. . .

انتشاریافته داستان چشمان به یاد ماندنی | کایا کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.

نام داستان: چشمان به یاد ماندنی(جلد دوم ژاکلین گم شده)
نام نویسنده: کایا
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ویراستار: @Hani
هدف: ادامه‌ی جلد اول

خلاصه:
با خنده دست‌هایش را گرفتم و آرام به سمت دره آرزوهایمان بردمش.
- چشم‌هایت را باز کن.
چشم‌های زیبایش را باز کرد و به تک‌تک صندوقچه‌های آرزوهایمان نگاه کرد،‌ آه که چه‌قدر شیرین است!
نگاهم کرد، گویی با‌ چشمانش داشت از من تشکر می‌کرد.
بالاخره به آرزویش رسیده بود.‌‌ من هم به آرزویم رسیدم‌، آرزویی چون او!

مقدمه:
دهقان زانو خمیده‌‌ای با گاو نرش در پاییز مه گرفته پای می‌کشد مه ننگ قریه‌های بی‌چیز را نهفته است.
روستایی همچنان می‌رود با ترانه‌ای به لب از عشق، بی‌‌وفای و حلقه و از دلی که در آتش است! آه، پاییز‌، پاییز تابستان را می‌‌رانده است و دو سایه‌ی خاکستری درون مه پیش می‌روند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #11
《پارت نهم》

هوا دلگیر و دو نفره بود. برای قدم زدن با یک دوست که بد نبود؟ بود!
گوشیم را از جیب سویشرت سفید رنگم بیرون آوردم. به روی اسم مارگریت کلیک کردم.
- ژانیت؟
- سلام مارگی.
- چه‌طوری پسر؟ یادی از ما نمی‌کنی. دلم برات تنگ شده بود.
لبخندی زدم، دل کلارا چه‌طور؟ آن هم دلتنگم شده بود؟
- مرسی مارگی. راستش می‌خواستم یکم قدم بزنم گفتم... .
پرید وسط حرفم و رشته کلامم را پاره کرد.
- کلارا رو حاظر می‌کنم، به دنبالش بیا.
خودش می‌دانست؛ می‌دانست که می‌خواهم با کلارا قدم بزنم.
لبخندی زدم و گفتم:
- مارگریت نیم ساعت دیگه جلوی خونه منتظر هستم.
- بای.
- بای.
گوشی را از کنار گوشم پایین آوردم و دویدم. آری! به سمت خانه‌ی مارگریت و کلارا دویدم.
اندکی شیطنت در سن بیست و هشت سالگی اشکالی که نداشت؟ داشت؟ بی‌خیالش! مهم این است که می‌خواهم با کلارا قدم بزنم و باید هرچه سریع‌تر، در خانه آن‌‌ها باشم.


«کلارا»

- مارگریت! کی بود بهت زنگ زد؟
- ژانیت بود. می‌خواهد به دنبالت بیاید تا باهم به بیرون بروید.
بیرون؟ چه واژه‌ی غم‌انگیزی. بیرون رفتن چه فایده‌ای دارد وقتی چشمان من جایی را نمی‌بیند؟
-اما من نمیرم!
- کلارا... .‌
با تحکم گفتم:
- همین که گفتم.
- کلارا با خودت چرا لج می‌کنی‌؟ تا کی می‌خواهی خودت رو مخفی کنی؟ کلارا! ژانیت بخاطر تو هست که هر روز به من زنگ می‌زند.
اخم‌هایم را باز کردم و غمگین سرم را پایین انداختم. به سیاهی همیشگی، که دست از سرم بر نمی‌داشت، نگاه کردم.
- نمی خواهم مارگریت. من رو درک کن‌.
صدای پاهایش که به سمتم می‌آمد را شنیدم و دست‌هایش که دور شانه‌هایم پیچید را حس کردم.
- کلارای من! بیا بریم حاظرت کنم. قول می‌دهم بهت بد نگذره. درکت می‌کنم که چه‌قدر برای تو سختهول هست، ولی... .
- باشه.
با گفتن این کلمه، انگار که از شوق نمی‌داند چکار کند، سریع گفت:
- بریم بریم! مرسی خواهرکم.
لبخندی زدم، تا کی زنده بودم؟ چه می‌خواستم بکنم؟ بی‌خیالش! بگذار هرکس هرچه می‌خواهد بگوید. بگذار همه با دلسوزی مرا نگاه کنند. مهم او بود. ژانیت، پسری که از همان اول شیفته‌اش بودم. او چه؟ او هم مرا می‌خواست؟
با باز شدن در، باد سردی به صورتم خورد. با شنیدن صدای نفس‌نفس‌های شخصی، سرم را برگرداندم و گفتم:
- کیه مارگریت؟
با خنده گفت:
- ژانیته! چه‌طوری پسر؟ چرا آن‌قدر نفس‌نفس می‌زنی؟
با خنده گفت:
- تا... این... جا... تا این‌‌جا دویدم.
- تو دیوونه‌ای پسر.
با لبخند به مکالمه‌ی ژانیت و مارگریت گوش می‌‌کردم.
- سلام کلارا.
- سلام ژانیت. خوبی؟
- به لطف دیدنت بهتر هستم.
احساس کردم ژانیت به سمتم قدم برداشت، چندی بعد فهمیدم دسته‌ای از کیفم را گرفته تا به من کمک کند پایین بروم.
همان‌طور از دو پله به آرامی پایین رفتم و گفتم:
- خدانگهدار مارگریت.
- خدانگهدار. مراقب خودتون باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #12
《پارت دهم》

«ژانیت»

آرام‌آرام درکنار کلارا در خیابان‌های پاییزی پاریس قدم بر می‌داشتیم. برگ‌ها زیر پاهایمان خورد می‌شدند و تلاوت زیبایی را، بین جیک‌جیک پرندگان و صدای سوت زدن باد ایجاد می‌کردند.
شاید این‌ها گاه مسخره به‌نظر بیاید؛ اما در کنار کلارا همه چیز برای من زیبا است.
بی‌هدف در همه‌جا قدم می‌زدیم. چه‌قدر منتظر این روز بودم؟ چند روز! چند ماه؟ چندسال! نمی‌دانم؛ فقط الان بودن کلارا می‌خواهم.

***
تقریباً شب بود. کلارا بلند بلند به حرف‌های من می‌خندید. یک دختر چه‌قدر می‌تواند دلربا باشد؟ با لبخند به ادامه‌ی صحبتم پرداختم. چه می‌گفتم؟ نمی‌دانم! آن‌قدر محو خندیدن کلارا بودم که حتی حرف‌هایم هم برایم نامفهوم بود.
لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای بند کیف کلارا را رها کردم. صدای فریاد زدن‌ها، بوق‌های پی‌درپی، صدای شکستن، جیغ کلارا و در آخر منی که سر کلارا را در دست‌های خود گرفتم و اشک می‌ریختم. منی که در آخر فریاد می‌زدم، خودم را لعنت می‌فرستادم. تا به کی این درد؟ کافی نیست؟ غم نداشتن ژاکلین، نبود کلارا، حال هم از دست دادمش؛ آری کلارایم را از دست دادمش!
نمی‌دانم کی و کجا، چه شد؛ فقط می‌دانم آن‌قدر اشک ریختم که دیگر توان بلند شدن ندارم. آن‌قدر فریاد زدم که دیگر تارهای صوتی‌ام، طاقت یک آخ گفتن را هم ندارد. چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ ندیدم.
- ژانیت! هی ژانیت من رو نگاه کن.
چشم‌هایم را باز کردم. در آن هیاهو که بود؟
- کلارا؟!
با تعجب به کلارای صحیح و سالم که با لبخند به من نگاه می‌کرد، نگاه کردم.
- تو... تو... .
- بلند شو ژانیت. من و تو دیگه مال هم هستیم. دیگه دردها تموم شدند.‌ بیا ژانیت، بیا باهم برویم.
بلند شدم و با او رفتم.

***
«دانای کل»

تمام شد. بالاخره ژانیت و کلارا هم بهم رسیدند. درست مانند رومئو و ژولیت. ژولیت دیر کرد و یک اشتباه، اشتباهی جبران ناپذیر اتفاق افتاد. اما چه شد؟ پایان این اشتباه به هم رسیدند‌. ژانیت و کلارا؟ آری آن‌‌ها نیز به هم رسیدند.
اما... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #13
《پارت یازدهم》

خواهری که با نگرانی، پی‌درپی به خواهرکش و برادرش زنگ می‌زند. عاقبت این خواهر چه می‌شود؟

***
دختری که با جیغ‌هایش، گوش مردم را کر کرده بود. دختری که بلندبلند گریه می‌کرد؛ برای تک برادرش، مگر چه زمان گذشته بود! چند وقت بود که هم‌دیگر را پیدا کرده بودند؟ آیا حق دخترک گمشده این بود؟

***
پسری که با هر اشک عشقش، نفسش می‌گرفت. پسری که برای تک برادرش،‌ هم‌بازی‌اش، دوستش اشک می‌ریخت. اما به این خیال بود که او هم راحت شد. می‌دانست که دیگر دردهای برادرش پایان یافته است.

***
و پایان این قصه؛ قصه‌ای از دخترکی درد کشید، از خواهر و برادری که خیلی سختی کشیدند. کسی چه می‌دانست؟ چه می‌دانست ساردین، با سیلی کوچکش، خواهرکش را به این برادر رساند؟ کسی چه می‌دانست برای گرم شدن و بهانه‌ی قهوه‌ای کوچک، در کافه‌ای معروف، پسرک را با دوست چند ساله‌اش پیش رو گرداند؟ کسی چه می‌دانست با یک اتفاق کوچک، این دختر و پسرک به هم می‌رسند؟
گاه باید گفت:
- همه چیز اتفاقی‌ است! حتی همین به‌هم رسیدن‌ها.

پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,076
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #14

bs56_nwdn_file_temp_1614609749062.jpg


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده ی عزیز.
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون.

|مدیریت تالار رمان|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین