. . .

انتشاریافته داستان چشمان به یاد ماندنی | کایا کاربر انجمن رمانیک

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.

نام داستان: چشمان به یاد ماندنی(جلد دوم ژاکلین گم شده)
نام نویسنده: کایا
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ویراستار: @Hani
هدف: ادامه‌ی جلد اول

خلاصه:
با خنده دست‌هایش را گرفتم و آرام به سمت دره آرزوهایمان بردمش.
- چشم‌هایت را باز کن.
چشم‌های زیبایش را باز کرد و به تک‌تک صندوقچه‌های آرزوهایمان نگاه کرد،‌ آه که چه‌قدر شیرین است!
نگاهم کرد، گویی با‌ چشمانش داشت از من تشکر می‌کرد.
بالاخره به آرزویش رسیده بود.‌‌ من هم به آرزویم رسیدم‌، آرزویی چون او!

مقدمه:
دهقان زانو خمیده‌‌ای با گاو نرش در پاییز مه گرفته پای می‌کشد مه ننگ قریه‌های بی‌چیز را نهفته است.
روستایی همچنان می‌رود با ترانه‌ای به لب از عشق، بی‌‌وفای و حلقه و از دلی که در آتش است! آه، پاییز‌، پاییز تابستان را می‌‌رانده است و دو سایه‌ی خاکستری درون مه پیش می‌روند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,222
امتیازها
619

  • #2
t4vp_screenshot_(666).png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

و اگر درخواست تگ برای داستان داشتید، میتوانید بعد از خواندن قوانین و درنظر گرفتن شرایط، در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست تگ برای داستان کوتاه

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #3
《پارت اول》



آرام با لبخند، دست در دست ژاکلین، در خیابان‌ها قدم می‌زدیم. از گذشته‌ها حرف می‌زدیم. از اتفاقاتی که افتاده بود؛ از گم شدن ژاکلینم، از دردهایم، از رنج‌های بی او. گاهی با خاطرات‌مان می‌خندیدیم؛ گاهی گریه می‌کردیم.
با زنگ خوردن گوشی‌ام، آن را از جیب شلوارم بیرون آوردم و به صفحه‌ی گوشی زل زدم؛ آه خدایا! باز هم این پسر عجول؛ آیا من به عنوان یک برادر نمی‌توانم با خواهرم برای یک ساعت هم که شده، تنها باشم؟! با او قدم بزنم؟!
- باز چه می‌گویی؟
- حرف زدن‌هاتون تموم نشده؟
- گیریم که شده باشه. تو چیکار داری؟ بزار یک دقیقه هم من از بودن ژاکلین آرامش بگیرم؛ همیشه پیش توعه!
- عه! زرنگی؟! بگو کجایی تا بیام. من بدون ژاکلین طاقت نمیارم؛ باید پیش خودم باشه.
- تو مگه توی اون شرکت... شرکت... آه خدا!
- اهم. خب چرا، هستم؛ ولی می‌خواهم ژاکلین هم پیشم باشه.خواهش می‌کنم ژاکلین رو پیش من بفرست.‌
- نه.
- چرا؟
- تا شب ژاکلین پیش من می‌مونه. حرف هم نباشه که حتی نمی‌زارم امشب هم ببینیش.
- اما... .
- خدانگهدار.
اه، این پسر آخر من را دیوانه می‌کند. به ژاکلین که بیخیال داشت با لبخند به من نگاه می‌کرد، نگاه کردم.
- خوشحالی آریان عزیزت هر ده دقیقه یک بار زنگ می‌زنه؟!
با خنده گفت:
- هم آره هم نه؛ هم دوست دارم کنار تو هم کنار اون باشم. اما خب فعلاً باید از یک قضیه سر در بیاورم، بعد پیش آریان بروم.
- از چه قضیه‌ای؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #4
《پارت دوم》

- یادت هست قبل از این‌که من از خونه فرار کنم، تو با یک دختر دوست بودی؟ یادمه اون زمان علاقه‌ی خیلی زیادی بهش داشتی؛ همیشه از اون تعریف می‌کردی و حرف می‌زدی.
- منظورت از این حرف چیه؟!
- منظورم این هست که نمی‌خواهی پیدایش کنی؟‌
- ژاکلین! اون فقط یه علاقه‌ی دوستانه بود که به اون دختر داشتم.
- اما ژانیت! من دلم نمی‌خواهد تو تنها باشی.
- من تنها نیستم؛ تو رو دارم.
- شاید یک زمانی من هم بروم. تو نمی‌خوای... .
_ ژاکلین! خواهش می‌کنم تمومش کن.
با بغض رویش را برگرداند و دیگر چیزی نگفت.

***

با یاد خاطراتم فنجان قهوه را برداشتم. به گذشته فکر می‌کردم؛ به تلخی‌هایش، به اشک‌هایم، به خنده‌هایم، به آن دورانی که در خیالاتم فقط خودم و دخترک کوچک من، ژاکلین بود.
روزگار چه ضالمانه مرا اسیر خودش کرده است.
به یاد مارگریت افتادم، دوست عزیزم. همانند خواهر و برادر باهم بودیم. در کنار هم؛ همه جا باهم بودیم.علاقه‌ی ما به هم، دیگران را به اشتباه می‌انداخت. من هیچ‌وقت علاقه‌ام آن‌چنان نبود که بشود به آن حس عشق گفت. آه حس را گفتم!‌ از آن دردهایم‌ بگویم؟ از حس‌های تلخ بچگی‌ام بگویم؟ می‌گویم. می‌خواهم بگویم از آن رنج‌ها که کشیدم. همیشه حس حسادتی درون من بود، به همه و همه‌کس حسادت می‌کردم. هیچ‌وقت دلیلش را ندانسته‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #5
《پارت سوم》


اما مطمئنم اسم حس من حسادت نبود، مطمئن بودم. با هر حرفی، با هرکار دیگران، بغض می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم. در خودم می‌ریختم و لبخند می‌زدم. همیشه از توجه دیگران به یک‌دیگر ناراحت می‌شدم. اگر کسی به آریان بیشتر از من توجه می‌کرد، بسیار دلخور می‌شدم.
دلیلش را پای کمبود محبت‌هایم در کودکی می‌گذرام؛ دلیلش را پای بهتر بودن آن‌ها از من می‌گذارم؛ دلیلش را هرچه می‌خواهم می‌گذارم، الّا حسادت.
هیچ‌گاه حسادت نکردم؛ هیچ‌گاه! اما این حس را، بارها و بارها در هر شرایطی تجربه کرده‌ام.
بغض کردم، اشک ریختم که چرا من یکی را این‌چنین ندارم، که چرا من از او بهتر نیستم.
لبخندی زدم و فنجان قهوه را سر کشیدم تا این بغض لعنتی فرو رود. اما، اما چه‌قدر تلخ است، چه‌قدر تلخ است که این بغض، حالاحالاها در کنار من و همدم روزهای من است.
فنجان را آرام روی میز گذاشتم. از جایم بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. به آسمان زیبای شب پاریس نگاه کردم. گونه‌ام خیس شد!
یکی پشت دیگری در حال مسابقه دادن باهم بودند؛ اشک‌هایم را می‌گویم. فریاد زدم، اشک ریختم. اما، اما باز هم نشد! نشد که بشود این دل خالی شود. خدای من با من لج کرده است. رو به آسمان لبخندی زدم.
- خدایا! منتظر روزی‌ام که بتوانم آن‌قدر بلند بخندم که صدای خنده‌ام به تو برسدو تو پایین بیایی و بگویی:
- حالا نوبت تو هست، بگو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #6
《پارت چهارم》

از شرکت بیرون آمدم و به سمت خانه، پیاده قدم نهادم. زمستان بود و برف‌های ریز و درشت از آسمان به زمین می‌ریخت. نگاهم به برف‌هایی بود که زیر پاهایم له می‌شدند. آیا دیده‌ای وقتی برف زیر پایت له شود، سفت به زمین می‌چسبد؟ درست مانند قلب‌هایی که زیر پاهای مردم له می‌شوند و اما سخت و محکم!
نگاهم به کافه‌ای که در نزدیکی شرکت بود، افتاد. اندکی خلوت در جایی دنج و کوچک؛ اشکالی که ندارد؟
به سمت کافه رفتم. چه‌قدر شلوغ بود! کافه‌ی معروفی بود. تقریباً همه به این‌جا می‌آمدند. به دخترها و پسرانی که صدای خنده‌شان کر کننده بود، نگاه کردم. لبخندی زدم. چه‌قدر خوب است که آنان هم خنده‌های لحظه‌‌ای دارند و کنار هم خوشحال هستند.
به سمت طبقه‌ی بالای کافه رفتم، چه‌قدر خوب، حداقل این‌‌جا به نسبت خلوت‌تر است.
به دختری که تنها نشسته بود و به فنجانش خیره بود، نگاه کردم. آیا همنشین بودن با من را می‌پذیرد‌! اگر بپذیرد که چه‌قدر خوب می‌شود. به سمتش رفتم و روبه‌رویش روی صندلی نشستم. نگاهم کرد، چیزی نگفت و دوباره نگاهش را به فنجان داد. عجیب بود!
- سلام
چیزی نگفت و خیره به فنجانش بود.
- ام! نمی‌خواهی چیزی بگویی؟
این‌بار نگاهم کرد.
- حرفی ندارم.
- چرا؟ ناراحتی از این‌که این‌‌جا نشستم؟
-نه.
و سکوت.
گارسون به سمت میز آمد و بالبخند سفارشی خواست.
- قهوه.
از این سکوت خسته شده بودم.
- اسمت چیه؟
- مارگریت. اسم تو چیه؟
- ژانیت.‌‌
و بعد دوباره سکوت؛ خب معمولاً رسم ما فرانسوی‌ها این‌چنین نبود و این‌که‌ من آمدم بی‌اجازه نشستم، یک نوع بی‌احترامی بود. اما... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #7
《پارت پنجم》

- اسمت ژانیت بود؟
با تعجب گفتم:
- آره. چه‌طور مگه؟
یک‌باره اشک در چشمانش جمع شد:
- فکر نمی‌کردم هم‌بازی بچگیم رو ببینم.
با تعجب نگاهش کردم.
- منظورت چیه؟
- تو مارگریت رو نمی‌شناسی؟ یادمه می‌گفتی هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم.
اما او هیچ شباهتی به مارگریت من نداشت.
- تو! تو هیچ شباهتی به مارگریت نداری. اون دختر کاملاً باتو فرق داره.
- بهت حق می‌دهم. چه‌قدر یک‌دفعه‌ای همدیگه رو پیدا کردیم.
بغض گلویم را فشرد. اگر او واقعاً مارگریت من باشد!
- پس... .
- سه سال پیش، توی یک حادثه‌ی آتش سوزی در لندن، این‌‌طور شدم، کل بدنم سوخت! با هزار بیچارگی و کلی جراحی تونستم اون زخم‌ها و اون چروکیدگی‌ها رو از بین ببرم. خیلی طول کشید، ولی بالاخره خوب شدم، اما دیگه چهره‌ام مثل قبل نشد! حق می‌دهم نشناسی.
چیزی نگفتم و فقط خیره‌ی صورت خیس از اشک مارگریت شدم‌، چه داشتم بگویم؟ یک‌دفعه پیدا شده است، ‌یک‌دفعه! در باورم نمی‌گنجد که او مارگریت باشد. چه جالب! همین دیشب به فکرش بودم و امروز... .
- نمی‌خواهی چیزی بگویی؟
دلم برایش تنگ شده بود؛ برای شیطنت‌هایش، برای بازی‌هایمان، کارهای بچگیمان، دلم تنگ آن نگاهش بود.‌ وقت را نمی‌خواهم تلف کنم؛ فقط می‌خواهم بشنوم از این روزهایش، از روزهایی که در لندن به سر می‌برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #8
《پارت ششم》

- خدانگهدار.
- صبر کن!
برگشت و نگاهم کرد.
- باز هم می‌تونم تو رو ببینم؟
لبخندی زد و گفت:
- البته! بیا این کارتم هر وقت که خواستی زنگ بزن.
نگاهم خیره به کارت در دستم بود.
حرف زدیم؛ از روزهای سخت‌مان، از شش سال پیش تا به الان، حرف زدیم و اشک ریختیم. از ناگفته‌های دل‌مان گفتیم. از پیدا شدن ژاکلینم گفتم. از نامزدی‌اش با آریان گفتم. از ساردین، پسری که سال‌ها مراقب خواهرکم بود گفتم. خالی شدم!‌
او ‌هم گفت؛ از کلارا، از دردهای خودش، از نبودن‌ها و بودن‌هایی که فقط درد داشتند! از کلارایی که سختی کشی گفت.
کلارا؛ دختری آرام، برعکس مارگریت. همیشه در خودش بود. آرام و لطیف. خواهانش بودم ولی، ولی نفهمید. هیچ‌کس نفهمید؛ از روزهایم بی او که هیچ بود.
هه! همه در خیالشان من و مارگریت بودیم اما، اما در خیال من، من بودم و کلارا! من بودم و روزهای خوشم با کلارا. او‌ از ازدواج ناموفق کلارا گفت و من شکستم. او ‌از روزهای سخت کلارا گفت و من شکستم. او‌ از نابینا شدن کلارا گفت و من شکستم!‌ نمی‌دانست با تک تک کلماتش، تکه‌تکه‌های کوچکی از قلب من می‌افتد و می‌شکند.

***
امروز برای دیدن مارگریت و همچنین کلارا به سوی خانه‌شان رفتم. هر لحظه، انگار که قرنی می‌گذشت و من صدهاسال پیرتر می‌شدم. دوست داشتم هرچه زودتر به آن‌جا برسم و کلارا را ببینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #9
《پارت هفتم》

- رسیدیم.
از راننده تشکر کردم و پیاده شدم. به سمت خانه مارگریت و کلارا رفتم؛ یک خانه با درب قهوه‌ای و باغچه‌ای سر پوشیده از برگ‌های درختان و برف‌ها بود. زنگ را فشردم و منتظر ماندم. در باز شد و من شکستم؛ شکستم برای آن نگاهش که گیج و منگ به روبه رو خیره شده بود. برای آن عصای در دستش شکستم. آیا این کلارای من بود؟
- بفرمایید.
- کلارا!
‌صدای مرا شناخت‌؟ بغض نشکسته در گلویم که اسمش را فریاد می‌زد را شناخت؟
با تردید گفت:
- ژانیت؟!
لبخندم آغشته در اشک‌هایم شد.
- خودم هستم.
لبخندی زد. به داخل رفت و گفت:
- بیا داخل. مارگریت گفت قراره بیای. همه چیز رو تعریف کرد.
پشت سر کلارا وارد خانه شدم. روی کاناپه نشستم و خیره به کلارایی که روبه‌رویم نشسته بود، شدم. لبخند بزرگی زد و با هیجان گفت:
- خب خب. تعریف کن ببینم، چه‌خبر؟
هیچ نگفتم و فقط نگاهش کردم. سنگینی نگاهم را حس کرد و سرش را پایین انداخت.
- این‌طور نگاهم نکن. می‌دونم از وضعیتم تعجب کردی.
نگذاشتم ادامه بدهد و من از شکست عزیزم بشکنم.
- مارگریت همه چیز رو تعریف کرده. ادامه نده که باعث درد خودت و من بشه.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
- مارگریت نمیاد؟ کجا رفته؟
حس کردم ناراحت شد:
- چرا، میاد صبر کن.
و بعد بلند شد و با عصایش رفت.
دلم نمی‌خواست از کنارم برود. باعث آرامش من بود. از جایم برخواستم و پشت سرش رفتم و گفتم:
- کلارا؟ چیزی شده؟
- نه.
- پس چرا می‌خواهی بروی؟ کنارم بنشین، حرف‌هاست که باید به هم بگوییم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

KAYA...

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
99
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
15
نوشته‌ها
251
پسندها
828
امتیازها
138

  • #10
《پارت هشتم》

لبخندش را حس کردم.
- مارگریت الان هست که برسد، هرچی می‌خواهی از اون بپرس.
دست‌هایم شل شد. بعد از مکثی کوتاه، کلارا به کمک دیوار و عصایش، از پذیرایی بیرون رفت. از من دل‌گیر شد؟چه چیزی گفتم؟ حرف‌هایم نابه‌جا بود؟ اه، لعنت به تو ژانیت. لعنت!
با صدای در خانه برگشتم.
- سلام.
- سلام مارگریت.
-اوه ببخشید. خیلی منتظر موندی؟
- نه. در کنار کلارا همه چیز راحت می‌گذره. صبرم هم زیاد می‌شود.
لبخندی زد. مارگریت از علاقه‌ی من به کلارا خبر داشت، اما خود کلارا نمی‌دانست. تا شب با مارگریت سخن گفتیم، خندیدیم، گاهی اشک ریختیم‌. اما کلارا از اتاقش حتی برای شام هم بیرون نیامد! من به خاطر او آمدم، اما او!
موقع رفتن ده دقیقه‌ تمام جلوی در منتظر کلارا ماندم تا بیاید، اما او لج کرده است. با من و قلب بی‌قرارم لج کرده است!
لبخندی زدم، باشد. حال که او نمی‌خواهد مرا ببیند، اشکالی ندارد.

Puisque tu pars my louve
(ماده گرگ من، چون تو ترکم می‌کنی، من همچنان منتظر می‌مانم تا رامت کنم)

با لبخند از مارگریت جدا شدم. ماده گرگ! بالاخره مال خودم می‌شوی. همان‌طور که ژاکلین را دریافتم و پیدایش کردم، تورا هم رام می‌کنم و کاری می‌کنم تا خودت را پیدا کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین