. . .

متروکه داستان جاده فریبنده(deceptive Road)

تالار تایپ داستان و دلنوشته‌های در حال ترجمه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #1
«به نام خدا»

نام داستان: جاده فریبنده
نویسنده: ویلا کاتر
مترجم: AYSA_H
نوع: داستان کوتاه

خلاصه:
جاده فریبنده، خاطرات تکان دهنده ای از عشق نافرجام الکساندرا دپلینگ در کشتی از جنوا به نیویورک با خانم ابلینگ است. با وجود بیماری و شیک پوشی، عشق آنها غیر قابل انکار است.

"غرور گاهی اوقات ما را نجات می دهد در حالی که هیچ چیز دیگری این کار را نمی کند، و مال من تو را نجات داد."
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #2
اغلب اتفاق می افتد که یکی از دوستانم جلوی نقاشی با گچ قرمز در اتاق کارم، می ایستد و از من می پرسد که کجا تا به حال موجودی به این دوست داشتنی پیدا کرده ام. من هرگز داستان آن عکس را برای هیچکس نگفته ام و زن زیبای روی دیوار تا دیروز در تمام این بیست سال با کسی جز من صحبت نکرده است. دیروز یک نقاش جوان، یکی از هموطنان من، آمد تا در مورد یک موضوع کاری با من مشورت کند، و با دیدن طراحی من از الکساندرا ابلینگ، بلافاصله کارش را فراموش کرد. او تاریخ روی طرح را بررسی کرد و با جدیت از من پرسید که آیا می توانم به او بگویم که آیا خانم هنوز زنده است یا خیر. وقتی جوابشو دادم از عکس عقب رفت و آهسته گفت:
"خیلی وقت پیش؟ او باید خیلی جوان بوده باشد. خوشحال بود؟"

"در مورد آن، چه کسی می تواند بگوید؟از همه چیزهایی که قرار است برای خوشبختی ایجاد شود، او خیلی کم داشت.»

ما به هدف ملاقات او برگشتیم، اما وقتی او در خانه با من خداحافظی کرد، نگاه پریشان دوباره به سمت نقاشی برگشت، و تنها با چرخش تند بود که چشمانش را از او گرفت.

به سمت آتش مطالعه ام برگشتم، و چون باران بازدیدکنندگان تندرو کمتری را از خود دور می کرد، مدت زیادی فرصت داشتم که به خانم ابلینگ فکر کنم. حتی جعبه کوچکی که به من داده بود را بیرون آوردم که سال‌ها بود آن را باز نکرده بودم و وقتی خانم هموی چایم را آورد، به سختی فرصت داشتم درب را ببندم و نگاه ناپسند او را شکست دهم.

گیج شدن هموطن جوانم، وقتی به خانم ابلینگ نگاه می کرد، لذت و دردی را برایم به یاد آورد که او در سنین سال هایش به من داد. من نشستم و به صورت او نگاه کردم و سعی کردم آن را از طریق چشمان او ببینم. تازه، همانطور که برای اولین بار روی عرشه ژرمنیا، بیست سال پیش دیدم. من اغلب از خودم می پرسم دوست داشتنی او بود یا تنهایی یا سادگی اش یا صرفاً جوانی خودم؟ آیا رمز و راز او فقط همان شمال مرموز بود که از آن بیرون آمده بود؟ من هنوز احساس می کنم که او با تمام زنان زیبا و درخشانی که می شناسم بسیار متفاوت بود. همانطور که شب با روز متفاوت است یا دریا با خشکی! اما این داستان ماست، همانطور که به من برمی گردد.

ویلا کاتر: در جاده فریبنده، بندر جنوا، فرانچسکو ووپ، 1911، دو سال بود که ایتالیایی می‌خواندم و به عنوان منشی هیئت آمریکایی در رم کار می‌کردم، و می‌خواستم به خانه بروم تا اولین قرار کنسولی خود را بگیرم. با سوار شدن به کشتی بخار خود در جنوا، چمدانم را در کابینم دیدم و سپس برای یک مدار سریع روی عرشه حرکت کردم. همه چیز خوب قول داده بود قایق حتی برای عبور از جولای پر از جمعیت بود. عرشه جادار بود. روز خوب بود؛ دریا آبی بود من از قرار ملاقاتم مطمئن بودم و بهتر از همه این که به ایتالیا برمی گشتم. همه این چیزها وقتی در ذهنم بود که به شدت جلوی تخت شزلون که در کناری نزدیک دم ایستاده بودم ایستادم. سرنشین آن زنی بود، ظاهراً بیمار، که با چشمان بسته دراز کشیده بود و در بازوی بازش یک دختر کوچک چاق و مو قرمز خوابیده بود. من هنوز می توانم اولین نگاه به خانم ابلینگ را به یاد بیاورم، و اینکه چگونه وقتی باند لیز می خورد، مانند چرخ ایستادم. موهای قرمز مایل به طلایی اش غرق نور خورشید بود. موهایی که سرکش مانند نوعی جلبک دریایی درخشان که با جزر و مد فر می خورد و موج می زند. لحظه ای صحواسش را به من داد. غرور و غمگین و لطیف بود و به طرز عجیبی آرام!
در حالی که من احمقانه ایستاده بودم و خیره می‌شدم (انگار در بیست و پنج سالگی هرگز زنی زیبا را ندیده بودم) سوت‌ها به فریاد خشن تبدیل شد و عرشه زیر ما شروع به لرزیدن کرد. زن چشمانش را باز کرد و دخترک به سختی در حالت نشسته قرار گرفت، از بازوی مادرش غلتید و به سمت ریل عرشه دوید. پس از قرار دادن صندلی خود در نزدیکی عقب، به جلو رفتم تا تخته باند را ببینم و تا زمانی که در انتهای یک سیم بکسل طولانی به سمت دریا حرکت کردیم، برنگشتم.

زن شزلون هنوز تنها بود. تمام روز آنجا دراز کشیده بود و به دریا نگاه می کرد. دختر کوچک، کارین، با سروصدا در مورد عرشه بازی کرد. گه‌گاهی برمی‌گشت و به سختی روی صندلی بالا می‌رفت، سرش را که گرد و قرمز مانند یک کدو تنبل کوچک بود، در آغوشی تند به شانه‌ی مادرش فرو می‌برد و سپس دوباره با شکوفایی سرزنده دست‌ها و پاها پایین می‌رفت. مادرش از این فرصت‌ها استفاده می‌کرد تا جوراب‌های کودک را بالا بکشد. دستان زیبای او، نسبتاً بزرگ و بسیار سفید، با لطافتی آرام در مورد دختر کوچک آشوبگر بازی می کرد. کارین به زبان ایتالیایی صحبت کرد و مدام از پدرش درخواست کرد، اما به او گفتند که او مشغول است.

وقتی هر یک از افسران کشتی عبور کردند، با همسایه من صحبت کردند و شنیدم که همسر اول او را خانم ابلینگ خطاب می کرد. وقتی با او صحبت کردند، لبخندی قدردانی زد و با زبان ایتالیایی متزلزل و متزلزل پاسخ داد، اما تصور می‌کردم که وقتی آنها از راه می‌روند خوشحال می‌شود و او را به تأمل ثابتش در دریا می‌سپارند. به نظر می رسید که چشمان او تمام روز رنگ آن را می نوشد و پس از هر وقفه دوباره به سمت آن می رفتند. در تماشای رضایت او نوعی لذت وجود داشت، یک جور هیجان در این که فکر می کرد آب چه چیزی را به یاد آورد یا فراموش کرد. به نظر می‌رسید که او نمی‌خواهد با کسی صحبت کند، اما من می‌دانستم که دوست دارم به هر چیزی که او فکر می‌کند بشنوم. تصور می‌کردم از سایه‌هایی که روی لب‌هایش می‌آمدند و می‌رفتند، مانند انعکاس ابرهای روشن، می‌توان اشاره‌ای به افکار او داشت. انبوهی از کتاب‌ها کنارش بود، اما او نمی‌خواند، و من هم نمی‌توانستم. بالاخره تلاشم را رها کردم، و دریا را تماشا کردم، در حالی که از حضور او آگاه بودم، تقریباً از افکارش آگاه بودم. وقتی خورشید پایین آمد و به صورتش درخشید، برخاستم و پرسیدم که آیا دوست دارد صندلی او را جابجا کنم؟ او لبخندی زد و از من تشکر کرد، اما گفت که خورشید برایش خوب است. چشمان زرد فندقی او لحظه ای مرا دنبال کرد و سپس به دریا برگشت.

پس از به صدا در آمدن اولین بوگ برای شام، مردی یونیفرم سنگین از عرشه بالا آمد و در کنار تخت شزلون ایستاد و با لبخندی از روی رضایت به دو سرنشین آن نگاه کرد. انگشتر فیروزه ای بزرگی به دست کلفتی زده بود که با شوخ طبعی روی سر دخترک مالید. با او ایتالیایی صحبت می کرد، اما او و همسرش به زبان اسکاندیناویایی صحبت می کردند. او ایستاد و در حال نوازش ریش‌های ظریفش بود تا اینکه بوق دوم دمید، با عجله از عرشه پایین آمد و مسافران را در حین رفتن بررسی کرد و در مقابل دختری لاغر با موهای فرفری شده و کت توری ایستاد و به انگلیسی غلیظی از او سوالی کرد. آنها شروع به صحبت در مورد شیکاگو کردند. بعداً او را در سر میزش در اتاق ناهارخوری دیدم، خانم شیکاگوی ژولیده در سمت چپ او! آنها باید در ناهار شروع معروفی داشته باشند، زیرا در پایان شام ابلینگ برای او انجیر پوست کنده و در انتهای یک چنگال تقدیم می کند.

دکتر به من اعتماد کرد که ابلینگ مهندس ارشد و شیک پوش قایق است. اما این بار او باید رفتار خود را نشان می داد، زیرا او همسر بیمار خود را برای سفر با خود آورده بود. او اضافه کرد که او دریچه قلب بدی داشت و وضعیت جدی داشت.

بعد از شام، ابلینگ احتمالاً به سمت موتورهایش ناپدید شد، و در ساعت ده، وقتی مهماندار آمد تا خانم ابلینگ را بخواباند، به او کمک کردم تا از روی صندلی بلند شود، و همسر دوم دوید و او را به سمت او پایین آورد. کابین حدود نیمه شب، مهندس را در اتاق کارت پیدا کردم، در حال بازی با دکتر، یک افسر نیروی دریایی ایتالیایی، و کمودور یک باشگاه قایق‌رانی لانگ آیلند. صورتش حتی صورتی‌تر از شام بود و ریش‌های ظریفش پر از دود بود. قبل از اینکه بخوابم مدت زیادی به ابلینگ و همسرش فکر کردم.
 
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین