. . .

انتشاریافته رمان دستگاه جرئت | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: ترسناک
نام: دستگاه جرئت

خلاصه: یک اتفاقی که نباید می‌افتاد، یک احساسی که نباید به وجود می‌آمد و یک دستی که برای لمس کردنش، نباید تکان می‌خورد و حتی نگاهی که نباید به سویش می‌رفت؛ اما این اتفاق‌ها همگی رخ دادند. نگاه این گروه به دستگاه پشت شیشه قفل شد و حتی دست‌شان برای بلند کردنش، دراز شد. احساس کنجکاوی در همه آن‌ها به وجود آمد و در آخر... با خریدن آن دستگاه، حکم بدی برای سرنوشت صادر شد.


مقدمه:
او کابوس بود، باورت می‌شود؟ کابوس!
ما همگی وحشت کردیم، ما می‌لرزیدیم و برای نجات جان‌مان مجبور شدیم هرکاری بکنیم.
بارها گفتم، ای کاش از کنار مغازه رد نمی‌شدیم؛ ولی دیر شد‌! من و گروهم قربانی هستیم نه قاتل،
ما مجبور شدیم و خیلی می‌ترسیدیم! حال من تنها هستم.
ببین من تنهایم و می‌ترسم. دستگاه دوباره کار خواهد کرد!
هر چه‌قدر بزنیش،
هر چه‌قدر بشکنیش،
هر چه‌قدر خرابش کنی،
تکه تکه کنی و آتشش بزنی،
مقابل در خانه باز ظاهر می‌شود!
یک بار دست بزنی دیگر تمام است، بعد دیگر
هرچه دستت را کنار بکشی،
‌موفق نمی‌شوی.
می‌فهمی چه می‌گویم؟ باور کن من دیوانه نیستم، من زیادی می‌ترسم.
78d0a0b7-489d-41d3-85f6-199f3ae63497.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
850
پسندها
7,280
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,242
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #2
چهارشنبه سپتامبر 22 2021
پاریس

هوا گرم بود و آفتاب با لذت نورش را پخش می‌کرد. آتنه با انگشتانش پول خود را حساب می‌کرد تا ببیند اگر بخواهد چیزهای ضروری برای شروع مدارس را بخرد، چه‌قدر پول باقی می‌ماند برای خرید وسایل دیگر و خوش گذرانی. آریان بی حوصله پشت سر دخترها حرکت می‌کند و از این همه گشت زدن در بازارچه‌ها کلافه شده و ترجیح می‌دهد در خانه باشد و یک نوشیدنی یخ بنوشد و روی کاناپه دراز بکشد؛ ولی اکنون مجبور بود پشت سر این دیوانه‌ها بیفتد. برلیان موهای پرکلاغی و فرفریش را که بالای سرش به شکل توپی در آمده بود، سعی داشت مهار کند و با کش ببندد و در اثر این جدال دندان‌هایش را روی یکدیگر می‌کشید و چهره سختی به خود گرفته بود. دین و سابین هم هم‌قدم با یکدیگر حرکت می‌کردند و سخن می‌گفتند. کاملیا از آن سوی خیابان دوید و خود را به گروه رساند و درحالی که نفس نفس می‌زد، گفت:
- بچه‌ها یک مغازه خوب پیدا کردم با قیمت عالی، همه چی می‌فروشه.
همه برگشتند و به کاملیایی خیره شدند که خم شده بود و نفس‌هایی بلند می‌کشید و از بس دویده بود اشک در لنز نقره‌‌ایش جمع شده بود و لب‌هایش رنگی شبیه به کبودی به خود گرفته بودند. همه موافقت خود را اعلام کردند و پشت سر کاملیا حرکت کردند. آتنه پاهایش را روی زمین می‌کشید و در کوچه‌ها حرکت می‌کرد و موهای سیاه و بلندش بالا و پایین می‌شدند. او در کل یک چهره ساده داشت با موها و چشم‌هایی سیاه؛ اما موقع عصبانیت ظاهر چهره‌اش زیادی تغییر می‌کرد و همه اعضای گروه از رنگ چشمان آتنه به موقع ‌عصبانیت، می‌ترسیدند؛ چون رنگ چشمش رو به سفیدی می‌رفت.
برلیان بالاخره کش را درون موهایش فرو برد و دستانش را پایین آورد. احساس می‌کرد چون دستانش زیادی بالا بودند دستانش کرخت شده بودند. آریان دستی به موهای فر برلیان کشید و زیرلب زمزمه کرد، پشمک.
آریان می‌دانست او روی موهایش حساس است برای همین همیشه دست روی نقطه ضعف برلیان می‌گذاشت حتی با این‌که او را دوست داشت؛ اما هرگز از آزار دادنش دست نمی‌کشید. بالاخره مقابل مغازه رسیدند و آریان چشم‌های سبزش را به شیشه مغازه دوخت که رویش با خطوط رنگی نوشته شده بود «به مغازه خطرناک خیابان کریس خوش آمدید»
آریان در دل پوزخندی زد و جلوتر از بقیه وارد مغازه شد. سابین دست بلند کرد و موهای طلایی آریان را کشید و گفت:
- خانم‌ها مقدمن.
سابین با این‌که چندان مدافع حقوق دخترانه نبود؛ اما برای خودشیرینی لازم می‌دانست مثل پسرهای جنتلمن رفتار کند. برای همین همیشه موهای قهوه‌ایش را روی پیشانی می‌ریخت چون می‌دانست دخترها جذب چنین مدلی می‌شوند و دوست دارند چشم‌های خمار و کشیده‌اش را از پشت موهایش ببینند. حتی آستین لباسش را کمی بالا می‌زد و ساعت سیاه و شیکی به دست می‌کرد و معتقد بود با این کارها بهتر مخ زنی می‌کند. سابین مثل جنتلمن‌ها خم شد و برلیان با لبخند جلوتر وارد شد و بعد از آن کاملیا و آتنه حرکت کردند. آریان صورتش را با تحقیر جمع کرد و سابین را هل داد و وارد مغازه شد. دین که کاملاً بی تفاوت بود و اهمیت خاصی به چیزی نمی‌داد، آخر از همه وارد شد و چیزی که نظرش را جلب کرد، شلوغی مغازه بود. بوی غذا، بوی لاستیک، بوی بنزین و خلاصه تمام بوها در فضای مغازه پراکنده بود. مشخص نبود این مغازه دقیقاً مغازه بود، رستوران بود، لباس‌‌فروشی بود یا چه؟! اما دین در آخر باز بی اهمیت پشت سر بقیه روانه شد تا بتواند وسایل مورد نظر را بخرد و به خانه برود و مثل همیشه، بخوابد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,242
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
بچه‌ها هر کدام چند دفتر و مداد برداشتند و به شکلی مشغول بودند. هر چند که در طول جست و خیز دیگران، دین فقط به دیوار تکیه داده بود و به قفسه‌ها نگاه می‌کرد. آتنه آمد و کنار دین ایستاد و سعی کرد او را به حرف بیاورد؛ اما دین طبقه معمول نگاه کوتاهش را به آتنه انداخت و خمیازه‌ای کشید.
- تو چیزی نمی‌گیری؟
- نه.
سپس مشغول چرخ زدن در میان قفسه‌ها شد. در یک سمت تعداد زیادی آدامس و بادکنک و جعبه دلقک و چیزهای مختلف وجود داشت و در سمت دیگر کیک و کلوچه‌ای که رویش نوشته شده بود خوردن‌شان برابر با مرگ است و در جاهای مختلف هم وسایل عجیبی وجود داشت. دین نمی‌توانست فروشنده مغازه را درک کند! واقعاً با نوشتن چنین چیزهای ترسناکی روی وسایل، قصد داشت مشتری جذب کند؟ که البته جذب هم کرده بود و مغازه به شدت شلوغ بود، به طوری که گاهی صدا به صدا نمی‌رسید. آریان که زیرلب به سابین ناسزا می‌گفت، خشمگین سمت دین آمد و با او هم‌قدم شد.
- پسره دوتا دختر دیده از خودش در اومده.
آریان منتظر بود دین نظری بدهد و موافقت خود را اعلام کند؛ اما طبق معمول بخاری از دین بالا نمی‌آمد. وقتی به انتهای ویترین‌ها رسیدند، آریان ناگهان با تعجب دین را سمتی کشید.
- هی پسر این رو نگاه کن.
دین برگشت و به جعبه بزرگی که دستگاهی با چرخ‌های پیچ مانند درونش داشت، نگاه کرد؛ اما چیزی که جالب و عجیب بود، توضیحی بود که زیر دستگاه با خط بدی نوشته شده بود. خطوط با این‌که درهم برهم و زشت بودند؛ اما اطلاعات را می‌رساندند. آریان با صدای بلندی شروع کرد به خواندن.
- دستگاه جرئت، یک نوع دستگاه وحشتناک است که تاکنون تعداد زیادی جوان نظرشان سمتش جلب شده و او را برداشتند؛ اما عاقبت‌شان معلوم نشده. گفته شده این دستگاه با جرئت انسان‌ها بازی کرده و جرئت‌شان را به چالش کشیده است؛ پس انسان‌های بی‌جرئت از دست زدن به آن جداً خودداری کنند!
زمانی که آریان این مطالب را با صدای بلندی می‌خواند، تقریباً بیشتر بچه‌ها دورش صف کشیده بودند و با کنجکاوی و چشمانی درخشان به دستگاه نگاه می‌کردند. آتنه با ذوق سمت دستگاه رفت و گفت:
- به به هیجان آخر هفته جور شد.
سابین: خانم کوچولو شما جرئت داری؟
آتنه: سابین جان تو دیگه چرا؟
سابین: اوه اوه ببخشید بانو.
آریان: به نظرتون بخریمش؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,242
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
دین خم شد و با دقت خطوط را خواند، احساس می‌کرد این‌ها زمانی نوشته شده‌اند که یک شخص واقعاً عجله داشته و دستانش می‌لرزیده، از طرفی این رنگ قرمز نوشته‌ها شباهت زیادی به رنگ خون داشت، نکند با خون نوشته شده بود؟! دین اصلاً احساس خوبی نسبت به این مغازه‌ی عجیب، وسایل عجیب‌ترش و از همه بدتر، نسبت به مغازه‌دار با آن کلاه دلقکی و ریش‌های وز سیاه و دماغ گنده قرمزش، نداشت، او فقط می‌خواست از این‌جا بیرون برود.
- اگر واقعاً خطرناک باشه چی؟ ما نباید ریسک کنیم! این مغازه از اول هم عجیب بود!
آتنه با چهره مسخره به دین نگاه کرد و گفت:
- معلوم شد جرئت نداری.
دین کلافه پوفی کشید و مرموزتر به جعبه قرمز با مرمرهای درخشان و آن دستگاه چرخان عجیب درون‌اش، نگاه کرد.
- این اصلاً خوب به نظر نمیاد.
آریان:
_ بی‌خیال بچه کوچولو، ما این رو می‌خریم و خیلی هم آخر هفته خوبی خواهیم داشت، فقط امیدوارم الکی نباشه.
آتنه سریع‌تر از همه جعبه را در دست گرفت و با قدم‌هایی تند سمت میز چوبی مقابل در خروجی رفت و جعبه را روی میز گذاشت.
- آقا ما این رو می‌خریم.
مغازه‌دار که حال کل صورتش قرمز شده بود و رنگ غیر طبیعی دماغش معلوم نبود، عینک دایره و کوچکش را به چشمانش چسباند و به آتنه خیره شد، انگار می‌خواست با زبان بی‌زبانی به او فحش بدهد.
- کارت عاقلانه نیست خانم جوان.
همه‌ی بچه‌ها نامحسوس خندیدند و آریان حتی لحن مرد را مسخره کرد که مرد متوجه شد و با تأسف نگاهش کرد؛ اما در میان آن‌ها، دین تنها کسی بود که اصلاً از این اوضاع خوشش نمی‌آمد.
- اوه بی‌خیال پیرمرد، ما این رو می‌خوایم.
این را برلیان گفت و لحن لوسی به خود گرفت، مرد قیمت همه وسایل و دفترها را حساب کرد؛ اما جعبه را نه.
آریان: یعنی به ما نمی‌دیش نه؟
مرد اخمی کرد و روی صندلیش جابه‌جا شد که صدای بدی از صندلی بلند شد. انگار صندلی شکست!
- وقتی بهش دست بزنین، یعنی اون مال شما شده و تا وقتی که جرئتتون رو به چالش نکشه ولتون نمی‌کنه؛ اما بعد از این‌که بازی تموم شد، جعبه دوباره بر می‌گرده به مغازه؛ پس لازم نیست پولش رو حساب کنم، این دستگاه فقط با کسی که بهش دست زده بازی می‌کنه؛ پس امیدوارم قبل از این‌که بهش دست بزنین، خوب فکرهاتون رو بکنین. این یک چیز احمقانه و مسخره نیست، بلکه یک چیز کاملاً جدی و وحشت‌ناکه! خیلی‌ها سر دست زدن به دستگاه، مردن؛ خواستم بهتون هشدار بدم!
برای لحظه‌ای همه لرزیدند؛ اما ترجیح دادند او را یک مرد دیوانه بدانند، همین و بس.
- و شما خانم جوان.
رو به آتنه کرد و با چشمانش دقیق او را زیر نظر گرفت، انگار می‌خواست با تماشای موهای بلند و سیاه آتنه و چشمان گشاد رنگ شبش و حتی صورت یخ زده و رنگ پریده و استخوانی‌اش، همه چیز را درباره‌اش بفهمد.
- تو بهش دست زدی و کار از کار گذشته، فقط حالا باید کل جرئتت رو نشون بدی و واقعی بازی کنی، وگرنه اگه باختی عواقب بدی در انتظارته.
آتنه لحظه‌ای مکث کرد و سپس بدون کلامی دستگاه و وسایل را برداشت و از مغازه خارج شد.
همگی پشت سرش از مغازه بیرون رفتند؛ اما دین ماند و نگاه عمیقی به مرد انداخت، احساس می‌کرد یک چیزی این وسط درست نیست.
- حس خوبی بهت ندارم.
مرد لبخندی زد و گفت.
- تو خیلی عاقلی.
دین پوزخندی زد و از مغازه بیرون رفت تا کمی نفس بکشد؛ اما انگار هوایی نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,242
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5
همگی سوار ماشین آریان شده بودند و در سکوت به بیرون نگاه می‌کردند، شاید هم از خرید دستگاه پشیمان شده بودند؛ اما دوست داشتند این مورد را انکار کنند، تنها شخصی که قصد داشت برای اولین بار سکوت را بشکند و موضوع را تمام کند، دین بود، دین سرش را از روی شیشه پنجره برداشت و گفت:
- بیاین بریم پسش بدیم.
آریان که خوشحال و سرمست رانندگی‌اش را می‌کرد، گفت:
- اگر مرد درست گفته باشه آتنه بهش دست زده و همه چی تمومه، بیاین از بازی لذت ببریم، فردا شب همگی خونه من جمع میشین، باشه؟
آریان کمی مکث کرد و با چرخاندن فرمان، گفت:
- البته اگر دین جرئت نداشته باشه، لازم نیست بیاد.
آتنه که حال رنگ‌ پریده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید، با صدای بلندی گفت:
- نگه‌دار، همین‌جا پیاده میشم.
همه با تعجب به آتنه خیره شدند که او با دستگاه و وسایل خود، پایین رفت و در مسیری شروع کرد به حرکت کردن. آریان بی تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و با تک بوقی، دور شد، برلیان هم دقیقاً مانند آریان به این چرت و پرت‌ها اعتقادی نداشت و فقط می‌خواست زندگی‌اش را در دو چیز خلاصه کند. عشق و حال! سابین ساکت، نگران آتنه بود و شک داشت که کار درستی کرده باشند چون رفتار آتنه غیرطبیعی بود، به هرحال آن شب آریان و برلیان خوشحال بودند و بقیه شاید کمی ترسیده؛ اما بروز نمی‌دادند. فقط دین می‌دانست که چه کار اشتباهی کرده‌اند، آریان پس از این‌که همه را به خانه رساند، خود نیز سمت خانه‌اش رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,242
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
آتنه وسایل را در دست نگه داشته بود و با گام‌هایی آرام، خیابان تاریک را طی می‌کرد؛ اما در دل به خود لعنت می‌فرستاد که از ماشین پایین آمده و اکنون مجبور است این همه مسیر را تا خانه پیاده برود، آن هم با این خلوتی و تاریکی خیابان‌ها!
البته تمام این‌ها را به کناری بکشیم، او به شدت از سخنان مرد ترسیده بود. یعنی حتی اگر یک درصد سخنانش حقیقت داشت، باید چه می‌کرد؟ اصلاً آیا جرئت داشت؟ او فقط به خاطر کل کل و نشان دادن قدرت خود، دستگاه را برداشته بود. نفس عمیقی کشید و کلافه به دستگاه درون دستش نگاهی انداخت. بعد از این‌که از خیابان عبور کرد، وارد کوچه تنگ و کج و کوله‌ای شد که خانه‌هایش همگی کاه‌گلی بودند. آتنه به سرعت گام‌هایش افزود و سپس شروع کرد به دویدن تا به انتهای کوچه برسد. موهای سیاهش بالا و پایین می‌شد و روی چشمان و دهانش می‌ریخت و حتی از لابه‌لای موهایش کم کم سایه‌ای محو می‌دید.
- آتنه!
در یک لحظه ایستاد. با قلبی پر آشوب به اطراف نگاهی انداخت تا بفهمد چه کسی او را صدا زده بود؟ درحالی که چشم در کوچه تاریک می‌چرخاند و به آجرها و درختان کنارشان نگاه می‌کرد، با افتادن چیزی مقابل پایش، بالا پرید و جیغ زد و با آن جیغ، اشک از چشمانش جاری شد. آتنه سرش را پایین آورد و چاقویی بزرگ و نقره‌ای مقابل کفش‌هایش دید.
- رگت رو بزن. جرئتش رو داری؟
- چ... چی؟ تو... تو.
- من کی هستم؟ مهمه مگه؟ اگر جرئت بکنی و رگت رو بزنی، می‌بری، در غیر این صورت... .
آتنه این‌بار تعلل نکرد و چیز دیگری نگفت. کل وسایلش را روی زمین انداخت و با سرعت دوید. آن‌قدر تند تند می‌دوید که حتی مقابلش را محو و تار می‌دید. با شدت اشک می‌ریخت و فقط می‌خواست از آن کوچه دور شود. احتمالاً کسی قصد داشت با او شوخی کند، مگر نه؟ آری حتماً این یک شوخی بود. وقتی به انتهای کوچه رسید سمت خیابان دوید تا ماشینی گیر بیاورد؛ اما همه فقط سریع عبور می‌کردند. آتنه با ترس دستش را روی قلبش گذاشته بود و بی قرار فقط می‌خواست به خانه برسد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,242
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
***
آریان با کلافگی فریاد کشید؛ اما آتنه باز همان حرف‌ها را تکرار کرد. همه در خانه آتنه جمع شده بودند و با خشم از دستپاچگی و متوهم شدن او سخن می‌گفتند، دین باز هم ساکت بود و می‌خواست مثل همیشه بیخیال باشد؛ اما این‌بار نمی‌توانست. آریان بالشتک را روی صورت آتنه پرت کرد و گفت:
- کلی بهش پول داده بودیم، خانم اون رو انداخته داخل کوچه و اومده.
سابین با خشم دستانش را مشت کرد و دندان‌هایش را به یکدیگر سایید.
- خفه شو! ترسیده و اون رو انداخته دیگه، چه مرگته؟
برلیان که مشغول زدن لاکش بود، با خشم فریادی کشید و گفت:
- همگی ساکت! صدای زنگ در شنیدم.
کاملیا کلافه چیپس را روی میز کوبید و بلند شد و درحالی که دستش را روی لباسش می‌کشید تا پاک شود، سمت در رفت و دست‌گیره را پایین کشید. راهروی مقابلش ساکت و آرام بود و هیچ‌کس در آن‌جا حضور نداشت. خواست محکم در را به هم بکوبد و به پسرهای مردم‌آزار طبقه بالا ناسزا بگوید؛ اما با دیدن چیزی که روی پا دری بود، خشکش زد. دستانش را مقابل صورتش گرفت و با فریاد بچه‌ها را صدا زد.
- بچه‌ها، بیاین این‌جا! زود!
همه با حالتی مثل دو، به سمت در هجوم آوردند و نگاهشان روی پا دری گم شد. روی فرش رنگ و رو رفته قرمز، جعبه‌ای که دستگاه درونش بود، وجود داشت. این دقیقاً همان دستگاه دیروزی بود، دقیقاً همان! آتنه با دیدنش لرزش خفیفی گرفت و جیغ کشید.
- نه!
این سخن آتنه بود که با لرزش و ترس خفیفی از زبانش بیرون جست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,242
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
آریان: احتمالاً دیشب حواست نبوده اون رو جلوی در انداختی.
آتنه مثل دیوانه‌ها سرش را سمت چپ و راست تکان می‌داد و به شدت می‌خواست مانع ادامه سخن آریان شود. همه می‌دانستند آریان فقط یک مشت چرت و پرت بلغور می‌کند.
- نه، نه، نه! اون رو توی کوچه انداختم، تازه اگر این‌طور بود، چرا زنگ خونه خورد؟
برلیان که حال اندکی رنگش پریده بود، تصدیق کرد.
- راست میگه من خودم صدای زنگ رو شنیدم.
و باز برای مدتی همه ساکت به پا دری خیره شدند. آتنه جلو رفت و با دستان یخ‌زده‌اش، دستگاه را برداشت و وارد خانه شد. برلیان با پایش در را کوبید تا بسته شود و سپس همگی دور میز جمع شدند. نه تنها این موضوع باعث دلهره آتنه شده بود و نشان داده بود سخن آن مرد چندان هم گزاف نبوده، بلکه خانه تاریک و پرده‌های سیاه و چیدمان شلوغ تعدادی مبل، باعث شده بود این فضا شبیه یک فضای ترسناک شود. اتاق‌های انتهای هال که درهایشان بسته بود؛ اما پنجره باز مانده بود و صدای برخوردش با چوب در، بدجوری روی اعصاب رژه می‌رفت و صدای غرش ماشین لباس‌شویی هم از یک طرف، مه تاریک درون خانه هم از یک طرف! دقیقاً همه چیز دست به دست هم داده بود تا آتنه بیشتر به خود بلرزد. دین با زیرکی کاغذ سفید روی جعبه را برداشت و مشغول خواندن شد.
- طرز استفاده از این دستگاه.
دین به فهرست نگاهی انداخت و با تردید نگاهش را میان اعضای گروه، چرخاند. آتنه که مدام جلو و عقب می‌شد و تند تند نفس می‌کشید. برلیان که کاملاً کنجکاو سرش را خم کرده بود تا ورق را ببیند، کاملیا هم خواب‌آلود به خانه نگاه می‌کرد. آریان البته زیادی بی‌خیال بود، انگار تمام این‌ها را صرفاً فقط یک بازی می‌داند؛ اما مگر می‌شد؟ دین با تردید پرسید.
- بخونم؟
آریان سریع گفت:
- زود باش بخون دیگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,242
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #9
  1. تعداد افرادی که از این دستگاه استفاده می‌کنند، حداقل باید سه نفر باشد.
  2. شرکت کننده‌ها بعد از دست زدن به دستگاه، حق استعفا دادن ندارند و اگر وارد بازی شدند باید عهد ببندند که تا آخر از شجاعت خود استفاده کنند.
  3. در این بازی افراد فقط رقیب هم هستند و هیچ احساس دوستی و دوست داشتنی نباید به یکدیگر داشته باشند.
  4. این بازی باید در یک مکان باز اجرا شود نه سر بسته. در اولین مرحله اعضای گروه باید دست‌شان را روی گوشه‌های دستگاه بگذارند و سوگند بخورند که با تمام جرئت بازی را آغاز کرده و تمام خواهند کرد و تمام عوارض و عواقبش را قبول می‌کنند.
  5. سپس دستگاه، مرحله بعدی بازی با آن‌ها را آغاز می‌کند و تا زمانی که کسی انصراف نداده خطری تهدیدش نمی‌کند.
دین سرش را بالا آورد و دقیق به همگی خیره شد. آریان به شدت مشتاق بود و برلیان نیز هم‌چو آریان دیده می‌شد؛ اما از چهره دیگران نمی‌توانست چیزی بخواند. دین به مبل تکیه داد و گفت:
- من بازی نمی‌کنم.
برلیان: من که هستم، بازی خیلی خوبیه.
برلیان بر این اساس تکیه کرده بود که تا انصراف ندهند، خطری تهدیدشان نمی‌کند؛ اما چرا بحث به انصراف کشیده شده بود؟ احتمالاً بازی وحشتناک و طاقت فرسا بود که از انصراف سخن به میان آمده بود. برلیان دستی به موهای فر خود کشید و فکر کرد چه مکانی برای بازی مناسب است؟ آریان به پشتی صندلی تکیه زد و با چشمان سبز رنگش، به آتنه خیره شد که چهره وحشت‌زده‌ای داشت؛ اما نمی‌توانست به عقب برگردد. آتنه مدام با خود می‌گفت، چرا در مغازه آن‌قدر بچگانه رفتار کرد؟
آریان: من هم هستم.
آتنه با صدای لرزان و آرامی گفت:
- من هم مجبورم باشم.
سابین برای این‌که شخصیت خود را شجاع و خوب نشان دهد و در چشم دختران، بد دیده نشود، لبخند خونسردی زد و گفت:
- من هم هستم.
اما فقط دین می‌دانست که سابین اصلاً شجاعت ندارد و صرفاً برای خودنمایی این موضوع را پذیرفته، چون در پس چشمان قهوه‌ای سابین، شک و تردید را می‌توانست به وضوح ملاقات کند. کاملیا نفسش را فوت مانند بیرون فرستاد و به دین خیره شد. نمی‌دانست باید دوستانش را در این راه یاری کند یا همراه با دین باشد؟ اگر یک هیجان خوب بوده باشد و او از این هیجان محروم شود چه؟ و یا اگر عواقب بدی در انتظارش باشد چه؟ او باید چه می‌کرد؟ آخر نمی‌دانست دقیقاً آن پیرمرد دیوانه برای فروش کالایش چنین چیزهایی می‌گفت یا واقعی بود. آریان که تردید کاملیا را دید، گفت:
- کاملی... تو بانوی با جرئتی هستی، نگو که می‌خوای این هیجان رو از دست بدی.
کاملیا: من هم هستم.
آریان: فضای باز کجا رو در نظر دارین؟
سابین: حیاط پشتی خونه ما چطوره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,242
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #10
***
خورشید انگار ترسیده بود، از چه یا از که؟ مشخص نبود! فقط می‌خواست زودتر از زمان همیشگی فرار کند و خود را در پشت ابرها مخفی کند. آسمان از این فرار ناگهانی‌اش رنجیده و خونین شده بود و ابرها حالتی مه‌مانند و فرسوده داشتند. صدای عوعوی سگ‌ها آن‌قدر بلند بود که دین را کلافه کرده بود و می‌خواست با یک سنگ به جان سگ‌ها بیفتد. سابین در آهنی بزرگ را باز کرد و همه پشت سرش وارد خانه شدند. حیاط خانه زیادی بزرگ بود و می‌شد ساختمانی با ستون‌های سفید و بلند را در لابه‌لای شاخه‌های درختان، دید. سابین وقتی به ساختمان رسید، به پشت ساختمان اشاره کرد و گفت:
- بریم اون‌جا؟
آریان: آره، زود بریم.
سابین سرش را پایین کشید و از راه باریک کنار ساختمان عبور کرد و بعد از طی کردن مسیر کوتاه و تاریکی، به محوطه پشت ساختمان رسید. فقط چند درخت لاغر در اطراف وجود داشت و تا چشم کار می‌کرد، زمین پر از چمن‌های سرسبز بود. هرچند محوطه سرباز و بزرگی بود! اما چون پشت ساختمان بود و سایه غروب روی چمن‌ها به رنگ طلایی در آمده بود، احساس خفگی‌ای ایجاد می‌کرد. آریان مشتاق دستگاه را از آتنه گرفت و روی چمن گذاشت و خود نیز نشست. دیگران نیز به تبعیت از او نشستند. فقط دین بود که با بقیه فاصله بیشتری داشت و مطمئن بود هرگز حاضر به انجام این کار نخواهد شد و محال است با جانش بازی کند! برلیان با این‌که مشتاق بود؛ اما مردد به چشمان خوشحال آریان نگاه می‌کرد. آیا فقط به خاطر دوست داشتن او باید چنین بازی‌ای می‌کرد؟ آریان موهای طلایی‌اش را عقب جمع کرد و صاف نشست. صورتش بیشتر حالت نشاط داشت و حتی در این غروب آن‌قدر پوستش سفید بود که مثل نوری می‌درخشید. برلیان با شک و تردید از لابه‌لای موهای سیاه و فر خود، به دستگاه نگاهی انداخت و در دل چندبار تکرار کرد:
«من می‌توانم و این فقط یک بازی است»
آتنه که راه چاره‌ای نداشت فقط دلش می‌خواست این بازی زود شروع شده و بی دردسر تمام شود، بنابراین سعی می‌کرد در ذهن خود بگوید که حق با آریان است و اما سابین در سکوت به حیاط نگاه می‌کرد و به دنبال یک نشانه بود تا یا بگوید آری یا بگوید خیر. بالاخره آریان نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب شروع کنیم. همه با هم دستتون رو روی دستگاه بذارین.
دین اضافه کرد.
- گوشه‌های دستگاه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
72
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین