. . .

انتشاریافته رمان دستگاه جرئت | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: ترسناک
نام: دستگاه جرئت

خلاصه: یک اتفاقی که نباید می‌افتاد، یک احساسی که نباید به وجود می‌آمد و یک دستی که برای لمس کردنش، نباید تکان می‌خورد و حتی نگاهی که نباید به سویش می‌رفت؛ اما این اتفاق‌ها همگی رخ دادند. نگاه این گروه به دستگاه پشت شیشه قفل شد و حتی دست‌شان برای بلند کردنش، دراز شد. احساس کنجکاوی در همه آن‌ها به وجود آمد و در آخر... با خریدن آن دستگاه، حکم بدی برای سرنوشت صادر شد.


مقدمه:
او کابوس بود، باورت می‌شود؟ کابوس!
ما همگی وحشت کردیم، ما می‌لرزیدیم و برای نجات جان‌مان مجبور شدیم هرکاری بکنیم.
بارها گفتم، ای کاش از کنار مغازه رد نمی‌شدیم؛ ولی دیر شد‌! من و گروهم قربانی هستیم نه قاتل،
ما مجبور شدیم و خیلی می‌ترسیدیم! حال من تنها هستم.
ببین من تنهایم و می‌ترسم. دستگاه دوباره کار خواهد کرد!
هر چه‌قدر بزنیش،
هر چه‌قدر بشکنیش،
هر چه‌قدر خرابش کنی،
تکه تکه کنی و آتشش بزنی،
مقابل در خانه باز ظاهر می‌شود!
یک بار دست بزنی دیگر تمام است، بعد دیگر
هرچه دستت را کنار بکشی،
‌موفق نمی‌شوی.
می‌فهمی چه می‌گویم؟ باور کن من دیوانه نیستم، من زیادی می‌ترسم.
78d0a0b7-489d-41d3-85f6-199f3ae63497.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #41
آتنه که کلافه‌تر از آریان شده بود، ع×ر×ق می‌ریخت و با چشم دورتادور را بررسی می‌کرد. هم‌چنان نگران کاملیا بود و گمان می‌کرد دین تا به حال به آن‌جا رسیده باشد. یعنی اکنون دین با وحشت به جسم خونی کاملیا نگاه می‌کرد و خشکش زده بود؟ یا باز با بی‌خیالی دست برلیان را می‌کشید و زود برمی‌گشت؟ اگر آن محله‌ی وحشت‌ناک با سایه‌های پلیدش آن دو را می‌خوردند و در یکی از خانه‌ها و کمدهای بی‌رنگ مخفی می‌کردند چه؟ شاید هم به درون خانه‌ای رفته‌اند و کاملیا را دیده‌اند که مثل موش ترسیده، زیر تخت جا گرفته و مشغول جویدن موهایش است. آخر او هر وقت زیادی نگران می‌شد تار موهایش را لای دندان‌هایش می‌کشید و آن‌ها را خیس و تفی می‌کرد. بعد که کسی می‌پرسید حالت بهتر شد یا نه؟ می‌گفت نه درون حلقم انگار یک تار مو گیر کرده! آه، آری کاملیا هم عجیب بود و هم بسیار مهربان. مخصوصاً آن لنزهای رنگی که به چشمانش می‌زد، برای همه تبدیل به یک معمای عمیق شده بود. در آخر وقتی آریان بی‌تاب روی میز می‌کوبید و بین قفسه‌ها می‌گشت، متوجه شد مرد خپل با یک لباس زرد موزی و شلوار گشاد، در حال آمدن به سویشان است؛ اما از ظاهر آشفته، سیبیل و موهای نامنظمش معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده!
آری او بختک را به خواب و بیداری زندگی آن‌ها انداخت و به راحتی خوابید! شاید هم او نینداخت. در هر حال حتی فروش چنین چیزی نادرست است و باید درِ این مغازه عجیب بسته شود. آریان دست به سینه به آن چشم‌های وزغ مانندی که درون لایه‌ی خون شناور بودند، نگاهی انداخت و به تندی گفت:
- خیلی وقته منتظریم.
مرد که انگار از دیدنشان اصلاً متعجب نشده بود، پشت میز خود نشست و برای خود درون لیوان سیاه و بزرگش، قهوه ریخت.
- چرا منتظرم بودین؟
آتنه: ما توی دردسر افتادیم! این دستگاه زندگی یکی از دوست‌هامون رو گرفت. شما باید کمکمون کنین.
در یک آن پوست قرمز مرد، سفید سفید شد و لیوان روی میز کوبیده شد. چنان لب‌ها و باد درون گونه‌هایش را جمع کرد که انگار می‌خواست بلند فریاد بکشد و آن‌ها را بیرون بکند.
- به من ربطی نداره.
آریان: اما شما فروشندش بودین.
- الان شما صاحبشین، به من مربوط نیست.
آتنه: شما خیلی اطلاعات دربارش دارین باید بهمون کمک کنین.
- من هشدار دادم که نباید بهش دست بزنین.
آریان که خشمگین شده بود، دستش را روی میز کوبید و باعث تکان خوردن جزئی استکان شد. صورتش را کمی جلوتر آورد؛ اما با بوی خونی که از آن مرد به مشامش رسید، چهره‌ی خود را جمع کرد.
آریان: چرا باید اصلاً چنین چیز خطرناکی فروخته بشه؟
- واسه‌ی آدم‌های مغرور و دیوونه‌ای مثل شما تا ادب بشن.
آتنه: ما اشتباه کردیم.
- هر اشتباهی تاوانی داره؛ من هشدار دادم.
آریان: یعنی کمکمون نمی‌کنی؟
- نه مرد جوان.
آریان با صدای بلندی قهقه زد و با خشم دندان‌هایش را روی هم سایید. با خم کردن گردش سعی کرد این چهره قرمز و تپل را بیش‌تر و بهتر ببیند تا تنفرش تشدید شود. آتنه این حالت عصبی آریان را می‌شناخت. هر وقت او چنین می‌خندید یعنی طرف مقابل را می‌خواست بگیرد و آن‌چنان بزند که طرف بیدار نشود. یک بار در خیابان کری‌آنکسی، وقتی سوار ماشین بودند و می‌خواستند خرید کریسمس کنند، چند جوان ابله دنبالشان بودند و مدام بوق می‌زدند با این‌که به راحتی می‌توانستند از کنار ماشین گذشته و بروند. آن شب هوا بارانی بود و رعد و برق به شکل کور‌کننده‌ای در حاشیه خیابان جریان داشت. وقتی ماشین ناگهان توقف کرد، آتنه چشمان خمارش را سریع باز کرد و دست روی پیشانی‌ای گذاشت که آرام به شیشه ماشین برخورد کرده بود. وقتی برگشت جای خالی آریان را دید و هراسان پایین رفت و بازی خون و باران را تماشا کرد. آریان محکم مشت می‌کوبید و چند نفر هم مقابلش ایستاده و چاقو می‌کشیدند. آن‌قدر با صدای بلند می‌خندید که صدایش با صدای رعد و برق، وحشت عجیبی به جان آتنه انداخته بود.
اما اکنون ممکن بود آریان باز چنین کاری بکند؟ اما این بار با این مرد؟ وقتی صدای جیرنگ جیرنگ در مغازه بلند شد، آتنه به خود آمد و به در نگاهی انداخت؛ اما هیچ‌کس آن‌جا نبود. گردنش را برگردانند و چاقویی را دید که در دستان آریان بازی داده می‌شد.
- به تو همه چیز ربط داره! تو خود بدبختی مایی.
آریان به سرعت سمت مرد هجوم برد و چاقو را کنار قلب مرد فرود آورد. با فوران خون، کل صورت آریان قرمز شد و حال این بوی لعنتی را بهتر استشمام می‌کرد! انگار کل بدن مرد با موادی کثیف پوشانده شده بود. آتنه با وحشت دستش را روی صورتش کشید و با ترس از مغازه بیرون رفت تا بتواند کمکی بیاورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #42
همان‌طور که نفس نفس می‌زد و تار موهایش با قدرت روی صورتش مشت می‌کوبیدند، در خیابان می‌دوید و سرگردان بود. انگار این صحنه‌ی ترسناک را نمی‌توانست هضم کند! یعنی کشتن یک شخص برای آریان چه‌قدر آسان بود؟ او واقعاً یک انسان خطرناک بود مگر نه؟ در انتهای کوچه متوقف شد و دستانش را روی زانوانش گذاشت. نفس نفس می‌زد و با باد نفس‌هایش، موهای خود را سرگردان می‌ساخت. احساس می‌‌کرد قلبش طاقت ماندن در این دنیا را ندارد! چمدان خود را آماده کرده تا دیواره‌ها را شکافته و برود. به هیچ عنوان نمی‌توانست آن لحظه‌ای را که چاقو سینه مرد را شکافت و صدای خرچ بلندی ایجاد کرد و خون را به همه جا پاشاند، فراموش کند. آن مرد تنها برگ برنده‌ی آن‌ها بود و می‌توانستند بالاخره با راضی کردنش موفق شوند؛ اما آریان تنها برگ برنده را سوزاند! حال دین قرار بود چه کند؟ اصلاً دین و بقیه چرا نمی‌رسیدند؟ او تنهای تنها مانده بود وسط این همه ترس! باید آن مرد را نجات می‌داد!
آری خودش دید که چاقو به قلبش نخورد، باید قبل از این‌که دیر می‌شد یک کاری می‌کرد. دوباره شروع کرد به دویدن و برخورد هوای نم‌دار و تب کرده را با صورتش احساس کرد. شاید هم این تب و نم درونی بود و ربطی به هوا نداشت. وقتی به مقابل مغازه رسید، تابلوی سیاه‌ "مغازه بسته است" چشمانش را تار کرد. مشتش را روی شیشه کوبید و فریاد کشید؛ اما درون مغازه کاملاً تاریک شده بود و هیچ چیز قابل رویت نبود. یعنی چگونه درون مغازه در یک آن تاریک شد؟ نه تنها نور خورشید اثر نمی‌کرد بلکه هیچ چراغی هم وجود نداشت؟ چه بلایی سر مرد و آریان آمده بود؟ آتنه با وحشت لبش را گاز گرفت و دوباره مشت کوبید؛ اما هیچ خبری نشد. حال باید چه می‌کرد؟
***
- باید برگردیم.
- اما کاملیا!
- اون کاملیا نیست.
- چی؟
کاملیا درحالی که بلند می‌خندید و جلوتر می‌آمد، گفت:
- پذیرایی نمی‌خواین؟ بهتره بریم داخل خونه حرف بزنیم.
دین آستین لباس برلیان را محکم گرفت و با دیدن تعداد زیادی دختر با همان شکل کاملیا که از کناره‌های درختان با لبخند نزدیک می‌شدند، به وحشت افتاد؛ اما ظاهر ریلکسش را حفظ کرد. سرش را به سر برلیان نزدیک کرد و گفت:
- وقتی گفتم بدو... با هم می‌دوییم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #43
وقتی دین متوجه سرعت قدم‌های آن‌ها شد، برلیان را با خود کشید و هر دو در جهت مخالف شروع به دویدن کردند. احساس عجیبی بود! فرار درحالی که شاید می‌دانی خواهی مرد؛ اما باز می‌خواهی فرار کنی! تا جان در بدن داری می‌خواهی تقلا کنی برای زنده ماندن! زمین هم‌چون توپی زیر پاهایشان سر شده بود که انگار با هر قدم روی توپ، لنگ می‌زدند و سرشان گیج می‌رفت. ابرها سرعت بیش‌تری برای هجوم بردن به صورت خورشید و تاریک کردن محوطه پیدا کرده بودند. شاید روستا زیادی کش آمده بود یا هم دین و برلیان احساس می‌کردند باید هر چه سریع‌تر سمت ماشین بروند. آه! اما این مسیر مثل آدامسی کش آمده بود و به کفش‌هایشان چسبیده بود. احتمالاً میزان ع×ر×ق هم در سنگین شدن و کند شدن بدنشان تاثیرگذار بود.
برلیان دیگر نایی نداشت! نفس‌هایش نقش خط ممتد ضربان قلب را بازی می‌کردند که نقش اعلام مرگ را داشتند. هیچ هوایی نبود، هیچ نفسی نبود و انگار قدرت وجودش تهی شده بود. لنگ لنگان یکی از پاهایش به پای دیگر پیچ خورد و روی زمین افتاد. دین یک لحظه مکث کرد و به ظاهر نالان برلیان خیره شد. موهایش به شکل افتضاحی مثل سیم پیچ در پیچ شده بود و رنگش عین مرده بود؛ اما پشت سرشان گروه زیادی از کاملیاها داشتند جلو می‌آمدند. دین خم شد و برلیان را بلند کرد و با سرعت کم‌تر از قبل دوید. حال برلیانی که داشت بالا و پایین می‌شد و بیش‌تر چیزها را تار می‌دید. نمی‌دانست چرا احساس می‌کرد از این‌جا به بعد راهی برای او نیست! باید تسلیم می‌شد. این ضعف و خستگی تا حدودی ذهنش را هم گاز گرفته بود و قدرت ترسیدن را هم از دست داده بود. آهی کشید و گفت:
- تو برو.
- نه برلیان!
- برو دین! باید به بچه‌ها کمک کنی.
- اما... .
- فقط برو.
برلیان خود را پایان انداخت و به دور شدنش خیره شد و دین مثل برق و باد فاصله گرفت.
***
- مرد! وای مرد.
آریان چاقوی خونی را روی زمین انداخت و با وحشت دستانش را روی صورتش کشید. نمی‌دانست در آن لحظه چرا دست به چنین کاری زده بود. ذهنش کار نمی‌کرد و فقط خون قرمزی که روی سر و صورتش پاشیده بود را می‌دید. از این نقطه به بعد باید چه می‌کرد؟ اصلاً چه‌طور می‌خواست زندگی کند؟ زنده می‌ماند؟ باید آتنه را قانع می‌کرد که کاری که کرده اشتباه نبوده؛ اما خب اشتباه مطلق بود. برگشت و به آتنه‌ای خیره ماند که نبود! در واقع فقط می‌توانست نگاه سرزنش‌گر آتنه را ببیند که برایش سری از روی تأسف تکان می‌داد و اکنون پیش پلیس بود تا گزارشش را بکند. با وحشت سمت در رفت تا مانع این فاجعه شود! انگار اعدام شدن حتی وحشتناک‌تر از این قضایا بود. تصور این‌که مقابل طنابی قرار بگیرد که چرخ می‌خورد و دوست داشت طعم گلویش را بچشد، حتی غیرممکن بود! درست مثل این بود که چند موش جلویش را بگیرند و آریان مجبور شود دل و روده‌ی موش‌ها را بخورد! درست همین‌قدر فاجعه.
وقتی دستش را روی در کوبید، نتوانست بازش کند. برای بار دوم، سوم و چهارم! نکند آتنه در را از پشت قفل کرده بود؟ باید فریاد می‌زد؟ یعنی کسی صدایش را می‌شنید؟ شاید هم این مغازه یک نوع راه خروجی دیگر داشته باشد. برگشت و در میان قفسه‌ها دنبال چیزی گشت که نمی‌دانست چیست.
- هعی کسی این‌جا هست؟
سوال بی‌موردی بود؛ اما انگار جواب داد. ناگهان تمام چراغ‌ها خاموش شد و آریان در تاریکی مطلق به سر برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #44
***
احتمالاً این اولین‌ بار در طول زندگیش بود که تا این مقدار ترسیده و بی‌پناه شده بود. تنها با دست و پایی شکسته، بدون بالی برای پرواز، مقابل کرکس‌هایی خیمه زده بود که قصد جانش را داشتند. آری صددرصد این اولین بار بود! او هیچ‌گاه تا این حد نترسیده و منقبض نشده بود. اکنون از وحشت کل وجودش یخ بسته و چانه‌اش قفل شده بود. اطمینان داشت زبانش زیر این همه فشار دندان، پاره می‌شود و هم‌چون کرمی بزرگ و پهن، روی زمین را لیس می‌زند؛ اما اکنون این موضوع مهمی نبود. وقتی دسته‌ای از موهای فر و سیاهش به چنگ کاملیا افتاد، فریاد بلندی کشید و خدا را صدا زد! می‌دانست مسیر وحشت‌ناکی مقابلش است و تا زمان مرگ، که این زمان بسیار نزدیک بود، باید بدترین دردها را می‌کشید؛ اما او برلیان بود نه بروسلی! برلیانی که حتی اگر دستش در لای در گیر می‌کرد، آن‌قدر اشک می‌ریخت و فریاد می‌زد تا مادرش با چسب زخم به سمتش بیاید. آه این‌جا دیگر خبری از مادرش نبود و به هیچ عنوان با دهانه‌ی یک در ساده، روبه‌رو نبود. اول که انگشتش را از دست داد، اکنون، وای به حال اکنون.
در طول عمرش به این فکر نکرده بود که اگر موهایش گیر دستان شیطانی بیفتد و او را در طول مسیر محکم بکشد و دندان‌ها و چانه‌اش، با شدت روی زمین کشیده و کوبیده شود، باید چه کند. توصیف این اتفاقات حتی کاملاً به دور از درک بود؛ ولی چه خوب که نمی‌شد این‌ها را درک کرد؛ ای کاش هیچ‌وقت هیچ‌کس درکشان نکند.
برلیان فقط فریاد می‌کشید و التماس می‌کرد تا کاملیایی را زنده کند که دیشب مرد و تسخیر شد. می‌دانست تلاشش بیهوده است. حتی جانی در بدنش نمانده بود که تقلایی کند و فرار کند. فقط دهانش باز مانده بود و بلند بلند فریاد می‌کشید. پاهایش روی زمین سنگی کشیده می‌شد و پوست پایش، مثل پوست سیب زمینی، کامل کنده می‌شد و خون، با انزجار زمین را لمس می‌کرد. وقتی جدایی پوست از تنش را احساس می‌کرد، دندانش را محکم روی زبانش قفل می‌کرد و تا جان در بدن داشت، فشار می‌داد تا این زبان لعنتی هم پاره شود. یک بار، دو بار، سه بار، چهار بار و بارها و بارها سرش روی زمین کوبیده شد. احساس می‌کرد تعداد زیادی سنگ درشت داخل چشمانش فرو رفته و به خوبی نمی‌تواند ببیند. انگار یک سنگ بزرگ داخل چشمش بود؛ اما هر دو دستش از پشت گرفته شده بودند و نمی‌توانست سنگ را بیرون بکشد! حتی با پلک زدن گمان می‌کرد سنگ کل سیاهی چشمش را می‌درد.
وقتی دوباره روی زمین کوبیده شد، صدای بلند خرچ خروچ دندانش را شنید و در آخر، طعم گس خون در داخل دهانش، اعلام کرد که تعداد زیادی دندان شکسته.
- بسه... ب... سه.
با فرو رفتن مقدار زیادی خون به گلویش، احساس می‌کرد نمی‌تواند نفس بکشد و باید هم اکنون بالا بیاورد. کل صورتش جمع شده بود و معده‌اش برای بالا آوردن تکاپو می‌کرد. آه! چه طعم وحشت‌ناکی داشت. انگار یک دیوانه، آهن پاس شده را گاز بزند و خام خام با لذت بخورد. همان‌طور که از موهایش کشیده می‌شد و سرش بالا می‌آمد، توانست از لای یکی از چشم‌هایش، خورشید داغ و تب کرده را ببیند. یک لحظه احساس کرد خورشید تیری آتشین سمت صورتش شلیک کرد و وجودش را به آتش کشید؛ اما نه، احتمالاً فقط تصور بود. دوباره با شدت بیش‌تری روی زمین کوبیده شد و قیژ فیژ عمیق دماغش را احساس کرد. خون هم‌چون فواره از دماغش جاری می‌شد و آن‌قدر قیژ قیژ می‌کرد که انگار آن سمت کلاً فلج و نابود شده بود. نتوانست مانع هیچ چیز شود، معلوم بود که این‌جا آخر خط است. می‌خواست بیدار شود و با وحشت به تختی که از عرقش خیس شده، نگاه کند و با فهمیدن این‌که ماجرا خواب بوده، نفس عمیقی بکشد. می‌خواست دستش را روی کمر مادرش بپیچاند و چانه‌ی خود را در بخش پهن شانه‌اش فرو کند و آن‌قدر اشک بریزد که کل لباس مادرش، خیس شود. می‌خواست این‌ها توهم باشد، نه، نه! چه‌طور باور کند که دارد می‌میرد؟ فقط به خاطر یک دستگاه؟ اما امیدوار بود دین درستش کند، امیدوار بود همه چیز تمام شود.
از شدت ناتوانی روی زمین مثل کرم خاکی به خود می‌پیچید و خس خس می‌کرد. با تمام توان بالا آورد و مایع سبز رنگ درحالی که همراه با خون داشت از معده بیرون می‌جست، گلوی برلیان را زخمی و نابود کرده بود. خرناس‌هایش شبیه خرناس گرگ زخمی در امتداد بیداری ماه بود؛ ما احتمالاً اقتدار آن گرگ را نداشت.
چشم تارش را به بالا کشید و ظاهر خندان کاملیاها را دید.
- دستگاه جرئت، دستگاه جرئت، جرئت میده به آدم‌ها؛ بازی می‌کنه با آدم‌ها.
همه با صدای بلند آهنگی مزخرف می‌خواندند و شروع باخت را به رخ برلیان می‌کشیدند . آری آن وقتی که به دستگاه دست زد حکم مرگش امضا شد. حال چرا باور نمی‌کرد مرگش را؟ مگر خود نکرد؟ احساس می‌کرد تمام شده و آن‌قدر در همین حال می‌ماند و از شدت درد زمین را گاز می‌زند تا بمیرد؛ اما یکی از همان‌ها چشم قرمزش را به برلیان دوخت و گردن برلیان را میان انگشتانش گرفت.
می‌دانست الان می‌میرد، مرگ را خیلی نزدیک احساس می‌کرد. پس سعی کرد قبل از مرگ به آن دو چشم خیره نشود، به شاخه‌ای نگاه دوخت که مانند چنگال دستش را به دامن آسمان چسبانده بود تا خورشید را بگیرد و در آخر، با صدای وحشت‌ناک بلندی، گردنش شکست و او با چشمانی باز مرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #45
***
سونای تاریک


آری باید دنبال یک چیز محکم می‌گشت تا بتواند شیشه را بشکند و از این مغازه فرار کند؛ اما با این همه تاریکی آن هم بدون گوشی، چه‌طور می‌توانست چیزی ببیند؟ یک قدم دیگر برداشت که پایش با پوستی نرم برخورد کرد. انگار که پایش روی خرسی خوابیده در زمین، برخورد کرده باشد. کمی خم شد و دستش را روی آن پوست نرم کشید. حتی با هر دم و بازدم، آن پوست بالا و پایین می‌شد. یعنی امکان داشت این‌جا حیوانی نگه‌داری کنند؟ آریان با وحشت بلند شد و چند قدم عقب رفت که به ستونی از وسایل برخورد کرد. دیگر داشت در این تاریکی و کوری دیوانه می‌شد. هیچ نمی‌دید، هیچ! و صددرصد جانش در خطر بود. آریان احساس می‌کرد کل بدنش تبدیل به کیسه‌ی ع×ر×ق شده و نفس‌هایش به شمار افتاده. انگار این مغازه به طرز عجیبی داشت تبدیل به سونا می‌شد. سونایی تاریک و داغ، بدون هیچ هوایی. شاید آن مرد دیوانه نمرده بود و فقط نقش بازی کرده بود! احتمالاً هم‌ دست داشت و اکنون او را در این مغازه زندانی کرده بودند تا گستاخی‌‌اش را خاموش کنند. آریان باید کاری می‌کرد، باید فریاد می‌کشید و معذرت ‌خواهی می‌کرد و به پای آن مرد روانی می‌افتاد. شاید هم باید با تمام قدرت خودش را به در شیشه‌ای می‌کوبید؛ در آخر که آن لعنتی می‌شکست مگر نه؟ او که تا ابد در این محوطه زندانی نمی‌ماند، می‌ماند؟
- جرئت داری؟
- یا مسیح!
آریان با شدت فریاد کشید و روی قفسه‌ها افتاد و تعدادی وسایل و عروسک دلقک‌ مانند، روی سر و صورتش ریختند. این صدای دورگه بی‌شک متعلق به مرد نبود. انگار صدای یک زن بود که با غلیظی بیان شده بود و در دیواره‌های گوشش چندبار تکرار شده بود. معنی این سوال چه بود؟ یعنی داشتند با او بازی می‌کردند؟ نباید می‌باخت! حداقل در این‌جا دوستی نداشت که به او آسیب برساند پس نباید می‌باخت. زبانش را درون دهان خشک شده به حرکت درآورد و با صدایی که بیش‌تر شبیه کشیده شدن ناخن روی دیوار بود، گفت:
- دارم، دارم! جرئت دارم.
برای لحظه‌ای صدایی نیامد؛ اما بعد چراغ روشن شد و آریان چهره‌ی خونین و بدون سر زنی را مقابلش دید و دوباره چراغ خاموش شد. انگار قدرت فریاد کشیدنش را از دست داده بود. دستش را روی لبانش کشید و این حرکت را چندبار تکرار کرد؛ اما انگار واقعی بود! لبانش با یک نخ به یک‌دیگر دوخته شده بودند. ناخنش را روی آن نخ می‌کشید؛ اما به هیچ عنوان پاره نمی‌شد. چگونه؟ چه‌طور؟ چه‌طور لبانش به هم دوخته شد؟ کی این اتفاق افتاد؟ نه، نه! باید نجات پیدا می‌کرد. با قدرت بلند شد و به سوی نور کم سویی دوید که از شیشه به داخل می‌تابید. دستش را روی آن کوبید؛ اما انگار شیشه عین آهنی سخت شده بود.
- یکی از پاهات رو قطع کن.
چاقوی کنار پایش روی زمین افتاد و آریان با وحشت به چاقوی خونین و بعد به پای خود، چشم دوخت.
- اگه این کار رو بکنی برنده میشی و از بازی خلاص میشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #46
***
کابوس
خون، خدشه، مرگ... چنگ. چشمانی که از جا کنده شده بودند. صدای فریاد و هیاهو به گوش می‌رسید. انگار سرها درون آب بودند و با شدت فریاد می‌کشیدند؛ اما صدایی از دهانشان بلند نمی‌شد! فقط حباب آبی به بالای آب می‌رسید. حبابی که با ترکاندنش صدای گوش خراش فریاد را می‌شد شنید.
چشم‌ها پر از خون شده و چنگال‌ها درون آن تیله‌های رنگی فرو می‌روند و آن دندان تیز برای لیسیدن سیاهی چشم، به چنگال نزدیک می‌شود. زبان‌ها بریده شده روی زمین مثل کرمی بالا و پایین می‌شوند. گوش‌ها تکه تکه شده روی زمین افتاده‌اند و به لاک حلزون مانندند. دست، پا و کل اعضای بدن هر کدام گوشه‌ای افتاده و من فقط تماشا می‌کردم. کناری ایستاده بودم و جان دادن انسان‌ها را تماشا می‌کردم. دستم را بلند برای نجات دادنشان بلند می‌کردم؛ اما درون حبابی در وسط آسمان گیر افتاده بودم و این حباب شیشه‌ای، رهایم نمی‌کرد که نجاتشان دهم. آه! حتی صدایم به بیرون از حباب نفوذ نمی‌کرد. یعنی باید فقط تماشا می‌کردم؟ قلبم داشت به درد می‌آمد، انگار ابر قلبم قصد کرده بود باران خونین به راه بیندازد.
- هی آتنه... آتنه بلند شو.
با وحشت سرم را از روی شیشه‌ی مغازه برداشتم و به دین خیره شدم. با حالتی آشفته بالای سرم ایستاده بود. چشمانش کاسه‌ی خون بود و در کنارش خبری از برلیان نبود. یعنی دینی که به او تکیه کرده بودیم اشک ریخته بود؟ کنارم زانو زد و سرم را از روی شیشه برداشت. انگار او هم فهمیده بود که ساعت‌ها است پشت در مغازه‌ی بسته نشسته‌ و منتظرم. دیگر نمی‌توانستم مقاومت کنم. مرگ بسیاری را دیده بودم و درد بسیاری کشیده بودم. این مرگ‌ها ظالمانه بود، این نوع از مردن بسیار ظالمانه بود. کاپشن دین را محکم در دست فشردم و اشک ریختم؛ اما این برای قلب زخم خورده‌ام تسکینی نیست! نمی‌شود، این‌طور نمی‌شود. شوری اشک‌هایم روی لبانم مزه کرده و این اشک‌ها تمامی ندارد. هر دو برای شکست خوردن‌ها و مردن‌ها اشک می‌ریزم؛ اما دقیق نمی‌دانم دین هم اشک می‌ریزد یا نه. فقط احساس می‌کنم فشار چانه‌اش به سینه‌اش، هر لحظه بیش‌تر و سرش خم‌تر می‌شود. انگار تمام شانه‌هایش فرو افتاده و سال‌ها پیر شده. بی‌خیالی و استواری از بین رفته و آن دین مهربان که دوستان خود را حتی بیش‌تر از خانواده‌اش می‌خواست، پدیدار شده. آرام با دستش سرم را بالا گرفت و به عمق چشمانم خیره شد. تیله‌ی قهوه‌ایش، لرزان و خیس بود! پس اشک ریخته بود؛ اما صورتش کاملاً خشک خشک باقی مانده بود. با زبان لبش را تر کرد و با لحنی شکسته که تا به حال از او نشنیده بودم، گفت:
- برلیان و کاملیا هم... مردن.
- آریان اون مرد رو کشت و توی مغازه گیر کرده.
- باید قبل از دیر شدن به داخل مغازه بریم.
نگاهی کلی به درِ مغازه انداخت.
- آتنه تو باید بیرون بمونی.
- اما... .
- خواهش می‌کنم آتنه.
صدایش غم‌دار بود و نتوانستم بگویم نه! نشد فریاد بزنم و بگویم طاقت از دست دادن شما را هم ندارم. نشد بگویم از تنها ماندن می‌ترسم و چه به آن داخل بیایم و چه نیایم، خواهم مرد. نشد بگویم و او به قبول کردنم لبخندی زد.
***
آریان با وحشت به دیوار چسبید و نفس نفس زد. می‌لرزید و تمام آن غرور و مردانگی در برابر بدنش، وجودش و زندگی‌اش، با خاک یکسان شده بود. روی زمین زانو زد و به شکل التماس‌واری، دستش را روی در کوبید؛ اما دستانی سرد و استخوانی، از پاهایش گرفتند و او را با قدرت به عمق مغازه کشیدند. دستش را روی زمین می‌کوبید و با نااامیدی به دری که از آن دور می‌شد، خیره بود. حتی با آن دهان بسته نمی‌توانست فریاد بکشد، فقط خیس شدن گونه‌هایش را احساس می‌کرد. با پرت شدنش از چند پله و افتادنش درون انباری، چشمان خود را دور قفسه‌ها، چرخاند. آن‌قدر ترس در وجودش ذخیره شده بود که فکر می‌کرد تا به حال هیچ‌کس آن‌قدر آدرنالین یا وحشت را تجربه نکرده باشد. او تنهای تنها، طعمه خوش‌مزه‌ای بود، آن هم بدون زبان. واقعاً بی‌چاره شده بود. حس مورچه‌ای را داشت که گروهی از پسرهای دبیرستانی دورش حلقه زده بودند تا طعم کف کفش را به رخ مورچه‌ها بکشند. انگار روی دست پسری وحشی بود و آن پسر، با قدرت فشار می‌داد تا کل بدن مورچه‌ مانندش، پودر شود و روی زمین بیفتد. چشمان خود را بست تا تاریکی و اشیای وحشت‌ناک انباری را نبیند. آن مغازه‌دارِ دیوانه، سر و بدن انسان‌ها را خشک کرده بود و در انباری جای داده بود. بوی افتضاح، باعث می‌شد آریان آرزو کند ای کاش به دماغش نخ می‌زدند. حرکت مگس بالای سرش و وز وزشان، او را داشت به جنون می‌رساند. محکم پلک بسته بود و دیگر منتظر مرگ بود؛ اما وقتی درد عمیقی در کل وجودش پخش شد، آرزو کرد ای کاش واقعاً می‌توانست فریاد بکشد. این همه را که نمی‌شد در جان نگه داشت و فریاد نزد. چاقو کامل پایش را قطع کرده بود و خون همه جای زمین را در برگرفته بود. آریان با دیوانگی و ناتوانی، سرش را محکم به زمین می‌کوبید تا بمیرد و تمام شود. حتی زبانی برای فریاد و هیچ راهی برای نجات نبود. دستانش از پشت بسته شده بودند و او واقعاً داشت زیر پای چند انسان له می‌شد. چه‌قدر دلش به حال مورچه‌هایی که کشته بود، می‌سوخت.
دوباره سرش را کوبید و بارها تکرار کرد؛ اما انگار نمی‌مرد. چرا تمام نمی‌شد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #47
***
هوا تاریک‌تر شده بود. باد با سوز می‌وزید و کوچه آن‌قدر خلوت بود که انگار در لندن کسی زندگی نمی‌کرد. حداقل در این قسمت کسی زندگی نمی‌کرد. درختان شبیه جوهری سیاه بودند که روی خطوط نارنجی رنگ کاغذ چنگ انداخته بودند. خورشید با نگرانی غروب می‌کرد و هنوز به آتنه نگاه دوخته بود؛ اما در آخر باید می‌رفت، هر آسمانی باید تاریک می‌شد تا قدر روز را بداند. آتنه در آن کوچه‌ی خفه و مسکوت، در خود مچاله شده بود و سرش را به شیشه‌ی سرد مغازه تکیه داده بود. می‌خواست برود و ببیند آن داخل چه خبر شده؛ اما نمی‌توانست پا روی سخن تنها حامی خود بگذارد. قلنج دستانش را می‌شکست و گردنش را چپ و راست می‌کرد. بلند می‌شد کوچه را متر می‌کرد و باز می‌نشست. چانه روی پا می‌گذاشت و پلک می‌بست و با به یاد آوردن کابوسش، دوباره چشم باز می‌کرد. اصلاً نمی‌دانست دقایق انتظار را باید چگونه سپری کند. دوباره بلند شد و چرخی زد به امید این‌که با برگشتنش، دین همراه با آریان بیرون آمده باشند.
وقتی مدتی گذشت، دوباره برگشت و با شادی سمت دین دوید که مقابل مغازه ایستاده بود. دستش را روی دست او گذاشت و با اشتیاق گفت:
- چی شد؟
- آریان مرده.
با وحشت تلو تلو خورد و دستش را روی سر گرفت. دین او را همراه با خود سوار ماشین کرد و در طول مسیر که به خانه‌ی دین می‌رفتند، هیچ سخنی رد و بدل نشد. چگونه می‌شد این صحنه‌ها را حذف کرد؟ لبخند برلیان و شیطنتش. مو فرفری دیوانه! وقتی به خانه‌ی دین آمده بود، جعبه‌ی بزرگی روی کمرش گذاشته بود و تمام موهای فر و وز وزی‌اش، روی پیشانیش ریخته بود. من دست بردم و موهای برلیان را از دهانش خارج کردم و دین گفت:
- دیوونه این جعبه چیه؟
برلیان با ذوق جعبه را روی زمین گذاشت و سرش را باز کرد. تعداد زیادی جوجه رنگی درون جعبه داشت که برای دین و بقیه چشمک می‌زدند. آتنه با ذوق پرید و برلیان را بوسید و گفت:
- همش مال منه.
برلیان که احساس خطر کرده بود، جعبه را نزدیک به خود نگه داشت و زیرلب "نه، نه‌"‌ای گفت تا آتنه نقشه‌ای برای جوجه‌ها نکشد.
حتی اکنون با یادآوری‌اش، می‌توانست تصویر لبخند محو خود را روی شیشه ماشین ببیند. لبخند کمرنگش، آن لب‌های بی‌جان، روی شیشه ماشین، در وسط جاده‌های گذرا، انعکاس یافته بود و درد به قلبش چنگ می‌زد.
دین نفس عمیقی کشید و یاد روزی افتاد که همراه با سابین و آریان، سمت کلوپ می‌رفتند تا خوش بگذرانند. صدای آهنگ تا حد ممکن بالا بود و همه مشغول رقص بودند. سابین یک دستی روی موهای خامه‌ای خود کشید و آستین لباس‌هایش را بالا زد. با چشمکی که به دین زد گفت:
- حالا ببین چه‌طور مخ می‌زنم.
با قدم‌هایی بلند از پله‌ها بالا رفت، میکروفون را از پسر مو فرفری گرفت و با یک چشمک به او، راضی‌اش کرد تا آهنگ را بخواند. آریان بدو بدوکنان، کنارش ایستاد و گیتار را به شانه انداخت. سابین و آریان هر دو مشغول شدند و دین فقط به این روش مخ زنی می‌خندید. احتمالاً سابین انتظار داشت بعد از ا‌ین‌که آهنگش تمام شد همه‌ی دخترها از او امضاء بگیرند. از همه مسخره‌تر حالت آریان بود. الکی دستش را روی گیتار تکان می‌داد و آهنگ خودش پخش می‌شد و آریان جوری چشم ریز کرده و تمرکز کرده بود که انگار واقعاً گیتارزنی ماهر است.
دین دستش را بالا آورد و اشک روی گونه‌اش را پاک کرد و سعی کرد روی جاده تمرکز کند؛ اما چگونه می‌توانست؟ دیگر سابین جذاب و شوخ نبود! آریان مغرور و خودپسند نبود. آن آریانی که دید، بدون پا، با سری خونی و دهانی باز مرده بود. آن آریان، آن جنازه‌ای که دیده بود، بی‌شک هرگز از ذهنش پاک نمی‌شد.
دیگر برلیان هم نبود که موهایش را به سخره بگیرند و بگویند "موهات شبیه سیم ظرف‌شویی شده!" و او با شنیدن این سخن قرمز شود و قهر کند.
نه! حتی دیگر کاملیایی نبود که هر روز یک لنز بگذارد و بگوید چشمانم هر روز رنگ عوض می‌کنند.
دین محکم روی ترمز کوبید و سمت آتنه برگشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #48
***
حال هوا کاملاً تاریک شده بود. دین در سکوت، مشغول ریختن قهوه بود و به این فکر می‌کرد که چه‌طور باید کلید در را پیدا کند؟ چگونه می‌تواند اوضاع را درست کند؟ چه‌طور باید اقدام کند تا موفق شود؟ او دیگر نمی‌خواست آتنه را از دست بدهد برای همین باید یک کاری می‌کرد! لیوان را روی میز کوبید و با خشم، به دستگاهی که آن سو، روی مبل بود، نگاه کرد. حتی نمی‌دانست این دستگاه چه زمانی پا به خانه‌اش گذاشته بود. قصد داشت در بلندترین نقطه از جهان به ایستد و فریاد بزند. یعنی چند نفر به چنین نقطه‌ای رسیده بودند؟ چند نفر این‌گونه نابود شده بودند؟ اکنون باید بدون دوستانش چه می‌کرد؟ واقعاً نمی‌توانست باور کند که آن‌ها به وحشتناک‌ترین شکل مرده بودند. می‌دانست که فردا حتماً باید دوباره به مغازه برود، شاید آن‌جا سرنخی درباره‌ی دستگاه پیدا می‌کرد؛ اما چه‌طور می‌توانست به جایی پای بگذارد که در آن‌جا بهترین رفیقش مرده بود؟ با ناتوانی روی زمین زانو زد و سرش را روی پاهایش گذاشت. صدای زجه زدن‌هایش بلند نمی‌شد؛ اما لرزش شانه‌ و خیس شدن پلک‌هایش، نشان دهنده‌ی غم عمیقش بودند.
***
آتنه خود را روی تخت دین انداخت. این تخت بوی ادکلن تلخ و سرد می‌داد، آتنه گمان می‌کرد شخصیت دین هم مانند ادکلنش بوده باشد؛ اما اکنون چنین گمانی نمی‌کرد. اکنون با روشن شدن حقایق، همه چیز تغییر کرده بود. دین آن چهره‌ی بی‌تفاوت را به گوشه‌ای پرت کرده بود و اکنون نگران آتنه بود؛ اما انگار آتنه خوب می‌دانست پایان بازی وقتی اعلام می‌شود که او هم بمیرد!
سرش را در قلب بالشت مخفی کرد و اجازه داد اشک‌هایش بالشت را خیس کنند.
اتاق کاملاً تاریک بود. پرده‌ی خاکستری، گه گاهی تکان می‌خورد و گاهی هم صدای خرچ خروچ از کمد سیاه بلند می‌شد که کنار آیینه قرار داشت. آتنه قصد نداشت موهای سیاهش را از مقابل چشمانش کنار بکشد، اصلاً چیزی برای دیدن وجود نداشت. اتاق تاریک و خالی بود! صدای دوستانش را نمی‌شنید و دیگر مثل قبل منتظر نبود کاملیا بیاید و او را از تخت بلند کند و بگوید خوابیدن بس است! نه دیگر منتظر نبود چنین اتفاقاتی بیفتد. دوباره روی تخت غلتی زد و رو به سقف دراز کشید. اشک نم نمک از گوشه‌ی چشمش جاری می‌شد و گوش‌هایش را دور می‌زد و بعد، روی بالشتش فرود می‌آمد، البته گاهی هم بین پیچ و خم موهایش گرفتار می‌شد.
وقتی نفس عمیقی کشید، تازه فهمید دقایقی است که نفس‌هایش را حبس کرده.
وقتی صدای کمد بلند شد، نیم خیز شد و چشمان ریز شده‌اش را سمت کمد کشید. همه جا تاریک و تار بود و نمی‌توانست به خوبی سمت کمد را ببیند. با تردید از روی تخت بلند شد و به آن سو رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #49
***
صدای حرکت لاستیک ماشین روی آب‌های پخش شده روی زمین، صدای مرد جوانی که مشغول وراجی در رادیوی ماشین بود، صدای ترمز و گاز، این‌ها تنها صداهایی بودند که در گوش دین زنگ می‌خوردند. بار دیگر پایش را محکم روی گاز فشرد و فرمان را چنان چرخاند که آب به اطراف پاشید. بالاخره ماشین را مقابل مغازه پارک کرد و با تردید به چراغ روشن مغازه و درِ بازش، نگاهی انداخت. انگار تعدادی جوان هم داخل مغازه بودند؛ اما اگر آن مرد کشته شده باشد، چه کسی مغازه را می‌گرداند؟ یعنی این تصاویر واقعی بود؟ یعنی واقعاً مغازه باز بود و مردم مشغول خرید بودند؟ چه‌طور می‌شد که هیچ‌کدام متوجه بوی گند جنازه و خون نمی‌شدند؟ دین با کنجکاوی و وحشت از ماشین پایین آمد و با قدم‌هایی محتاط، به مغازه نزدیک شد. از پشت ویترینِ مغازه می‌توانست مغازه را خوب ببیند. همه چیز سرجایش بود. هیچ خونی دیده نمی‌شد و قفسه‌ها مرتب بودند. نه تنها انواع وسایل هنوز برای فروش گذاشته شده بودند، بلکه به تعداد وسایل نیز اضافه شده بود. دین ابروانش را بالا انداخت و متعجب لبانش را جمع کرد. مگر چنین چیزی می‌شد؟! وارد مغازه شد و عروسک توپی‌ای که با چشمان فنری مقابلش ظاهر شده بود را کنار کشید. سمت میز رفت تا شکش را به یقین تبدیل کند. وقتی مقابل همان مرد ایستاد، همان مرد خرفت، با دماغ قرمز، صورت تپل و افتاده، بازوهای گوشتی و چشمان ریز، خشکش زد. حتی متوجه نشد یکی از دخترها ساعت‌ها است پشت سرش ایستاده و به او تنه می‌زند تا کنار برود. لنگ لنگان به جلو خیز برداشت و به میز چنگ انداخت. سرش را با ناباوری تکانی داد که صدای مرد را شنید.
- سلام پسر باهوش.
***
صدای تق تق و برخورد ناخن با کمد، باعث وحشت آتنه شده بود. دست روی کلید گذاشت؛ اما اتاق روشن نمی‌شد. مردد بود؛ اما کنجکاوی اجازه نمی‌داد از اتاق خارج شود و سمت دین بدود. با دستانش، موهای خود را به پشت گوشش هدایت کرد و با یکی دیگر از دستانش، دست‌گیره سیاه کمد را گرفت. هر بار که مشت به کمد برخورد می‌کرد و کمد لق لق‌کنان، تکان می‌خورد، قلب آتنه انگار شرشر می‌ریخت و زیرپایش را لیس می‌زد. با لرزش و وحشت، ناگهان در را باز کرد و به داخل کمد چشم دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #50
آتنه وقتی لباس‌های آویزان دین را دید، خیالش راحت شد که هیچ چیز در کمد نیست؛ اما باز هم مردد بود برای همین لباس‌ها را تکانی داد و سر و ته کرد؛ اما در آخر باز چیز غیرطبیعی‌ای ندید. وقتی در کمد را بست، برگشت تا از اتاق خارج شود و سمت دین برود. با این‌که چیز وحشتناکی پیدا نشده بود؛ اما در این اتاق و در این تاریکی، احساس ترس و ناامنی می‌کرد. چند قدم دیگر برداشت تا به در برسد که دستگاه را زیر پایش دید. مطمئن بود این دستگاه در اتاق نبوده و دین نیز به دستگاه دست نزده که آن را به این‌جا بیاورد. حال دستگاه مقابل پای او چه می‌کرد؟ با وحشت دامنش را در دست فشرد و خم شد و تکه کاغذی که از میان دنده‌های دستگاه بیرون آمده بود را به دست گرفت. این خطوط خونی و کج بودند! انگار کسی با عجله آن را نوشته بود. صدای نفس‌هایش را می‌شنید و حتی صدای جریان آب در وسط شکمش هم به گوش می‌رسید. وحشت‌زده با نوک دست، عرقش را پاک کرد و ورق را سمتی پرت کرد؛ اما ورق چرخ خوران، به آتنه نزدیک شد و مقابل پایش دراز کشید.
نمی‌توانست خود را دار بزند! این یعنی شجاعت؟ واقعاً اگر خودش را می‌کشت یعنی شجاع بود؟ این دستگاه نفرین شده عادلانه بازی نمی‌کرد بلکه کاملاً نفرین شده قصد داشت با هر روشی که شده، آن‌ها را بکشد. او داشت با زندگی و جانشان بازی می‌کرد. نه، آتنه هرگز دم به تله نمی‌داد. با قدرت از اتاق خارج شد و درحالی که دستش روی نرده بود، پله‌ها را یکی یکی پایین پرید. وقتی پذیرایی را خالی دید، کمی ترسید که نکند بلایی سر دین آمده باشد. مبل‌ها پخش و پلا افتاده بودند و لیوانی شکسته روی اپن قرار داشت. کل پنجره‌ها باز بودند و باد، با هیاهوی خود، پرده را به دندان کشیده بود.
مردد سمت آشپزخانه دوید؛ اما آن‌جا هم خبری از دین نبود. درِ تمام کمدها باز مانده بود و ظروف و وسایل درونشان، روی زمین پخش شده بود. وقتی نگاهش روی خونی که در زمین نقش بسته بود، قفل شد، دستش را با وحشت مقابل دهانش گرفت و جیغ خفیفی کشید. یعنی دین کجا بود؟ باید فرار می‌کرد، این خانه دیگر امن نبود.
با قدرت شروع کرد به دویدن و با شنیدن صدای شیر آب از حمام، مکث کرد. شاید دین در حمام بود! یعنی ممکن بود در حمام باشد؟ پس چرا ظروف این‌طور پخش و پلا و شکسته شده بودند؟ آتنه با لرز، دندانش را روی لبانش کشید و قدم‌هایش را مردد سمت حمام هدایت کرد.
با هل دادن در حمام، وانی را دید که کامل پر از آب شده بود. چند تقه به در زد و گفت:
- دین؟
- آره بیا تو.
- ها؟
قبل از این‌که بخواهد فکری کند یا عکس‌العملی نشان دهد، دین از موهای بلند آتنه کشید و او را سمت وان هل داد و سرش را درون وان فرو برد. آتنه با قدرت دست و پا می‌زد و سعی داشت سرش را از وان بیرون کند؛ اما نمی‌توانست. کم کم اکسیژن داشت تمام می‌شد و هر چه دهانش را در آب باز و بسته می‌کرد، بی‌فایده بود. کاملاً احساس می‌کرد که تمام یاخته‌های بدنش محتاج هوا هستند! با تمام وجود می‌خواست نفس بکشد و هوا را ببلعد و این‌که هیچ اکسیژنی به گلویش نمی‌رسید، باعث می‌‎‌‌شد کم کم تقلاهایش کند شود. تا به حال نفهمیده بود که این‌قدر محتاج نفس کشیدن است! چه‌طور جرئت کرد به آن دستگاه دست بزند؟ او فقط یک انسان ضعیف بود که به هوا و غذا و چیزهای دیگر محتاج بود.
وقتی موهایش دوباره کشیده شد و سرش از آب بیرون آمد، چندبار پلک زد و با تمام وجود نفس کشید. سینه خیس از آبش، با شدت بالا و پایین می‌شد و دهان آتنه اندازه یک غار، باز مانده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
220

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین