. . .

متروکه داستان قرص انیمه | آرمیتا حسینی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ماجراجویی
  2. فانتزی
b97t_668e167c2652f941890798c2f383d97b.gif


اسم: قرص انیمه
ژانر: تخیلی، عاشقانه

نام نویسنده : قلم سرخ(آرمیتا حسینی)

خلاصه: اولش که شبیه اسمارتیس بود، بعد از آن فهمیدم که قرص‌هایی هستند درون جعبه‌های رنگی ، وقتی کنار کتاب پیدایشان شد، آنها را برداشتم. دقیقا هر زمان که آن صدا ظاهر می‌شد، چند جعبه قرص پیدا می‌کردم، اما از وقتی آن را برداشتم، وارد دنیای انیمه شدم، دنیایی که قصد داشت به من چیزی بگوید، اما چه چیزی؟

مقدمه: انگار چشمت جور دیگری می‌دید، می‌شود یک نقاشی زنده شده و راه برود؟
می‌شود کارتن و فیلم تلوزیون واقعی شود و تو با دست بردن به صفحه تلوزیون به درون ماجرا کشیده شوی؟
می‌شود کلمات کتاب‌ها شناور و متحرک شوند؟ می‌شود هر چیز بی جانی جاندار شود؟
می‌شود...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
img_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B7%DB%B2%DB%B7_%DB%B1%DB%B6%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B2_us9b.jpg

فصل 10 (گیر افتاده)
حالم خوب نبود. احساس می‌کردم درون بدبختی دست و پا می‌زنم و امید دارم به سراب برسم و دستم را درون آب زلال فرو ببرم. آن قرص لعنتی مرا در یک جای ناشناس و ترسناک رها کرد. اصلا انیمه هرچقدر می‌خواهد خوب باشد، تصور کن تا ابد از زندگی و خانه‌ات دور می‌مانی. از آن همه چیز واقعی دور می‌شوی و وارد یک بازی یا کارتن یا هر کوفت دیگری می‌شوی. من هیچ کس را نمی‌شناختم و اصلا اینجا هدفی نداشتم. مگر قرار بود در یک انیمه به چه برسم؟ قرار بود چه کنم؟ نکند اکنون اشخاصی بودند که داشتند به من در انیمه نگاه می‌کردند؟ حتی تصور این موضوع مضحک بود. این پسر باید به جای پرسیدن سوال‌های چرت ، به من کمک می‌کرد. اکنون با آن نگاه تیزبین و لبان به هم دوخته منتظر چه بود؟ می‌خواست پاسخش را بدهم؟ با خشم چشمانم را بستم و سعی کردم اعصابم را کنترل کنم. اما از هر طرف نگرانی چنگ می‌انداخت در مغز له شده‌ام زیر بار این همه فشار. اکنون شاید روی یک میز چوبی، در کتابخانه و محیطی تاریک و ساکت، مقابل زیباترین پسر انیمه‌ای، بوده باشم. اکنون شاید همه چیز خوب باشد و از دور اینطور به نظر برسد که ما نشسته‌ایم و با هم صحبت می‌کنیم. اما موضوع اصلی این است که زمان دارد به پایان می‌رسد و باید به خانه بازگردم تا مثل دیروز انقدر سرم داد نزنند. اما حقیقت این است که اگر اطلاعات را نگیرم، تا به ابد گرفتار می‌شوم. و این وحشتناک‌ترین چیزی است که مغزم را به دندان کشیده و به این سو و آن سو پرت می‌کند.
- نمی‌خوای هیچی بگی؟
خشمگین سمتش دویدم و از یقه‌اش گرفتم. گویا این حرکت ناگهانیم روی او تاثیری نداشت. فقط لب جمع شده‌اش را کمی از هم باز کرد و چشمانش را سمت پایین سوق داد. سینه‌ام با شدت بالا و پایین می‌شد و یقه لباسش را زیر مشتم به شدت مچاله می‌کردم. می‌خواستم دندانم را درون گردنش فرو ببرم و او را همان‌جا به قتل برسانم. اما نه، او کلید نجاتم بود! باید به من کمک می‌کرد، باید چیزی می‌گفت. نمی‌دانم این چه احساسی بود، خشم و ترس، یا غم و ترس؟ فقط می‌دانستم که می‌خواهم بروم. دستم را پایین آوردم و سرم را به شانه‌اش تکیه دادم. اشکم جاری شده بود، اصلا نمی‌خواستم این اتفاق بیفتد اما، قلبم می‌سوخت. اگر نجات پیدا نمی‌کردم باید از این به بعد چطور زندگی می‌کردم؟
در زندگی تا به این حد، حقیر نشده بودم. محال بود یقه کسی را بگیرم و بعد در عین ناتوانی روی شانه‌اش، اشک بریزم. اگر اکنون کسی مرا در انیمه تماشا کند، احتمالا درحالی‌که پفیلا میان دندان‌هایش خرچ خروچ صدا می‌دهد و به کناره‌های دهانش می‌پاشد، برایم سری از روی تاسف تکان می‌داد. نفس خشمگین و بلندی کشیدم و سرم را از روی شانه‌اش برداشتم تا سریع دور شوم. باید می‌رفتم، او نمی‌توانست کمکی به من بکند. سمت پله‌ها روانه شدم اما قبل اینکه از پله بالا بروم، دستانم توسط واتارو، محکم کشیده شدند و در آغوشش افتادم.
سرش درون موهایم فرو رفته بود و صدایش، با نفس‌هایی داغ، به گوشم می‌رسید.
- می‌دونم چه حسی داری.
سرم را بالا آوردم و به صورتش خیره شدم. می‌خواستم بفهمم حقیقت را می‌گوید و یا قصد فریب دادنم را دارد. چانه‌ استخوانی‌اش می‌لرزید اما چشمان آبیش سرد و بی روح بود. دستم را بالا بردم و موهایش را عقب راندم که کمی سرش را دور کرد و بعد دورتر شد و روی صندلی گوشه سالن نشست. انگار چیزی زیر موهایش بود، من آن را دیدم، شبیه یک جای زخم.
باید پاسخ می‌داد. این همه سکوت بس بود.
- واتارو... من باید برم، اگر اینجا بمونم تا ابد گیر میفتم. خواهش می‌کنم کمکم کن. باید درباره زنای پادشاه که به شکل عجیبی کشته شدن یا گم شدن ، اطلاعات کسب کنم.
- منم گیر افتادم.
- چی؟
- منم اهل انیمه نیستم. سه سال پیش این اتفاق افتاد. خواهرم از یک دست‌فروش اسمارتیس خرید و هردو خوردیم و بعد وارد اینجا شدیم. فکر نکن قراره اینجا گیر بیفتی، اگر بیش از سه سال اینجا بمونی، پودر میشی و نابود میشی
تمام وجودم ناگهان لرزید. سریع سمتش دویدم و با وحشت پرسیدم.
- تو چی؟ خواهرت کو؟
- آبجیم قانون اینجا رو به هم زد تا جوابو پیدا کنه، پس ناپدید شد. منم یکی دو ماه دیگه پودر میشم، مگر اینکه جوابو پیدا کنم.
- سوالت چی بود؟
- باید جنازه گم شده پادشاه رو پیدا کنم. اما خیلی سخته، از اون موقع چندین قرن می‌گذره و من هیچ سرنخی ندارم.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
images

فصل 11( به دنبال او)
ذهنم درگیر بود و نمی‌توانستم حتی تکه کوچکی از میگو را بخورم. در آخر از پشت میز بلند شدم و سمت اتاقم رفتم. می‌دانستم این خانواده حتماً نگران دخترشان می‌شدند و با خود می‌گفتند، یعنی چه بلایی سر دخترمان آمده؟ اما منکه اصلا دختر این‌ها نبودم. من به فکر چه و آنها به فکر چه.
کنار پنجره نشستم و چانه‌ام را روی دستم گذاشتم. فردا مدرسه‌ای نبود اما به هر بهانه‌ای شده، باید پیش واتارو می‌رفتم و در کتابخانه مطالب را می‌گشتم. به راستی اگر پودر می‌شدم و از بین می‌رفتم چه؟ این فکر واقعاً مرا به وحشت می‌انداخت. کل بدنم می‌لرزید و نمی‌خواستم حتی یک دقیقه در اینجا بمانم. فکرش را نمی‌کردم که انیمه روزی تبدیل به یک کابوس شود برایم. حتی قرار نبود سنگ قبری داشته باشم یا کسی برایم گریه کند، به کل از صفحه روزگار محو می‌شدم بدون اینکه چیزی جابه‌جا شود و یا کسی متوجه شد. اما بدتر از همه دلم برای واتارو می‌سوخت. با اینکه چشمانش همیشه مات و بی حس بود، اما می‌دانستم او هم نگران است. هم برای خواهرش غمگین و هم از مرگ می‌ترسد. اما به هیچ وجه این را نشان نمی‌داد و هنوز در تلاش بود تا یک راه حلی پیدا کند. باز او بهتر از من بود. ذهن‌اش را به هیچ درگیر نمی‌کرد و سعی داشت از این باتلاق خلاص شود درحالی‌که من در باتلاق مانده و به مرگ فکر می‌کردم.
خودم را به آغوش کشیدم و دستان یخ‌زده‌ام را، به لبم نزدیک کردم. عجب سردم بود. حتی قلبم بسیار نامنظم می‌زد و از اینکه چشمانم را ببندم هراس داشتم. اگر چشم می‌بستم و دیگر باز نمی‌کردم چه؟ اگر هنگام خواب پودر و محو می‌شدم چه؟ از نابودی می‌ترسم. از نبودن می‌ترسم. یعنی من نباشم چه می‌شود؟ اصلاً مگر ممکن است من دیگر وجود خارجی نداشته باشم و برای همیشه به نیست تبدیل شوم؟ شاید هم به دنیای موازی می‌رفتم اما باز می‌ترسیدم.
حتماً آن نوشته‌ها را باید پیدا می‌کردم حتی شده با کل مردم این شهر بجنگم آنها باید پیدا می‌شدند.
در اتاقم به صدا در آمد و مادرم وارد شد. ظرف چینی و سفیدی که طرح گل سیاه رویش بود را روی تخت گذاشت و گفت.
- دخترم چرا چند روزه بی قرار شدی؟ چیزی هست که بخوای بگی؟
حیف شما هیچ درکی ندارید و هیچ‌گاه نمی‌فهمید. آه بلندی برای تنهایی خود کشدیم و پیاله را برداشتم.
- فقط خیلی خسته میشم
- مطمئنی همینه؟
- بله
- پس بخور دخترم . کاری داشتی صدام بزن
- چشم
پس از رفتن‌اش، نگاه کوتاهی به سوپ میگو انداختم و سعی کردم حداقل کمی بخورم. هرچند الان خوردن و خوابیدن برایم مسخره می‌آمد آن هم درون یک انیمه. اما اینجا هم انگار همه چیز واقعی بود. به خواب و غذا نیاز داشتم و باید تمام کارهای عادی دنیای واقعی را می‌کردم.
***
- هی چقدر دیر کردی.
درحالی که نفس نفس می‌زدم، به واتارو رسیدم و اندکی مکث کردم. به زور توانستم به بهانه گردش با دوستانم از دست آن خواهر سمج فرار کنم. واقعا باهوش بود. تا ته ماجرا را می‌گرفت و می‌رفت فقط وقتی قبول کرد که گفتم دوست پسر دارم! آنگاه به نظرم از شک‌اش کمتر شد. صاف ایستادم و لب خشک‌ام را تر کردم. واتارو پیراهن طلایی رنگ و خوش طرحی پوشیده بود که کاملا سلطنتی به نظر می‎رسید. موهای سفیدش رو به بالا شانه شده بود و خودش، منتظر به من نگاه می‌کرد. واقعا لباس چروک آبی من و این شلوارک کوتاه بی رنگ‌ام در برابر لباس او ، هیچ بود.
- خب الان که اومدم
واتارو پوزخندی زد و درحالی‌که از دستم گرفته بود و مرا سمت کتابخانه می‌کشید، گفت.
- الانم که اومدی زل زدی به من.
- هی اصلاً اینطور نیست.
- بله مشخصه.
از اینکه همه چیز را می‌فهمید و بعد نمی‌گذاشت قانع‌اش کنم، متنفر بودم. او زیرک و آزار‌دهنده بود. پشت سرمان ، در کتابخانه را بست و گفت.
- خب زن‌های پادشاه تو قفسه سوم هست اسمشون. می‌تونی همه چیز رو درباره اونا بخونی و دور چیزای مشکوک خط بزنی.
سمت قفسه رفتم و درحالی‌که سعی داشتم نام آن چند زن را به یاد بیاورم، پرسیدم.
- تو چی؟ تو نمی‌گردی؟
- چی رو بگردم؟
- جوابت رو
- جواب من اینجا نیست ... من فقط خواستم به تو کمک کنم، همین.
غمگین شدم اما نشان ندادم. قلبم داشت مچاله می‌شد و نمی‌توانستم کمکی به او بکنم. هاله‌ای از اشک که درون چشمانم جمع شد، دیدم را تار کرد و دیگر نمی‌توانستم نام روی کتاب‌ها را خوب بخوانم. یکی از کتاب‌ها را الکی برداشتم تا فکر کند مشغول گشتن هستم اما به این فکر می‌کردم که نامردی است من بروم و او بماند. باید یک کاری برایش می‌کردم درضمن من زمان زیادی داشتم اما او چه؟ او فقط چند ماه و شاید کمتر می‌توانست بماند.
- چی کار می‌کنی دقیقاً؟
کتاب را از دستم گرفت و مرا سمت خود کشید. دهانی که برای فریاد باز شده بود را بست و به درون چشمان خیسم خیره شد. نمی‌خواستم مرا اینگونه ببیند اما بی شک به این فکر می‌کند که بابت ترس از مرگ خود اشک می‌ریزم نه برای او!
- پس برای همین کتاب اشتباهی برداشتی ... چون اصلاً حواست نبود.
- من... خب من
- چرا؟
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
aHR0cHM6Ly9zMy53aXNnb29uLmNvbS83MzV4OTU2X1k2Y09lcUUyXzI0NDY0MTRfMTYzNDE0NTU0NTc1ODMxMzU4OC5qcGVn.webp

فصل 12( فرشته من)
خودم را کنار کشیدم و بسیار جدی مشغول گشتن قفسه‌ها شدم. اما او انگار قصد نداشت رهایم کند. دوباره از دستم گرفت و به چشمانم خیره شد.
- چرا گریه کردی؟
- به تو ربطی نداره!
سه کتاب مربوط به نام‌هایی که در آن درس نفرین شده خوانده بودم را، روی میز گذاشتم. به گمانم فقط یکی از آنها باقی مانده بود. اگر می‌دانستم آن درس مرا تا به این حد به بدبختی می‌کشد، هیچ‌گاه سر کلاسش حاضر نمی‌شدم چه برسد به تنبیه شدن. آن مردک چاق با کفش‌های کوچک و رو عصاب‌اش، همیشه برایم دردسر درست می‌کرد. یک بار که باعث شد شیشه کلاس بالایی بشکند و دو روز اخراج شوم، بار دیگر باعث شد گرسنه بمانم و بیهوش شوم. درکل برای من نقش شومی داشت. بعد از برگشتن‌ام باید حتما بر علیه او اعتراض کنم. البته نمی‌دانم این اعتراض‌نامه را چطور درست کنم چون در تمام مراحل من درس نخواندم و او تنبیه کرد. یعنی اگر درس می‌خواندم هیچ یک از این اتفاقات رخ نمی‌داد. شاید هم مقصر من بودم. نمی‌دانم. واتارو که انگار از این همه سکوتم خسته شده بود، چهارمین کتاب را نیز روی میز کوبید و گفت.
- دنبال این بودی؟
- اسمشون رو از کجا می‌دونی؟
- یک زمانی اون درسا رو منم خوندم.
- و یادته؟
- نباشه؟
واقعا جوری صحبت می‌کرد که انگار اشتباهی کرده‌ام. مدام نیش می‌زد و حالت تدافعی از خود نشان می‌داد. شاید هم می‌ترسید یک ذره به او نزدیک شوم و از ماجرای زندگی‌اش، بیشتر بدانم. این حالت سرد و سخت و بی روح ظاهر‌اش هم خبر از این می‌داد که می‌ترسید دیگران به او نزدیک‌تر شوند. اما چرا می‌خواست حفظ ظاهر کند ؟ نمی‌دانم. بهتر نبود بپرسم؟ اما شاید واکنش بدتری نشان می‌داد پس باید هیچ نمی‌گفتم و مثل همیشه بین درگیری ذهنم، گیر می‌افتادم. پشت میز نشستم و اولین کتاب را که چندان هم صفحات زیادی نداشت، برداشتم و باز کردم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، عکس ریز بالای صفحه بود. چشمان کشیده و سیاه او، انگار داشت التماس می‌کرد که کسی عکس نگیرد.
- این یک نقاشیه... که بعداً به عکس تبدیل‌اش کردن
- آهان خواستم بگم اون موقع مگه عکاسم بود.
این‌بار او به تلافی، هیچ نگفت و فقط مقابلم نشست. چرا نگرانی و ترس را در او نمی‌دیدم؟ حتی نمی‌دانست چه زمانی غیب خواهد شد اما زمان‌اش بسیار نزدیک بود. چرا باز فکرم سمت او رفت؟ محکم سرم را تکان دادم و مشغول خواندن شدم. تا اینجا همه چیز خوب بود. گویا او با خواست خودش صیغه پادشاه شده بود و هیچ درگیری و مشکلی نداشت. نوشته‌ها فقط چطور عضو شدن و قبول شدن او و رفتار خوب‌اش را نوشته بود. اصلاً از مرگ او، چیزی نوشته نشده بود. کلافه کتاب را گوشه‌ای پرت کردم. شاید در کتاب دیگر چیزی نوشته شده باشد.
- خودتو نکش. کتاب‌ها معمولاً درباره اتفاقات خوب هستن. هیچ چیز بدی نوشته نشده.
- بالاخره شاید یک کلمه رمزی باشه
- اووم پس پیداش کن
- تو چرا با من سر لج داری؟ دیوونه‌ای؟
واتارو خندید و هیچ نگفت. دلم عجیب می‌خواست خودم او را بکشم و از طرفی نمی‌خواستم اتفاق بدی برایش رخ دهد. سرم را دوباره پایین انداختم تا کتاب بعدی را بخوانم که واتارو شمع را کنار کتاب گذاشت و گفت.
- نور کمه چشمت اذیت میشه... اینجوری بهتره.
او خوب بود یا بد؟ سوال این است! نباید به او فکر می‌کردم، اگر می‌خواستم درباره‌اش کنجکاوی کنم سر جمع سه سال طول می‌کشید و آن‌گاه درحال پودر شدن تازه از خواب بیدار می‌شدم. کتاب را محکم ورق زدم تا دقتم روی نوشته باشد. نمی‌دانم این چه بیماری‌ای بود که هیچ‌گاه نمی‌توانستم به نوشته‌ها دقت کنم. واقعاً برایم خسته کننده بودند، حتی وقتی پایه زندگی و مرگ‌ام، در میان بود.
- خودتو خسته نکن من به جات کل صفحش رو خوندم اما تو معلوم نیست کجایی فرشته کوچولو.
- فرشته؟
- اهوم. کنار این شمع شبیه فرشته الهی شدی، منتها از نوع عصبانیش.
سریع بلند شدم و یقه لباسش را گرفتم. رسماً داشت مرا به جنون می‌رساند. واقعاً بیخیال بود یا خود را به بیخیالی زده بود؟
- هی تو! خیلی دیوونه‌ای و نمی‌ذاری هیچی بخونم.
- امشب میرم یک جایی واسه پیدا کردن جواب، شاید به تو هم کمک کرد. باهام میای؟
نفس عمیقی کشیدم و رهایش کردم. فکر خوبی بود. احتمالاً از این کتاب‌ها چیزی به دست نمی‌آوردم.
- باشه.
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
69ceb0f9-1e62-4724-afa3-04aa7c493e90.jpeg


فصل 13 (فرار به قبرستان)
ساعت مچیم را از روی میز برداشتم و پاهای بـر×ه×ن×ه‌ام را آرام روی زمین چوبی اتاقم، کشیدم. تقریباً همه چیز را برداشته بودم و کوله پشتی را از پنجره به حیاط پشتی پرت، کرده بودم. روی تخت ایستادم و تمام تلاشم را کردم بدون اینکه فنرهایش جیر جیر کند، خودم را به لبه پنجره برسانم. اما این فنرها همیشه صدا می‌دادند. خب اشکال ندارد احتمالاً گمان می‌کردند موقع خواب غلت می‌زنم. پنجره را باز کردم و با بستن چشمانم، خودم را پایین انداختم. در یک لحظه کل وجودم منقبض شده بود. نفسم را بیرون داده و با کوله پشتی، دوان دوان خانه را ترک کردم. ساعت دوازده شب آخر زمان این کارها بود؟ البته شاید هم خوب می‌شد چون دیگر نمی‌توانستم بیش از این مدرسه را بپیچانم. ممکن بود به خواهرم خبر بدهند و کارم گیر شود. اما شب‌های انیمه‌ای عجیب ترسناک می‌شود. شاید آثار آن انیمه‌های جنایی و ترسناکی باشد که دیده بودم. دهان شخصیت‌های انیمه‌ای پاره بود و پوستشان توسی، از چشمانشان هم آتش و خون بیرون می‌زد. واقعاً چنان وحشتناک بودند که تصور آنها در این شب تاریک، در وسط کوچه ساکت، باعث می‌شود دل و روده‌ام در هم بپیچد. نمی‌دانم چرا آن زمان فکر می‌کردم شخصیت جذاب داستان باید وحشتناک باشد. الان اصلاً چنین عقیده‌ای ندارم. یعنی ممکن بود یکی از همان‌ها مقابلم ظاهر شود؟
- میو.
گربه سیاهی که کنار درخت دراز کشیده بود، سیخ ایستاد و تماشایم کرد. وحشت‌زده به قدم‌هایم سرعت بخشیدم و آنقدر دویدم که دیگر نفسی برایم نمانده بود. موهای خیس از عرقم را از روی پیشانیم کنار کشیدم و با دستمال زردم، مشغول خشک کردن پیشانی و گردن خیسم شدم. پاهایم را نرم نرمک حرکت دادم تا صدای کوبیده شدنش اکو نشود. در این لحظه از صدای پای خود نیز، می‌ترسم. حس می‌کنم شاید یکی هم‌قدم با من پایش را روی زمین بکوبد و هی برگردم ببینم چه کسی است و در آخر مقابلم یک شیطان ظاهر شود. می‌دانم ذهنم بسیار مریض است. روی صندلی چوبی خود نشسته و صندلی را جلو عقب می‌کند و خورشید را در گونی کرده نمی‌گذارد افکار روشن را بچشم. هرچه در میدان چشم می‌چرخاندم تا واتارو را پیدا کنم، اثری از او نبود. فقط چندین مغازه بسته وجود داشت. ماشین‌ها گاهی گذری می‌کردند و یکی از مغازه‌ها چراغش روشن خاموش می‌شد و چند نفر مقابلش ایستاده، و به من نگاه می‌کردند. البته چون من این سوی میدان بودم و آنها آن سوی میدان، و چون هوا تاریک بود، ممکن بود توهم زده باشم. نزدیک به دیواری که پشت درخت بزرگی مخفی شده بود، ایستادم و به درخت تکیه کردم. برگ‌هایش آرام می‌لرزید انگار که از شب ترسیده باشد. ماه را از لابه‌لای برگ‌های سبز می‌دیدم. خونسرد و آرام بود مثل هر شب. او دیگر به تاریکی عادت کرده بود و روشنایی برایش معنایی نداشت. دوباره سرم را چرخاندم تا او را پیدا کنم. احتمال داشت در تخت گرم و نرم خود خوابیده باشد. نباید به حرفش گوش می‌دادم.
- فرشته؟
با وحشت برگشتم و سرم به تنه درخت برخورد کرد. واتارو تمام مدت با لبخند پشت سرم ایستاده بود؟ دستم را مشت کردم و به یقه‌اش چسباندم که دستم را از یقه‌اش برداشت و جلوتر از من حرکت کرد.
- فرشته عصبانی.
- تو دیوونه‌ای رسماً
- دیالوگ تکراری نگو خواهشاً
کسل خودم را پشت سرش کشیدم که از محوطه داخلی خارج شدیم. خبری از درخت و ریشه و چیزهای دیگر نبود. هوا سردتر شده بود و باد با تندی می‌وزید نکند اینجا صفحه آخر انیمه بود؟ به هرحال انیمه که دنیای واقعی نیست احتمالاً تا یک جایی کشیده شده و بعد از آن تمام شده. با کنجکاوی به واتارو نزدیک شدم و پرسیدم:
- اینجا پایانه؟
- چرا نمی‌خوای قبول کنی انیمه عین دنیای شماست؟
- چون نیست.
- متاسفانه پایانی نداره. اینجا قبرستونه.
شباهت بیشتری به یک کویر بیابانی سیاه داشت. اما بیشترین حسی که به من می‌داد، سیاهی بود. جوهری غلیظ به دامان این کویر ریخته بودند و بوی افتضاح‌اش، حالم را بد می‌کرد. دماغم را گرفتم و جوری رفتار کردم که انگار این تاریکی بی حد و مرز، بویی دارد. واتارو تک خندی زد و چراغ‌قوه خود را روشن کرد.
- خیلی تاریکه مگه نه؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم که ادامه داد.
- منم حس بدی به اینجا دارم. انگار نفرین شده و یک سیاهی عمیق کلش رو در برگرفته. داشتم توی اتاق پادشاه رو می‌گشتم که زیر تخت اسم این مکان رو پیدا کردم. روش با جوهر سیاه اسم اینجارو نوشته بودن.
- خط پادشاه بود؟
- نمی‌دونم.
- چرا اینجاییم؟
- شاید به جوابی برسیم.
جلوتر که رفتیم احساس کردم تاریکی توسط یک سیاهچال بلعیده می‌شود. انگار کل جوهر به آن سوراخ کشیده می‌شد و می‌چرخید و می‌چرخید. حال که نزدیک‌تر شده بودیم دقیق‌تر می‌توانستم ببینم. هیچ حس خوبی به اینجا نداشتم انگار خطر داشت می‌تازید به سوی ما.
- به نظرم جلوتر نریم.
- آره می‌خواستم همینو بگم. بهتره بمونی اینجا.
- من؟
- آره. درهرحال من فرصت کمی دارم مردن یا نمردن فرقی نداره اما تو بهتره بمونی و نیای.
واتارو چراغ‌قوه را جلوتر گرفت و حرکت کرد. اما من یخ زده سرجایم باقی مانده بودم. احساسم به شدت واقعی بود. درون قلبم را سوراخ می‌کرد و از طریق خون به تمام سلول‌هایم پخش می‌شد و در تمام وجودم جریان داشت. وحشت کرده بودم و این احساس وحشتناک همچو امواج وحشی دامان ساحلم را رها نمی‌کردند. مطمئن بودم یک بلایی سر واتارو می‌آید و من در همین نقطه نفرین شده مفقود می‌شوم. نباید تعلل می‌کردم.
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
Dark-Forest-Wallpaper.jpg

فصل 14( قبر بی نام)

شاید اگر به پاهایم اعتماد نداشتم گمان می‌کردم که حرکت نمی‌کنم. تاریکی به یک باره تبدیل به نقطه ریزی در مقابل‌ام شد و هرچه تند به سویش می‌دویدم تغییری در آن ایجاد نمی‌شد! نه بزرگ‌تر می‌شد نه کوچک‌تر. اطرافم فقط درخت بلند بود و زیرپایم سنگ قبرهای بزرگ، له می‌شدند . با اینکه می‌رفتم اما نه در پشت‌ام و نه در رو به رو ، تغییری نمی‌دیدم. انگار در همان نقطه اولیه ایستاده باشی!
روی زمین افتادم و نفس‌های بلندم را دردناک، وارد ریه‌ام کردم. آب دهانم را مدام قورت می‌دادم ولی تمام زبانم برکه خشکی شده بود بی امید. کل وجودم مجسمه سردی در این برهوت می‌شود ، من می‌دانم. واتارو نباید مرا اینجا تنها می‌گذاشت واقعاً با خود فکر کرد دوام می‌آورم؟ هیچ معلوم نیست کی و کجا یک بازی راه می‌افتد و من مهره سوخته میدان می‌شوم. اکنون حساب کنیم چندین هفته است در این توهم گیر کرده‌ام و کم کم دنیای واقعی خود را از یاد برده‌ام. حتی نمی‌دانم تخت‌ام سمت چپ اتاق بود یا نه! رنگ دیوارهای اتاق هم یادم نیست. بیشتر از این اینجا بمانم چهره خانواده‌ام هم از یادم می‌رود! اما آن معلم بیریخت و بی نظم با کراوات کج‌اش هرگز از یادم نمی‌رود. دلیل اصلی نابودی من فقط او بود. حال که دیگر هوا سرد شده و احتمال یخ زدنم بالا است، و اکنون که دورتادورم را درختان مرده پر کرده‌اند و زیرم مردگان خوابند، چرا به اشتباهم اعتراف نکنم؟ مقصر من بودم. باید بیشتر درس می‌خواندم و انقدر سر کلاس نمی‌خوابیدم. شاید بهتر بود به همان مرد خپل که نقش معلم را داشت، بیشتر توجه می‌کردم. اگر وقتم را کمی برای درس می‌گذاشتم شاید تنبیه نمی‌شدم. اصلاً از همه این‌ها که بگذریم...
دلیل اصلی بدبخت شدنم بی احتیاطی بود. هرچیزی که مقابلم می‌آید بدون اطلاع از اینکه چیست یا چه کسی آن را داده، قورت می‌دهم.
حال اگر در این قبرستان بمیرم، در آن دنیا به خود می‌گویم، همه‌اش تقصیر نشستن و ناله کردن بود. آری الان فقط تلاش مهم است، باید بتوانم از اینجا بیرون بروم.
به سختی بلند شدم درحالی که پاهایم تیر می‌کشیدند و صورتم یخ بسته بود، و درحالی‌که چشمانم تار می‌دیدند، سعی داشتم بدوم، سعی داشتم زنده بمانم، سعی داشتم ادامه بدهم. اما در این میان نه فقط برای خودم، بلکه برای واتارو بلند شدم.
بعد از مدتی دویدن، بین زمین و آسمان بودم و در یک لحظه پاهایم لیز خورده بودند، اما نمی‌دانم برای چه سرم به سنگی نخورد تا آدم شوم و از این شهامت و شجاعت‌های الکی به خرج ندهم.
- نمی‌خوای چشماتو باز کنی؟
چشمانم را باز کردم و اولین چیزی که دیدم، تار موهای سفیدش بود.
- تو... تو اینجایی؟
- فکرشم نمی‌کردم دیوونگی کنی و بیفتی دنبالم.
- همه میگن غیرقابل پیش بینیم.
- دستم درد کردها
- آ... آ... آهان.
از روی دستان واتارو بلند شدم و لحظه‌ای به چهره‌اش خیره شدم. او که اکنون لبخند می‌زند اصولاً باید چیزی پیدا کرده باشد، اما او که همیشه لبخند می‌زند. حتی وقتی می‌دانست محو خواهد شد لبخند زد. اما دیوانگی خوب است، مثل من. در چنین شرایط بدی، به دنبال واتارو می‌دوم تا بفهمم مقصد نهایی کجاست و در عین حال، در این بدختی، مدام زر زر می‌کنم. انقدر حرف زدن دردی از من دوا نکرد. حتی مسئله و فرضیه بی ثبات هم مرا به جایی نرساند. شده‌ام مثل کودکی که نقاشی بلد نیست و مدام روی ورق را خط خطی می‌کند!
- رسیدیم. نگاهش کن.
به مکانی که در آن بودیم، نگاهی اجمالی انداختم. تفاوتی با جاهای دیگر نداشت ، مثل همان جایی بود که اول درونش ، می‌دویدم. همان درخت‌های مرده، همان فضای خفه و تاریک، همان سنگ قبر‌ها... اما... این‌بار سنگ قبر دیگری هم بود. نام یکی از سنگ‌قبرها به شکل عجیبی تراشیده و پاک شده بود.
- خب حدس می‌زنی مال کی باشه؟
- عجیبه مگه نه؟ تمام سنگ‌قبرهایی که به شکل دایره کنار هم چیده شدن، بی نامن.
- خب می‌خوای چیو بگی؟
- شش قبر. شش زن پادشاه، در اصل پادشاه شش زن اصلی داشت ، شش ملکه که مردن.
- صیغه‌ها چی؟
- اونا فقط گم و گور شدن
- پس یعنی باید...
- حس می‌کنم وسط این دایره باید یک چیزی باشه
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
583x1037_W0D1MBN5_2316719_1633270801112661488.jpeg

فصل 15 (خون تلخ)

واتارو با دستان‌اش مشغول کنار کشیدن خاک شد و پایین و پایین‌تر رفت. من فقط مانده بودم و به اطراف نگاه می‌کردم، گمان نمی‌بردم پاسخ سوالاتم اینجا باشد. هوا سردتر شده بود و مانند شمع رو به خاموشی، وسط آن قبرها ایستاده بودم و می‌لرزیدم. تنها فرقمان این بود که من می‌لرزیدم و شمع، کوتاه و کوتاه‌تر می‌شد. هیچ دستی هم دورم نبود که مرا روشن نگه دارد، بدون هیچ امیدی، در تاریکی‌ای بی پایان، داشتم دست و پا می‌زدم. به قبرهای بی نام خیره شدم و کنار یکی از آنها، روی زمین نشستم. دستم را بالای قبر به حرکت در آوردم و در آن بخش بی نام، مکث کردم. انگار نام‌ها بودند، اما لایه‌ای ظاهری آنها را از دیدگان ما، دور ساخته بود. احساس می‌کردم انگشتانم هر بار که از آنجا عبور می‌کنند، حروف الف بایی را لمس کرده، و کلمات را به جان انگشتانم می‌انداختند. اولی شبیه آ بود و دومی شبیه نون و اینگونه پیش می‌رفت. شاید هم می‌شد اینگونه نام‌ها را تشخیص داد.
- بیا پایین.
دست واتارو را گرفتم و پایین پریدم. گرد و خاک‌ها کل فضا را پوشانده بودند و هوا میان این خاک‌ها، به سرفه افتاده بود . چراغ گوشی روشن شد و آهسته حرکت کردیم. یک مکانی شبیه به تونل باریک، وسط قبرها وجود داشت که مشخص نبود انتهایش به کجا می‌رسد، اما هرچه از نور ماه و آسمان آبی دورتر می‌شدیم، وحشت‌ام بیشتر می‌شد و احساس می‌کردم ممکن است ما نیز زیر آن قبرها، دفن شویم و به شکل عجیبی، آسمان آبی، از خاک پوشیده شود و گیر بیفتیم. به شانه واتارو چنگ زدم و آهسته، جوری که هیچ مرده‌ای صدایم را نشنود، گفتم:
- مطمئنی خطرناک نیست؟
- فرشته! هر نفسی که تو این دنیا می‌کشیم یک خطره.
با این سخن‌اش، ریشه‌ نازکی که به باورهای امیدوار چسبیده بود، بر باد رفت و از زمین کنده شد. گویا همه چیز به یک فوت ساده نیاز داشت! واتارو شمع را با فوت تاریک‌اش، خاموش کرد. حتی اگر این حقیقت بود، گاهی لازم نیست حقیقت را بگوییم و به رخ بکشیم، گاهی باید در همان توهمات زندگی کنیم که شاید اینگونه شادتر باشیم، اصلاً چه نیازی هست که راست‌گویی؟ تا زمانی که دروغ شیرین را داریم بهتر است طعم زهرمار را نچشیم. اینکه بدانی قرار است بمیری، وحشتناک‌ترین احساس دنیاست، و چه بهتر که ندانی و به دروغ بشنوی که سالیان درازی زنده خواهی ماند. سپس لحظه مرگ که فرا رسید، فوق فوق فوق‌اش، چند دقیقه و یا چند ساعت درد می‌کشی، نه چندین روز و ماه و سال.
- فرشته اونجارو ببین. این ورقا چین؟
با ذوق سمت ورق‌هایی که روی زمین پخش شده بودند، حرکت کردم. هرکدام تصویری از چند دایره و مثلث دور‌اش بودند و خطوطی ریز و چند امضائی که زیر ورق وجود داشت. البته علاوه‌بر این‌ها، نقاشی‌هایی از چهره افراد وجود داشت اما دهان و چشمان این اشخاص، پاره شده بود. واتارو یکی از نقاشی دایره‌ها را که نوشته طولانی‌ای زیر‌ش وجود داشت، بلند کرد و به لب‌های خود، نزدیک کرد.
- چی کار می‌کنی؟
لبخندی زد و گفت:
- حس‌ می‌کنم خوردنیه
- بیا جدی باشیم
- جدیم. بشین اینجا.
واتارو مرا کنار خود کشید و خطوط را مقابل‌ام گذاشت. به دنبال خوردنی می‌گشتم دریغ از آنکه منظور واتارو چیز دیگری بود

(یک قرن پیش)
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین