. . .

متروکه داستان کوتاه نفرین شیاطین ا Roni_a

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

R-M

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
96
راه‌حل‌ها
5
پسندها
744
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #2
negar__cndp.png


نام اثر: نفرین شیاطین
نام نویسنده: Roni_a
ژانر: ترسناک
خلاصه: خلاصه:
سال‌ها به طول انجامید تا بفهمد جنگیدن در این دنیا فایده‌ای ندارد. اگر قرار بر گرفتن باشد دست سرنوشت رندانه آن را از میان انگشتان بهم گره زده‌اش خواهد ربود و تا بیاید از داشته‌هایش لذت ببرد، می‌بیند چیزی در چنته ندارد و با مشت‌های خالی بین زمین و هوا معلق مانده؛ درحالی که نسیم موهایش را به بازی گرفته و زیر پاهایش اجساد عزیزانش در خون خود غوطه‌ور هستن.​
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

R-M

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
96
راه‌حل‌ها
5
پسندها
744
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #2
مقدمه:
در این اقیانوس خون، گردابی از خشم و نفرت می جوشد.
و او نمی داند، ندانسته پا در چه ورطه‌ ی خطرناکی نهاده است.

 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

R-M

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
96
راه‌حل‌ها
5
پسندها
744
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #3
پارت 1

روی زمین خشک و تیره جلوی قصر فرود اومدم. کتفم رو منقبظ کردم و بال‌های سفیدم زیر شنل سیاهم جمع شد. نگهبان‌ها با دیدنم دست از رژه رفتن جلوی دروازه فولادی قصر برداشتن و تا وقتی که جلوی دروازه برسم با احتیاط تمام حرکاتم رو زیر نظر گرفتن. نیشخندی روی لبم نقش زد« تازه واردین جوگیر». بی حرکت ایستادم و اجازه دادم، نگهبان بینی مار مانندش رو جلو بیاره. از صدای هیس‌هیس هشدار مانندش کنار گوشم بدنم مورمور شد. به عقب خزید و جای خودش رو به نگهبان دوم داد. نگهبان دوم شروع به بو کشیدن بدنم کرد و همزمان نگهبان اول با موزی گری مثل حصاری تنگ دورم پیچید و اجازه هر گونه حرکت اضافه رو از من سلب کرد. می‌تونستم حرکت فلس‌هاش رو که هر لحظه دور تنم سفت‌تر می‌شد، حس کنم. وقتی نگهبان دوم سرش رو عقب کشید نگاه معنا داری به نگهبان اول انداخت و حصار نگهبان اول از دور تنم باز شد. هر دو به جایگاه خودشون خزیدن و به این شکل مجوز عبورم صادر شد. پادشاه و بقیه محافظین ارشد امروز جلسه داشتن. پشت در بسته اتاق اجلاس منتظر ایستادم تا جلسه به اتمام برسه. به دیوار تکیه زدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. مه غلیظی از تپه بالا اومده و دیوارهای عظیم و سیاه قصر رو در آغوش گرفته. هوا کاملاً تاریک بود و قرص کامل ماه با درخشش سرخ رنگی از پس ابرها سرک می‌کشید همه این‌ها تصویری از این دنیای مزخرف بود که هیچ وقت و در هیچ موقعی از سال تغییر نمیکنه. در باز شد و گروه ارشدین از در خارج شدن. صاف ایستادم و ادای احترام کردم. بعد از اینکه اتاق خالی شد تقه ای به در زدم و به داخل اتاق پا گذاشتم. پادشاه با خستگی مشهودی که در چهرش موج می‌زد روی صندلی لم داده بود. زانوی چپم رو روی زمین گذاشتم و سرم رو کمی خم کردم. بدون این که چشم‌هاش رو باز کنه حالت خوابیده‌اش رو حفظ کرد و گفت:
- میراندا! اولین باره که بدون احضار فوری خودت رو در قصر نشون میدی. باید اتفاق مهمی افتاده باشه.
قبل از بلند کردن سرم کلاه شنلم رو عقب کشیدم. تا وقتی پادشاه اجازه نداده، باید درحالت تعظیم باقی می‌موندم و من چقدر از این قانون مزخرف متنفرم. یکی از دلایلی که تا حد امکان از اومدن به قصر امتناع می‌کردم، همین قوانین خفه کننده قصر بود.
- بله سرورم. اخیرا اتفاقات زیادی اُفتاده که مطمئنم خبرش به گوش شما هم رسیده. در یه منطقه خاص هر هفته حدود ده انسان کشته میشه.
- گمونم گزارشش به دستم رسیده. فهمیدی کار کدوم دسته بوده؟
- هیچ نژاد درنده‌ای حاضر نیست مسؤلیت این قانون شکنی رو قبول کنه و کشتار همچنان ادامه داره.
پادشاه گفت:
- پس اومدی درخواست کنی شخصاً به این موضوع رسیدگی کنی؟
- بله سرورم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

R-M

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
96
راه‌حل‌ها
5
پسندها
744
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #4
پارت 2

پس اومدی درخواست کنی محافظین به این موضوع رسیدگی کنن؟
- بله سرورم.
با آرامش روی صندلی جا به جا شد. بدن غول پیکر اژدهای مورد علاقه پادشاه روی زمین تکون خورد و خرناسه آروم ولی پی در پی کشید تا توجه صاحبش رو جلب کنه. پادشاه از گوشه چشم نگاهی به طرفش انداخت و گفت:
- که اینطور... در روند این مأموریت اختیار تام به تو داده میشه و تو مختاری هر گونه اقدام پیشگیرانه‌ای انجام بدی میراندا؛ اما... ‌.
مکث کرد. اژدها با چاپلوسی عذاب‌آوری گردنش رو نزدیک اورد و پادشاه درحالی که با آرامش فلس سیاه و براق پشت گردنش رو نوازش می‌داد حرفش رو از سر گرفت.
- اما میراندا، ماموریتی هست که در اولویت قرار داره و من مایلم اون رو به تو محول کنم.
کنجکاوانه چهره درهم پادشاه رو کنکاش کردم و پرسیدم:
- در این مأموریت چیزی وجود داره که نگرانتون کرده؟
پادشاه دست از نوازش دادن اژدها برداشت و گفت:
- منبع خبر چندان موثق نیست؛ اما خبرچین ها بوی خیانت به مشامشون خورده. می‌خوام از کم و کیف ماجرا سر در بیاری و اگه این خبر صحّت داشت بهش رسیدگی کنی.
منظور از رسیدگی این بود که همه رو بکشم.
- اطاعت امر سرورم.
- داشت یادم می رفت. شیرا میتونه در انجام این ماموریت کمک حال خوبی باشه.
شیرا یه مرد بیست و هفت هشت ساله با هیکل معمولی و موهای یک دست سفید بود. تنها ویژگی مثبتش قدرت فوق‌العاده کمیاب حسگری انواع هاله‌های انرژی از فاصله دور بود و بیشتر حکم ردیاب گروه رو داشت. حضورش رو از چند دقیقه پیش توی سالن متوجه شده بودم برای همین وقتی ناگهان کنارم ظاهر شد اصلاً جا نخوردم. پس همکار جدیدم این بود. اون هم مثل من زانو زد. پادشاه نگاهی به هر دوی ما انداخت و گفت:
- شما دو نفر از مأمورین کار کشته این جا هستین و مطمئنم نیازی به تذکر بیشتر نیست حالا میتونید برید.
با اشاره دست پادشاه از سالن بیرون اومدم. بعد از چند سال دوباره با این موجود هم کار شده بودم و این برای من خیلی غیر قابل تحمل بود. شیرا شونه به شونم راه اومد و گفت:
- حس نفرت و انزجارت داره حالم رو بهم میزنه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

R-M

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
96
راه‌حل‌ها
5
پسندها
744
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #5
پارت 3

چپ نگاهش کردم و گفتم:
- دهنت رو ببند.
توجهی نکرد و در تالار اندیشه رو دوباره باز کرد.
- این مأموریت خیلی حساسه مجبوریم یجوری تا آخرش با هم دیگه کنار بیایم.
- وقتی کنارت وایسادم و هنوز بالا نیوردم یعنی فعلاً میتونم تحملت کنم.
- هوف... تو خیلی کینه شتری‌ دختر.
از حرکت ایستادم. شیرا چند قدم جلوتر به عقب برگشت.
- چی شد؟ جا موندی که؟!
پوزخند زدم.
- جا گذاشتن هم گروهی که از عادت‌های همیشگی تواِ.
چرخیدم و راهم رو عوض کردم. صداش رو شنیدم که گفت:
- تا کی میخوای گذشته رو دم به دقیقه بکوبی تو سرم؟ دیگه چجوری باید بگم که عین چی پشیمونم، من که صد دفعه گفتم غلط کردم.
حرف‌هاش برام پشیزی ارزش نداشت. داد زد:
- می‌شنوی لعنتی؟! من دیگه اون آشغال ترسوی سابق نیستم.
بی توجه به اون که وسط راهرو عربده می‌کشید به سمت خوابگاه محافظین در قسمت غربی راه افتادم. محافظین توی این ساعت حتما درحال انجام تمرین هستن. در اتاقی مختص به خودم رو باز کردم. یه اتاق نسبتا کوچیک با کمترین امکانات و ساده ترین وسایل. روی صندلی کنار پنجره نشستم میز رو به روم از چوب درخت بلوط بود. از اینکه در غیابم خدمتکارها اتاقم رو تمیز نگه داشتن ممنونش شون بودم. کف دستم رو روی سطح سیقلی و سرد چوب بلوط کشیدم پرونده سیاه رنگی روی میز ظاهر شد. این پرونده مربوط به ماموریت اول و قتل‌های زنحیره‌ای می‌شد. پرونده رو ورق زدم صفحه اول مربوط به مشخصات آخرین مقتول بود... مقتول رزا گیلبرت 37 ساله... مجرد... فارق التحصیل رشته بازاریابی... به مدت هفت سال در یک شرکت معتبر صادرات واردات محصولات آرایشی و بهداشتی کار کرده... و عکسی که به پرونده پیوست شده... از رزا گیلبرت بخت برگشته فقط چند تیکه استخون و گوشت باقی مونده... به خاطر جراحات وافری که دیده عملا شناسایی جسد از روی عکس کار آسونی نیست ولی پزشکی قانونی از طریق آزمایش دی ان ای هویت جسد رو تایید کرده. حدود هفتاد نفر دیگه به همین شکل در یه منطقه کشته شدن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

R-M

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
96
راه‌حل‌ها
5
پسندها
744
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #6
پارت 4

در پرونده ذکر شده حمله توسط یه حیوون وحشی صورت گرفته. خب، شاید درست بگن ولی کدوم حیوونی بدون اینکه دیدن بشه از یک برج چند صد طبقه بالا میره و فقط ساکن یک طبقه خاص رو مورد حمله قرار میده؟! پرونده رو بستم قاتل هرکسی که هست مطمئنم انسان یا یه حیوون معمولی نیست. نیاز به وقت بیشتری داشتم. تا وقتی تحقیقاتم تکمیل نشده همه حدسیاتم در حد یه نظریه باقی میمونن کاش وقت بیشتری داشتم ولی این ماموریت دوم همه برنامه ریزی‌هام رو بهم زده. در پرونده ذکر شده حمله توسط یه حیوون وحشی صورت گرفته. خب، شاید درست بگن ولی کدوم حیوونی بدون اینکه دیدن بشه از یک برج چند صد طبقه بالا میره و فقط ساکن یک طبقه خاص رو مورد حمله قرار میده؟! پرونده رو بستم قاتل هرکسی که هست مطمئنم انسان یا یه حیوون معمولی نیست. نیاز به وقت بیشتری داشتم. تا وقتی تحقیقاتم تکمیل نشده همه حدسیاتم در حد یه نظریه باقی میمونن کاش وقت بیشتری داشتم ولی این ماموریت دوم همه برنامه ریزی‌هام رو بهم زده.
ورد کوتاهی زیر لب خوندم و پرونده ناپدید شد. اتاقم رو ترک کردم. شیرا تا حالا باید بقچه سفرش رو بسته باشه. درهر حال من وقت اضافی نداشتم که بتونم الکی خرج کنم. باید هرچه زودتر قال این ماموریت کنده می‌شد. بر خلاف حدسم شیرا هنوز آماده نشده بود و دو ساعتی طول کشید تا از اتاقش بیرون بیاد و وقتی اومد یه کت و شلوار سیاه تنش بود. لبه های کت رو از هم فاصله داد و یه دور چرخید.
- چطور شدم؟ بهم میاد؟
کلافه نفسم رو بیرون دادم. یادم رفته بود که این موجود چقدر میتونه حرص درار باشه جوری لباس پوشیده انگار میخواد مهمونی بره. ورد انتقال رو زیر لب زمزمه کردم و در نهایت روی یه برج بلند ظاهر شدیم. شیرا گوشه دیوار خم شد. از رنگ و روی زردش معلوم بود حال خوبی نداره و کمی زمان میخواد تا خودش رو جمع و جور کنه. از سکو بالا رفتم و به خیابون زیر پام نگاه کردم، گفتم:
- میتونی چیزی حس کنی؟
درحالی که دور دهنش رو با آستین پاک می‌کرد، ناله کنان گفت:
- یه موج از انرژی منفی در اون ناحیه هست؛ ولی خیلی ضعیفه.
با دست به یه ساختمون اشاره کرد.
- خوبه دنبالم بیا.
شیرا گفت:
- هی هی صبر کن من حالم خوب نیست.
- نچ نچ، پاشو خودت رو جمع کن، داری آبروی هر چی محافظه میبری.
قبل از اینکه چیزی بگه خم شد و بالا اورد. از همون اول میدونستم کار کردن با این موجود قراره به وحشتناکترین کابوسم بدل بشه. خیز برداشتم و روی سقف ساختمون رو به رو پریدم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

R-M

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
96
راه‌حل‌ها
5
پسندها
744
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #7
پارت 5

توی تاریکی هوا به ترتیب روی پشت بوم‌ها می‌پریدم تا به محل مورد نظر رسیدم. یه ساختمون به ظاهر معمولی بود؛ اما داخلش... ‌. موجودات زیادی از هر نوع نژادی که می‌شناختم اون تو بود. نمی‌تونستم سرم رو همین طوری بندازم پایین و توی مهمونیشون برم باید از قبل بوی و انرژی که از قدرتم ساطع میشه و مثل شناسنامه به همه اعلام می‌کنه یه محافظ هستم رو مخفی کنم. شیشه استوانه‌ای کوچیک رو از جیبم دراوردم. اون احمق پیداش نبود و من هم نمی‌تونستم بیشتر از این منتظر بمونم در شیشه‌ی استوانه‌ای رو باز کردم و محلول ارغوانی رنگ درونش رو سر کشیدم. از روی سقف پایین پریدم و داخل ساختمون رفتم. محظ احتیاط کلاه شنلم رو جلوتر کشیدم. فضا نیمه تاریک بود و بین دود و نور پردازی مزخرفی که در حال اجرا بود چشم چشم رو نمی دید چه برسه کسی بتونه بر فرض محال چهره‌ام رو شناسایی کنه. یعنی همه این جماعت خائن هستن؟! البته بغیر از انسان‌های از همه جا بی‌خبری که درحال خوشگذرونی بودن. سعی کردم انرژی منفی که از نفرت نشأت میگیره دنبال کنم. لعنتی همه اینجا یه هاله کوچیکی از این انرژی در اطرافشون جریان داره. بقیه حس‌ها رو امتحان کردم... تردید... وحشت... استرس... ‌گناه... نگرانی... و... پیداش کردم یه مرد کچل و هیکل درشت بود. فکر می‌کنم رئیس این ارازل اون باشه. هاله نفرت، خشم و گناه رو با هم داشت. جام توی دستش رو بالا برد تا بنوشه ولی حرکت دستش متوقف شد و به گوشه تاریکی که پنهان شده بودم زل زد. لعنتی یعنی به همین زودی لو رفتم؟!
- می‌بینم که نیومده خودت رو انداختی تو هچل؟
یه گارسون با سینی از کنارمون گذشت و اون یه جام قاپید.
- الان وقت وراجی کردن نیست.
به چندتا خوناشامی که با خشونت بقیه رو هل می دادن و به طرفمون میومدن اشاره کردم. نیشخند زد.
- آره الان وقت قهرمان بازیه، بیا همشونو یه جای خلوت بکشونیم و یکی یکی سر به نیست کنیم.
- برای اولین بار یه حرف درست و حسابی زدی.
قبل از اینکه بهمون برسن از پله‌ها بالا رفتیم شیرا ناگهان جلوتر رفت و بعد از این که توی یک راهرو پیچید در پنجم رو باز کرد. وسط اتاق یه گهواره بود. داخلش رو نگاه کرد و با تعجب گفت:
- یه بچه اینجاست.
خنجرم رو کشیدم. سریع جلوم رو گرفت.
- می‌خوای چیکار کنی؟
جدی نگاهش کردم و گفتم:
- ما دستور داریم همه خائنین رو بکشیم.
تأکید بیشتری روی دستور و همه کردم تا شیرا به خودش بیاد.
 
آخرین ویرایش:

R-M

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
96
راه‌حل‌ها
5
پسندها
744
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #8
پارت 6

اول جا خورد ولی بعد اخم پر رنگی روی صورتش نشست و گفت:
- من اشتباه فکر می کردم روح تو واقعاً شیطانی شده.
بچه رو بغل کرد و به سمت در اتاق رفت. قبل از این که نوک انگشتش به دستگیره بخوره در باز شد و یه گله خوناشام عصبی و وحشی داخل ریختن شیرا هل کرد و یه قدم عقب رفت با وجود اون بچه توی بغلش کاملاً بی دفاع بود. دلم می‌خواست بذارم بمیره؛اما... ‌حرکات دست و پاهام به اراده خودم نبود. سریع جلو رفتم و خودم رو سپر کردم. سر خوناشام اول رو زدم. خوناشام بعدی با ناخون‌های بلندش به کتفم چنگ انداخت و خنجر از دستم اُفتاد. به قفسه سینه‌اش لگد زدم و شمشیر آویزون به کمربندم رو کشیدم دوباره حمله کرد با شمشیر شکمش رو پاره کردم. دوتا خوناشام همزمان به سمتم حمله کردن. دیدم شیرا از اتاق بیرون رفت. حرصی داد زدم:
- شیرای احمق داری کدوم گوری میری؟!
ولی اون رفته بود درست مثل چندسال پیش، دوباره همون اتفاق دوباره همون صحنه. تقصیر خودم ساده لوحم بود باید اجازه میدادم خوناشام‌ها تیکه تیکه اش کنن. سر هر دو خوناشام رو زدم. تنها راهی که می شد برای همیشه کشتشون این بود که سرشون رو قطع کنی یا بسوزونی شون نفس‌نفس می‌زدم و چکه‌چکه ازم خون می رفت. حداقل یه ساعتی طول می‌کشید زخمم کامل بهبود پیدا کنه. از اتاق بیرون رفتم. با خون خودم روی دیوار راهرو طلسم انفجار رو کشیدم و به طبقه اول برگشتم. جمعیت دورتا دور سالن رو گرفته بودن و خبری از انسان‌ها نبود. مرد کچلی که مطمئن شده بودم رئیسه جلو اومد. ‌
- چرا یهو وسط مهمونی ما خراب شدی؟
-یعنی نمیدونی؟! بوی گند خیانت تون منو کشوند اینجا.
عصبی اخم کرد و گفت:
- پس پادشاه باز هم افسار سگ‌های شکاریش رو باز کرده تا بقیه رو بترسونه.
زخمم بسته شده بود و دیگه خونریزی نداشت. شمشیرم رو محکم توی مشت گرفتم. با لحن متفکری گفتم:
- تقریبا درست حدس زدی، فقط یه تفاوت کوچیک داره این سگ باشکارش بازی نمی کنه؛ تیکه پاره‌اش می کنه.
طلسم منفجر شد. از نرده ها پایین پریدم آتیش به سرعت داشت به طبقه پایین سرایت می کرد. همهمه به پا شد همه به سمت درهای خروج حمله کردن؛ اما هیچکدوم از درها باز نمی شد. نیشخند زدم. شیرا قبل از رفتن ترتیب درها رو داده بود. از شلوغی و استفاده کردم و روی دیوار کنار ویترین یه طلسم انفجار دیگه کشیدم.
 
آخرین ویرایش:

R-M

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
96
راه‌حل‌ها
5
پسندها
744
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #9
پارت 7

هیچکس توجهی به من نداشت و همه دنبال راهی برای فرار می گشتن. فایده نداشت؛ در و پنحره‌ها با طلسم بسته شده بودن و خوشبختانه هیچ جادوگر امشب این جا نبود تا موی دماغ بشه. آتیش با سرعت سرسام‌آوری به پرده‌ها و تابلوها کشیده شده بود و داشت تمم طبقه پایین رو در بر می‌گرفت. ورد انتقال رو خوندم. چشم‌هام رو باز کردم بیرون از خونه جلوی ساختمون بودم. نمیدونستم داخل چه خبره. همه پنجره‌ها با روزنامه پوشونده شده بودن و دیوارها هم عایق صدا بود. یک دفعه کل ساختمون روی هوا رفت. سعی کردم هاله یه موجود زنده رو پیدا کنم. ولی هیچی حس نکردم. صدای ماشین آتش نشانی و پلیس رو از دور می شنیدم. نگاه آخر رو به خرابه‌ای که بین شعله‌های آتیش می‌سوخت انداختم و از اون جا دور شدم. فاصله زیادی رو راه رفتم. ذهنم مشغول بود. امشب برای چندمین بار به راهی که در اون قدم گذاشتم شک کردم. چند دقیقه پیش جون تعداد زیادی رو گرفتم که شاید هم نژاد خودم نباشن؛ اما اون‌ها هم عضوی از این جامعه پنهانی بودن. هیچکس توجهی به من نداشت و همه دنبال راهی برای فرار می گشتن. فایده نداشت؛ در و پنحره‌ها با طلسم بسته شده بودن و خوشبختانه هیچ جادوگر امشب این جا نبود تا موی دماغ بشه. آتیش با سرعت سرسام‌آوری به پرده‌ها و تابلوها کشیده شده بود و داشت کل طبقه پایین رو در بر می‌گرفت. ورد انتقال رو خوندم. چشم‌هام رو باز کردم بیرون از خونه جلوی ساختمون بودم. نمیدونستم داخل چه خبره. همه پنجره‌ها با روزنامه پوشونده شده بودن و دیوارها هم عایق صدا بود. یک دفعه کل ساختمون روی هوا رفت. سعی کردم هاله یه موجود زنده رو پیدا کنم. ولی هیچی حس نکردم. صدای ماشین آتش نشانی و پلیس رو از دور می شنیدم. نگاه آخر رو به خرابه‌ای که بین شعله‌های آتیش می‌سوخت انداختم و از اون جا دور شدم. فاصله زیادی رو راه رفتم. ذهنم مشغول بود. امشب برای چندمین بار به راهی که در اون قدم گذاشتم شک کردم. چند دقیقه پیش جون تعداد زیادی رو گرفتم که شاید هم نژاد خودم نباشن؛ اما اون‌ها هم عضوی از این جامعه پنهانی بودن. زیر نور نقره ای ماه بین کوچه‌ها قدم میزدم. سایه‌ای که دنبالم کشید می شد هر از گاهی جلو میوفتاد و طعنه‌ای سنگین به افکارم میزد. بعد از این همه سال خدمت میخوام به چی برسم؟ هدفم چیه؟ حس میکنم از زندگی عقب موندم شاید وقتش باشه دیگه باز نشست بشم هوف... شب از نیمه هم گذشته بود. به جز تک و توک کارتون خواب‌های که کنار خیابون دنبال جای خواب می گشتن. معتادهایی هم بودن که جلوی در بسته فروشگاه‌ها بساط کردن و مشغول ساختن خودشون هستن. با این حساب می‌شد گفت فقط من تنها نیستم. چون آدم‌های دیگه‌ای هم هستن که مثل من تنهان و توی این حس با هم مشترکیم پوزخند زدم امشب چقدر چرت و پرت میگم بیچاره مغزم حتما الان از فکرهایی که به خوردش دادم آب قند لازم شده.
 
آخرین ویرایش:

R-M

رمانیکی خلاق
مقام‌دار آزمایشی
رصد کننده
شناسه کاربر
2045
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-09
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
96
راه‌حل‌ها
5
پسندها
744
امتیازها
156
محل سکونت
"معبد روح"...

  • #10
پارت 8


روی سنگ فرش خیابون پا گذاشتم. احساس کردم زمین زیر پام مثل ژله می‌لرزه. داشتم روش سر می‌خوردم. تلوتلو خوران نگاهی به اطرافم انداختم، ساختمون ها درحال فرو ریختن بود. موج ها شدیدتر شدن انگار زمین از درون نبض میزد. همه چیز در چشم بهم زدنی اتفاق افتاد. اصلاً حواسم نبود زیر یه ساحتمون ایستادم وقتی به خودم اومدم که روی هوا بودم و آوار با صدای مهیبی فرو ریخت. توی اون گرد و خاکی که پایین بود چیزی نمی‌شد دید. به کسی که نجاتم داده بود نگاه کردم. لبخند یه وری زد و با نگاهی پیروزمندانه گفت:
- حال میکنی چه زمان بندی خوبی داشتم؟
چیزی نگفتم؛ هنوز شکه بودم. لبخندش محو شد. نگاه آبی روشنش بین چشم‌هام به گردش دراومد. خیره به چشم‌هام دستش به سمت گونه ام بالا اومد. چیزی این وسط غلط بود. این شیرا، شیرای همیشگی نیست. ناگهان یقه اش رو ول کردم و به عقب هلش دادم. بدون نگاهی به طرفش بال زدم و دور شدم . یهو سر راهم سبز شد. مثل گناهکارها چشم هاش رو می‌دزدید. زمزمه کرد.
- میرا... ‌.
انگشت اشاره‌مم رو به سمتش نشونه رفتم و عصبی غریدم.
- فقط خفه شو. نه تنها عوض نشدی که ع×و×ض×ی تر از گذشته هم شدی.
جاخورد، اصلاً توقع این موضع گیری رو نداشت. با اخم گفت:
- اینقدر شر و ور بار من نکن، بذار حرف بزنم قانعت نکردم بزن تو گوشم.
- حالا که خوب فکر می کنم می‌بینم مأموریت تموم شده؛ پس چرا هنوز اینجایی؟! بهتره زودتر گورت رو گم کنی.
چیزی توی نگاهش شکست و برق زد. سریع چشم گرفت. عصبی خندید و گفت:
- حالا یه شکری خوردم. ببین چجوری جو ورش داشته، نکنه فکر کردی خیلی تحفه‌ای؟
دست‌هام می‌لرزید و چیزی روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد. از خودم تعجب می‌کردم، چرا هنوز وایسادم به چرندیاتش گوش میدم. به طرف شهر برگشتم جوری زیر و شده که دیگه نمی شد سر پاش کرد. هیچ کس جون سالم بدر نبرده بود. انسان ها در خوابی ناز بسر می بردن که سایه مرگ روی شهر سفره انداخت. صداش رو شنیدم
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین