. . .

متروکه داستان سِحر بیگانه| سوما غفاری

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام داستان: سِحر بیگانه
نویسنده‌‌: سوما غفاری
ژانر: فانتزی
خلاصه‌: بیگانه‌ها همیشه بیگانه می‌مانند! این رسمی بود که اکثریت به آن باور داشتند، و فرقی نداشت چه تعداد آن را انکار می‌کردند! زیرا چه خواسته، چه ناخواسته، بالأخره تاریکی از بین رفت و پلیدی را در ملا عام قرار داد. همه چیز در مورد بیگانه‌ای به ظاهر آشنا آشکار شد. آن‌گاه که قبیله‌ی نارسیا از خواب غفلت بیرون آمده و متوجه خطر سایه افکنده بر زندگی‌شان شدند، گمشده‌ای یافت شد و درهای قصر را گشود. پس از سال‌ها، آغوش ایکاروس برای بغل کردن خواهرش باز شد و حال وقت از بین بردن آن بیگانه بود!


*این داستان برای مسابقه‌ی فانتزی نویسی است*
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #2
مقدمه‌:
"دنبالت تمام کوچه‌ها را می‌دویدم. تندتر از من می‌دویدی و گاهاً تقلب کرده، اندکی از فاصله را با بال‌هایت طی می‌کردی تا جلوتر بیفتی.
ار دستت خشمگین می‌شدم، اما تو به تمام حرص و لوس بازی‌های من می‌خندیدی و برای نشان دادن محبتت، می‌گذاشتی من برنده شوم.
می‌خندیدیم و می‌خندیدیم. صدایمان موجب عاصی شدن دیگران می‌شد و همه به رویمان اخم می‌کردند. اما هيچ‌گاه ندیدم به این چیزها اهمیت دهی.
آن روزها، چه زود گذشتند! حال که بزرگتر شده و کودکی را پشت سر گذاشته‌ایم، نمی‌دانم کجایی و در چه حالی!"



در را باز کرده و وارد قهوه‌ خانه‌ی کوچک حومه‌ی شهر می‌شود، درحالی که شنل سرمه‌ای رنگش نیز روی زمین کشیده می‌شود. موهای بلند قرمزش از زیر کلاه شنل بیرون زده‌اند. چکمه‌های گِلی اش را روی زمین می‌زند تا اندکی هم شده از گِل آراسته شان کند.
نگاهی در اطراف می‌چرخاند، اما میزهای گرد و چوبی چیده شده در جای جایِ قهوه خانه چیزی نیست که توجهش را جلب می‌کند. او بیشتر توجهش از آنِ جمعیتی است که دور یک میز حلقه زده‌اند و سخت مشغول تشویق و تعریف اند! دور میز شلوغی ای ایجاد کرده‌اند که بیا و ببین!
به سمت آنان گام برمی‌دارد، درحالی که صدای قدم‌هایش طنینی در محیط می‌اندازد، طنینی که به گوش کسی نمی‌رسد. هنگامی که با دست جمعیت را کنار می‌زند، آنان تازه متوجه ورود مردی غریبه می‌شوند. نگاه‌ها با کنجکاوی روی او خيره می‌ماند، اویی که جدیت چهره‌ و اخم ابروانش، لرزه به تن می‌اندازد.
جلوتر از همه می‌ایستد و به مرد لاغر اندامی که لباس‌ها به تنش زار می‌زدند، نگاه می‌کند. مرد که گویا تا آن زمان به خاطر تشویق دیگران حسابی غرق غرور و افتخار شده بود، همینک با مرد غریبه، زبانی روی لبانش می‌کشد و یک تای ابرویش را بالا می‌دهد. نگاهی به سرتا پای مرد می‌اندازد، اما شنل بلند و چشمان آتشین رنگش، تنها محصول نگاه او می‌شود. روی صندلی لم داده و دستش را از آرنج روی میز نهاده. موهای سیاه به هم ریخته اش جلب توجه می‌کنند و همان زمان که لبانش را به قصد پرسیدن "تو که هستی"، از هم فاصله می‌دهد، مرد غریبه یک‌راست وارد سر اصل مطلب می‌شود. لحن سرد و خشکش، زیبایی خاصی به صدای بَم و خش دارش می‌دهد.
- یه دور بازی کنیم؟
پوزخندی روی لبان مرد می‌نشیند و بار دیگر می‌خواهد آن غریبه را زیر ذره‌بین بگیرد. از چهره‌اش که به نظر نمی‌رسد حریف سختی باشد. درست است لحظاتی پیش از یک بازی تمام شد و دیگر قصد خانه رفتن را داشت، اما هيچ‌گاه یک دعوت را پس نمی‌زند. نفس عمیقی می‌کشد و با حالت مغروری سرش را بالا می‌برد. او برنده‌ی معروف این محله است و کسی نه جرئت زیر پا گذاشتن این قانون را دارد، و نه توانش را! بنابراین بازی با این غریبه نیز طول نخواهد کشید. یک دست کافی است تا او را زمین بزند. این گمان‌ها در ذهنش می‌چرخند و علت نگاه مغرور و سرتر درون چشمانش می‌شوند.
- روی چی شرط می‌بندی؟
در پاسخ به صدای تمسخرآمیزش، لحن مصمم و جدی مرد غریبه نغمه‌ی گوشش می‌شود. به پسرک جوانی که دستانش به صندلی بسته شده‌اند و سرش را پایین انداخته است، اشاره کرده و می‌گوید:
- اگه برنده شم، نوکرت مال من می‌شه.
مرد نگاهی به پسرک می‌اندازد. او چند روز پیش در بازی‌ای شکست خورد و چون نتوانست بدهی خود را پرداخت کند، به ناچار قبول کرد نوکر شود! حال چندین روز است که وضعش همین شده! با شنیدن حرف آن غریبه، نگاهش را بالا می‌گیرد و چشمان متعجبش را به او می‌دوزد. اجزای چهره‌ی مرد را با نگاه کنجکاو و بهت زده‌اش می‌کاود. یعنی چه که مال او می‌شود؟ چه نیاز دارد به تغییر ارباب خود! همین یکی برایش بس است! درست است که آرگو مرد بی‌رحم و گستاخ و زورگویی است، اما خوش ندارد به دست آن غریبه سپرده شود. آن غریبه، با آن هیکل گنده و چهره‌ی جدی‌ و نگاه چون سنگش، از کجا معلوم بدتر از آرگو نباشد؟ این افکار آزاردهنده، چون موریانه‌ای درون ذهنش راه می‌روند و نگرانی و دلشوره را در قلبش پدید می‌آورند. ناباور و متعجب خیره به آرگو و غریبه مانده و سعی در خلاص شدن از دست افکار و احساسات آشفته اش دارد.
حضار، همگی در بهت فرو رفته‌اند. آخر اولین بار است می‌بینند کسی به خود جرعت گذاشتن چنین شرطی را با آرگو دهد. آن غریبه، ذهن همه‌شان را به خود اختصاص می‌دهد و چشمان کنجکاو زیادی را تماشاگر صحنه می‌کند.
آرگو به سمت میز خم می‌شود و دستانش را روی میز در هم فرو می‌برد. پوزخند دوباره‌ای می‌زند و نگاه تمسخرآمیزش را به سوی غریبه می‌چرخاند. این‌که او چنین شرطی گذاشته، اندکی به مزاجش خوش نمی‌آید، اما به خود می‌گوید جای نگرانی نیست، زمانی که قرار است برنده شود! لذا لب به سخن می‌گشاید و کنجکاو می‌پرسد:
- هی، اسمت چیه؟
- ایکاروس.
آرگو سری به نشانه‌ی تفهیم تکان می‌دهد.
- بسیار خب ایکاروس، قبول می‌کنم. اما اگه باختی، تو هم نوکر من میشی.
ایکاروس نیشخند بسیار کوچکی کنج لبش می‌نشاند. هیچ احساسی در صدای جدی و خونسردش یافت نمی‌شود. گویا تکه یخی مقابلشان ایستاده و سخن می‌گوید!
- قبول.
- پس بیا بشین. وقت تعیین بازیه.
با اشاره‌ی دست آرگو، ایکاروس روی صندلی چوبی مقابل او می‌نشیند، درحالی که شنلش را بالا می‌دهد تا زیرش نباشد.
- بازی ماروِین رو انتخاب می‌کنم.
- مشکلی نیست.
- خوبه.
با این حرف، آرگو دستانش را بالای میز تکان می‌دهد و شروع به خواندن ورد می‌کند. پس از اتمام ورد، کارت‌ها سراسر میز پدید می‌آیند. کارت‌هایی که به پشت چیده شده‌اند و عکس رویشان مشخص نیست. آرگو نگاهی به کارت‌ها می‌اندازد و با زدن لبخندی، نیم نگاهی به ایکاروس می‌اندازد. صدای تمسخرآمیزش، میزبان لحن مبارزه طلبش شده و نشان می‌دهد مشتاق بازی با ایکاروس است.
- اجازه می‌دم شروع کننده تو باشی.
ایکاروس اندکی به جلو خم می‌شود و نگاهی میان کارت‌ها می‌چرخاند. اگر بخواهد شروع کننده باشد، پس باید کارت خوبی را انتخاب کند! گرچه در این شرایط، او فقط می‌تواند حدس بزند. اساس بازی ماروین همین است! باید ماهیت کارت‌های به پشت چیده شده را حدس بزنند و اگر حدسشان درست باشد، امتیاز کسب کرده و حق بازی دومین حرکت را به دست می‌آورند. عکس و نام کارت برگردانده شده نیز، توان تغییر محیط بازی را دارد. می‌تواند حتی برای بازیکنان نیز تصمیم بگیرد!
نفس در سینه‌ی ایکاروس حبس می‌شود و به سوی اولین کارت دست دراز می‌کند. نگاهش را معطوف چهره‌ی کنجکاو و موشکافانه ی آرگو کرده و چهره‌ی مطمئن و خونسردش را به نمایش می‌گذارد.
آرگو که احساس دلشوره قلبش را تصاحب کرده، با دقت به دست ایکاروس روی کارت چشم دوخته و به این می‌اندیشد، که شانس درست حدس زدن را دارد؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #3
ایکاروس قبل از برگرداندن کارت، حدسش را بیان می‌کند.
- کارت بیتِن. (کارتی با هفت امتیاز که به بازیکن حق دو بار دیگر انتخاب کارت و بازی را می‌دهد.)
و همان کلمه برای نشستن پوزخندی مجدد روی لبان آرگو کافی است. دستی به ته ريشش می‌کشد و آرنج دست دیگرش را روی زانویش می‌گذارد. با لحن مغروری که نشان دهد ایکاروس را دست کم گرفته، می‌گوید‌:
- کارت پر امتیازیه. می‌تونی برش گردونی؟
و همان لحظه انگشتان ایکاروس دور کارت می‌پیچند و آن را برمی‌گردانند. چشم‌ها کنجکاو دیدن عکس روی کارت هستند و در آنِ واحد سکوت سنگینی در محیط می‌نشیند. وقتی کارت برگردانده می‌شود، همه با حیرت به عکس آن نگاه می‌کنند.
همه با حیرت عکس دو قلوهای پسری در یک جنگل را مشاهده می‌کنند و همه به خوبی می‌دانند این عکس نشانه‌ی چه کارتی است! ایکاروس روبه آرگو لبخند مغرورش را که آغشته به حس پیروزی است، می‌زند.
- درست حدس زدم.
آرگو اخم پررنگی مزین ابروهایش می‌شود و دستش را زیر میز مشت می‌کند. اصولاً شانس حدس زدن کارت‌های پر امتیاز در بارهای اول، زیاد نیست. پس او چگونه... ؟!
با کشیدن زبانی روی لبانش، خود را آرام می‌کند. هنوز اول راه هستند و خوب شد که فهمید باید با دقت بیشتری بازی کند. به صندلی تکیه می‌دهد و بیخیال و بی‌تفاوت می‌گوید‌:
- خیلی خب. دو بار دیگه بازی کن.
ایکاروس خرسند از این ماجرا، نگاهش را به سوی کارت‌ها می‌چرخاند. به سمت کارت نزدیک به آرگو دست دراز می‌کند و این‌بار، می‌خواهد آن را برگرداند. دستش را روی کارت می‌گذارد و نگاهش را میان همه می‌چرخاند.
- کارت هایرِن. (کارتی با دو امتیاز و جادوی تاثیر بر دمای محیط و افزایش آن.)
آرگو نگاه کنجکاوش را به کارت می‌دوزد. نمی‌داند ایکاروس چند درصد شانس موفقیت در این را دارد. هنوز به گمان خود مطمئن است که برنده‌ی نهایی اوست! اما ایکاروس فقط به صرف بازی، پشت این میز ننشسته. او نقشه‌ای در سر دارد و روی پیروزی و بردن شرط مصمم است. به همین خاطر دارد طبق برنامه پیش می‌برد. هدفش از حدس کارت هایرن، افزایش یافتن دمای محیط است. اگر اين‌جا به قدری گرم شود که دیگر کسی نای دقت و تمرکز نداشته باشد، اگر همه خیس ع×ر×ق شوند و به فکر در رفتن از اين‌جا، کارش آسان‌تر و احتمال بردش بیشتر می‌شود. اگر آرگو تمرکز خود را از دست دهد، نمی‌تواند درست حدس بزند و امتیاز کسب کند! به همین دلیل می‌خواهد کارت هایرن برگردانده شود. او مشکلی با گرما ندارد‌، زمانی که در گرم‌ترین ناحیه‌ی سرزمین کیجُوِین متولد شده؛ یعنی در ناحیه‌ی کوه‌های آتشفشانی رِسین.
کارت برگردانده می‌شود و بار دیگر همه‌ در تعجب فرو می‌روند. دو حدس درست پشت سر هم! آرگو دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد. کارت هایرن را هم درست آورد! آرگو بی‌خبر از هدف و نقشه‌ی ایکاروس، فقط این فکر که او ممکن است رقیب سرسختی باشد، فکرش را قلقلک می‌دهد. همه در فکر این هستند و دیگر هيچ‌کس اهمیتی به ویژگی کارت هایرن نمی‌دهد. ایکاروس کارت را روی میز رها می‌کند و به صندلی تکیه می‌دهد. کارت هایرن، شروع به اعمال‌ جادو و گرم‌تر کردن محیط آن‌جا می‌کند. دانه‌های ع×ر×ق از پیشانی همه سرازیر می‌شوند و به تدریج همه احساس گرما می‌کنند. اما هنوز جادو به حدی از خودش نرسیده که بتواند همه را از گرما تلف کند. هنوز همه با دقت بازی را تماشا و میان خودشان درحال پچ پچ برای حدس نتیجه‌ی نهایی بازی هستند. هنوز همه مشتاق دیدن ادامه‌اند!
آرگو به ایکاروس، طبق قوانین بازی، یک بار دیگر حق برگرداندن کارت می‌دهد. ایکاروس به سمت کارتی دست می‌برد، اما این‌دفعه اشتباه از آب درآمدن حدسش، لبخند را مهمان لب آرگو کرده و او را در خوشحالی فرو می‌برد. تماشاگر نشستن دیگر بس است! حال می‌خواهد نشان دهد چند مرد حلاج است. هنگامی که ایکاروس خونسرد و آرام به صندلی تکیه می‌دهد و اين‌بار شکست خود را می‌پذیرد، آرگو به سوی میز خم شده و آستین‌های بلوز سفید گشادش را بالا می‌دهد. نفس عمیقی می‌کشد و فرصت طلب و مغرور لب به سخن می‌گشاید.
- حالا نوبت منه. بشین و نگاه کن!
آرگو نگاه جست‌وجوگرش را میان کارت‌ها می‌چرخاند و حدس هایی برای انتخاب کارت دارد، اما نمی‌داند به کدامیک باید اعتماد کرده و کدامیک را باید بردارد. بالأخره به سوی یکی از کارت‌ها دست دراز می‌کند.
بازی ادامه می‌یابد و همه مدت کوتاهی را در آن قهوه‌خانه، به انتظار دیدن برنده‌ی نهایی سپری می‌کنند. بیش از همه، پسرک نوکر کنجکاو نتایج است. در این شرایط، آن بازی حکم مرگ و زندگی‌اش را دارد!
آخرین کارت روی میز مانده و نوبت ایکاروس است. آرگو با نگرانی و خشمی که نمی‌تواند از نگاهش براند، به آن کارت چشم دوخته. تا این‌جا، امتیازهایشان برابر است و این موضوع برایش غیرقابل باور می‌آید.
علی‌رغم گرمایی که در اثر کارت هایرن در قهوه‌خانه‌ پیچیده، ولیکن اکنون از بین رفته بود، خوب بازی کرد! توانست امتیازش را با ایکاروس برابر کند. البته کارتی که آرگو چرخاند و همه‌ی شرایط را به حالت عادی برگرداند، در این مورد بی‌تاثیر نبود!
حالا به انتهای بازی رسیده‌اند! او همیشه برنده می‌شود، پس اکنون چرا در مقابل این غریبه روبه شکست است؟ البته هنوز شکست نخورده! این آخرین کارت، قرار است همه چیز را مشخص کند. اگر ایکاروس کارت را درست حدس بزند، او برنده می‌شود. ولی اگر آرگو حدسش درست باشد، آن‌گاه آرگو برنده خواهد بود.
آرگو همان‌طور که با انگشتش روی میز ضرب گرفته و دست دیگرش را مدام روی زانویش می‌کشد، با اضطراب به کارت خیره شده. تنها امیدش به آن کارت است و در افکارش غرق شده، که صدای ایکاروس توجهش را جلب می‌کند.
- حدست چیه؟
آرگو نفس عمیقی می‌کشد و سرش را بلند می‌کند.
- فینا.
- حدس منم لیبنو.
- ببینیم و تعریف کنیم.
ایکاروس پوزخند کوچکی خطاب به لحن مغرور و طعنه‌آمیز آرگو می‌زند و انگشتانش را دور کارت می‌پیچد. کارت را برمی‌گرداند و نفس‌ها در سینه حبس می‌شود. گوشه‌ای از تصویر کارت به چشم می‌خورد و چشم‌ها را روی خود قفل می‌کند.
کارت که برمی‌گردد، همه با مشاهده‌ی عکس یک گوی طلایی و نوشته‌ی "لیبنو" روی آن، در بهت فرو می‌روند. آنان طرف آرگو هستند، لذا اکنون نمی‌دانند ابراز خشم کنند یا خوشحالی! نمی‌دانند بابت بازنده اندوهگین شوند، یا بابت برنده خوشحال!
آرگو ناگهان از روی میز بلند می‌شود و دستانش را محکم روی میز می‌کوبد. صدای فریادش در گوشه به گوشه‌ی آن محیط می‌پیچد.
- این چطور ممکنه؟
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #4
ایکاروس لبخندی می‌زند و درحالی که بلند می‌شود، صدای خونسردش که لحن نشاط پیروزی در آن به چشم می‌خورد، اخمی روی ابروان آرگو می‌نشاند.
- فقط یه بازی بود!
آرگو دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد و باز فریاد می‌زند.
- تو تقلب کردی!
ایکاروس یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و موشکافانه و حق به جانب، درحالی که شانه‌هایش را بالا می‌اندازد، می‌گوید:
- می‌تونی اثباتش کنی؟ من فقط حدس های درستی زدم همین. بازیه دیگه! گاهی برنده میشی و گاهی بازنده. حالا هم، یه شرطی داشتیم، مگه نه؟
آرگو چند لحظه به چهره‌ی همچنان خونسرد و جدی ایکاروس نگاه می‌کند. خیلی خشمگین شده، ولی دیگر داد و فریاد هم فایده‌ای ندارد و چیزی را عوض نمی‌کند! چشمانش را یک بار محکم باز و بسته می‌کند و با کشیدن هوفی، دوباره روی صندلی می‌نشیند. با دست اشاره‌ای به آن پسرک می‌کند و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند. صدای بی‌تفاوت و کلافه اش در گوش می‌پیچد.
- آره، آره! پسره واسه خودت. ببرش، به هرحال اهمیتی هم نداشت!
پسرک نگاه ترسیده اش را از آرگو به سوی ایکاروس می‌چرخاند. نمی‌داند حال چه اتفاقاتی قرار است برایش بیفتد و همین موضوع نگرانش می‌کند. زیر دست آرگو ماندن بد است، اما یا زیر دست آن مرد ماندن؟ بد است یا بدتر؟ نکند از یک جهنم آزاد و وارد جهنمی دیگر می‌شود؟
ایکاروس به آن پسر نگاه می‌کند و با زدن بشکنی، طناب‌های دور مچ دستانش را با جادو باز می‌کند. طناب‌ها روی زمین می‌افتند و همان‌طور که همه با حیرت و بهت نظاره‌گر اتفاقات شده‌اند، ایکاروس می‌چرخد و راهش را به سوی در طی می‌کند. صدای جدی‌اش نغمه‌ی گوش پسرک می‌شود.
- باهام بیا.
پسر نگاه نگرانش را میان همه می‌چرخاند و فرصت را غنیمت شمرده، سریع دستانش را به عنوان تکیه گاهی برای بلند شدنش روی زمین می‌گذارد. برخاسته و درحالی که تلو تلو می‌خورد و پایش رگ به رگ شده، سوی در روانه می‌شود.
به دنبال ایکاروس، در چوبی را که صدای جیر جیرش گوش را می‌خراشد، باز کرده و از آن محیط خارج می‌شود.
با پا نهادن به محیط بیرون، نفس عمیقی می‌کشد و نگاهی به آسمان می‌اندازد. ابرهای آبی رنگ و آسمان بنفش بالای سرشان، عجیب به دلش می‌نشیند. تا می‌خواهد بابت آزاد شدن از دست آرگو، ابراز خوشحالی کرده و لبخند بزند، که ایکاروس در ذهنش تداعی می‌شود.
نگاهش را به جست‌وجوی آن مرد عجیب و غریب، در اطراف می‌چرخاند. قامت بلند ایکاروس و شنل طوسی اش صید نگاه صیاد پسرک می‌شود و تند و با عجله به دنبال ایکاروس که رفته رفته از قهوه‌خانه دور می‌شود، می‌رود. گام‌های تندش را به ایکاروس می‌رساند و همقدم با او به راه ادامه می‌دهد. نگاهی به چهره‌ و پوست سبزه‌ی او می‌اندازد. نگاه جدی‌اش هیچ به دل نمی‌نشیند. حداقل با دیدن اخم و خشم آرگو، می‌توان حدس زد چه مرد پرخاشگر و بی‌اعصابی است! اما در مورد ایکاروس، هیچ جوره نمی‌توانی حدسی بزنی! به بن‌بست می‌خوری!
پسرک نفس عمیقی کشیده و تصمیم به شکستن طلسم سکوت می‌کند. صدای کنجکاوش موسیقی گوش ایکاروس می‌شود، هنگامی که می‌گوید:
- می‌خوام بگم ممنونم که از دست آرگو خلاصم کردی، ولی... الان یعنی من نوکر توئم؟
ایکاروس نگاهی در اطراف می‌چرخاند. بادهای ملایمی می‌وزند و تار موهای قرمزش را مقابل چشمانش به رقص درمی‌آورند و شنلش آزادانه در هوا بالا پایین می‌شود. توجهش جلب دختران و پسران جوانی شده است که گوشه‌ای مقابل یک خانه‌ی کوچک نشسته و سر و صدا می‌کنند. درحالی که به طلسم نوری که آنان اجرا می‌کنند و نور را به اشکال مختلفی چون پرنده و اشیا درمی‌آورند، خیره شده، می‌گوید:
- تو نوکر من نیستی! من از دست آرگو نجاتت دادم، چون باهات کار مهمی داشتم.
این را می‌گوید و تصمیم می‌گیرد همه چیز را افشا کند! از همان ابتدا نقشه و هدفی داشت که آن را دنبال می‌کرد. یافتن این پسرک جوان نیز گام اول نقشه‌اش است، که آن را با موفقیت طی کرده. با کشیدن نفس عمیقی، سینه‌اش را جلو و شانه‌هایش را بالا می‌دهد. درحالی که به چهره‌ی پسر نگریسته، به این می‌اندیشد که چگونه وارد موضوع شود.
موهای فرفری و خاکستری رنگ پسرک، عجیب به چهره‌اش می‌آید. نگاه یشمی رنگ کنجکاوش به ایکاروس خیره شده و شنیدن این‌که با او کاری دارد، متعجبش کرده. دلشوره و بهت در سلول به سلول تنش پیچیده و آن‌گاه که ایکاروس لب به سخن می‌گشاید، این تعجب فزونی می‌گردد.
- بیا بریم یه جای آرومتر، تا بهت توضیح بدم.
***
مشعل ها روشن می‌شوند و نور شعله‌های سفید رنگ آتش، تاریکی راهروهای طویل را بر هم می‌زند. قطره‌های باران با شدت به شیشه‌ی پنجره‌های درون راهرو می‌خورند و صدای آرام، هر چند وحشتناکی که به گوش می‌رسد، صدای پنجره‌هایی است که در اثر باد لرزه به تنشان افتاده.
صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌های زن با زمین سنگی، موسیقی باد را به هم می‌ریزد.
درحالی که پیراهن قرمز بلندش را با انگشتانش اندکی بالا برده تا زیر پایش نماند، از میان مجسمه‌های سنگی دو طرف راهرو عبور می‌کند. نگاهی اجمالی به آن مجسمه‌ها می‌اندازد و بار دیگر در ذهنش تداعی می‌شود که چقدر از این پیکره‌های به شکل زنان و مردان بدش می‌آید! به گمانش، چشمان و نگاه آنان، حس شومی دارد که هیچ‌گاه تمایل به اندیشیدن به آن ندارد.
با کشیدن زبانی روی لبان سرخش، خود را نزد شاهزاده که مشغول روشن کردن مشعل ها است، می‌رساند. شاهزاده پس از خواندن وردی، یک مشعل دیگر را هم روشن می‌کند و سپس نگاهش را به سمت زن می‌چرخاند. خیره شدن در چشمان سیاه زن، همیشه آرامش خاصی به وجودش اعطا می‌کند. دیدن لبخند زن و شنیدن صدای ظریفش، مانند همیشه افسونش می‌کند.
- سرورم، از شما انتظار نداریم مشعل های قصر رو روشن کنید. لطفا این کار رو بسپرید به عهده‌ی یکی از برده‌ها.
آتاماس، شاهزاده ی جوان سرزمین چونیا، دستانش را پشت کمرش در هم قفل می‌کند و لبخندی می‌زند. سری به طرفین تکان می‌دهد و هنگام صحبت، صدای دلنشین مردانه اش در راهرو طنین می‌اندازد.
- پانته‌آ، اشکالی نداره. امشب یکم بی‌خواب شدم! بهتر بود سرگرم کاری بشم.
پانته‌آ چشم از چشمان اقیانوس رنگ شاهزاده می‌گیرد و درحالی که شروع به قدم زدن در قصر می‌کند، آتاماس نیز به دنبال افسونگر و راهبه ی قصر راهی می‌شود. پانته‌آ، از بزرگترین جادوگران سرزمین چونیا است که برای قصر کار می‌کند! اعتقادش به خدای اقیانوس و طلسم هایش برای پیشگویی آینده، او را تبدیل به یکی از راهبه های قصر کرده. به باور مردم، او کسی است که می‌تواند پیام‌رسان خدای اقیانوس باشد! خدایی که مردم چونیا و عمده جادوگران آب (جادوگرانی که قدرت خود را از آب می‌گیرند، مانند آتاماس و پانته‌آ) می‌پرستند.
پانته‌آ همان‌طور که انگشتانش را در هم فرو برده و نگاهش را به گام‌هایش دوخته، آهسته می‌گوید‌:
- معمولا در شب‌های بارونی، عده‌ای از مردم برای استفاده از جادوی بارون بیدار می‌مونن. میگن بارون می‌تونه بهشون قدرت ببخشه! من فقط برای تماشای زیبایی بارون نمی‌خوابم. اما شما چرا سرورم؟
آتاماس دستی به موهای آبی رنگش می‌کشد و کلافه لب به سخن می‌گشاید. هنگام صحبت، خستگی و بیزاری اش از تمام آن مشکلاتی که ذکر می‌کند، در صدایش نمایان است.
- فکرم درگیر بود. طبق تحقیقات اخیرمون، منشأ قدرت خیلی بزرگی توی ناحیه‌ای از جنگل‌های جنوب حس شده. مکان دقیقش قابل تشخیص نیست، اما میگن اون قسمت انرژی جادوی بزرگی رو در خود‌ش داره. حدس من اینه که شاید یه شیء جادویی اونجا وجود داشته باشه.
پانته‌آ که با دقت گوش به سخنان آتاماس دوخته، با شنیدن این حرف اخمی مزین ابروانش می‌شود و می‌ایستد. به طرف آتاماس می‌چرخد و درحالی که دستانش را مطابق حرفش تکان می‌دهد، نگرانی در میان اجزای چهره‌اش به چشم می‌خورد. صدای جدی‌اش، کنجکاوی اندکی همراه دارد.
- این خیلی عجیبه. این موضوع از قبل بوده، یا به طور ناگهانی پیش اومده؟
- تقریباً پنج ماهه که این مشکل هست! قبلاً پادشاه سرزمین وانیتان که در نزدیکی اون جنگله، متوجه این موضوع شده. علی‌رغم هر تلاشی، نتونسته به سّر اون‌جا پی ببره. سر همین ماجرا رو با من در میون گذاشت.
پانته‌آ سری تکان می‌دهد و متأسف و درعین حال با اندکی امیدواری در صدایش می‌گوید:
- متوجهم. امیدوارم بتونید حلش کنید.
سپس تک خنده‌ی آرامی می‌کند و برای تغییر جو پیش آمده، کمی لحن شوخ به صدایش می‌افزاید.
- تعجبی نداره که چرا نیاز دارید حواستون رو پرت کنید.
آتاماس با زدن لبخندی، نگاهش را از پانته‌آ گرفته و به نقطه‌ی نامعلومی در دل تاریکی مقابلشان می‌دوزد.
***
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #5
ایکاروس فنجان چوبی را روی میز گرد و چوبی گذاشته و روی کوسن نشیمن پشت میز می‌نشیند. پسرک به بخارهای رقصان دور فنجان چشم دوخته و سرش را پایین انداخته است. نمی‌داند چه واکنشی نشان دهد. زیرچشمی نگاهی در اطراف می‌چرخاند و آشپزخانه‌ی کوچک متصل به هال را از پشت شانه‌های ایکاروس می‌نگرد. مسیر نگاهش به سوی سالنی که در آن نشسته‌اند، تغییر می‌کند و یک آن زیبایی پرده‌های رنگین و تابلوهای آویزان به دیوار چوبی کلبه، چشمش را از آنِ خود می‌کند. نفس عمیقی کشیده و انگشتانش را دور فنجان می‌پیچد. صدای جدی ایکاروس موجب می‌شود تا سرش را بالا ببرد و چشمان سرخ ایکاروس را تماشا کند.
- چای پولک ماهی. اضطرابت رو کم می‌کنه. الان بخورش، تا واسه حرف هام آمادگی داشته باشی.
- این‌جا خونته؟
ایکاروس سری تکان می‌دهد.
- اوهوم. اومدیم این‌جا، چون مکان امن‌تری برای صحبته.
این را می‌گوید و به جلو خم می‌شود. دستانش را از آرنج روی میز می‌گذارد و همان‌طور که تار موی بلندش روی چشمش ریخته، می‌گوید:
- یه مدت بود دنبالت می‌گشتم، لوگِن.
لوگِن نگاه سردرگمش را میان اجزای چهره‌ی او می‌چرخاند.
سوالات زیادی ذهنش را تحت سلطه‌ی خود درآورده‌اند و انگشتانش که محکم دور فنجان پیچیده‌اند، از بهت و تعجبش نشأت می‌گیرند. لوگن لبانش را تر کرده و سردرگم می‌پرسد:
- اسمم رو از کجا می‌دونی؟
پوزخند مرموز و نگاه مغرور ایکاروس، اخمی مهمان ابروان لوگن می‌کند.
- خیلی چیزها راجع بهت می‌دونم و به کمکت هم نیاز دارم.
لوگن که با شنیدن آن حرف ها، احساس خطر به دلش نشسته و زنگ هشدار گوشه‌ی ذهنش به صدا درآمده، با انگشتش روی میز ضرب می‌گیرد. سری به طرفین تکان می‌دهد و همه‌ی حرکات عجیبش، بیانگر ترس و نگرانی‌ای هستند که ناگهان به دلش نشسته‌اند. صدای آرام و لرزانش سمفونی گوش ایکاروس می‌شود.
- نه! نه! اول بهم بگو تو کی هستی؟ این‌جا چخبره؟
ایکاروس نفس عمیقی کشیده و کمی عقب می‌رود. به نظر اول باید اعتماد این پسرک را جلب کند! گویا او کسی نیست که به همین راحتی میل به انجام کاری دهد. هنوز کارها دارند! و همین ایکاروس را کلافه می‌کند، اما سعی می‌کند با کشیدن نفس عمیقی به خود مسلط شود. اگر می‌خواهد به هدفش برسد، پس باید صبر به خرج داده و با این پسر نیز خوب رفتار کند!
- لوگن، همون‌طور که گفتم، اسمم ایکاروسه. من دنبال یه نفر می‌گردم که برام خیلی عزیزه، ولی الان سال‌هاست ازش خبری نشنیدم. الان شاید با خودت بگی خب، این ماجرا چه ربطی به من داره. ولی تو قدم اول توی نقشم هستی تا بتونم اون شخص رو پیدا کنم. و اگه قبول کنی بهم کمک کنی، می‌فهمی چرا تو قدم اولی!
لوگن مردد آب دهانش را قورت می‌دهد و به سمت میز خم می‌شود. با نگاه کردن به چشمان ایکاروس، می‌تواند بفهمد او راست می‌گوید. صداقت موجود در نگاهش، امکان ندارد از دید پنهان بماند و آن صدای خواهشمندش، بار دیگر در ذهن لوگن تکرار می‌شود. یعنی واقعاً این مرد، آدم خطرناکی نیست؟ قلبش که این را می‌گوید و ذهنش، ساز دیگری می‌زند. در یک حرکت آنی، دست دور فنجان چای می‌پیچد و آن را برمی‌دارد. چای را یک نفس سر کشیده و با کشیدن آهی، طوری آن را روی میز می‌گذارد که طنینی مانند کوبیده شدن را در خانه‌ی کوچک ایکاروس می‌اندازد.
لوگن با آستین پیراهن طوسی رنگش، دور لبش را پاک کرده و افکار آشفته ی ذهنش را بر زبان می‌آورد.
- تو من رو از دست آرگو خلاص کردی و فکر کنم حداقل برای جبران این لطفت هم که شده، باید کمکت کنم.
ایکاروس لبخند کمرنگی می‌زند.
- تازه، اگه من رو به چیزی که می‌خوام برسونی، کمکت می‌کنم از این‌جا بری. می‌دونم تو یه خارجی ای و از نژاد ما نیستی. برای همین این‌جا این‌قدر بد باهات تا می‌کنن. می‌تونم راه خروجت رو فراهم کنم.
لوگن که با شنیدن این حرف، چشمانش از شگفتی و شور و شوق گرد می‌شوند، زانوهایش را از روی زمین بلند کرده و کف دستانش را روی میز می‌گذارد. به طرف ایکاروس خم می‌شود و لبخند خوشحالی به پهنای صورتش می‌زند، که نشان از شگفتی اش می‌دهند.
- جدی؟ چطوری این کار رو می‌کنی؟ دروازه‌های ورود و خروج بستن و من مجوز عبور ندارم.
ایکاروس نفس حبس شده در سینه‌اش را آه کشان بیرون می‌دهد و بی‌تفاوت می‌گوید:
- راه مخفی بلدم.
- وای پسر! این عالیه! پس ممنونت میشم!
- حالا قطعی کمکم می‌کنی؟
لوگن لبخندزنان سر تکان می‌دهد و روی کوسن سبز رنگ می‌نشیند. حرفش که با لحنی کنجکاو و جدی می‌زند، موجب خرسندی ایکاروس می‌شود.
- فقط بگو چی می‌خوای.
ایکاروس دوباره به طرف میز خم می‌شود و دست مشت شده‌اش را وسط میز می‌گذارد. ابروانش که دست به دست هم داده‌اند، حاکی از تمرکزش هستند و صدای جدی‌اش که در گوش لوگن می‌پیچد، بار دیگر او را حیرت زده و سردرگم می‌کند.
- من می‌دونم تو یکی از زیردست های وفادار شاهزاده آتاماس هستی. ازت می‌خوام یه دیدار باهاش برام ترتیب بدی. چیزایی هستش که باید از شاهزاده بپرسم.
لوگن با تعجب به ایکاروس چشم می دوزد و درحالی که موشکافانه و محتاط دنبال هر گونه چیز مشکوکی در چهره‌ی او می‌گردد، یک تای ابرویش را بالا می‌دهد. نمی‌داند چه واکنشی نشان دهد. کمک به او را قبول کرد، اما حال که بحث شاهزاده به میان آمده، اندکی برنامه‌هایش به هم ریخته. او نمی‌تواند همین‌طور به خاطر دیدار با یک مرد غریبه، مزاحم شاهزاده شود. شاهزاده عمراً چنین دیداری را بپذیرد، آن هم زمانی که کلی کار و مشغله دارد! اصلاً این مرد چرا باید بخواهد با شاهزاده حرف بزند؟ نکند کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشد؟
ایکاروس که از نگاه مردد و اخم لوگن، پی به شک و تردیدهایش می‌برد، لبخندی می‌زند و مقصد نگاهش نقطه‌ی نامعلومی روی میز می‌شود.
- الان احتمالاً داری با خودت سبک سنگین می‌کنی که من رو پیش شاهزاده ببری یا نه. مطمئن باش آسیبی از من به شاهزاده نمی‌رسه. ایشون من رو می‌شناسن و اگه بگی مردی به اسم ایکاروس، می‌خوان در مورد آیریس باهاتون صحبت کنن، خودش ملاقات رو می‌پذیره.
- می‌تونم بهت اعتماد کنم؟ اعتماد کنم که حرف هات درستن؟
- شاهزاده باید اعتماد کنن. اعتماد تو این وسط مهم نیست.
لوگن چند لحظه به ایکاروس خیره می‌ماند. حقیقتاً یک آن به خاطر کمک او در مورد خروج از این سرزمین، خوشحال شده بود و حاضر بود هر کاری انجام دهد.
اما وقتی اسم شاهزاده به گوشش خورد، فهمید باید محتاط عمل کند. هنوز نمی‌داند می‌شود به این مرد اعتماد کرد یا نه. بابت صحت حرف هایش به شک افتاده، اما اگر همه چیز را به شاهزاده توضیح دهد و او نیز بپذیرد، آن‌گاه مهر تایید بر حرف های ایکاروس زده می‌شود. نفس عمیقی می‌کشد و آن‌گاه است که صدای ایکاروس او را از قعر افکارش بیرون می‌کشد.
- اگه زل زدن‌هات تموم شدن، پس قرارمون سر جاشه؟
لوگن سری تکان می‌دهد.
- من رو از اين‌جا ببر بیرون، منم شاهزاده رو برات میارم.
ایکاروس لبخندی می‌زند و با سکوتش، نقطه سر خط مکالمه‌ی آن دو گذاشته می‌شود.
***
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #6
ایکاروس می‌ایستد و به عقب می‌چرخد. دستش را که یک توپ جادویی درخشان و نورانی روی آن معلق است و عامل به هم خوردن تاریکی می‌شود، به جلو دراز می‌کند. ابروانش به هم گره می‌خورند و خیره به لوگن، لب به سخن می‌گشاید. صدای جدی‌اش در تونل تاریک و ساکت اکو می‌شود.
- زود باش بیا دیگه! عجله کن!
لوگن درحالی که سلانه سلانه قدم برمی‌دارد، نفس حبس شده در سینه‌اش را کلافه بیرون می‌دهد. راه رفتن روی چاله‌های خیس و گِلی تونل و آن هم در تاریکی کار سخت و دشواریست. لوگن درحالی که به خاطر فرض گِلی و کثیف شدن چکمه‌های سیاه و شلوارش ابروانش به هم گره خورده، مقابل ایکاروس می‌ایستد و دستش را به سمت چهره‌ی او دراز می‌کند. نور جادوی "مانیست" که توپ درخشانی در دستش پدید آورده، چهره‌ی اخمو و جدی ایکاروس را در دید قرار می‌دهد. ایکاروس به محض تابیدن نور به صورتش و چشمش، رویش را برمی‌گرداند و دستش را مقابل صورتش می‌گیرد. صدای معترض لوگن نغمه‌ی گوشش می‌شود.
- وقتی گفتی راه مخفی بلدی، فکر کردم جادویی چیزی منظورته! یا هم یه راه فرار بهتر! واقعاً تونل‌های زیرزمینی و خاکی فکر بکرت بود؟ اصلاً چرا اين‌جا این‌قدر خیس و گِلیه؟
ایکاروس مچ دست لوگن را می‌گیرد و دستش را عقب می‌کشد تا نور چشمش را نزند. در همان هنگام، می‌چرخد و به راهش ادامه می‌دهد. لوگن نیز ناچار، به دنبال او روانه می‌شود.
- اخیرا بارون باریده بود و طبیعتاً آب از زمین به تونل‌ها نفوذ کرده. اینجا تاریک و سرده، پس خشک شدنش زمان می‌بره.
در واکنش به لحن جدی ایکاروس، لوگن آهی کلافه می‌کشد.
طی کردن تونل کوچک و تنگ مدتی زمان می‌برد و در آن هنگام، لوگن برای توجه نکردن به مسیر سخت پیش‌رو، به حرف زدن پناه می‌برد. جوری که گویا ایکاروس خیلی مشتاق شنیدن است، ماجرای آمدنش به سرزمین کیجوین را با هیجان بازگو می‌کند و به سخنانش ادامه می‌دهد. اما ایکاروس همان‌طور که به جلویش چشم دوخته و سعی در به خاطر آوردن مسیر دارد، در ذهنش مراحل نقشه‌اش را مرور می‌کند و هیچ حواسش پیش حرف های لوگن نیست. حتی نمی‌داند او راجع به چه صحبت می‌کند! بالأخره آن دو تونل را پشت سر می‌گذارند و به خروجی آن می‌رسند. لوگن که سرش را پایین انداخته و بی‌توجه به راه، فقط سخن می‌گوید، زمانی به خود می‌آید که به کمر ایکاروس می‌خورد. سرش را بلند می‌کند و به او که ایستاده و دیگر راه نمی‌رود، چشم می‌دوزد. چشمانش رنگ تعجب و کنجکاوی به خود می‌گیرند و یک تای ابرویش را بالا می‌دهد. صدای کنجکاوش اعصاب ایکاروس را خورد می‌کند، طوری که یک آن بابت همراه شدنش با لوگن پشیمان می‌شود.
- هی! چرا وایستادی؟
سرش را کمی می‌چرخاند و از بالای شانه‌اش به چهره‌ی لوگن که از فرط تاریکی، فقط کمی قابل رؤیت است، نگاهی می‌اندازد. صدای خش دارش در آن تونل عجب دلنشین است!
- راه تموم شد.
طوری که صدای بهت زده ی لوگن بلند است، بی‌گمان تا کیلومترها دورتر رسید!
- چی؟ ولی من راه خروجی نمی‌بینم.
ایکاروس دستش را جلوتر دراز می‌کند و آن‌گاه در باریکه های نور، یک دریچه‌ی چوبی گرد و بزرگ برای دیدگانشان آشکار می‌شود. دریچه ای فرو رفته در خاک که طرح‌های عجیبی روی آن به چشم می‌زند.
لوگن با دیدن آن، دو قدم جلوتر می‌رود و دستش را دراز می‌کند. توپ درخشان را در سراسر دریچه می‌چرخاند تا تک تک طرح‌های روی آن را مشاهده کند. دو جفت بال بزرگ در طرفین دریچه کشیده شده است که اطرافش را خطوط طلایی رنگ خمیده ای احاطه می‌کنند. وسط بال‌ها یک عصایی که سر آن به مروارید آبی رنگی ختم می‌شود، وجود دارد و به زیبایی آن می‌افزاید. چشمان لوگن از بهت و شگفتی گرد شده و در ذهنش فقط به زیبایی آن دریچه می‌اندیشد. اما آن طرح چه معنایی دارد؟ لوگن دستی روی دریچه می‌کشد و با لحن شگفت زده و کنجکاوی می‌پرسد:
- هی این‌ها دیگه چین؟
- سال‌ها پیش وقتی جنگی بین جادوگرهای آتش (جادوگرانی که قدرت خود را از آتش می‌گیرند، مانند ایکاروس) و پری ها پیش اومد، پری هایی که توی این سرزمین اسیر بودن، این تونل رو برای فرارشون ساختن. این بال‌ها و عصای جادویی هم نماد اون‌هاست! برای شاهزاده کار می‌کنی، اما تعجب می‌کنم که اطلاعات کمی داری!
ایکاروس حرفش را با یک پوزخند به اتمام می‌رساند و لوگن سریع، نگاه معترض و ناخشنودی به ایکاروس می‌اندازد. با لب و لوچه ای آویزان می‌گوید:
- هی! من راجع به سرزمین چونیا و جادوگران آب اطلاعات زیادی دارم، اما راجع به شما نه.
ایکاروس درحالی که دست دیگرش را به سوی دریچه دراز می‌کند، پوزخندی مجدد که موجب سردرگمی لوگن می‌شود، می‌زند.
- شک دارم.
- این حرفت یعنی چی؟
ایکاروس نیم نگاهی اجمالی به لوگن انداخته و با بالا دادن شانه‌هایش و جلو دادن سینه‌اش، می‌گوید:
- ساکت باش، باید ورد رو بخونم.
این را می‌گوید و چشمانش را می‌بندد. شروع به خواندن ورد زیر زبان کرده و در آن حین، لوگن ساکت و بی‌هیچ حرفی نگاهی بین او و دریچه می‌چرخاند. همین که ایکاروس ورد را می‌خواند، نوری سفید اطراف دریچه پدید می‌آید و طرح‌های روی آن شروع به درخشش می‌کنند. چشمانش را باز کرده و دستش را می‌فشرد تا شدت جادو را بیشتر کند. نور اطراف دریچه شروع به چرخش می‌کند و با صدای تقه مانندی باز می‌شود. لوگن خیره به باریکه ی نور که از کنار دریچه به داخل درز می‌کند، لبخندی بابت گشایی راه فرارشان می‌زند. ایکاروس خواندن ورد را متوقف کرده و دستش را به سمت دریچه دراز می‌کند. آن را گشوده و می‌گوید:
- بیا بریم.
هر دو از دریچه عبور می‌کنند و لوگن با پا نهادن روی چمن‌های سبز بیرون، نگاهی میان گل‌های اطراف چرخانده و لبخندش عمق می‌گیرد. درحالی که شور و شوق و هیجان به وجودش راه می‌یابند، دور خود چرخیده و زیر لب زمزمه می‌کند، اما صدایش به گوش ایکاروس می‌رسد.
- وای! واقعاً اومدیم بیرون؟ الان خارج سرزمینیم؟ این عالیه مرد!
ایکاروس بی‌توجه به حرف او، از کنارش رد شده و درحالی که پا میان گل‌ها و چمن‌های بلند می‌گذارد، به راه ادامه می‌دهد. لوگن چشم غره ای به او که این‌قدر کم حرف و مغرور رفتار می‌کند، می‌زند و دوان دوان می‌رود تا خود را به پای ایکاروس برساند. شروع می‌کند به اندیشیدن راجع به این‌که چرا ایکاروس این‌قدر جدی و خونسرد برخورد می‌کند! اخم ریزی مهمان ناخوانده ی ابروانش می‌شود و درحالی که بند کیف یک طرفه و کهنه‌ی پارچه‌ای اش را مرتب می‌کند، نگاهی به آسمان آفتابی بالای سرشان می‌اندازد. به نظر باید پیاده راه را طی کنند و این کلافه کننده است. اصلاً کجا می‌روند؟
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,027
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,954
امتیازها
411

  • #7
در سرزمین چونیا، آتاماس در بزرگ چوبی را که خطوط نقره‌ای رنگی روی آن طراحی شده، می‌گشاید. صدای بلند گشوده شدن آن، در سالن طنین می‌اندازد و آتاماس با گام‌هایی استوار و محکم وارد اتاق جلسه می‌شود. تمامی مشاورانش سری به معنای تعظیم تکان می‌دهند و آتاماس با زدن لبخندی به روی آنان، در رأس میز بیضی شکل وسط سالن می‌ایستد. دستانش را لبه‌ی میز می‌گذارد و نگاهی میان تمام مشاوران می‌چرخاند. سری تکان می‌دهد و صدای جدی و قاطعش سکوت محیط را در هم می‌زند.
- آقایون، شروع کنیم. می‌خوام در مورد جنگل‌های جنوب بدونم. خبری هست؟
مارسِلوس به طرف آتاماس می‌چرخد و چشمان آبی پررنگش را معطوف چهره‌ی شاهزاده می‌کند. با صدای جدی‌اش، همه‌ی سرها به طرف او می‌چرخد.
- سرورم، تحقیقات جدیدی نیست. هنوز مشخص نشده که چه منبع جادویی در اون قسمت نهفته.
آتاماس نفس حبس شده در سینه‌اش را با کلافگی و ناامیدی بیرون می‌دهد. واقعاً دلش می‌خواست خبر جدیدی باشد که بتواند به آنان در حل مشکل کمک کند. دلش می‌خواهد این ماجرا را هر چه سریع‌تر حل و فصل کنند. اخیراً به شدت خسته شده و مشکلات سرزمین قدری زیاد شده‌اند، که وجود بار سنگینی را روی شانه‌هایش احساس می‌کند. احساس می‌کند سرانجام قرار است از دست این همه کار و مشغله سر به بیابان بگذارد! هنوز او شاهزاده است و زمان تاج گذاری اش فرا نرسیده. نمی‌خواهد حتی وضعیت بعد پادشاه شدنش را تصور کند!
اخمی روی ابروانش می‌نشیند و درحالی که دستی به شقیقه هایش می‌کشد، می‌گوید:
- پس باید همچنان به تحقیقاتمون ادامه بدیم.
مارسلوس زبانی روی لبانش می‌کشد و مردد و جدی ادامه می‌دهد:
- البته، اعلیحضرت، محافظانمون قادر به پیدا کردن محل دقیق اون منبع انرژی شدن. فهمیدن که جادو از دره‌ی کانیا نشأت میگیره. هر چند هنوز وارد اون ناحیه نشدن.
آتاماس با شنیدن این خبر، چشمانش از خوشحالی و حیرت گرد می‌شوند و لبخند عمیقی روی لبانش می‌نشیند. صاف می‌ایستد و با نگاهی به مارسلوس، لب به سخن می‌گشاید. صدای خوشحال و امیدوارش موجب لبخند زدن همه می‌شود.
- این خبر خیلی خوبیه! این‌طوری می‌تونیم تحقیقات بیشتری انجام بدیم. فقط کافیه دره‌ی کانیا رو بررسی کنیم.
امید اندکی در قلبش روشن شده، امیدی که اندیشه‌ی اتمام این جریان عجیب را در ذهنش ایجاد می‌کند. چند لحظه نگاهش به نقطه‌ی نامعلومی روی میز چوبی گره می‌خورد و سپس دوباره سرش را بالا می‌برد و جدی و متفکر می‌گوید:
- آقایون، محافظان رو آماده کنید. در چند روز آینده به طرف جنوب میریم تا وارد دره‌ی کانیا بشیم. باید خودمون شخصاً اون‌جا باشیم و از ماجرا سر در بیاریم. ممکنه یه چیز خطرناک به انتظارمون نشسته باشه.
درحالی که همه نگاهی میان هم رد و بدل می‌کنند، سکوت سنگینی بر محیط می‌نشیند. آتاماس که اندکی به سمت میز خم شده و دستانش را در لبه‌ی میز قرار داده، چشمان ریز شده اش را به روی نقشه‌ می‌دوزد و نفس عمیقی می‌کشد. سفرشان به زودی آغاز خواهد شد!
***
لوگن نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که نگاهش را به آسمان شب بالای سرش دوخته، لبخندزنان از گرمای آتشی که ایکاروس روشن کرده، لذت می‌برد. فکرش هنوز حول و هوش ایکاروس می‌چرخد. هنوز خیلی چیزها وجود دارد که راجع به او نمی‌داند. مثلاً این‌که چه کاری با شاهزاده دارد؟ کلافه دستی روی شقیقه هایش می‌کشد و بلند می‌شود. چهار زانو می‌نشیند و به ایکاروس که مقابلش پشت آتش نشسته، نگاه می‌کند. سرمای شب و گرمای ناشی از شعله‌های رقصان آتش، تضاد زیبایی با هم بر قرار کرده‌اند. صدای حشرات اطراف، اعم از ملخ و شاپرک ها، لالایی دلنشینی برایشان فراهم می‌کند، اما به نظر لوگن آن شب قصد خوابیدن ندارد. باید قبل از دیدار با شاهزاده خودش هم از ماجرا سر در بیاورد.
ایکاروس روی چمن نشسته و مشغول تراشیدن چوبی با چاقوی کوچکش است، که صدای کنجکاو و شوخ طبع لوگن توجهش را از آنِ خود می‌کند. وقتی به چهره‌ی آن پسرک جوان چشم می‌دوزد، می‌فهمد پشت لبخندش کنجکاوی نهفته و هدفش آغاز صحبت برای جمع آوری اطاعات است.
- هی! میگما! آیریس که توی خونه‌ات ازش اسم بردی، کیه که می‌خوای راجع بهش با شاهزاده حرف بزنی؟ نکنه معشوقه‌ات باشه ها؟
ایکاروس یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و چند لحظه به لوگن خیره می‌شود. سپس درحالی که چوب درون دستش را درون آتش می‌اندازد، می‌گوید:
- خواهرمه.
اخم ریزی روی ابروان لوگن می‌نشیند و پس از نگاهی چرخاندن در اطراف، دوباره مقصد چشمانش، چهره‌ی ایکاروس می‌شود. واقعاً آیریس خواهرش بود؟ یعنی امکان داشت خواهرش همانی باشد که ایکاروس دنبالش می‌گردد؟ زبانی روی لبانش کشید و درحالی که با بهت و حیرت، دود برخاسته از آتش را نظاره می‌کرد، پرسید:
- اما خواهرت چه ربطی به شاهزاده داره؟
در برابر لحن سردرگم صدایش، پاسخی که شنید، تنها سردرگمی اش را و سؤالات در هم بر هم ذهنش را بیشتر کرد.
- تا چهار سال پیش همسرش بود!
- چی؟!
صدای بلند همچو فریاد و کشدار حرف زدن لوگن، آزاری برای گوش‌های ایکاروس می‌شود. لوگن با بهت به چهره‌ی او خیره مانده. نمی‌داند چه بگوید و چه واکنشی نشان دهد. یعنی خواهر ایکاروس، همسر شاهزاده بود؟ همان لحظه فکری در ذهنش جرقه می‌زند، فکری که لوگن را حتی متعجب تر می‌کند. صدای آرام و سردرگمش، نغمه‌ی گوش ایکاروس می‌شود.
- وایستا ببينم! منظورت از آیریس... شاهدوخت آیریس ناتالینزه؟ شاهدوختی که هيچ‌وقت باردار نشد؟! اون خواهر توئه؟
ایکاروس پوزخندی می‌زند.
- فکر می‌کردم زودتر از این‌ها متوجه بشی!
لوگن شانه‌هایش را بالا می‌اندازد.
- هر گونه تشابه اسمی ای ممکن بود خب! من چه بدونم!
ایکاروس چیزی نمی‌گوید و لوگن پس از دستی کشیدن به چانه‌اش، نفس عمیقی می‌کشد. هنوز هم باورش نشده این مرد، در واقع برادرزن شاهزاده محسوب می‌شود! نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون می‌دهد و درحالی که انگشتانش را میان علف‌های روی زمین به بازی درمی‌آورد و یک یک علف‌ها را می‌کشد و از دل خاک بیرون می‌آورد، خیره به زمین می‌گوید:
- برای همین دنبالش می‌گردی؟ چون شاهدخت آیریس چهار سال پیش قصر رو ترک کرد و ناپدید شد! خيلی‌ها میگن نتونست غم بچه دار نشدن و ازدواج مجدد شاهزاده به خاطر بقای نسلش رو تحمل کنه و رفت.
ایکاروس با لبخند غمگینی به لوگن خیره می‌شود. درحالی که سکوت آن شب غم انگیز در دشتی که آنان قرار دارند، گشت می‌زند و دود آتش در هوا می‌رقصد، درحالی که نور ماه و ستارگان به تنهایی قادر به بر قراری روشنایی نیستند، ایکاروس با لحنی ناراحت در صدایش که موجب دلگیری لوگن می‌شود، می‌گوید:
- خواهر من خیلی قوی‌ بود! حتی وقتی که توی سن سیزده سالگی به اجبار، به عقد شاهزاده درآوردنش، بازم مقاومت کرد. یادمه بعد گذر دو سه سال از ازدواجشون، برام یه ریوارِنس (نامه‌های جادویی) فرستاده بود. گفته بود حالش خوبه و داره کم کم به شاهزاده علاقه‌مند می‌شه. اون موقع من تازه دوازده سالم شده بود و شاهزاده بیست و یک. بین همه‌ی ما، خواهرم با وجود همه چی، قوی‌ترین و شاداب‌ترین بود. اما الان، باورم نمی‌شه که خودش رو باخته. گرچه نمی‌شه اون رو هم مقصر دونست، مگه نه؟ اون به اندازه‌ی کافی تلاشش رو کرد.
لوگن آه غمگینی می‌کشد و دستانش را نزدیک آتش می‌برد تا از فرط سرمای سوزناک محیط، آنان را در آغوش شعله‌های آتش گرم کند. جدی و با لحنی تلخ می‌گوید:
- خواهرت یه پری بود! بارداری در آداب و رسوم پریان اهمیت ویژه‌ای داره. پری ای که بچه دار نشه، رنگ بال‌هاش رو از دست میده و بال‌هاش سفید میشن. تا جایی که از شایعات و حرف مردم شنیدم، شاهدخت در آستانه‌ی فرارش، بال‌هاش روبه تغییر رنگ بودن. هیچ پری ای نمی‌تونه با شرم و خجالت چنین چیزی زندگی کنه.
اخمی روی ابروان لوگن می‌نشیند و درحالی که با نگاهی موشکافانه و سردرگم اجزای چهره‌ی ایکاروس را می‌کاود، با صدایی نستباً بلند ادامه می‌دهد:
- ولی وایستا ببینم! اگه خواهرت پریه، تو چرا نیستی؟
- ما دورگه ایم. من مثل پدرم جادوگر آتش به دنیا اومدم و خواهرم پری.
- که این‌طور!
لوگن با کشیدن نفس عمیقی، مقداری از هوای آزاد و دلنشین محیط را به سوی ریه‌هایش هدایت می‌کند و درحالی که بلند می‌شود، خاک لباس و شلوارش را با دستانش پاک می‌کند. صمیمی و جدی، با لبخندی محبت آمیز نگاهی امیدوار به ایکاروس می‌اندازد.
- میرم با شاهزاده حرف بزنم. نزدیک طلوع خورشید همین بتونم پیششون برسم و ملاقاتشون کنم. نگران نباش، خواهرت رو پیدا می‌کنیم.
ایکاروس لبخندی می‌زند و با تکان دادن سرش از او قدردانی می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین