. . .

متروکه داستان روح سرگردان | shaparak4567

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. فانتزی
-copy_684c.png



نام داستان: روح سرگردان
نام نویسنده: shaparak4567
ژانر: فانتزی
خلاصه: نفرین و آه اطرافیان سهیل و نبخشیدنش او را در برزخ رها کرده و هر بار با هر عذاب وحشتناک‌‌تر از قبل می‌شود. وقتی وارد خواب مادرش می‌شود از فردای آن شب مادرش را دیوانه می‌بیند گویی او را در خواب می‌ترساند و خودش نیز دیوانه وار قهقه می‌زند قهقه‌هایی شبیه جیغ‌های گوش خراش

* این داستان صرفا برای مسابقات فانتزی است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,281
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #2
بعد از این‌که به دست سهیل نفسم بریده شد، کنار جنازه نشستم و به جسم بی‌جان خودم چشم دوختم. سهیل کنارم افتاد و با تعجب و ترس به جناز‌ه‌ی من خیره نگاه کرد. خانه‌مان در سکوت دهشتناکی فرو رفته بود، سهیل با همان دستان خون‌آلودش صورت سرد و بی‌حسم را نوازش کرد و بعد دیوانه‌وار با صدای بلند قهقه زد من هم همان‌طور بدون حرکت نگاهش کردم. کنارم روی زمین دراز کشید و با خنده‌ی چندش‌آور در گوشه‌ی لبش زمزمه کرد
(بالاخره کشتمت من... من توی نحس رو فرستادم اون دنیا)
حال که به این روز افتادم، دیدن اتفاقات در حال وقوع برایم راحت است. دستم را بلند کردم و روی شانه‌ی قاتلم گذاشتم با نگاه توام با ترس اطرافش را نگاه کرد بعد با صدای بلند فریاد زد( این‌جایی مگه نه؟ روحت من رو ول نمی‌کنه خب اشکالی هم نداره تو همین خونه‌ی لعنتی بمون)
از کنارش بلند شدم، چشمانم را بستم و خانه‌ی پدری‌ام را تجسم کردم وقتی چشم باز کردم، خود را در اتاقم دیدم. صدای موزیک بلند بود، انگار کسی از مرگ منِ بخت برگشته خبر نداشت در همان لحظه صدای پر از آرامش مادرم بلند شد:
- علی پسرم بیا تلفن رو بردار ببین کیه؟
علی برادر بزرگ‌ترم بود، با هم مثل دوست صمیمی بودیم، پله‌های اتاقم را به سرعت طی کردم و کنار علی نشستم. علی تلفن را برداشت و فریاد زنان گفت:
- مامان مادرشوهر عسله با تو کار داره.
علی گوشی را همان‌طور ول کرد و صدای موزیک را کم کرد. دوباره حرکت کردم و به خانه‌ی مادرشوهرم رفتم دستان پیر و چروکیده‌اش را به لبش گرفته بود و با گریه مرگ مرا به مادر بیچاره‌ام اطلاع داد.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #3
از خانه‌ی مادرشوهرم بیرون رفتم و دوباره به خانه‌ی خودمان برگشتم.
اگر روزی حتی یک درصد به فکرم خطور می‌کرد که به دست سهیل نامرد از دنیا می‌روم، هرگز به خواستگاری‌اش جواب مثبت نمی‌دادم.
کنار مادرم روی صندلی کرم رنگ نشستم، صورتش را با دو دستش پوشانده و اشک از چشمان خوشگلش سرازیر شد. علی با شنیدن صدای لرزان مادر به طرفش پاتند کرد.
- علی... علی پسر... پسرم بیا این‌جا.
علی با ترس و اضطرابی عجیب لب زد:
- چی‌ شده؟ مامان چرا گریه می‌کنی؟
مادرم با گریه و زاری، با آهی از ته دل گفت:
- علی بیچاره شدیم...
علی پرید وسط حرف مادر و حرفش را قطع کرد.
- مادر چی‌ شده؟ جون به سر شدم.
مادرم با هق هق روی زمین سرد و سرامیکی سُر خورد و هم‌زمان با لکنت جوابش را داد:
- دی... دیدی... چه به سر... سرم اومد عسل... عسلم... دیگه ر...فت ما رو تنها گذاشت.
علی ناباور کنار مادر زانو زد و به چشمانش خیره شد تا حقیقت را از چشمانش بخواند. با نگاه اشکی مادر به همه چیز پی برد، روی زمین سُر خورد و سرش را میان دستانش گرفت. شانه‌هایش مردانه می‌لرزیدند و قطره قطره اشک می‌ریخت.
صدای مردانه‌ی پدر به گوش‌شان رسید اما هیچ کدام جوابی برای دادن نداشتند. پدر به طرف جایی که مادر و برادرم بودند و منی که نظاره‌گر اوضاع‌شان بودم آمد با دیدن حال‌شان متعجب پرسید:
- چیزی شده؟ چرا این‌جا نشستین قراره امشب گل دخترم بیاد چرا چیزی حاضر نمی‌کنی خانم؟!
آه، افسوس و صد افسوس پدر مهربانم همه چیز تمام شد دامادت قاتل دخترت شد و نفسش را برید.
مادر با چشمان سرخ و به اشک نشسته‌اش، از جا بلند شد و به پدر گفت:
- بهمن بیا این‌جا بشین می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
بعد رو به علی کرد و گفت:
- برو برای بابات آب بیار.
پدر همان‌طور رفتن علی را تماشا می‌کرد، که با شنیدن صدای مادرم تمام توجه‌اش را به او داد.
- بهمن امشب... امشب...
پدر وسط حرفش گفت:
- امشب چی زن؟ این‌قدر من من نکن.
مادرم با صدای بلند زد زیر گریه و با صدایی سوزان جوابش را داد.
- منتظر... منتظر عس... عسل نباش.
- یعنی چی منتظر نباش؟ این حرفا چیه بهنوش؟
- عسل دیگه نیست نمیاد می‌فهمی؟
-یعنی چی نیست، نمیاد درست حرف بزن.
- امروز مادر سهیل زنگ زد و گفت منتظر دخترتون نباشین منم گفتم چرا اونم با گریه گفت عسل فوت کرده.
پدرم با شنیدن حرف مادرم، دستش را به سمت قلبش برد. ناباور لب زد:
- باورم نمیشه امکان نداره!
علی خودش را به پدر رساند و لیوان آب را به دستش داد. پدرم به یقه‌اش چنگ زد و شروع به گریستن کرد.
پدر مهربانم باور کن مرگ مرا باور کن عسل مرد دیگر نیست تا تو موهایش را نوازش کنی و برایش شعر بخوانی.
 
  • گل رز
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #4
شانه‌های پدرم می‌لرزید و مردانه گریه می‌کرد. چشمان علی به یک‌باره خیس شد و اشک از چشمانش سرازیر شد.
هر سه‌شان سوار ماشین شدند تا به خانه‌ی من بروند. سهیل هنوز بالای جنازه‌ی من نشسته و باز هم لب به آن کوفتی زده بود.
صدای زنگ را که شنید، بلند شد و در را باز کرد. پدرم به محض ورود جلوی بینی‌اش را گرفت و با داد و فریاد گفت:
- باز اون کوفتی رو کشیدی بوی گندش خونه رو ورداشته دخترم آخرش به خاطر تو دق کرد.
سهیل خمار بود و هیچ چیز نمی‌فهمید. قه‌قه‌ی بلندی سر داد و گفت:
- به به، سلام بر پد...ر ز...ن گرام...
مادرشوهرم چادر به سر نزد خانواده‌ام آمد و با گریه لب زد:
- جنازه‌ی عسل تو اتاقه.
همه به علاوه سهیل به اتاق آمدند مادرم به محض دیدت جسدم مثل ابر بهار به گریه افتاد و گفت:
- آخ عسلکم، ته‌تغاری من دیدی پر پر شدی چقدر بهت گفتم به این نامرد جواب نده گوش نکردی که نکردی.
جنازه‌ام را به بیمارستان منتقل کردند‌. آن طرف هم مجلس ختم من برگزار می‌شد.
***
امروز شد یک هفته که من مرده‌ام و از این بالا شاهد زجر کشیدن خانواده‌ام هستم. در عرض یک هفته مادرم به اندازه‌ی بیست سال پیر شد، کمر پدرم شکست، علی هم گوشه‌گیرتر از قبل شد.
از پزشک قانونی به پدرم زنگ زدند و الان پدرم در راه پزشک قانونی است.
وقتی به پزشک قانونی رسید، چند دقیقه ایستاد و با نفسی عمیق و پر از درد وارد پزشک قانونی شد.
- سلام زنگ زده بودین بیام اینجا؟
آن مرد جواب داد:
- بله اولا تسلیت می‌گم خدا بهتون صبر بده دوم شما جنازه رو خاکش کردین رفت ولی من باید یه چیزی بهتون بگم اون موقع یادم رفت.
- بله می‌شنوم.
با کمی تعلل و تردید به حرف آمد:
- راستش... م... ما وقتی جسد دخترتون رو کالبد شکافی کردیم به قتل مشکوک شدیم.
- منظورت چیه مرد مومن چه قتلی؟
- دخترتون بر اثر خودکشی یا گازگرفتگی خفه نشده بلکه از آثار زخم معلومه خفه‌ش کردن جای پنجه پیدا شده بود.
پدرم دستش را نزدیک قلبش برد مرد خواست به طرفش برود اما او اجازه نداد و با درد و کمر شکسته آن‌جا را ترک کرد.
دلم به حال‌شان سوخت. آخ من چه کردم ازدواجم با سهیل اشتباه بود و تاوان بدی به خاطر اشتباهم دادم.
 
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #5
پدرم با شانه‌های افتاده آن مکان سرد و نحس را ترک کرد و پای پیاده به طرف خانه حرکت کرد.
دوشادوش پدر به راهم ادامه می‌دادم، هر از گاهی به چشمان خیسش زل می‌زدم و بعد رویم را برمی‌گرداندم. گوشی‌اش به صدا درآمد با درنگ و تامل جواب داد:
- بله خانم؟
صدای نگران مادرم در گوشم پیچید:
- کجایی مردم از نگرانی؟
- دارم میام.
و قطع کرد. سرش را بالا گرفت، به سیاهی ترسناک شب نگاه کرد و با زجر گفت:
- کاش الان بودی عسل بابا. وقتی همیشه نگران بودم با حرفات منِ پیرمرد رو آروم می‌کردی.
نزدیک‌تر رفتم و دم گوش‌اش پچ پچ کردم:
- هنوزم هستم اگه حرفام رو به یاد بیاری آروم می‌شی آروم جونم.
اما نشنید چون من دیگر وجود ندارم. باران شروع به باریدن کرد به دم در خانه که رسید خودش را داخل خانه انداخت. سر و رویش را خشک کرد و داخل سالن شد.
- سلام من اومدم.
مادرم سراسیمه و نگران سر رسید بعد از سلام هول هولکی گفت:
- کجایی مرد؟
- چی شده؟
با لحنی ناراحت جواب داد:
- سهیل به علی زنگ زد گفت بیا پیشم کارت دارم اما از بعد از ظهر که رفته هنوز برنگشته خیلی نگرانم.
در همین حین علی با قیافه‌ای در هم و آشفته در را باز کرد و داخل شد. مادر به طرفش پا تند کرد و او را در آغوش کشید.
- کجایی مادر؟ دلم هزار راه رفت.
بدون این‌که جوابش را دهد و یا مادر را نگاه کند زمزمه کرد:
- مرتیکه‌ی نامرد روزگارش رو سیاه می‌کنم کاری می‌کنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنه با دستای خودم خفه‌ش می‌کنم.
پدرم صدایش را بالا برد و فریاد زد:
- منظورت چیه پسر؟ از کی ناراحتی دِ یالا حرف بزن.
علی با چشمانی نم‌دار و سرخ فریاد زنان گفت:
- قاتل خواهر معصومم رو می‌گم.
مادرم نفس در سینه حبس کرد، قلبش درد گرفته بود با لحنی دردآلود گفت:
- قاتل کیه؟ قتل چیه؟ مگه عسل رو کشتن؟
پدرم برادرم را خطاب قرار داد و گفت:
- علی مگه می‌دونی کیه؟
- معلومه می‌دونم امروز سهیل باهام قرار گذاشت اون‌قدری زده بود که هیچی نفهمه با لبخند به من گفت خواهرت رو من با دستای خودم خفه کردم...
مادر عسل: خب؟
- اولش باور نکردم گفتم چرا این‌طوری می‌گی فکر کردم از علاقه‌ی زیاد زده به سرش اما یه فیلم نشونم داد فیلمی که نشون میده چطوری خواهر دست گلم رو پر پر کرده. وقتی به خودش اومد گفت همش دروغ بوده از ترس این‌که لوش بدم به خواهش و التماس افتاده بود.
ناگهان صدای جیغ مادرم بلند شد سرش گیج رفت و بیهوش شد.
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #6
پدرم فریاد زنان به برادرم می‌گوید:
- علی به اورژانس زنگ بزن زود باش.
علی دست‌پاچه و هول هولکی تلفن را برمی‌دارد و با صد و نوزده تماس می‌گیرد:
- سلام مریص بد حال داریم لطفا عجله کنید. آدرس رو یادداشت بفرمایید کوچه‌ی زعفرانیه پلاک دوازده.
بعد از چند دقیقه‌ی کذایی آمبولانس سر می‌رسد، مادر را روی برانکارد می‌گذارند و به بیمارستان می‌برند. من هم همراه‌شان به بیمارستان می‌روم. بالاخره به بیمارستان می‌رسند و فورا او را برای معاینه می‌برند. حال پدر و برادرم منتظر دکتر هستند.
دکتر: بخیر گذشته سکته کردن اگه این‌بار سکته کنه از دست می‌دینش پس مراقب باشین استرس و هیجان براشون سمه اینم داروهاش به سلامت.
بیمارستان را ترک می‌کنم و به خانه‌ی خودم می‌روم. سهیل طاق باز زیر باد کولر خوابش برده هوس کرم ریختن می‌کنم. به طرف کلید کولر می‌روم و آن را خاموش می‌کنم، چند بار پشت سر هم در اتاق را باز و بسته می‌کنم اما خوابش سنگین است و بیدار نمی‌شود. نزدیکش می‌شوم و زیر گوشش جیغ گوش‌خراشی می‌کشم:
- سهی...ل.
با ترس و نفس نفس از خواب بیدار می‌شود و با چشمان گرد شده از ترس همه جا را نگاه می‌کند با زمزمه زیر لب می‌گوید:
- دست از سرم بردار لعنتی.
قه‌قه‌ای می‌زنم از روی نفرت و کینه بیشتر نزدیکش می‌شوم، با دو دست گلویش را محکم می‌چسبم و فشار می‌دهم تا خفه‌اش کنم. دست و پا می‌زند تا نجات یابد که سریع او را ول می‌کنم و روی تخت می‌نشینم. به خس خس افتاده است و ع×ر×ق سرد کرده. با خودم زمزمه می‌کنم:
- انتقام مادرم و خانواده‌ام رو ازت می‌گیرم پست فطرت.
با عجله آن‌جا را ترک می‌کنم و به بهشت زهرا سر گور خودم می‌روم. علی آن‌جا نشسته و با گریه با من حرف می‌زند. کنارش می‌ایستم و بر روی شانه‌اش دست می‌گذارم. ناگهان بر‌می‌گردد و عقب را نگاه می‌کند آخر با آمدن من کنارش باد کمی هم وزید. علی با ناله می‌گوید:
- اون پست فطرت رو می‌کشم نمی‌زارم حقت پایمال شه آبجی. دلم برات تنگ شده کاش الان پیشم بودی و بهت می‌گفتم داداشت بالاخره عاشق شد.
لبخندی می‌زنم، آرام کنارش می‌شینم و می‌گویم:
- همیشه هستم. از عاشق شدنتم خبر دارم داداشم.
اما باز هم کسی صدایم را نشنید.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #7
هر روز خانه‌ی خودمان کنار برادرم می‌نشینم و به چهره‌ی دلنشین و جذابش خیره می‌شوم. این یک ماهی که گذشت هر لحظه با درد و رنج خانواده‌ام همراه بوده‌ام. طبق معمول کنار علی روی تختش نشسته بودم و نگاهش می‌کردم که ناگهان گوشی‌اش زنگ خورد، به شماره که نگاه کردم برایم آشنا به نظر آمد. صدای سهیل در گوشم پیچید:
- سلام علی کاری داشتی زنگ زدی؟
علی با کمی مکث در حرف‌هایش گفت:
- اممم... راستش... آره می‌شه بیام خونت.
- آره بیا.
علی گوشی را قطع کرد و با خودش زمزمه کرد" بالاخره وقت گرفتن حقت رسید عسل"
چیزی نگفتم و به او زل زدم. حاضر و آماده سوار ماشین شد و به طرف خانه‌ی سابقم رفت. یک ساعت و نیم بعد ماشینش را سرکوچه نگه‌داشت و سلانه سلانه به طرف در رفت.
سهیل در را به رویش باز کرد با هم داخل رفتیم، علی روی همان مبلی که من همیشه می‌نشستم نشست و خونسرد به سهیل گفت:
- پذیرایی نکن بیا کارت دارم.
سهیل کنارش نشست و گفت:
- بفرما داداش.
- سهیل وقتی م×س×ت بودی یادته چه حرفایی زدی بهم؟
سهیل کمی به مغزش فشار آورد و گفت:
- نه.
- من الان بهت می‌گم. اون روزی که اومدی پیشم یه اعتراف کردی...
- چه اعترافی؟
- گفتی من عسل رو با نهایت لذت کشتم یادته؟
سهیل گیج و منگ به دیوار روبه‌روی‌اش چشم دوخته بود بعد از مدتی به خودش آمد و همه چیز یادآورش شد. با ترس و وحشت گفت:
- دروغ گفتم خواستم اذیّتت... اذیّتت کنم.
- دِ چه دروغی مرتیکه بگو چه دروغی رد انگشتت رو گردن خواهرم بود لعنت بهت.
با دستانش گردن سهیل را محکم گرفت، سهیل به خس خس افتاده بود. رنگ صورتش کبود شد و کم کم بی‌جان روی مبل افتاد.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #8
علی به جسد بی‌جان سهیل خیره شده و بدون هیچ عذاب وجدانی خنده‌ی بلندی سر داد. همان‌طور از خانه بیرون آمد و به سمت خانه‌ی خودمان حرکت کرد. به کناری‌ام که نگاه کردم سهیل کنارم ایستاده و به رفتار علی خیره شده بود. به حرف آمد و گفت:
- داداشت انتقامش رو گرفت. امیدوارم عذاب وجدانش کار دستش نده.
با عصبانیت نگاهش کردم و به رویش توپیدم:
- مگه وقتی تو من رو به ناحق کشتی عذاب وجدان داشتی؟ این فقط گرفتن حق من بود اگه علی هم نمی‌کشتت اعدامت می‌کردن.
- ولی مادرم گناه داره از دار دنیا فقط من رو داشت.
- پدر و مادر و برادرم گناه نداشتن بی‌معرفت؟
پشت کردم و از کنارش دور شدم. به اتاق علی رفتم و کنارش نشستم. روبه‌روی باد کلر نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفت بمیرم الهی سرش را که بلند کرد چشمانش از اشک خیس شده بود. با عجز داد زد:
- کجایی عسل بیا ببین من رو شوهر نامردت نابودم کرد کمرم شکست حالا بدون تو چیکار کنم؟
اشک من هم سرازیر شده و هم پای او گریه کردم. سهیل کنارم نشست و گفت:
- می‌دونی الان که اینجام تازه می‌فهمم چه غلطی کردم.
داد زدم:
- حلالت نمی‌کنم هرگز نمی‌بخشمت.
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #9
لبخندی چندش به رویم زد و با قه‌قه‌ای وحشتناک جواب داد:
- چرا برای این‌که کشتمت؟!
بدون این‌که به صورت زشت و ترسناکش نگاهی بی‌اندازم، جوابش را دادم:
- نه برای این‌که باعث شدی کمر پدر و مادرم بشکنه و علی قاتل بشه.
- پس مادر من حق داره داداشت رو نبخشه چون پسرش رو کشته.
به طرف اتاق مادرم رفتم و در همان فاصله گفتم:
- سهیل دنبالم نیا برو رد کارت.
اما گوشش بدهکار نبود. توجهی نکردم و به اتاق مادرم رفتم و کنارش نشستم گریه می‌کرد و می‌گفت:
- خدا ازت نگذره نامرد دخترم رو پرپر کردی و اون رو از ما گرفتی الهی خدا حقش رو ازت بگیره پست فطرت.
به صورت در هم شوهرم نگاه کردم و پوزخندی به رویش زدم.
- می‌دونی چیه هیچ کس تو اون دنیا دوستت نداشت حتی مادرت چون پسری رو تحویل جامعه داد که مثل انگل و آفت آسیب زد به زندگیه بقیه.
جوابی نداد و همان‌طور ساکت به مادرم نگاه کرد. مادرم‌ و پدرم عرض چند ماه پیر شدند و کمرشان شکست. ناگهان پدرم در را تند باز کرد و سراسیمه گفت:
- انیس زود باش بیا.
- چی شده؟
- پلیس داره علی رو می‌بره؟
- به چه جرمی؟!
- ق... قت... قتل اون داماد بی‌صفتم.
مادرم تا این حرف را شنید، بی‌هوش روی زمین افتاد.
به سهیل نگاه کردم، انگار که می‌فهمید چه سوالی دارم، گفت:
- یادته خونه‌مون دوربین داشت مادرم وقتی رفته خونه و جسدم رو دیده به پلیس زنگ زده و... بقیه‌اش رو خودت در جریانی.
 
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

shaparak4567

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
660
تاریخ ثبت‌نام
2021-07-20
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
109
پسندها
503
امتیازها
203

  • #10
حالا برادرم همراه پلیس روی پا ایستاده و منتظر ورود پدرم بود. سروان با چهره‌ای جدی و خالی از احساس، به سرباز اشاره کرد تا بیرون برود. رو به برادرم گفت:
- چرا اون‌جا بودی؟ همه چی رو بگو.
- ...
تقه‌ای به در خورد و پدرم همراه سرباز انجام وظیفه داخل شد.
- سلام جناب سروان من بهمن مولایی هستم پدر متهم.
- بله بفرمایید بنشینید.
- سرکار اسدی، سرکار اسدی.
تقه‌ای به در خورد و با احترام گذاشتن به سروان گفت:
- بله قربان.
- متهم رو ببر بیرون به اتاق بازجویی.
علی را به اتاق بازجویی بردند تا بازپرس از او بازجویی کند.
سروان به طرف پدرم چرخید و گفت:
- خب، جناب مولایی به نظرم وکیل بگیرین اتهامش سنگینه.
- جرم پ... پسر... پسرم چیه؟
- قتل سهیل ایلامی.
پدرم وا رفت. باورش نمی‌شد که علی به قتل دامادش متهم بشود. با خداحافظی سرسری آگاهی را برای پیدا کردن وکیل ترک کرد.
 
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین