متروکه داستان کوتاه نفرین شیاطین ا Roni_a

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​

 

[R-M]

پارت 9

- دیر رسیدم، می‌خواستم اول اون بچه رو برسونم یه جای امن بعد... ‌.
- بسه.
با خودش حرف میزد حرف‌هاش بیشتر حالت هزیون داشت.
- وقتی که برگردیم تو دورتر میشی، میدونم اجازه جبران نمیدی.
- خود آدمایی که دورم هستن جایگاه شون رو انتخاب می کنن.
- اشتباهه قلب توعه که هیچ وقت نمیخواد ببخشه و گذشته‌ها رو دور بریزه
پوزخند زدم.
- چون من نفر دوم بودم، همیشه و همیشه. حداقل این موضوع رو توی عمل خوب ثابت کردی.
دوباره جلوی روم قرار گرفت. مردد دستش رو جلو اورد؛ ولی دوباره عقب کشید. کلافه سرش رو تکون داد و گفت:
- یه فرصت دوباره. خواهش می‌کنم.
پوزخند زدم، در وضعیتی بودم که نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم.
- احساسان من گیم پلی نیست که هر وقت باختی بتونی برگردونی به عقب یه دست دیگه باهاش بازی کنی.
سرم رو برگردوندم؛ نمی‌خواستم بیشتر از این بمونم و بشنوم. به طرف آسمون پرواز کردم جایی دورتر از سطح زمین شاید هم می‌خواستم اینقدر پرواز کنم تا به ماه برسم. زیاد دور نشدم بودم که صدایی درست مثل شکستن تخم مرغ از عمق زمین بلند شد. از بین ابرها پرواز کردم و پایین رفتم. روی زمین یه حفره ایجاد شده بود و داشت همه چیز رو داخل خودش می‌کشید از این فاصله نمی‌تونستم چیزی حس کنم سعی کردم به حفره نزدیکتر بشم اما قدرتی به عقب پسم زد انگار نمی‌خواست نزدیک حفره بش. بالای حفره پرواز می‌کردم. اندازه حفره خیلی کوچیک بود ولی داشت هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. از سمت دیگه به حفره نزدیک شدم اون سپر با من کشیده شد و با قدرت بیشتری پرتم کرد عقب ضربه خیلی محکم بود احساس کردم استخوون هام پودر شدن کنار حفره افتادم جاری شدن خون رو از گوش و بینیم حس کردم دیدم تار شده بود. کسی کنارم فرود اومد صدام زد حتی توانایی تکون دادن زبونم رو نداشتم حس کردم از روی زمین کنده شدم. من امروز چه مرگم شده؟! چرا اینقدر دست و پاچلفتی شدم که بقیه باید بیان جمعم کنن باد به صورتم شلاق میزد سرم به چپ مایل بود از بین چشم های نیمه باز شهرهای اطراف رو دیدم یعنی اون حفره اون‌ها رو هم می‌بلعید و من این جا تماشا می‌کردم. پس محافظ بودن چه معنی میده؟!

 

[R-M]

پارت 10

 

[R-M]

پارت 11

 

[R-M]

پارت 12

 

[R-M]

پارت 13

 

[R-M]

پارت 14

 

[R-M]

پارت 15