسید زیر لب یکی با حسرت،
از ماها بعد‌ها چه یادگاری می‌خواد بمونه؟!
خدا می‌دونه!
میرن آدما از اون‌ها فقط خاطره‌هاشون به جا می‌مونه."
(استاد رسول نجفیان -رسم زمونه)
محمدحسین به همراه راز توی سینه‌اش پرواز کرد و همون روز خاکسپاری به خودم قول دادم که رازش رو تا ابد توی گنجه قلبم مدفون کنم. چند ماه بعد شنیدم دختر موردعلاقه محمدحسین هم به طرز عجیبی فوت کرده که واقعاً متاثر شدم. هرازچندگاهی به مزار محمدحسین سرمی‌زنم و براش از خداوند طلب آمرزش می‌کنم؛ ولی غصه رازش توی سینه‌ام سنگینی می‌کنه.
"پایان"
ممنونم از نگاهتون، محمدامین(رضا)سیاهپوشان. به یاد هم خدمتی عزیزم زنده یاد رضاجعفری عزیز روحش شاد و یادش جاودانه و نیک باد.
سیزدهم آذرماه 1401-استان اصفهان شهرجدیدمجلسی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
مشاهده موضوع مجموعه دلنوشته رنگین کمان دلنوشته ها | مهرداد معتمدالسادات
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,502
امتیازها
650

  • #27



bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین