بعد از اینکه به دست سهیل نفسم بریده شد، کنار جنازه نشستم و به جسم بیجان خودم چشم دوختم. سهیل کنارم افتاد و با تعجب و ترس به جنازهی من خیره نگاه کرد. خانهمان در سکوت دهشتناکی فرو رفته بود، سهیل با همان دستان خونآلودش صورت سرد و بیحسم را نوازش کرد و بعد دیوانهوار با صدای بلند قهقه زد من هم همانطور بدون حرکت نگاهش کردم. کنارم روی زمین دراز کشید و با خندهی چندشآور در گوشهی لبش زمزمه کرد
(بالاخره کشتمت من... من توی نحس رو فرستادم اون دنیا)
حال که به این روز افتادم، دیدن اتفاقات در حال وقوع برایم راحت است. دستم را بلند کردم و روی شانهی قاتلم گذاشتم با نگاه توام با ترس اطرافش را نگاه کرد بعد با صدای بلند فریاد زد( اینجایی مگه نه؟ روحت من رو ول نمیکنه خب اشکالی هم نداره تو همین خونهی لعنتی بمون)
از کنارش بلند شدم، چشمانم را بستم و خانهی پدریام را تجسم کردم وقتی چشم باز کردم، خود را در اتاقم دیدم. صدای موزیک بلند بود، انگار کسی از مرگ منِ بخت برگشته خبر نداشت در همان لحظه صدای پر از آرامش مادرم بلند شد:
- علی پسرم بیا تلفن رو بردار ببین کیه؟
علی برادر بزرگترم بود، با هم مثل دوست صمیمی بودیم، پلههای اتاقم را به سرعت طی کردم و کنار علی نشستم. علی تلفن را برداشت و فریاد زنان گفت:
- مامان مادرشوهر عسله با تو کار داره.
علی گوشی را همانطور ول کرد و صدای موزیک را کم کرد. دوباره حرکت کردم و به خانهی مادرشوهرم رفتم دستان پیر و چروکیدهاش را به لبش گرفته بود و با گریه مرگ مرا به مادر بیچارهام اطلاع داد.