گوشه دامن بلندش را گرفت. پر از شیطنت نگاهی به نسیمه دختر عمه اش انداخت. مثلا؛ مشغول دوخت و دوز بود ولی بی حرکت سوزن و پارچه را در دست گرفته و عمیقا در فکر و خیال سیر می کرد. خرامان جلو رفت نسیمه غرق در افکارش هنوز متوجه حضور دختر نشده بود. دختر لبخند خبیثی زد، گوشه دامن اش را رها و به یک باره شروع به چرخیدن کرد. دامن به صورت دختر عمه اش کشیده شد. نسیمه از جا پرید در حالی که دست روی قلبش گذاشته بود فریاد زد:
_ خدا لعنت کنه عجوزهٔ.
دختر بلند خندید و پا به فرار گذاشت. نسیمه با شنیدن صدای خنده دخترک عصبی تر شد. جاروی گوشه خانه را برداشت.
نسیمه_ خدا لعنت کنه صحرا. تو چرا این کار رو می کنی؟ می خوای سکته ام بدی.
صحرا هیجان زده جیغ زد و از در بیرون دوید. مادرش سینی به دست از اشپزخانه بیرون آمد. صحرا دور حوض آب می چرخید و نسیمه جارو در دست تهدیدکنان به دنبالش می دوید. با تاسف سرش را تکان داد سینی حاوی تکه های گوشت ماهی را به دست گرفت به سمت پله های پشت بام حرکت کرد بین راه در اتاق مشترک با همسرش عبدالقادر را باز کرد. مرد در خوابی ناز بسر می برد. طبق معمول بالشت بلندی را زیر سر گذاشته و خر و پفش به هوا رفته بود. قدم به درون اتاق گذاشت تا جای بالشت را عوض کند اما با یاد اوری حرف های دیشب همسرش رو ترش کرد مردی که سر خود و بدون مشورت تصمیم بگیرد همان بهتر در خواب خفه بشود. از اتاق خارج شد و در را بست. صحرا دوید و پشت مادرش پناه گرفت. سمیره سینی را بالا گرفت تا نسیمه رد شود عصبی به دختر ها تشر زد:
_ این جا که جای بازی نیست. برید بیرون، زود باشید.
دختر ها سر جا خشکشان زد. کمی این پا و ان پا کردن.
سمیره: منتظر چی هستین برید بیرون دیگه.
بی صدا به سمت بیرون حرکت کردن. به محض بیرون امدن افتاب داغ به سرشان خورد و اه از نهاد هر دو بیرون امد.
نسیمه: ببین چی کار کردی؟ آخرش خاله سمیره بیرونمون کرد.
صحرا با چشم های گرد شده نگاهش کرد: تو جنبه شوخی نداری. تقصیر من چیه؟
نسیمه دستش را روی صورتش سایه بان کرد: تو هم با این شوخی های خرکیت. اگه جرئت داری یکی از این شوخی هاتو برو با خاله زینت بکن.
صحرا_ خاله زینت خطرناکه، نمیشه باهاش شوخی کرد.
نسیمه کنار صحرا راه افتاد: سر ظهره داری کجا میری؟
صحرا: سر ظهر کجا بود. الا بعد از ظهره، گفتم از صبح تو فکری نکنه عاشق شدی بلا؟
متعجب با انگشت به خود اشاره کرد: من...! عاشق...! نه عزیزم، توهم زدی از این خبر مبرا نیست.
پیچیدن و وارد کوچه منتهی به باغ سیب شدن.
صحرا: چه حیف. گفتم یه عروسی افتادیم.
در باغ سیب باز شد و ضیاء بیرون امد اما به محض دیدن صحرا و نسیمه پشت در دوباره داخل رفت و در را بست. صحرا فوری یک پایش را بین در گذاشت:
_ آی آی. چه مرگت شده ضیاء؟ در و باز کن پامو شکوندی.
ضیاء_ به من چه. پاتو بردار که نشکنه.
صحرا داد زد:
_ لامصب. آخه گیر کرده، تکون نمی خوره که درش بیارم.
ضیاء_ صداتو بیار پایین. الا بی بی بیدار میشه.
صحرا دوباره داد زد:
_ آی آی. بی بی...! بی بی...! بیا به دادم برس، این ابن ملجم دیلاق الا پامو می شکنه.