. . .

انتشاریافته رمان دستگاه جرئت | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: ترسناک
نام: دستگاه جرئت

خلاصه: یک اتفاقی که نباید می‌افتاد، یک احساسی که نباید به وجود می‌آمد و یک دستی که برای لمس کردنش، نباید تکان می‌خورد و حتی نگاهی که نباید به سویش می‌رفت؛ اما این اتفاق‌ها همگی رخ دادند. نگاه این گروه به دستگاه پشت شیشه قفل شد و حتی دست‌شان برای بلند کردنش، دراز شد. احساس کنجکاوی در همه آن‌ها به وجود آمد و در آخر... با خریدن آن دستگاه، حکم بدی برای سرنوشت صادر شد.


مقدمه:
او کابوس بود، باورت می‌شود؟ کابوس!
ما همگی وحشت کردیم، ما می‌لرزیدیم و برای نجات جان‌مان مجبور شدیم هرکاری بکنیم.
بارها گفتم، ای کاش از کنار مغازه رد نمی‌شدیم؛ ولی دیر شد‌! من و گروهم قربانی هستیم نه قاتل،
ما مجبور شدیم و خیلی می‌ترسیدیم! حال من تنها هستم.
ببین من تنهایم و می‌ترسم. دستگاه دوباره کار خواهد کرد!
هر چه‌قدر بزنیش،
هر چه‌قدر بشکنیش،
هر چه‌قدر خرابش کنی،
تکه تکه کنی و آتشش بزنی،
مقابل در خانه باز ظاهر می‌شود!
یک بار دست بزنی دیگر تمام است، بعد دیگر
هرچه دستت را کنار بکشی،
‌موفق نمی‌شوی.
می‌فهمی چه می‌گویم؟ باور کن من دیوانه نیستم، من زیادی می‌ترسم.
78d0a0b7-489d-41d3-85f6-199f3ae63497.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #31
کاملیا که کامل به در چسبیده بود، توسط چنگال‌هایی گرفته شد و با آخرین فریاد، احساس کرد صدایی از او در نمی‌آید. دستانش محکم از پشت پیچ خوردند به طوری که استخوان دستش کج و حالت دستش برعکس شد. این درد آن‌قدر زیاد بود که کاملیا فقط می‌خواست بمیرد. با پرت شدنش روی زمین و خرچ کردن دستش، دوباره فریادی کشید؛ اما فریاد واقعی‌اش وقتی بود که ناخن‌هایی سبز رنگ درون چشمانش فرو رفتند و با بی‌رحمی لنز را بیرون کشیدند. پای چند جسم روی کمرش نشست و آن‌قدر محکم فشار داد که استخوان کمرش هم کامل شکست. کاملیا فقط درد می‌کشید و درد می‌کشید. حتی در بدترین حالت می‌خواست نجات پیدا کند؛ اما تا خواست باز فریاد بکشد، حالش به هم خورد و عق کرد؛ با شدت عق کرد و دست سالمش را بر روی دهانش کشید و استخوانی بزرگ از گلویش خارج کرد. چشمانش گشاد شده بود و با دوباره فریاد کشیدنش، احساس کرد یک چیز پر موی قلنبه وارد گلویش شده و آن را خارش می‌دهد. آن‌قدر عق زد که احساس کرد روح از تنش عبور می‌کند.
***
- کاملیا چته؟
- سابین فقط فرار کن و برو.
این صدا، صدای کاملیا نبود. سابین با وحشت کمرش به دیوار چسبید و به صدای مردانه‌ای که از گلوی کاملیا بیرون آمده بود، گوش سپرد. این دیگر چه بود؟
- فرار کن لطفاً! فرار کن، این من نیستم... من مردم... برو، برو.
- نه، نه!
- برو.
سابین با وحشت سمت در رفت و از آن خانه فرار کرد. با سرعت کوچه را طی کرد و به ماشینی رسید که دورتر از روستا پارک شده بود. با چنان سرعتی سمت ماشین رفت و پا روی گاز گذاشت که خود متوجه این همه سرعت نشد. فقط می‌خواست از این روستای نفرین شده فرار کند؛ اما قلبش با ترس و وحشت مچاله می‌شد و ناراحت بود! کاملیا، کاملیای عزیزش دیگر نبود. او یک هیولا شده بود. کاملیا، آه.
در همین فکرها بود و فرمان را می‌چرخاند تا بتواند از این مسیر فرعی که دورتادورش را علف سیاه در برگرفته بود، عبور کرده و به شهر برسد. این جاده داشت رفته رفته طولانی‌تر می‌شد و در هر یک قدمی‌اش یک دختر با موهای سیاه و بلند می‌دید که ایستاده و تماشایش می‌کند.
- اوه خدای من! باید زود برم... باید برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #32
***
برلیان با وحشت تنه‌ای به آتنه زد و از بالکن خارج شد. به سرعت دوید و خود را از اتاق خارج کرد و درحالی که فرار می‌کرد به فکر امن‌ترین و نزدیک‌ترین محیط بود که بتواند خود را در آن‌جا جای بدهد و از دست چاقوی آتنه در امان بماند. وقتی که در خانه چشم چرخاند، امن‌ترین جا اتاق آزمایش آریان بود؛ کلی سوراخ داشت برای مخفی شدن. خود را سریع سمت اتاق پرت کرد و در را قفل کرد. کل فضای اتاق با نور آبی یخی‌ای روشن مانده بود و بوی مواد شیمایی در سرتاسر محیط پخش و پلا بود. کمد آهنی بلند، پشت کلی لباس سفید و عینک مخصوص، بهترین جا برای مخفی شدن بود. برلیان با دست‌پاچگی سمت کمد آهنی رفت و پایش به میله‌ای برخورد کرد و آن صدا، مثل ناقوس مرگ بارها در اتاق تکرار شد. برلیان با شدت لبش را گاز گرفت و خود را درون کمد آهنی پرت کرد. در ذهنش هزاران سوال و ترس شناور بود. چرا آتنه بهترین دوستش باید قصد کشتن او را داشته باشد؟ اکنون چرا باید از خواهر عزیزش بترسد و مخفی شود؟ چرا آریان انگشت او را برید و اگر زنده هم بماند باید با زندگی آن هم بدون یکی از انگشت‌هایش، چه کند؟ چرا آن روز وارد مغازه وحشتناک شدند و دست گذاشتند روی آن دستگاه؟ باید نوشته‌های ترسناک رویش را جدی می‌گرفتند و حداقل می‌فهمیدند یک چیزی مشکوک و ترسناک است! همان‌طور که برلیان اشتباهات را بررسی می‌کرد متوجه شد لرزش پاهایش باعث تکان خوردن کمد آهنی و ایجاد صدا می‌شود. تمام سعیش را می‌کرد تا پاهایش تکان نخورد؛ اما این لرزش و این ترس اصلاً دست خودش نبود. مثل یک یخ لرزان و ترسان در اتاق شیمایی بود. این رنگ آبی هم روی وحشتش تاثیر بسیاری می‌گذاشت چون همه چیز دو دو می‌زد و تصاویر زیر این چراغ ناواضح بود.
- برلیان؟
صدای آتنه بود! خودش بود. برلیان که به انفجار و هق هق‌اش کم مانده بود، خود را به دیواره‌ی کمد چسباند و لبانش را محکم گاز گرفت و طعم خون را زیرلبش احساس کرد. چه طعم بدی، اما این درد طعم بدتری داشت. آب دهانش را قورت داد که احساس کرد مقدار زیادی خون قورت داده. با باز شدن در، برلیان وحشت‌زده از جا پرید و تار موهای فر جلوی دیدش را گرفتند. حال بدتر می‌لرزید و صدای جیغ زدن و هق هقش به اوج رسیده بود.
- نه، نه نکن آتنه. نه، نه... خواهش می‌کنم. با من این‌ کار رو... کار رو... .
از شدت ترس به سکسه‌ی شدید دچار شده بود و حتی نمی‌توانست حرف بزند؛ اما به جای این‌که چاقو در گلویش فر برود، روی زمین سقوط کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #33
آتنه که قطره اشکی از چشمش آرام سر می‌خورد و خود را به چانه می‌رساند، محکم برلیان را به آغوش کشید و چانه‌ی خیسش را روی شانه‌ی برلیان فرو کرد. انگار برای لحظه‌ای طوفان آرام گرفته بود و در وضعیت سبز به سر می‌بردند. برلیان دست خود را آرام بالا برد و روی کمر آتنه کشید. نمی‌دانست این آرامش ابدی است و پیش زمینه طوفانی بزرگ‌تر است یا آمده که بماند؛ اما در هر حال اکنون احساس می‌کرد در این آغوش امنیت دارد. با این‌که هنوز سردش بود و می‌لرزید، ولی در آغوش گرم و تپنده‌ی آتنه، کمی آرام شده بود. گونه‌اش را به گونه‌ی خیس آتنه چسباند و نفس عمیقی کشید، نفسی که زیادی سنگین بود و تمام دردها را با خود حمل می‌کرد. آتنه خود را از برلیان جدا ساخت و به صورت هراسان و رنگ‌ پریده برلیان خیره شد، به صورتی که هم‌چون تابلویی مرده، در فاصله‌ی کمی از صورتش قاب شده بود. واقعاً چطور در آن لحظه با چاقوی در دستش قصد داشت بهترین دوستش را بکشد؟ دچار جنون شده بود؟ اصلاً کارهایش دست خودش بود؟ شاید هم به خاطر ترس از مرگ و ترس از باخت می‌خواست چنین کاری کند؛ اما چطور؟ برلیان بهترین خواهر و دوست او بود! آن دو جانشان به هم وصل بوده و هست. این دستگاه چه بلایی بر سرشان آورده بود؟ اکنون آریان و بقیه در چه حالی بودند؟
آتنه دست برلیان را با خود کشید و از آن آزمایشگاه وحشتناک خارج کرد. آتنه که اکنون انگار تازه از خواب بیدار شده بود، در پذیرایی نیمه روشن، قدم برداشت و سمت تلفن رفت.
- باید بقیه بچه‌ها هم جمع بشن. این بازی داره وحشتناک میشه.
برلیان که انگار آرام‌تر شده بود و اتفاقات قبل در نظرش فقط یک کابوس یا فیلم گذرا بودند، خود را روی مبل انداخت و با نگاه کردن به باند روی دستش، گفت:
- خیلی وحشتناک.
آتنه که گلویش خشک شده بود، چندبار سرفه کرد و تلفن را کنار گوشش نگه داشت. سابین کاملاً خاموش بود و این آتنه را نگران می‌کرد. یک حس عجیبی می‌گفت سابین به دردسر افتاده.
- سابین کجاست؟
این سوال آتنه بود و در جواب، برلیان فقط شانه بالا انداخت. شماره‌ی بعدی برای آریان بود که گوشی‌اش فقط بوق خورد و جوابی حاصل نشد. برلیان که به نظر چیزی به ذهنش رسیده باشد، فریاد زد:
- دین!
- وای آره دین! اون می‌تونه کمکون کنه.
***
آهنگ کلاسیک در فضای خانه می‌رقصید و برعکس بیرون که باران با شدت می‌بارید و وحشیانه به زمین سیلی می‌کوبید، داخل خانه کاملاً گرم و آرام بود. دین قهوه را روی میز گذاشت و فیلم جنگی‌ای که قصد داشت ببیند را پلی کرد. درحالی که به سوی مبل می‌رفت تا خود را روی آن بیندازد و بالشت به بغل، مشغول تماشای فیلم شود، صدای زنگ در به گوشش رسید. متعجب ابروانش را بالا انداخت و با قدم‌هایی آرام و به دور از عجله، سمت آیفون رفت. اصولاً نباید در این موقع شب یعنی ساعت دوازده کسی مقابل خانه‌اش ظاهر می‌شد مگر این‌که اتفاق بدی افتاده باشد. وقتی چهره‌ی آریان را هراسان و خیس، آن هم با لباس زیر نازک دید، ناخودآگاه دستش را روی کلید باز شدن در فشار داد و دستش را برنداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #34
آریان هراسان خود را به خانه‌ی دین رساند و روی مبل رها شد. آن‌قدر خسته بود که با بستن چشم می‌توانست سالیان سال در خواب سپری کند. این خانه چقدر آرام بود و انگار روح دین هم از ماجرا خبردار نشده بود. بوی شیرینی در فضا پخش بوده و گرمای دل‌نشینی پوست انسان را نوازش می‌کرد. وقتی آریان، دین را نگران و متعجب بالای سر خود دید، نگاهی به شلوارک و لباس نازکش انداخت و لبخندی زد. معنای این لبخند چه بود؟ امنیتی بود که در خانه دین داشت یا خلاص شدنش از دست آتنه؟ اصلاً چرا باید در چنین وضعیتی لبخند می‌زد؟ اکنون چه بلایی سر برلیان می‌آمد!؟ آه وقتی انگشت برلیان را آن‌چنان برید حال چگونه می‌توانست لبخند بزند؟ هیچ چیز برای لبخند زدن وجود نداشت! اکنون باید از آینده نامعلوم و این بازی عجیب ترسید. آریان می‌خواست همه چیز را بگوید و به آغوش برادر باهوش خود پناه ببرد؛ اما می‌دانست دین قرار است ریش‌خند کند و بگوید که اخطار داده بود به دستگاه دست نزنند! البته دین هر چه می‌گفت، حق داشت. حتی اگر فریاد می‌کشید و سیلی می‌زد، باز حق داشت؛ اما اگر او را بیرون می‌انداخت و می‌گفت این ماجرا هیچ ربطی به من ندارد چه؟ آنگاه آریان واقعاً باید چه می‌کرد؟ دین کنار آریان نشست و دستش را روی دست یخ‌زده آریان گذاشت و با صدایی که انگار کیلومترها دورتر از آن‌ها بود و به زور شنیده می‌شد، پرسید.
- چه اتفاقی افتاده؟
آریان صاف نشست و با صدایی که می‌لرزید و ترس را کاملاً نشان می‌داد، گفت:
- دستگاه جرئت! اتفاقات وحشتناکی افتاده.
دین متفکر دستی روی چانه خود کشید و زیرلب گفت:
- می‌دونستم.
آریان بدون مکث و حتی بدون نفس کشیدن، همه‌ی اتفاقات را شرح داد و پس از آن، نه تنها خالی نشد، بکله ترسش بیشتر شد. چیزهایی که می‌گفت حتی برای خودش ناشناس و عجیب می‌آمد چه برسد به دین. اکنون فقط منتظر واکنش او بود. برخلاف تصور آریان، دین با لحن متفکری گفت:
- باید یک کاری کنیم بازی متوقف بشه.
- چطور؟
- اول باید بچه‌ها رو پیدا کنیم.
- کاملیا و سابین که منطقه‌ی نفرین شده هستن.
- کار سخت شد.
- آتنه هم وحشی شده و احتمالاً بخواد برلیان رو تو‌ی خونه من بکشه.
- بلندشو باید بریم خونت.
- چی داری میگی؟
- زود یکی از لباس‌هام رو بپوش.
با این‌که آریان از رفتن به خانه‌ی خود هراس داشت و عمیقاً می‌خواست در همین خانه‌ی گرم و امن بماند؛ اما می‌دانست با مخفی شدن نمی‌تواند خود را از درون مهلکه بیرون بکشد! این راهش نبود. پس راهی اتاق شد و یک پالتوی بلند سیاه با شلوار جین گشاد پوشید و سوار ماشین دین شد. در طول مسیر هیچ یک سخن نمی‌گفتند؛ اما با نزدیک‌تر شدن به خانه، آریان بیشتر در خود مچاله می‌شد و هر چه به چهره دین نگاه می‌کرد، اثری از ترس نمایان نبود. او فقط اخم کرده و به جاده نگاه می‌کرد و بی‌شک به موضوع مهمی فکر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #35
سابین که چشمان خمارش را به جاده دوخته بود، فقط می‌خواست به خانه برسد! همین و بس. وقتی ماشین خود به خود ایستاد، خماری و خواب کاملاً از سر سابین پرید. هر چه به گاز فشار می‌آورد ماشین تکان نمی‌خورد و حتی چراغ ماشین نیز خاموش شد. نگاه ناامیدش روی بنزین خالی قفل ماند و با خشم سرش را محکم روی فرمان کوبید. می‌خواست آن‌قدر این کار را تکرار کند تا بمیرد. به هیچ وجه نمی‌خواست در این جاده‌ی ناامن، وسط علف‌های سیاه و آن هم درون ماشین، تا صبح بماند و بمیرد! حتی آن‌قدر سردش بود که دندان‌هایش یک‌دیگر را تکه و پاره می‌کردند؛ اما از طرفی در ماشین مردن بهتر از این بود که پایین برود و در این جاده‌ی بسیار خطرناک، پیاده حرکت کند. معلوم نبود با پای پیاده چه نوع موجوداتی انتظارش را می‌کشیدند. حتی هم اکنون که صدای مردانه کاملیا در گوش‌هایش اکو می‌شد، احساس می‌کرد کل موی تنش سیخ می‌شد. سابین نفس عمیقی کشید و سرش را به فرمان تکیه داد. چند ثانیه در همین حالت ماند و با خود فکر کرد با این سرمای شدید و لرزش بدنش، تا صبح چگونه زنده خواهد ماند؟
تق تق! سابین مردد و با مکث، سرش را از روی فرمان برداشت و با دیدن آن چهره سیاه با چشمان خونی، آن هم دقیقاً پشت شیشه‌ی ماشین، قلبش فرو ریخت. وقتی خواست از شیشه فاصله بگیرد، دوباره صدای تق تق، اما از جهت مخالف به گوش رسید. بیشتر که دقت کرد فهمید میان چندین موجود محاصره شده و هر کدام با ناخن سبز رنگ خود، محکم به شیشه می‌کوبیدند و دیوانه‌وار می‌خندیدند. حال که با خود فکر می‌کرد بهتر بود از ماشین پیاده شده و با سرعت از این‌جا دور می‌شد! ساکن ماندنش بزرگ‌ترین اشتباه عمرش بود. آن‌قدر در خود مچاله شده بود که صدای قرچ و قروچ استخوان‌هایش را می‌شنید. سعی داشت به فرمان نگاه کند و پنجره‌ها را نبیند؛ اما با ظاهر شدن یکی از موجودات دیگر که کل پوستش سفید و ترک ترک بود و موهای سیاه تا شکمش می‌رسید و سرش رو به پایین بود، بیشتر قلبش به تپش افتاد. او با آمدن به این‌جا بزرگ‌ترین خطا را کرد؛ اما کاملیا را دوست داشت! عاشقش بود؟ نمی‌داند؛ ولی از دست دادن کاملیا درد عمیقی روی قلبش کاشته بود. فقط با این میزان از ترس و حملات موجودات مختلف، نمی‌توانست خوب ناراحتیش را نشان دهد.
با کوبیده شدن محکم چندین انگشت روی شیشه و مخلوط شدن صدای فریادها، سابین احساس کرد نیاز دارد محو شود! باید پا روی گاز می‌گذاشت و فرار می‌کرد! اگر می‌ماند چه می‌شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #36
با شکسته شدن شیشه‌ها سابین سعی داشت کاری کند و خود را نجات دهد؛ اما واقعاً چه کاری؟ توسط یکی از دست‌های یخ‌زده، بیرون کشیده شد و در آن تاریکی، وسط جاده‌ی خاکی و میان علف‌های سیاه، مقابل آن‌ها قرار گرفت. در هر حال می‌دانست این‌جا پایان راه است پس خود را آماده کرد؛ اما مگر می‌شد؟ مگر می‌شد میان این گروه وحشت‌ناک ایستاد و آرام بود؟ یکی از همان دست‌ها دراز شد و سر سابین را گرفت و محکم به شیشه کوبید، آن‌قدر کوبید که یکی از شیشه‌ها در گلوی سابین فرو رفت. دهان سابین به خاطر فریاد کشیدن‌ها، باز مانده بود و هم‌اکنون شیشه‌ی بزرگ و تیز در گلویش مانده بود و خون با شدت از دهانش به بیرون می‌جهید. با کوبیده شدن دوباره‌ی سرش، این‌بار شیشه درون چشمانش فرو رفت و سابین، فقط فهمید که زیادی اشتباه کردند!
***
آریان پشت سر دین، هراسان وارد خانه شد و وقتی سکوت خانه را دید، حدس زد آتنه برلیان را کشته باشد و اکنون در گوشه‌ای مخفی شده باشد. وقتی کمی جلوتر رفتند، دین، آریانی را که می‌لرزید و گوشه‌ای کز کرده بود، صدا زد و گفت:
- بیا، بچه‌ها این‌جا هستن.
آریان آهسته به برلیان و آتنه رسید که روی مبل نشسته بودند و انگار آرام بودند! هیچ مشکلی این‌جا وجود نداشت فقط آتنه بی‌قرار شماره می‌گرفت و پاهایش را تکان می‌داد. دین روی مبل نشست و شمرده شمرده پرسید:
- آتنه چرا خواستی دوست‌هات رو بکشی؟
آتنه که حال عصبی شده بود، تلفن را روی میز کوبید و شرمنده به من نگاه کرد.
- یه جنون بود! انگار دست خودم نبود و خیلی ترسیده بودم.
- دست خودت بود یا نه؟
- نمی‌دونم. فقط نمی‌خواستم بمیرم و کور شده بودم.
دین فقط سرش را تکان داد و به پشتی صندلی تکیه زد. معلوم بود این سکوتش به خاطر فکر کردن بود. انگار همه تنها امیدشان دین بود تا به دادشان برسد. برلیان که با چشمان خود، اطراف را می‌کاوید و منتظر یک چیز ترسناک بود، تا دستگاه را میانشان دید، با صدایی خفه گفت:
- دستگاه چرا این‌جاست؟ مگه این‌جا بود؟
دین روی دستگاهی که میانشان، وسط میز قرار گرفته بود، زوم شد و پوزخندی زد.
- شاید می‌خواد بهش دست بزنم.
آریان محکم دست دین را فشرد و گفت:
- نه این کار رو نکن.
- نمی‌کنم.
آتنه که خیلی خسته شده بود و با آشفتگی دستش را میان موهای لخت و سیاهش بازی می‌داد، گفت:
- الان چی میشه؟
برلیان خسته‌تر با صدایی ضعیف و خش‌دار، گفت:
- این شب چرا تموم نمیشه؟
دین با تردید به دستگاه و افراد حاضر نگاهی انداخت. مطمئن بود رفتن به دنبال سابین و کاملیا آن هم این موقع شب اصلاً عاقلانه نبود. پس باید امشب را استراحت می‌کردند و کارها را از فردا آغاز می‌کردند.
- بهتره بیاین خونه‌ی من و استراحت کنین... فردا یه کاریش می‌کنیم.
آتنه: اما سابین و... .
آریان: بهتره دیگه از این به بعد به حرف دین گوش بدیم.
دین: با این‌که دیره.
همه از این سخن دین به خود لرزیدند. آیا دیر بود؟ دیگر هیچ راه نجاتی برایشان وجود نداشت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #37
صبح برلیان یادش نمی‌آمد که دستانش را شسته یا خیر، در هر حال نمی‌خواست باند خیس شود و آن را تعویض کند چون نمی‌خواست جای خالی انگشتش را ببیند! وقتی از اتاق خارج می‌شد تا همراه با دیگران دنبال سابین و کاملیا برود، یک دست پالتوی سفید و گرم با شلوار چسبان سیاه پوشیده بود و خود را در برابر هر گونه سرمایی آماده کرده بود؛ اما وقتی به پایین پله‌ها رسید و آتنه را با شالی صورتی که روی دهانش بسته بود دید، فهمید چنان هم آماده نشده.
دین که انگار خونسردتر از همه بود، در ماشین خود آهنگی ملایم پلی کرده و منتظر دیگران نشسته بود؛ اما در این میان حال آریان به شدت خراب بود. وقتی همه سوار شدند، ماشین شروع کرد به حرکت کردن؛ اما آریان دقیق نمی‌دانست چند ساعت بود که مسیر تکراری را طی می‌کردند؛ اما مطمئن بود که این مسیر طلسم شده و زیادی کش آمده. به خاطر کم خوردن صبحانه هم گه گاهی شکمش قار و قور می‌کرد و آریان خوشحال بود که صدای آهنگ آن‌قدر زیاد بود که آبروریزی نشود؛, اما اگر همین‌طور ادامه پیدا می‌کرد، از گرسنگی می‌مرد. وقتی شیشه ماشین را پایین داد، باد تار موی طلایی‌ای که مقابل چشمانش را گرفته بود را کنار کشید و با سردی خود، در یک صدم ثانیه صورت آریان را منجمد کرد. آریان خود را از کنار پنجره عقب کشید و کلافه پرسید؛
- کی می‌رسیم پس؟
گویی صدای آهنگ بلند بود که مجبور شد فریاد بزند؛ اما کسی پاسخ سوالش را نداد. همان‌طور که جاده را طی می‌کردند، برلیان لبش را روی شیشه چسبانده بود و علف‌های تار را تماشا می‌کرد؛ اما با دیدن ماشین سابین، از شیشه‌ای که به خاطر نفس‌هایش بخارآلود شده بود، فاصله گرفت و فریاد کشید:
- وایستین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #38
برلیان با شتاب از ماشین بیرون جست؛ اما با دیدن بدنِ تکه تکه شده و خونیِ سابین، هم‌چنین دهان بازش که شیشه تیز و بزرگی درون آن فرو رفته بود، با وحشت روی زمین افتاد و جیغ کشید. صدایش بارها و بارها در این مسیر نفرین شده پیچ خورد و همراه با باد، دوباره به گوش خود برلیان باز گشت؛ اما آتنه همان‌طور بی‌حرکت و بدون عکس‌العمل به تصویر مقابل خیره بود. احساس می‌کرد ممکن است این یک نوع فریب باشد و از نظرش غیرممکن بود همچین بلایی سر سابین بیاید. یعنی این بازی این‌قدر خطرناک بود که حتی آن‌ها را به کشتن می‌داد؟ فکر می‌کرد هر که خوب بازی کند و شجاع باشد زنده می‌ماند؛ اما انگار قرار بود در برابر مرگ شجاع بمانند! یعنی چه شجاع باشند چه نه، خواهند مرد! این حقیقتی غیرقابل انکار بود؛ چون مغازه‌دار دیوانه هم در حالی‌که سعی داشت به دماغ گوجه‌ مانندش نگاه کند، گفته بود اشخاصی که این بازی را کرده‌اند، زنده نمانده‌اند و این دستگاه دوباره به جای خود بازگشته. اگر کسی پیروز و موفق می‌شد چرا دستگاه باید برگردانده می‌شد؟
قبل از این‌که برلیان قصد کن سابین را به آغوش بکشد، دین محکم او را سمت دیگری کشید و از سابین دور کرد. می‌دانست حتی دست زدن به سابین ممکن است عواقب بدی داشته باشد. دین قبل از این‌که مجبور شود این افراد نادان را جمع کند، به ماشین اشاره کرد و با صدای بلندی گفت:
- بریم دنبال کاملیا.
آریان که حال روی زمین کاملاً زانو زده بود، سعی داشت با بغضش مبارزه کند و از طرفی روی سر دین فریاد نکشد.
- چی میگی؟ داداشمون مرده و این‌قدر بی‌خیالی؟
دین پوزخندی زد و در ماشین را باز کرد؛ اما قبل از این‌که بنشیند بالاخره گفت؛ آن سخنی را که همان شب باید می‌گفت، هم‌اکنون به زبان آورد.
- بهتون گفتم بازی خطرناکیه! گفتم بو داره! انتظار داشتی کسی نمیره؟ انتظار داشتی هیچی نشه؟ یعنی ما با اون همه آدمی که به دستگاه دست زدن و مردن فرقی داریم؟ متوجه هستی وقتی واسه عذاداری وجود نداره؟ الان باید کاملیا رو نجات بدیم! اونم نشد باید شماها رو نجات بدم. بازی منتظر نمی‌شینه گریه کنین بعد شروع بشه.
وقتی سوار ماشین شد و با خشم دستش را به فرمان کوبید، آریان گیج و منگ کنارش نشست و دخترها با هزار بدبختی از صحنه‌ی دل‌خراش نگاه گرفتند و حال فقط دلشوره‌ی کاملیا را در دل می‌پروراندند. کاملیا، یک دختر شجاع و مهربان بود! شخصی که مثل مادر پشتشان می‌ایستاد و نبودش، فقط یک زهر برای تلخ‌تر شدن گلو می‌شد؛ اما سوال بعدی در ذهنشان، این بود که وقتی او مرد چرا من زنده باشم؟ در آن لحظه هم اگر مرگ به سویش می‌آمد، می‌ترسید و سعی می‌کرد زنده بماند. زندگی درد بود؛ اما از مرگ می‌ترسیدند. مرگ، چه‌قدر مخوف و ناشناخته بود! بی‌خبر می‌آمد و تو نمی‌دانستی زمانش است دست در دستش بگذاری و وقتی می‌فهمیدی وقت مردن و پایان این زندگی است، اصلاً باورت نمی‌شد. چه‌طور باید باور کرد این همه زندگی و جان کندن برای زندگی، این همه حرص و جوش خوردن، همه با یک مرگ، بوم می‌شود و می‌رود هوا! یعنی خواب بود؟ یعنی اصلاً تا به حال زندگی کرده‌ای؟
آن لحظه که مرگ می‌آید با این‌که می‌خواستی بمیری؛ اما تازه می‌فهمی تجربه کردنش مثل گفتنش نیست! حتی شبیهش نیست! تجربه کردنش وحشت‌ناک، غیرقابل توصیف و وهم برانگیز است. مثل راه رفتن در تاریکی و دیدن و تصور کردن هزاران موجود شیطانی در آن تاریکی؛ اما نمی‌توانی دیده‌هایت را برای کسی توصیف کنی. آن‌ها فقط تاریکی می‌بینند.
همین که یک قدم به مرگ نزدیک شوی، تلاش می‌کنی برای زنده ماندن! حتی کسی که با تمام وجود می‌خواهد بمیرد به شکلی غریزی زندگی را می‌خواهد.
آخر از جاده‌ی نامعلومی که قرار است درونش رها شود، بیم دارد. انگار مجبور است باقی عمر در سیاره‌ی دیگری باشد و زمین را ترک کند! و او تمام عقاید و تصوراتش براساس زمین بوده و اکنون، نمی‌داند! نمی‌خواهد بداند. اصلاً می‌شود واژه "ترسیدن" را در این‌جا خوب بیان کرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #39
در طول مسیر که ماشین کم کم به دهانه‌ی روستا نزدیک می‌شد، مرگ! واژه‌ی مبهم؛ اما پررنگ در ذهن تک تک افراد حاضر در ماشین بود؛ اما انگار دین وقت نداشت به پایان کار فکر کند و می‌خواست یک آغاز رقم بزند. سعی داشت به این فکر کند که چگونه می‌توانند همه چیز را درست کنند، هر چند که سخت است! در ابتدا پاک کردن خط مداد از روی ورق غیرممکن بود تا وقتی که پاک کن خودش را ظاهر کرد. قرار شد آریان و آتنه به مغازه بروند و از کار آن مردک عجیب سر در بیاورند یا شاید هم کمکی بگیرند؛ اما برلیان و دین سمت روستا می‌رفتند تا از حال کاملیا با خبر شوند. دین تقریباً مطمئن بود کاملیا سالم نمانده باشد چون وقتی سابینی که در حاشیه بود آن‌چنین شد، چه انتظاری از کاملیا می‌رفت که در قلب ماجرا خفه شده بود.
همان‌طور که برلیان ساکت با انگشتش روی شیشه خطوط نامرئی می‌کشید، هر از گاهی صدای آهش بلند می‌شد و خورشید را از این همه تابش و خودنمایی‌، شرمگین می‌کرد. چرا اکنون که حال این افراد بارانی بود و قلبشان زیر رگبار غم، له شده بود، خورشید داغ داغ می‌تابید و ابر بغض نکرده بود؟
برلیان می‌ترسید و نمی‌دانست قرار است چه بلایی سرشان بیاید. سابین مقابل چشمانش با چنان وضعیتی بود و اکنون می‌رفتند تا با کاملیا روبه‌رو شوند! آیا امکان داشت کاملیایی سالم و سرحال در یک محیط نفرین شده پیدا کنند؟ او کل شب را در این‌جا بوده و چگونه می‌شد انتظار داشت که حالش خوب مانده باشد؟ مگر چه‌قدر زرنگ و شجاع بود؟ او فقط سعی می‌کرد از لحاظ عقلانی و شجاعانه به جنگ مشکل برود؛ اما در جنگ چنان هم ماهر نبود!
برلیان حالش خیلی بد بود! سعی نمی‌کرد تار موهای افتاده مقابل چشمانش را کنار بکشد و ترجیح می‌داد قطرات شور اشک با تار موهایش ترکیب شوند. بند بند وجودش احساس می‌کرد در یک وضعیت خطرناک قرار گرفته. انگار براب رفتن به سفر سوار ماشین شده بودند؛ اما در همین مسیر که قصد خوش‌گذرانی در آن را داشتند، یک کامیون به سرعت سمتشان هجوم آورد. آن لحظه نور کور کننده‌ی کامیون و صدای جیغ ماشین‌ها، تپش شدید قلب و نبض زدن گلو، گشاد شدن چشم و خشک شدن زبان، عادی‌ترین مسئله بود و بعدش معلوم نمی‌شد ماشین چرخ خورده و به دره سقوط می‌کرد؟ یا با صخره برخورد می‌کرد؟ آخرین تصویر رنگ تار خونی‌ای روی پیشانی‌شان بود و نفس‌هایی که قطع می‌شد. حداقل آن بهتر بود مگر نه؟ اکنون باید وارد تاریکی می‌شدند و با موجودات شیطانی سر و کله می‌زدند. وای حتی فکر این‌که در فیلم ترسناک باشی وحشت‌ناک است! برلیان تصور نمی‌کرد فیلمی که با پفیلا به تماشایش می‌نشست، اکنون واقعی شده باشد.
حینی که به روستا نزدیک می‌شدند، احساس می‌کرد نمی‌تواند نفس بکشد، شیشه را پایین کشید و گفت:
- این‌جا خیلی خفه‌ست.
دین با نگرانی به برلیانی که ع×ر×ق کرده بود و چشمانش سرخ شده بودند، نگاهی انداخت و بطری آب را سمتش گرفت. برلیان مثل خشک‌سالی‌زده‌ها، دهانه‌ی بطری را روی لبان پوسته پوسته شده و سفیدش گذاشت و آن‌قدر سریع همه‌ی آب را نوشید که بطری کوچک مچاله شد. با توقف ماشین، هردو از ماشین پایین آمدند و به ظاهر روستای خالی خیره شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #40
قبل از این‌که قصد کنند دنبال کسی یا چیزی بگردند، با برداشتن چند قدم، کاملیا را دیدند. کاملیا صاف ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد؛, اما حالت ایستادنش مثل بیدی بود که به بادی می‌لرزید و با هر وزش باد، کمی کج می‌شد. انگار پاهایش الکی روی زمین ثابت مانده بودند و جاذبه روی او تأثیری نداشت که با نسیم باد به هوا برمی‌خاست. برلیان با ذوق خواست جلو برود که دین او را کشید و مانع شد. چنان محکم او را کنار خود نگه داشت که برلیان متعجب و بدون هیچ قدرتی، در کنارش باقی ماند.
از نظر دین یک چیزی این‌جا درست نبود. با ابروانی درهم تنیده، به صورت استخوانی و رنگ‌ پریده‌ی کاملیا و چشمان بی‌لنزش، نگاهی انداخت. حالت چشمانش جوری بود که انگار فقط یک قطره سیاهی داخل سفیدی چشمانش ریخته باشی چون این سیاهی بسیار ریز شده بود. حتی لبش آن‌قدر بزرگ به نظر می‌رسید که انگار آن را کشیده و یا جـ×ر داده باشند. حال از ظاهر هم بگذریم، او رفتارش غیرطبیعی بود. با یک لبخند مضحک در سکوت ایستاده و فقط به این دو نگاه می‌کرد. برلیان که انگار تازه متوجه مشکوک بودن ماجرا شده بود، خودش را به دین چسباند و زیرلب گفت:
- چی شده؟
حتی با وجود این‌که دین محکم دستش را گرفته بود؛ اما برلیان باز می‌ترسید دستش رها شود و کسی او را با خود بگیرد و ببرد. صدای دورگه شده و خفه‌ی کاملیا در گوش هردوی آن‌ها زنگ خورد.
- دیر اومدین.
***
آریان جلوتر از آتنه حرکت کرد و درِ مغازه را باز کرد. باز همان فضا و همان بوهای عجیب؛ اما این‌بار مغازه کاملاً خلوت و ساکت بود. فضای مغازه تیره و تار دیده می‌شد و فقط با چند نور زرد کوچک، روشن مانده بود. قفسه‌های تو در تو، با هزاران وسایل عجیب، به شکل بی‌نظمی چیده شده بودند و این‌بار یک بوی جدید هم به مشام می‌رسید. بوی خون! گویا مقدار زیادی خون در این حوالی برای فروش گذاشته بود. آتنه وقتی تصور کرد قرار است جعبه‌ی بزرگی خون بخرند، حالت صورتش درهم شد. آریان و آتنه وقتی به کنار میز بزرگ رسیدند، آن مرد چاق با صورت گوشتالو و دماغ قرمز، در آن‌جا حضور نداشت. آتنه که انگار از این خلوتی و سکوت ترسیده بود، کمی لرزید و بیش‌تر به پهلوی آریان فرو رفت.
- آریان این‌جا یه خبرهایی هست.
آریان که از این بازی مزخرف خسته و کلافه شده بود، بلند فریاد کشید و با لحن بی‌ادبانه‌ای گفت:
- هی مرد خپل! کجایی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین