. . .

متن داستان پسر بادکنکی دختر کفشدوزکی

تالار داستان‌های کودکانه

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,430
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #1
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. توی شهر قصه‌ی ما یک پسر بچه‌ی زبر و زرنگ زندگی می‌کرد به نام پسربادکنکی. پسربادکنکی خیلی باهوش و عاقل بود بچه‌ها. اون همیشه به حرف پدر و مادرش گوش می‌داد و به همه‌ی بزرگترها احترام می‌ذاشت. ویژگی اصلی پسربادکنکی پُرزور و پُرنفس بودنش بود و خیلی خوب بلد بود بادکنک باد کنه. اون هر روز که ازخواب بیدار می‌شد تا شب که به رختخواب می‌رفت بادکنک باد می‌کرد چون از بچگی عاشق این کار بود و برای همین هم به نام پسربادکنکی معروف شده بود. پسربادکنکی قصه‌ی ما به همراه پدر و مادرش توی یک کلبه‌‌ی جنگلی زندگی می‌کرد که این کلبه همیشه تزئین شده با بادکنک‌های رنگارنگ و زیبا بود که همه‌شون رو پسربادکنکی باد کرده بود و این نشون می‌داد که خیلی هم هنرمند و خوش‌سلیقه‌ست. اون علاوه بر تزئین بادکنک، بلد بود نقاشی‌های بسیار زیبا بکشه و خیلی هم دانا بود چون همیشه قصه‌های خوب و قشنگ گوش می‌داد و سعی می‌کرد مثل بچه‌ها و شخصیت‌هایی که توی قصه‌ها و کارتون‌ها هستن چیزهای جدید یادبگیره و ازشون توی واقعیت استفاده کنه. جدای این‌ها پسربادکنکی خیلی کارهای دیگه هم بلد بود بچه‌ها. مثلن بسیاری از کارهای شخصی‌ش رو به خوبی انجام می‌داد و خیلی هم قوی و ورزشکار بود به طوری که مرتب فوتبال و والیبال بازی می‌کرد. اما بچه‌ها در کنار همه‌ی خصوصیات خوب و همه‌ی خوش‌اخلاقی‌هایی که پسربادکنکی داشت متاسفانه از غذا خوردن خوشش نمیومد و هیچ‌وقت غذاش رو درست و کامل نمی‌خورد و خیلی وقت‌ها هم اصلن غذا نمی‌خورد!! و این موضوع باعث ناراحتی مامان و باباش بود.
***
یک روز پسربادکنکی طبق معمول بدون اینکه غذاش رو بخوره به جنگل رفته بود و همینطور که مشغول باد کردن بادکنک‌های رنگارنگ و مختلف بود، صدایی شنید و وقتی خوبِ خوب دقت کرد متوجه شد که انگار کسی درحال کمک خواستنه. اون که خیلی زبر و زرنگ بود با شنیدن صدا فوری از جاش بلند شد و رفت تا ببینه صدای کیه و از کجا میاد؟ پسربادکنکی همینطور به سمت صدا رفت و رفت تا اینکه با یک صحنه‌ی عجیب روبرو شد! اون دید کسی که در حال فریاد زدنه دخترکفشدوزکیه که اسیر دام گرگ‌های تبهکار و ناقلا شده. دخترکفشدوزکی تا پسربادکنکی رو دید ازش کمک خواست و بهش گفت که وقتی داشته از جنگل عبور می‌کرده یکباره چندتا گرگ بهش حمله می‌کنن و زمانی که می‌خواسته پا به فرار بگذاره معجزه‌گر کفشدوزک گم شده برای همین دیگه نتونسته از قدرت خارق‌العاده‌ی خودش کمک بگیره و اینطوری شده که به دام گرگ‌های تبکار افتاده. پسربادکنکی چون خیلی مهربون بود و اصلن دلش نمی‌خواست ناراحتی کسی رو ببینه از دخترکفشدوزکی خواست که ناراحت نباشه و بهش گفت: «من خیلی از تو بخاطر کارهایی که برای نجات دادن شهر انجام می‌دی خوشم میاد! الان هم بهت قول می‌دم هرجوری شده تو رو از دام گرگ‌های شرور نجات بدم.» و به سرعت به دخترکفشدوزکی نزدیک شد تا توری رو که توش افتاده بود باز کنه؛ اما همین که خواست به تور دست بزنه یک گرگ بدجنس از بالای درخت پایین پرید و گفت: «هاهاها… من بهت اجازه نمی‌دم این تور رو باز کنی!!» و همینطور به پسربادکنکی حمله می‌کرد و می‌گفت: «الان تو رو هم می‌فرستم داخل تور… هاهاهاها..!!» پسربادکنکی که خیلی فرز و ورزشکار بود فوری عقب رفت و خودش رو از چنگال گرگ ناقلا نجات داد. بعد با خودش گفت: «الان موقع فکر کردن و استفاده از هوش و داناییه» و فوری یک بادکنک از توی جیبش بیرون کشید. آخه بچه‌ها ویژگی خاص پسربادکنکی این بود که همیشه موقع فکر کردن باید شروع به باد کردن یک بادکنک می‌کرد و انقدر اون بادکنک رو فوت می‌کرد تا بترکه و با ترکیدن بادکنک راه حل به ذهنش می‌رسید. اون، این‌بار هم این کار رو انجام داد و بادکنک رو انقدر فوت کرد تا ترکید و همون لحظه گرگ بدجنس که با چنگال‌های تیز و برنده‌ش در حال نگاه کردن به دخترکفشدوزکی و پسربادکنکی بود یکباره زوزه‌ای کشید و به عقب پرت شد.
***
 

هاویر

رمانیکی نقره‌ای
کاربر ثابت
شناسه کاربر
185
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-02
آخرین بازدید
موضوعات
378
نوشته‌ها
1,696
راه‌حل‌ها
3
پسندها
12,430
امتیازها
639
سن
20
محل سکونت
باشگاه پنج صبحی ها

  • #2
مدتی بعد پسربادکنکی در حالی که خوب غذا خورده بود و قوی شده بود دوباره به جنگل رفت و این بار با استفاده از چوب بزرگی که دم دستش بود تمام گرگ‌ها رو یکی یکی زد و اون‌ها رو شکست داد. به این ترتیب دخترکفشدوزکی نجات پیدا کرد و بعد از اینکه با خوشحالی از پسربادکنکی تشکر کرد، بهش گفت: «من هیچوقت این لطف تو رو فراموش نمی‌کنم پسربادکنکی. تو واقعن شجاع و زرنگی! می‌شه ازت خواهش کنم که به عنوان یادگاری بهم یه چیزی بدی؟» پسربادکنکی هم با کمال میل قبول کرد و همون موقع چندتا بادکنک با رنگ قرمز و خال‌های سیاه باد کرد و به دخترکفشدوزکی داد و گفت: «هم یادگاری، هم اینکه اگه گرگی دیدی اون‌ها رو بترکونی و فرار کنی.» دخترکفشدوزکی از اینکه چیزی همراه نداشت تا به عنوان یادگاری به پسربادکنکی بده ناراحت بود؛ اما گفت می‌تونه یک جمله بهش بگه که پسربادکنکی تا آخر عمر به عنوان یادگاری ازش استفاده کنه. پسربادکنکی با دقت حواسش رو جمع کرد تا جمله‌ی دخترکفشدوزکی رو به خاطر بسپاره. دخترکفشدوزکی گفت: «همیشه غذات رو بخور و بدون که با غذا خوردن نیروهای خارق‌العاده و انرژی‌های خوب توی بدن ما جمع می‌شن که می‌تونیم ازش برای شکست دادن نیروهای شرور و نجات دادنِ دیگران استفاده کنیم.» پسربادکنکی هم که کاملن متوجه حرف دخترکفشدوزکی شده بود حسابی ازش تشکر کرد و به همراه باقی بادکنک‌هاش به سمت خونه به راه افتاد.
***
قبل از اینکه پسربادکنکی به خونه برسه تمام خبرگزاری‌ها، خبر نجات جنگل از دست گرگ‌های شرور رو به دست پسربادکنکی توی اخبار و رسانه‌ها اعلام کردن و به این ترتیب پدر و مادر پسربادکنکی متوجه کار بزرگی که پسرشون انجام داده بود شدن. برای همین تصمیم گرفتن که جشنی ترتیب بدن تا همه‌ی اهالی از پسرشون تشکر کنن.
وقتی که پسربادکنکی به خونه رسید از جشنی که پدر و مادرش برپا کرده بودن خیلی غافلگیر شد و فوری اون‌ها رو بـ*ـغل کرد و بـ*ـو*سید. پدر پسربادکنکی که خیلی پسرش رو دوست داشت و همیشه باهاش فوتبال و والیبال، و نون بیار کباب ببر بازی می‌کرد به عنوان جایزه بهش یک بسته بادکنک زیبا داد. مادر پسربادکنکی هم براش غذایی که خیلی دوست داشت یعنی ماکارونی شکلی درست کرده بود. پسربادکنکی تا چشمش به غذای روی میز افتاد با خوشحالی فریاد زد: «آخ جون!! ماکارونی شکلی!!» و به سرعت به سمت میز شام رفت. موقع شام پدر پسربادکنکی طوری که مهمون‌ها متوجه نشن بهش گفت: «پسرم نکنه این بار هم مثل دفعه‌های قبلی یه کم غذا بخوری و بعد دوباره بگی نمی‌خورم ها!» پسربادکنکی هم که با شنیدن حرف پدرش یاد جمله‌ی دخترکفشدوزکی افتاده بود، لبخندی زد و گفت: «نه بابا جون خیالت راحت قول می‌دم که از این به بعد همیشه غذام رو بخورم تا نیروهای خارق‌العاده و انرژی‌های خوب توی بدنم جمع بشه و بتونم مثل امروز نیروهای شرور رو شکست بدم.»
بچه‌های قشنگم به این ترتیب پسربادکنکی قصه‌ی ما از اون به بعد نه تنها همیشه غذاش رو کاملِ کامل می‌خورد، بلکه کم کم تلاش کرد تا موفق بشه خودش بدون کمک پدر و مادرش غذاش رو بخوره. برای همین از اون به بعد هر نیروی شروری که به جنگل میومد، همه‌ی اهالی سراغ پسربادکنکی می‌رفتن و ازش می‌خواستن که با استفاده از هوش و دانایی، و قدرت خارق‌العاده‌ای که داره اون رو شکست بده تا جنگل همیشه در امن و امان بمونه. بچه‌ها جونم شما هم سعی کنید مثل پسربادکنکی قصه‌ی ما زبر و زرنگ و باهوش باشین و همیشه غذاتون رو بخورین تا نیروهای خارق‌العاده و انرژی‌های خوب توی بدنتون جمع بشه.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین