روزی دو دوست تصمیم سفر می کنند و در راه به تمساحی بر می خورند آن ها خیلی می ترسند اما من عاشق تحقیق هستم دفترچه را باز
بیا می کنم و اطلاعات را یاداشت می کنم دوستم داد می زند بیا خطرناکه من می گویم خط نداره و اطلاعات را یاداشت می کنم دوستم فرار می کند یکم جلو تر می رویم و چند شیر می بینیم دوستم می گوید دیگه فرار ولی من می گویم نه بیا بنویسیم دوستم موافقت با حرف من می کند من می گویم خوب می توانیم برویم دوستم می گوید: بیا عکس بگیریم از هم من قبول کردم و چند عکس قشنگ از همدیگر گرفتیم بعد موقع نا هار بود او غذا ها را آورد و با هم مشغول خوردن شدیم وقتی غذا تمام شد دوستم پیشنهاد رفتن به کوه را داد من گفتم بریم وقتی رسیدیم شب شده بود چا در زدیم و غذای خوبی خوردیم بعد او مشغول عکس برداری در شب شد و من هم مشغول اطلاعاتی که جمع آوری کرده بودم اونجا فهمیدم دوست چقدر خوبه.