. . .

متروکه داستان دروغ‌های کریسمس| سوما غفاری

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
نام داستان: دروغ‌های کریسمس
نام نویسنده‌: سوما غفاری
ژانر: اجتماعی
خلاصه‌: جین رز، گمان می‌کرد می‌تواند تا ابد زندگی درب و داغان و رو هوایش را ادامه داده، آن را از دخترش و همه‌ی افراد زندگی‌اش پنهان کند. اما وقتی به کریسمس نزدیک شدند، جین نتوانست پیشنهاد تعطیلات در خانه‌ی والدینش را نادیده بگیرد. هر چه آنان به کلمبیا نزدیک‌تر می‌شدند، دروغ‌هایی که جین می‌گفت بیشتر، حقیقت به آنان نزدیک‌تر می‌شد! سرانجام، در نیمه‌ی شب کریسمس، زندگی ورق گرداند. سال جدید آغاز شد و حقیقت روی کار آمد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #2
مقدمه:
یک کریسمس خاص، به خاطر هدایای خود خاص و به یاد ماندنی نمی‌شود! کریسمس به خاطر خنده‌ها، احساس عشق و دور هم بودن دوستان و خانواده است که خاص می‌شود و در خاطر می‌ماند.


(تریس)
صدای آهنگ در گوشش پیچید و به جای آن‌که بتواند به وظیفه‌ی خود عمل کرده، او را از خواب بیدار کند، تنها منجر شد بیشتر از پیش چشمانش را روی هم فشار دهد و سرش را در بالش سفیدش فرو ببرد.
هوفی کلافه کشید و با دستش پتوی کنار انداخته‌اش را جستجو کرد. ملحفه‌ی تخت انگشتانش را لمس می‌کرد. پس پتو کجا بود؟ دوباره هوفی کشید و سرش را از بالش بلند کرد. با چشمان نیمه بازش و پلک‌های اندک از هم فاصله گرفته‌اش، پتوی سیاهی را دید که روی زمین افتاده و چنان پخش زمین شده بود، که گویی داشت یک چیزی را زیر خود پنهان می‌کرد.
چشمانش را در حدقه چرخاند و باز سرش را به بالش کوبید. نور خورشید از پنجره‌ی کنار تختش، مانند میهمانی ناخوانده به داخل نفوذ می‌کرد و هدایایی چون گرما و روشنایی به ارمغان می‌آورد. چشمانش به خاطر نوازش نور، چروک می‌شدند. به نظر آن نوازش محبت آمیز را رد می‌کردند!
آهنگ همچنان داشت پخش می‌شد.
"براتون کریسمس خوبی رو آرزومندیم
و یک سال نوی شاد
مژده‌هایی برای شما و عزیزهاتون داریم
کریسمس مبارک و سال نوی شادی رو براتون آرزومندیم"
چشمانش را چرخاند و به در نگاه کرد. مادرش اول صبحی این آهنگ را گذاشته؟ از کی مادرش صبح‌ها این‌قدر با حوصله و با نشاط شده که بخواهد آهنگ بگذارد؟
دستش را به سوی موبایلش دراز کرد. آن را از روی عسلی برداشت. یک پیام ناخوانده از سوی پیتر.
پیتر: صبحت بخیر عزیزم.
لبخندی، گوشه‌ی لبانش را روبه بالا سوق داد. درخششی که در چشمانش هویدا گشت، نشان داد همین پیام برای ساختن روزش کافی بود. نوک انگشتانش حروف کیبورد را ظرافتمندانه لمس کردند و میان حروف رقصیدند.
تریس: صبح تو هم بخیر، پیت.
صفحه‌ی موبایل را سیاه کرد و از روی تخت بلند شد. آه خدا! هنوز هم صدای آهنگی که نگذاشت اندکی بیشتر بخوابد، می‌آمد! گام‌های محکمش را روی زمین کوبید و سعی کرد از میان لباس‌های روی زمین انداخته شده و کتاب‌هایش عبور کند.
چقدر اتاقش به هم ریخته بود! مدام سعی می‌کرد آن را تمیز کند، اما هر بار ذهنش این فکر را از خود می‌راند. نمی‌خواست این امر را در خود جای دهد.
به سوی در رفت. موبایلش را در جیب شلوار پیژامه‌اش نهاد و با دست دیگرش هم، موهای جنگل مانندش را بیشتر از پیش به هم ریخت.
حدس می‌زد با رسیدن به آشپزخانه، مادرش را آن‌جا درحال صبحانه خوردن یا ظرف شستن پیدا کند.
(جین)
دود نخ ماری‌جوانا را که در دست داشت، از میان لبان رژ زده‌اش بیرون داد. وقتی دوباره لبانش را روی هم گذاشت، طعم تلخ مواد با طعم توت فرنگی رژش در هم آمیخت. نمی‌توانست بگوید طعم خوشایندی است! شاید بهتر بود رژ نمی‌زد تا این طعم را احساس نمی‌کرد.
روی صندلی پشت اوپن نشست. می‌خواست دستش را به سوی موبایلش دراز کند، که خروج تریس از راهروی مقابل آشپزخانه توجهش را جلب نمود. سرش را بلند کرد و لبخندی که زد، چینی گوشه‌ی لبانش پدید آورد. چشمانش درشت‌تر از پیش شدند.
- تریس، عزیزم، صبحت بخیر.
تریس نگاهی به موهای مرتب شانه شده و آرایش صورت جین انداخت. این‌که چشمانش را در حدقه چرخانده و با کلافگی پشت میز می‌نشست، هیچ نشانه‌ی خوبی نبود. جین می‌توانست این را حدس بزند. اگرچه دخترش معمولاً بد اخلاق بود، ولی اکنون این حس را داشت که باید خود را برای حرفی آماده می‌کرد.
- من رو باش که فکر می‌کردم اگه بیام پایین، درحال صبحونه خوردن پیدات می‌کنم.
لبخند جین پررنگ تر شد. شانه‌ای بالا انداخت. البته! چطور نتوانست علت پشت اخم ابروان تریس را حدس بزند؟
- بیخیال تریس، این فقط ماری‌جواناست! دی ام تی که نمی‌کشم!
با چشمانش به بشقاب خالی جلویش اشاره کرد. دقایقی پیش آن بشقاب از تخم مرغ پر بود و همینک، تنها روغن چسبیده به کفش به چشم می‌خورد.
- درضمن، می‌بینی که صبحونم تموم شده.
تریس چشمانش را در حدقه چرخاند و آه محبوس در سینه‌اش را بیرون فرستاد. شانه‌هایش پایین افتادند و به سمت اوپن قهوه‌ای رنگ خم شد. با چشمان نیمه باز و پیژامه و موهای شلخته پایین آمده بود. آن هم درحالی که جین همیشه به او می‌گفت پیژامه بر تن از اتاق خارج نشود.
جین، بی‌توجه به نارضایتی دخترش، پک دیگری از نخ را کشیده، تریس را از بحث منحرف کرد.
- چیزی می‌خوری برات بیارم؟
تریس سری به طرفین تکان داد. هنوز نگاهش را به سوی مادرش نچرخانده بود.
- نه، مرسی. اشتهام کور شد.
خنده‌ای لبان جین را زیر سلطه‌ی خود درآورد. شانه‌هایش از خنده تکان ریزی می‌خوردند. نگاه کنجکاو و تیز تریس سریع به سوی جین چرخید. به او خیره ماند و برای این‌که خنده‌ی او را قطع کند، به موبایل مادرش اشاره کرد.
- آه، مامان، محض رضای خدا! می‌تونی این آهنگ رو قطع کنی؟
خنده‌ی جین کم‌رنگ‌تر شد. به سوی موبایلش دست راز کرد و در همان هنگام، به دخترش نگریست. به نظر امروز از سمت دیگر تخت بیدار شده بود! بد اخلاق‌تر از همیشه رفتار می‌کرد.
_ به نظر می‌رسه این‌جا یکی اشتیاق کریسمسش رو از دست داده.
تریس شانه‌ای بالا انداخت و حرفی نزد. او هم از یک بحث پرت و بی‌نتیجه خسته شده بود و درخواست اتمامش را داشت. ریتم پر شور آهنگ که قطع شد، سکوتی سنگین از شانه‌هایشان آویزان شد. مانند کودکی از جین و تریس خواست کولش کنند. جین ته مانده‌ی نخ ماری‌جوانا را در بشقاب خاموش کرد و به پشتی صندلی‌های کرمی تکیه زد.
درحالی که بازوهایش را می‌مالید، صدای پیامک موبایل تریس توجهش را جلب کرد. سر چرخاند و به دخترش چشم دوخت. تریس، چشمان آبی‌اش را به سوی موبایل سوق داده، لبخندزنان تایپ می‌کرد. آن لبخند را می‌شناخت. از همان لبخندی بود که تریس هنگام خوشحالی زیاد و یا از روی خجالت به لب می‌آورد.
دیدن شور چشمان او و چهره‌ی گلگونش، قلبش را گرم کرد. برای جین، هیچ‌چیز به اندازه‌ی شادی دختر شانزده ساله‌اش نمی‌ارزید. آن چهره‌ی زیبا و خوشحال تریس، ارزشش را داشت، مگر نه؟
وقتی تریس موبایل را روی اوپن گذاشت، از فکر بيرون آمد. مانند دخترهای نوجوان به سمت دخترش خم شد و نگاهی شیطنت آمیز میان اجزای چهره‌ی تریس چرخاند. یک شانه‌اش را بالا انداخت.
_اوه! می‌بینم که لبخند می‌زنی! کی موفق شد اخمت رو وا کنه؟
تریس خندید و تار موهای افتاده جلوی چشمانش را به عقب راند. شباهت‌های قابل توجهی میان چهره‌ی او و مادرش دیده می‌شد، اما با این حال، جین همیشه اعتراف می‌کرد که رنگ چشم‌ها و اندام تریس به پدرش رفته است.
- هیچی، فقط پیتر بود. خواست عصر هم رو ببینیم.
جین سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و از روی صندلی بلند شد. بشقاب و لیوان خالی‌اش را نیز برداشت. لیوانی که در آن مقداری آب پرتقال نوش جان کرده بود.
- اوضاع بینتون خوبه؟ آه! این پسر رو باید یه روز بیاری خونه تا ببینم. باورم نمی‌شه که هنوز با دوست‌پسر دخترم ملاقات نکردم!
تریس نگاهی معنادار به او انداخت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #3
سرش را میان شانه‌هایش فرو برد. جین بشقاب و لیوان را درون سینک ظرف‌شویی رها کرد و وقتی به سوی دخترش چرخید، با چین ابروان او و لبان خمیده‌اش روبه رو شد.
- مامان، ما قبلاً راجع به این موضوع حرف زدیم. اومدن پیتر به خونمون، برابر می‌شه با فهمیدن چیزهایی که من دلم نمی‌خواد اون بدونه.
جین نگرانی‌های تریس را درک می‌کرد، اما با این حال نمی‌توانست به مخفی‌کاری های او در رابطه‌اش چشم ببندد. یک آن خنده‌اش گرفت. مخفی‌کاری؟ یک نفر باید راجع به این موضوع خودش را نصیحت می‌کرد! مگر او نبود که از دوست‌پسرهایش راز نگاه می‌داشت؟ و شاید حتی از تمامی خانواده‌اش! آهی کشید. نمی‌دانست. او آخرین نفری بود که بخواهد به دخترش مشاوره دهد. او خود زندگی موفقی نداشت.
خواست دهان باز کرده، حرفی بزند، که صدای زنگ موبایل تریس، توجه‌ها را به سوی خود کشید. تریس سرش را پایین انداخت تا صفحه‌ی موبایل را ببیند. جین از آن فاصله‌ی دو قدمی می‌توانست نقش بستن کلمه‌ی "پدر" روی صفحه‌ را مشاهده کند. پدر! یعنی بابای تریس داشت تماس می‌گرفت؟
چند قدم فاصله‌ را مردد طی کرد. نمی‌دانست چرا دستانش یک آن یخ بسته بودند. انگشتانش را در هم فرو برد و مقابل تریس ایستاد. پدر! پدرش! توبیاس داشت زنگ می‌زد! دستی میان موهایش فرو برد و با چشمان ریز شده‌اش به موبایل اشاره کرد.
- مطمئنی می‌خوای به این حرف زدن‌هات با بابات ادامه بدی؟
تریس موبایلش را در دستش گرفت و یک تای ابرویش را بالا داد. نگاه سردرگمی درون چشمانش خودنمایی می‌کرد.
_چرا ادامه ندم؟ اون پدرمه!
این را گفت و از روی صندلی بلند شد. درحالی که جواب تماس را می‌داد، درون راهرو از دیدرس جین خارج شد. جین ماند و جای خالی تریس که بد در دلش خنجر فرو می‌برد. آخرین جمله‌ی تریس در ذهنش می‌پیچید و نفس را در سینه‌اش حبس می‌کرد. آن نفس محبوس و بیرون نیامده، سینه‌اش را تحت فشار قرار می‌داد. آن را مسموم و مریض می‌کرد! بی‌شک احساس خفگی‌ای که در دلش پرسه می‌زد، از روی همین بود.
آب دهانش را قورت داد و ناچار روی صندلی نشست. آری! توبیاس پدر تریس بود! ولی این موضوع، دلیل موجهی برای مکالمه‌های میانشان به حساب می‌آمد؟ شاید می‌آمد! به نقل قول از دخترش؛ توبیاس پدر خونی و قانونی او بود! هیچ چیز نمی‌توانست مانع صحبت آنان شود، حتی خود جین. ولی آیا می‌توانست مطمئن شود آن مکالمه‌ها، تریس را از او نمی‌گیرند و فاصله‌ای میان او و دخترش نمی‌اندازند؟
همیشه آن روزی که تاریخ خودش را تکرار کند و بدون تریس بماند، از مقابل چشمانش می‌گذشت. تنش را مجروح می‌کرد و روحش را خسته. این اندیشه‌ها، رعشه‌ای حاکم تنش می‌کردند.
***
(تریس)
وارد کافی‌شاپ‌ شده، لرزان و دستپاچه درون دستانش هاه کرد. بخار گرم دهانش، سطح دستانش را نوازش داد. با لبان روبه پایین خمیده شده، به قرمزی سر انگشتانش چشم دوخت. پوستش قرار بود حساسیت کند! سرما بیش از حد به کف دستانش کتک زده بود.
کف دستانش را روی هم مالید. سرش را در اطراف چرخاند. یعنی پیتر در میان کدام یک از مشتری‌ها نشسته بود؟ تنها چیزی که می‌دید بینی‌های سرخ شده و بخار قهوه‌های به هوا برخاسته است.
دستی از میان جمعیت قیام کرد. او را فراخواند و پاهایش چون برده‌ای مطيع، از دستور اطاعت کردند. کلاهش را از سرش درآورد و لبخندزنان به سوی پیتر رفت. پیتر پشت میزی در انتهای سالن نشسته و به دیوار پشت سرش تکیه داده بود.
جلوی او نشست و کلاهش را روی میز گذاشت.
- سلام.
پیتر به جلو خم شد. مانند هميشه لبخندی روی لبانش شکل گرفت و گونه‌هایش را برجسته‌تر کرد. موهای قهوه‌ای‌اش توانسته بودند تناسب زیبایی با دیوارهای شکلاتی کافه که مثل شکلات‌های واقعی دیده می‌شدند، بر قرار کنند. دستش را به سوی تریس دراز کرد.
- سلام عزیزم.
باز گونه‌هایش گل انداختند. سرش را در شانه‌هایش فرو برد و سری برای قدردانی از پیتر تکان داد. بهتر نبود دستش را از میان انگشتان گرم و دراز پیتر بکشد؟ دلش نمی‌خواست مانند شکلات‌های آب شده‌ای شود که همینک داخل آشپزخانه‌ی کافه درست می‌کردند! می‌توانست بوی لذیذشان را احساس کند.
ریه‌هایش را پر از هوا کرد و به منوی سبز روی میز نگاهی انداخت. می‌خواست نخ صحبتی را در دست بگیرد و با آن نخ، پیتر را به سوی خود کشد. یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- چی سفارش بدیم؟
پیتر بالأخره عقب کشید و دوباره به دیوار تکیه داد.
- برای هر دومون شکلات داغ سفارش داده بودم. توی این هوای سرد می‌چسبه.
تریس سری به معنای فهمیدن تکان داد و سرش را به عقب چرخاند. از در شیشه‌ای کافه بیرون را می‌دید. ماشین‌ها زیر کولاکی از برف خود را از نظرها پنهان کرده بودند. پیاده‌روی مقابل کافی‌شاپ، همان پیاده‌روی مملو از برف کثیف و گِل بود، که زیر کفش‌های تریس یادگار به جا گذاشته بود.
لبخندی زد و به سوی پیتر چرخید.
-آره، می‌چسبه.
پیتر لبخندی زد، اما لبخندش به همان سرعت که آمد، به همان سرعت نیز محو شد. یقه‌ی پیراهنش را مرتب کرد.
- تریس، می‌خوام یه خبری رو بهت بدم.
تریس نگاهش را به سوی چشمان پیتر سوق داد. لبانش را روی هم فشرده، به سوی داخل کشید. منتظر بماند پیتر خود ادامه دهد، یا باید سؤالی بپرسد؟ نکند مکث او برای سؤال پرسیدن تریس باشد؟
انگشتانش را زیر میز در هم فشرد. آمدن دختر جوانی به سوی میزشان، توجه آنان را ربوده، سنگی میان مکالمه‌شان پرتاب کرد. به سوی دخترک سر چرخاند و به جای گرفتن نوشیدنی‌ها روی میز گرد، توسط باریستا خیره ماند. لبخند کوچکی کنج لبش می‌نشست. دیدن پیش‌بند تم کریسمس باریستا، نشاط کریسمس را در وجودش زنده می‌کرد. اگرچه سر صبحی آن نشاط را در وجود مادرش پس زده بود!
دخترک رفت و باز تنها ماندند. باز فکرش به سوی خبری سوق داده شد که در آستانه‌ی بیان شدن از میان لب‌های پیتر بود. پیتر به جلو خم شد و شکلات داغ تریس را مقابلش گذاشت. بخار در دهانه‌ی آن می‌رقصید و رنگش نگاه‌ها را در خود حل می‌کرد.
- ممنونم.
پیتر لبخندی زد.
- تریس، می‌دونم این اولین کریسمس ما با همه و به خاطرش خیلی هیجان زده بودیم. ولی درخواست پدرم بود و می‌دونی؟ نتونستم بهش نه بگم.
- موضوع چیه؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #4
- موضوع اینه که... قراره با پدرم برای تعطيلات کریسمس بریم به ساوانا.
چشمان تریس گرد شدند، شاید به اندازه‌ی دهانه‌ی ماگ مقابلشان! نمی‌دانست. فقط می‌دانست این خبر، چیزی نبود که انتظارش را داشته باشد. شاید انتظار خبر جدا شدن پیتر از خودش را داشت، ولی آمدن این را به چشم ندیده بود. دستانش را روی زانوهایش کشید. پیتر، چین میان ابروان تریس را به روشنایی روز مشاهده می‌کرد و صدای متعجب و سردرگمش را می‌شنید.
- چی؟! ساوانا؟! واو! هیچ‌وقت بهم نگفته بودی پدرت اهل مسافرت و گردشگریه.
تک خنده‌ای مزین چهره‌ی پیتر شد و چین ابروهای تریس را بیشتر کرد. پیتر آرام و خونسرد به نظر می‌رسید. شرمندگی‌ای را در پشت پرده‌ی حرکات او مشاهده می‌کرد، اما دلیل این‌که می‌کوشید خود را خونسرد نشان دهد، برایش قابل درک نبود.
- خب نبود! پدرم هنوز همون آدم اهل کار و خونواده‌ای هستش که حتی آخر هفته‌هاش رو هم تو خونه سپری می‌کنه. بعد از مرگ مامان، دیگه هیچ‌وقت برای کریسمس مسافرت نرفتیم. فکر کنم امسال یه چیزی فرق کرده باشه. انگار کریسمس امسال براش خاصه!
باز تک خنده‌ای دیگر. تریس نیز تک خنده‌ای نمادین به جا آورد و انگشتانش را همچون ماری دور ماگ سیاه پیچید. نقوش سفید روی ماگ، زیبا بودند. درخت کریسمس و هدایا! پیتر داشت به مدت دو هفته می‌رفت و او از حالا، احساس می‌کرد نیمی از درخت وجودش بریده شده. رفتن پیتر چه تأثیری روی رابطه‌ی پنج ماهه‌شان می‌گذاشت؟
آهی نامحسوس کشید. سعی کرد خود را آرام کند، به آرامی جو حاضر در کافی‌شاپ. پیتر که قرار نبود مانند این شوهرهای خسته از ازدواجی شود، که با رفتن به مسافرت به زنشان خیانت می‌کنند! مانند همیشه داشت زیادی بد گمانی می‌کرد. سری به معنای فهمیدن تکان داد و خنده‌ای کوتاه روی لبش به نمایش گذاشت.
- خاص؟ شاید کسی دیگه قراره توی این مسافرت همراهیتون کنه. شاید یه چیز جدید قراره اتفاق بیفته.
پیتر جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را نوشید. از حالت چهره‌اش، می‌توانست بفهمد از طعم لذیذ آن لذت برده. سری تکان داد و یک تای ابرویش را بالا برد. نگاه متفکر و لحن گمانه‌زن او، لبخندی روی لب تریس به ارمغان می‌آورد.
- فکر کنم می‌خواد من رو با اون دوست‌دختر مخفیش آشنا کنه!
تریس باز تک خنده‌ای کوتاه کرد و او نیز ماگ نوشیدنی را به سوی دهانش نزدیک کرد. گرمای نوشیدنی به لب‌هایش ب×و×س×ه می‌زد.
***
هوف کشان در را بست و وارد خانه شد. کاپشن و کلاه سفیدش را روی جا کفشی کنار در انداخت. موهای بلندش از فرط خفه شدن زیر بافت کلاه، شوریده و پریشان حال شده بودند. مانند رها گشته‌ای از بند، روی شانه‌هایش را به شکل نامرتبی پوشانده و به فکر آزادی بودند.
از کنار آشپزخانه عبور کرده، خواست به سمت راهرو بپیچد. اما صدای مادرش در گوش‌هایش فراخوان داد. کنجکاو به سوی هال چرخید.
- تریس، خوب شد زود برگشتی. لباس‌هات رو عوض کن و بیا که باهات حرف دارم.
بدون حرفی سری تکان داد و به سوی راهرو رفت. چه بحثی پیش آمده بود که به خاطرش باید به پای صحبت با مادرش می‌نشست؟ نکند چیز بدی باشد؟
(جین)
پس از گذر دقایقی تریس روی مبل مقابلش نشست. موهایش را از دو سو خرگوشی بافته بود، که چهره‌ی کشیده‌اش را زیباتر نشان می‌داد. لبخندی زد.
- اوه، دختر عزیزم! همیشه عاشق وقت‌هاییم که موهات رو خرگوشی می‌بافی.
تریس سرش را برای چند ثانیه‌ی کوتاه پایین انداخت. با سر انگشتانش روی زانوهایش ضرب گرفته بود. به نظر مضطرب می‌رسید. اما چرا باید قلبش را زیر تارهای کلفت و سیاه نگرانی خفه کند؟
- راجع به چی باید حرف بزنیم، مامان؟
جین خندید و به مبل تکیه داد. برایش جالب بود که تریس می‌خواهد یک‌راست سر اصل مطلب روند. او خودش... خب خودش فکر می‌کرد بتواند اندکی بیشتر از این موضوع پرهیز کند و آن را به زبان نیاورد. اما افکارش به شیشه خورده‌هایی تیز و مجروح بدل شدند و با فرو رفتن در مغزش، به او نشان دادند حقیقت اجتناب‌ناپذیر است.
در چشمان آبی دخترش نگریست و سعی کرد در آن اقیانوس غرق نشود. باید آرام‌تر از این باشد. شانه‌هایش را بی‌تفاوت بالا انداخت.
- راجع به موضوع فاقد اهمیتی مثل دعوت شدنمون به خونه‌ی مامان بزرگ و بابا بزرگ برای تعطیلات کریسمس.
چشمان تریس گرد شدند. ناگهان از جا پرید و ایستاد. نگاه جین نیز همراه او بالا رفته، چین صورت و دهان باز مانده‌ی تریس را نظاره کرد. تریس در بیان حرفش سختی می‌کشید، آخر لبانش مدام از هم فاصله می‌گرفتند و سپس، ناتوان از تحمل دوری از هم، دوباره به سوی یکدیگر بازمی‌گشتند. تریس متعجب دستی به صورتش کشید و به جین چشم دوخت.
- مامان، تو چی داری میگی؟! واقعاً قراره بریم خونه‌ی والدینت؟
جین نفس محبوس در سینه‌اش را آرام بیرون داد. آری، واقعاً قرار بود دو هفته نزد خانواده‌اش بگذراند. هیچ نمی‌دانست چطور شد که این درخواست را قبول کرد. شاید برادرش جیمس، توانایی بالایی در متقاعد کردن دیگران داشت! چنان صحبت کرد و گفت پدر و مادرش از دعوای چندین ساله‌شان اندوهگین‌اند، که باورش شد. اما چیزی که کنجکاوی‌اش را برمی‌انگیخت، این بود که چرا اندوهگینی والدینش، جرقه‌ای در دلش روشن کرد و محیط سرد آن‌جا را به سوی گرما برد؟
آه! شاید هم موقع صحبت با جیمس، زیادی نعشه بود، همین! یعنی می‌توانست زنگ بزند و بگوید دعوتشان را پس می‌زند؟ دندان‌هایش را روی هم سایید.
چیز مجهولی در وجودش مانع این کارش می‌شد.
سری برای تأیید حرف تریس تکان داد. لبخندی را پیشکش چشمان تریس کرد، که او از راه دور می‌توانست متوجه فیک بودنش شود. آخر لبخند جین کجا و چشم در حدقه چرخاندنش کجا؟
- آره عزیزم. قراره یه تجدید دیدار خانوادگی داشته باشیم! و خدا می‌دونه چقدر بابتش خوشحالم! پس، شما خانم کوچولو، برو وسایلت رو جمع کن. اگه مقدور باشه، یه بلیت برای فردا می‌خرم. فردا گرینزبورو رو به مقصد کلمبیا ترک می‌کنیم.
تریس دوباره روی مبل نشست. شانه‌هایش را بالا انداخته، سردرگمی خود را ابراز کرد.
- چرا این‌قدر با عجله؟ هنوز دوازده روز به کریسمس مونده. نکنه برای دیدنشون هیجان زده‌ای؟
خنده‌ی تریس ابروانش را در هم فرو برد. چشم غره‌ای به دخترش رفت و نگاهش را از او گرفته، به تابلوی روی دیوار دوخت. هیجان؟ نه! او دیگر از دیدن خانواده‌اش هیجان زده نمی‌شد. آن هیجان در دلش دفن شده بود.
- چرت و پرت نگو. اگه دیر بریم، ممکنه پرواز گیرمون نیاد. به زودی فرودگاه‌ها خیلی شلوغ می‌شن.
***
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #5
آخرین دکمه‌ی پیراهن پیژامه‌اش را بست و به سوی تخت روانه شد. نور چراغ‌خواب زرد، مرز تاریکی را جا به جا کرده، آن را به عقب می‌راند.
دستانش را در هم فرو برد. بدنش می‌لرزید.
سریع خود را روی تختش انداخت و پتو را تا چانه‌اش بالا آورد. می‌خواست گرمای زیر پتو وجودش را به آغوش کشد.
موبایلش را میان دستانش گرفته، ناخن‌های بلندش را روی صفحه رقصاند. شماره‌ی سایمون را جستجو می‌کرد. حال که برنامه‌ی تعطیلاتش تغییر یافته بود، باید به سایمون اطلاع می‌داد که در سفر ساوانا او را همراهی نخواهد کرد. گوشه‌ی لبش را جوید. این کار درست بود؟ این‌که بعد از سال‌ها نزد خانواده‌اش برگردد؟
موبایل را کنارش انداخت و هوف کشان، موهای بلوندش را به پشت سرش هدایت کرد. احتمالات خیلی زیادی در دیدار با خانواده‌اش نهفته بودند. نمی‌خواست تریس بیشتر از آن‌چه که خودش به او گفته بود، بفهمد. از کجا معلوم! شاید تریس بعد از فهمیدن بعضی چیزهای نهفته، برای پرس و جوی بیشتر حقایق، نزد توبیاس برگردد و بخواهد مدتی را با او بگذراند! مطمئن بود مادر و پدرش چیزی را از دهانشان می‌پرانند که نباید گفته شود.
با این حال، فقط یک دیدار دوباره! یک تعطیلات دو هفته‌ای! چرا به بازگشتن تمایل داشت؟ دندان‌هایش را روی هم ساییده، دوباره موبایل را به دست گرفت. از سویی دیگر، نمی‌توانست حرف برادرش را زمین بزند. جیمس از او خواهش کرد.
تماس زنگ خورد. یک بوق. دو بوق. سه بوق.
صدای بوق تماس در گوشش طنین می‌انداخت و نور کم اتاق، چشمانش را نوازش می‌کرد. کم کم داشت از پاسخگویی سایمون ناامید می‌شد، که بالأخره بوق‌ها قطع شدند.
- الو؟
به صدای خواب آلود سایمون خندید. به صدای گرفته، آرام و سردرگم او.
- جین هستم. فکر نمی‌کردم خواب باشی! مگه عادت نداشتی تا دیر وقت کار کنی؟
خمیازه‌ی سایمون از پشت خط، لبخندش را پهن‌تر کرد. بلند شد و نشسته، به تاج تختش تکیه زد. احساس می‌کرد سایمون هنگام زدن حرفش، سرش را نیز برای تأیید تکان می‌دهد. مطمئن بود هنوز چشمانش باز نشده‌اند.
- سلام جین. آه، دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و صبح زود رفتم سر کار. برای همین ترجیح دادم یه امشب رو زودتر بخوابم.
لبه‌ی پتو را میان دو انگشتش به بازی گرفت و در نور زرد، به برق زدن لاک‌هایش چشم دوخت.
- نباید اين‌قدر سخت کار کنی. یه دم تعطیلات به خودت استراحت بده.
- اتفاقاً چون دم تعطیلاته، یکم کار بیشتر شده. راجع به رئیسمون پاتریک فیشر که برات توضیح دادم! یه آدم فرصت طلب. برای مجله‌های کریسمس، داره بهمون سخت میگیره. میگه باید بهترین رو در کمترین زمان ممکن ارائه بدیم.
شانه‌هایش لرزیدند، وقتی صدای خنده‌اش میان دیوارهای اتاق پیچید. نگاهش را به سمت عکس آویزان روی دیوار مقابل سوق داد. نور به آن قسمت از اتاق نمی‌رسید، ولی می‌دانست به عکس بچگی‌های تریس زل زده است.
- پس آقای محترم، براتون آرزوی موفقیت می‌کنم.
سایمون نیز خندید، خنده‌ای محبت آمیز و صمیمی. در چند ثانیه سکوتی که بر قرار شد، جین ذهنش را به دنبال جملاتی مناسب برای بیان حرفش، جستجو کرد. از کجا باید وارد بحث می‌شد؟ چه دليلی می‌آورد؟ آهی کشید و همزمان پلک‌هایش روی هم قرار گرفتند.
رایحه‌ی بی‌نظیر عودی که گوشه‌ی اتاقش می‌سوخت، مشامش را قلقلک می‌داد. زانوهایش را خم کرده، به بیرون از پنجره چشم دوخت. هر چه بیشتر حرف می‌زد، تغییر ریتم نفس‌های سایمون را بیشتر احساس می‌کرد. به نظر صدای آرام و اندوهگینش، موفق شده بود خواب را از سر سایمون بپراند.
- سایمون، زنگ زدم تا راجع به موضوعی باهات حرف بزنم. این مسافرت ساوانا... خب من می‌دونم چقدر براش خوشحال بودی و چقدر براش برنامه ریخته بودی. و تازه قرار بود توی این مسافرت، من رو با پسرت پیتر هم آشنا کنی.
صدای کنجکاو و سردرگم سایمون، مانع از بحث منحرف شدنش شد.
- جین، مشکل چیه؟
نفس را در سینه‌اش حبس کرد. نمی‌دانست چرا واقعاً از آزردن سایمون رنج می‌برد. نفس مذکور را یک جا بیرون فوت کرد و خیلی سریع همه چیز را بر زبان آورد. حتی برای نفس کشیدن نیز مکثی انجام نداد.
- مشکل اینه که من باید تعطيلات کریسمس رو برگردم پیش خواهرم. اون تازه طلاق گرفته و من واقعاً نمی‌خوام توی روز به خصوصی مثل کریسمس تنهاش بذارم! من و اون، تنها خانواده‌ی همدیگه هستیم. بی‌انصافیه اگه اون و پسر سه سالش، سال نو رو تنها جشن بگیرن!
و بالأخره! تمام کرد. احساس می‌کرد باری سنگین از روی شانه‌هایش برداشته بودند. ولی مسئله این بود که حال، آن بار را روی قلبش نهاده بودند. غروب کردن خورشید قلبش و ابری شدن آسمان دلش را می‌دید. چند لحظه سکوت بر قرار شده بود. صدای نفس‌های سنگین و گام‌های آرامی را از پشت خط می‌شنید. یک سکوت ظالم بین‌شان جاری می‌شد.
یک تای ابرویش را بالا داد.
- سایمون؟ سایمون هنوز اون‌جایی؟
- این‌جام. فقط یه خورده متعجب شدم. خواهرت جنی رو میگی؟ همونی که بعد مرگ والدینت، تو بزرگش کردی؟
گویی که سایمون او را می‌بیند، سری تکان داد. یک خنده‌ی آرام دیگر. سعی داشت با خنده‌هایش جو را آرام کند و تنها خودش متوجه اضطراب نهان پشت پرده‌ی آن خنده‌ها بود.
- مگه چندتا خواهر جز اون دارم؟
خنده‌ی آرام سایمون را هم شنید. اضطراب‌ درون خنده‌ی او را هم آشکارا می‌دید. این جو متشنج، ابروانش را در هم فرو می‌برد و نورون‌های مغزش را مورد اثابت قرار می‌داد. روی تخت دراز کشید و پتو را تا شانه‌اش بالا آورد.
همان‌طور که به حرف‌های سایمون گوش می‌داد، تازه پی برد که پلک‌هایش چقدر برای نزدیک شدن به هم تمایل دارند.
- درسته، درسته. انتظار پیش اومدن چنین چیزی رو نداشتم، ولی می‌بینم که خواهرت به تو، بیشتر از من نیاز داره. ما می‌تونیم هر زمان دیگه‌ای هم دور هم جمع شیم.
گوشه‌ی لبانش پایین افتادند و چینی میان ابروهایش ایجاد شد.
- متأسفم عزیزم. می‌دونم خیلی برای این مسافرت هیجان زده بودی. قول می‌دم برات جبرانش می‌کنم.
لحن محبت آمیز سایمون از پشت خط، دلش را گرم کرد. هيچ‌گاه نمی‌توانست منکر مهربانی‌های سایمون شود. او واقعاً مرد خوبی بود! آدم خوبی بود! لیاقتش بیشتر از این بود. خود جین هم این را می‌دانست.
- اشکالی نداره. تو برو پیش خواهرت و سلام منم بهش برسون. من و پیتر خودمون میریم ساوانا. فکر کنم برای ما هم خوب باشه که یکم زمان پدر پسری با هم بگذرونیم.
با لبان سرخش، لبخندی زد؛ به پهنای صورتش و به درخشندگی چراغ‌هایی که از بیرون، در چشمش سو سو می‌زدند. انگشتانش را دور پتو پیچید. اگرچه دیگر نیازی به پتو نداشت. وجودش مملو از گرمای محبت سایمون شده بود.
_ ممنونم. در حقم لطف کردی.
دقایق بعدی مکالمه‌ را صرف صحبت در مورد موضوعات متفرقه کردند. اگرچه پلک‌هایش دیگر نای باز ماندن نداشتند، اما بیدار ماندن و صحبت کردن را به قطع کردن و خوابیدن ترجیح می‌داد. حدس می‌زد وضعیت سایمون نیز همین‌گونه باشد.
***
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,010
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,908
امتیازها
411

  • #6
پس از دادن کرایه‌ی تاکسی، همراه چمدان‌هایشان از ماشین پیاده شدند. سرمای هوا تا مغز استخوان‌هایش نفوذ می‌کرد. درون دستانش هاه کرد و سپس انگشتان قرمز و منجمدش را دور دسته‌ی چمدان پیچید. کشیدن چمدان روی زمین پوشیده از برف کار عاقلانه‌ای نبود.
با دست دیگرش کلاه سفیدش را پایین کشید و سرش را بالا برد. خانه‌ی والدینش در فاصله‌ی نزدیکشان قرار داشت. سقف شیروانی خانه را از پشت درختان کاج اطراف مشاهده می‌کرد. لبخندی روی لبش نشست. هیچ‌وقت پافشاری‌های خودش برای بریدن یکی از این درختان و استفاده از آن به عنوان درخت کریسمس را از یاد نمی‌برد. چون پدرش همیشه پافشاری‌های کودکانه‌ی او را نادیده گرفته بود، اکنون درختان اطراف خانه هنوز پابرجا مانده بودند.
به خانه نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شدند. انگشتان یخ زده‌اش را درون آستین‌هایش فرو برد. سینه‌اش جلو می‌آمد و عقب می‌رفت، درحالی که احساس می‌کرد دلش نیز، در هم پیچیده می‌شود و گره می‌خورد.
نگاهش را به سمت تریس چرخاند.
- دلم برای مامان‌بزرگ و بابابزرگ تنگ ‌شده.
لبخندش عمیق‌تر شد و دندان‌هایش را به نمایش گذاشت.
- می‌دونم اون‌ها هم دلشون برای تو تنگ شده. اما این‌که برای منم تنگ شده باشه... خب ببین این جای بحث داره.
دخترش چشم‌غره‌ای به او رفت و به تک‌خنده‌ی تمسخرآمیز او بی‌محلی کرد. جلوتر به راه افتاد و جین به ناگهان سرعت گرفتن تریس خیره ماند.
- زود باش مامان! اون‌ها منتظرن!
وقتی جلوی در رسید، تریس زنگ را از قبل فشرده و منتظر باز شدن در بود. نفس محبوس در سینه‌اش را بیرون داد و این‌بار خودش انگشتش را روی زنگ فشرد.
- فکر کنم اون‌قدری پیر شدن که دیگه نمی‌تونن در رو باز کنن.
- می‌دونی که دایی جیمس هم این‌جاست.
صدای چرخیدن دستگیره مانع پاسخ دادنش شد. نگاهشان را از هم گرفتند و به سوی در چرخاندند. زنی مسن و پیر در چارچوب نمایان بود.
جین نتوانست جلوی گرد شدن چشمانش و سست شدن انگشتانش را بگیرد. شمار سال‌هایی را که والدینش را ندیده و از آنان دوری کرده بود، در دست نداشت. نفس را در سینه‌اش توقیف کرد. مطمئن‌ بود هنگام ترک خانه‌اش، مادرش مانند زمین خاکی‌ای نبود که از غم فراق باران، تَرَک می‌بندد! اگرچه تیله‌های سبز مادرش که به دنیا از چشم‌اندازی حیله‌گر و دورو نگاه می‌کردند، هنوز در خاطرش بودند.
سرش را بالا گرفت. هنوز مانند قبل نگاه می‌کرد. به نظر امسال، برف روی موهای مادرش نیز باریده بود. وقتی موهای کوتاه و پسرانه‌ی مادرش را دید، علاقه‌ی مادرش به موهای کوتاه در ذهنش زنده شد. تقریباً این موضوع را فراموش کرده بود! اگرچه باید می‌دانست موهای بلند، زیباتر از آن بودند که بخواهند دور چهره‌ی مادر او را قاب بگیرند.
نفس محبوس در سینه‌اش را رها کرد. صدای تریس بود که دکمه‌ی پلی زمان را زد و جریان زمان ادامه یافت. تریس کیف‌های خود را روی زمین انداخته و به آغوش اَوری پرید. محکم دستانش را دور گردن او حلقه کرد.
- مامان بزرگ، خیلی خوشحالم از دیدنت.
صدای بلند و خوشحالش لبخندی به لب اوری نشاند. وقتی دستانش را دور کمر تریس حلقه کرد، هنوز که هنوز بود چشم از دخترش برنداشته بود. جین، بار دیگر نفسش را بیرون داده و به رقصیدن بخار دهانش خیره ماند. تریس این‌قدر دلتنگ مادربزرگ و پدربزرگش بود؟ این‌قدر مشتاق دیدارشان؟ آن خوشحالی درون صدایش را تا کنون حتی یک‌بار هم نشنیده بود.
صدای اوری در ذهنش پیچید. هنوز کلفت و بم، هنوز جدی و سرد! او برای نشنیدن این صدا، درِ این خانه را بست و راهش را از والدینش جدا کرد.
- اوه! تریس! خدای من، این تویی؟ اگه مامانت پیشت نبود، احتمالاً نمی‌شناختمت.
تریس را از خودش جدا کرد، ولی همچنان دستانش را روی شانه‌های او نگاه داشت. سر تا پای تریس را از نظر می‌گذراند و هر لحظه به عمق لبخندش افزوده می‌شد. گویی شگفتی و تعجب نگاهش را می‌خواست پشت محبت و دلتنگی لبخندش پنهان سازد. سفر چشمانش را در چشمان تریس به پایان رساند.
- خیلی بزرگ شدی! آخرین باری که دیدمت تازه یاد گرفته بودی حرف بزنی.
تریس خندید و چیزی نگفت. اوری او را کنارش کشید و دستش را دور گردن تریس انداخت؛ درحالی که چشم به سوی دخترش می‌چرخاند. صدای دلتنگ اوری، ابروهای جین را در هم گره می‌زد. اگر دلتنگ بودند، چرا این دوازده سال تماس نگرفتند؟! هیچ میل نداشت سر بلند کند و در چهره‌ی مادرش خیره شود.
- جین، از دیدنت خوشحالم. فکر نمی‌کردم دیگه هیچ‌وقت برگردی. یه سورپرایز غیرمنتظره شد، ولی چی باعث شد بیای به دیدنمون؟
پوزخندی زد و خم شد تا کیف‌های روی زمین را به دست بگیرد.
- چی داری میگی مامان؟ خودتون برای تعطیلات دعوتمون کردید.
وقتی کیف‌ها را برداشت و صاف ایستاد، بالا رفتن یک تای ابروی اوری توجهش را ربود. چشمان ریز شده و نگاه سردرگم او چشم انداز نگاهش شد.
- جین، عزیزم، اشتباه می‌کنی. ما کسی رو دعوت نکردیم.
***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین